#رمان_هاد
پارت۹۵
ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟
بعد از شروین پرسید:
- می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟
شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت:
- بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری
بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید.
- سلام ریحانه خانم
دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت.
- خوبی خانمی؟
ریحانه سرتکان داد.
- کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟
دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد.
- این منم؟ پس اینم تویی
دختر خندید.
- بال داری؟
ریحانه اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت:
-برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم
و دختر لبخند زد.
- خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم
از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت:
-بذار برات ببندمش
-چقدر بهت میاد
ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت:
-خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟
ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود.
- می خوای من ببرمت عمو؟
دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد:
- می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ...
آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد.
- مگه امتحان نداری؟
شاهرخ روبرویش ایستاده بود.
- ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟
-ها؟ چرا. بریم....
وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟
-یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم
شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۹۶
-می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه
این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد.
- من چند تا کار دارم، تو برو
- شاهرخ؟
- بله؟
مردد گفت:
-میشه امشب هم بیام؟ دوست ندارم برم خونه
شاهرخ فقط نگاهش کرد. شروین درمانده گفت:
-خواهش می کنم!
شاهرخ لبخند زد.
- باشه بیا
- ممنون
- پس این کیف منم پیشت باشه برام بیارش
- اوکی، فعلاً
- خداحافظ....
*
آرتور اَش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریقخون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هاییمحبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا بیشاز پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش میکنند
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آنمیان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفردر مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه مییابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند
و دو نفر بهمسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگزنپرسیدم که :
خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارمکه از خدا بپرسم :
چرا من؟
فصل نوزهم
از جلسه بیرون آمد. خودکارش را توی جیبش گذاشت. کسی از پشت سر چشم هایش را گرفت. دست هایی را که روی چشمانش بود گرفت:
- کیه؟
دست ها از جلوی چشمش کنار رفت و کسی کنارش ایستاد.
- تویی سعید؟
-پس کیه؟
-فکر نمی کردم برگردی
- دو روز رفتم خونه بابام. طلاقم دادی؟ ای نامرد!
شروین لبخند زد:
-باور نمی کردم به خاطر یه دختر دوستی هفت سالمون رو به هم بریزی
- ازت دلخور بودم، حالا دیگه گذشته، ولش کن
شروین چیزی نگفت.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
سلام بر فاطمه س
سلام بر مدافع ولایت
شهادت اولین مدافع حریم ولایت رو به محضر پسر بزرگوار شون و شما عزیزان تسلیت عرض میکنم◾️◾️◾️😭😭😭
@mohabbatkhoda
خیر مقدم خدمت همه عزیزانی که تازه به کانال پیوستند 💐💐
رسیدن تعداد اعضای کانال به عدد ۳۱۳ رو به فال نیک میگیریم 💐
انشاالله که بتونیم با همدیگه زمینه ساز ظهور حجت حق باشیم 🙏
#سلام_امام_زمانم 💖
ای کاش...
به دشت تشنه...
باران برسد
از بانگ...
انا المهــ❤️ـدی او...
جان برسد
سلام حضرتــ❤️ـ باران...
منتی بگذارو برما ببار
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم19 عشق بازی با خدا؟!!! 💠🚩💟❓ استاد پناهیان: نماز ذلیل شدن انسان دم خانه
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم20
خدا میخواد بندگیتو ببینه نه عشق بازیتو...
🌺🔹🔹🔜💟
وقت نماز که میشه بگو:
خدایا من بناست با نماز با ادب بشم.
🔹👆♦👆
خوشگل وضو بگیرید.
شالاب شالاب نکنیم تا آب رو روی دستای خودمون بریزیم.
مثلا میخوایم یه کار محترمانه انجام بدیما..!
💠✴👌〰🌺
تو اگه بخوای جلوی مهمان میوه رو بشوری و بهش بدی چجوری می شوری؟
محترمانه می شوری دیگه!
جلوی خدا بخوای وضو بگیری اینکه نظافت نمیشه که دستاتو بکوبی و زود بری....
🔹🔹🔹💠
چیه ؟
ناراحتی؟
میخوای خدا توفیق نماز خوندن رو ازت بگیره؟؟؟
⛔🚸⛔
میخوای خدا بهت بگه:
نمیخوام اصلا نماز بخونی...
صدسال سیاه نماز نخون...
ناراحتی بهت یه دستور دادم..؟
"" ناراحتی که یه جا خواستم خدایی کنم برای تو و بندگی تو رو ببینم...؟ ""
👆👆👆⛔👆👆👆
اینقدر با عجله!؟
اینقدر بی حوصله!؟
هرکی نمازش رو خوند تعقیبات و رو نخوند و رفت،
خدا به ملایکه می فرماید: نماز بنده ی من رو بهش پس بدید...
💠🔹💢⛔
من بهش گفتم الان هرچی بخوای من بهت میدم
اما اون بلند شد رفت ...
آخه کجا داره میره ؟
کدوم امر دنیاشو میخواد درست کنه که تعقیبات رو نخونده رفت؟؟؟
ملائکه میخواید خراب کنم کاراشو...
@mohabbatkhoda
#مقام_شهید
#شفاعت_شهید
در حدیث است که خداوند #شفاعت_سه طبقه را در قیامت قبول می کند :
یکی طبقه #انبیاء ، بعد از آنها طبقه #علما
(در اینجا چون اسم اوصیاء ذکر نشده است و روایت هم از ائمه هست پس مقصود از علما علمای ربانی هستند که در درجه اول شامل خود ائمه اطهار علیهم السلام می شود در درجه بعد شامل علمایی که واقعا راه آنها را پیش گرفته اند )
بعد فرمود ثم #الشهدا
از آن دو طبقه که بگذریم ،
طبقه ای که در قیامت ظهور می کند برای شفاعت ، طبقه #شهدا هستند .👉
این شفاعت #شفاعت_هدایت است ؛ ظهور و تجسم حقایقی است که در دنیا وقوع یافته است .
بعد از انبیاء و اوصیا و علمایی که پیرو واقعی انها بودند ، شهدا هستند که گروه گروه مردم را از ظلمات گمراهی نجات داده و به شاهراه روشن هدایت رسانده اند .
🔱 امیرالمومنین علیه السلام می فرماید : خدا شهدا را در قیامت با بهاء و جلالی و با عظمت و نورانیتی وارد می کند که اگر انبیاء از مقابل اینها بگذرند و سوار باشند ، به احترام اینها پیاده می شوند .
اینقدر خدا شهید را با جلالت وارد عرصه قیامت می کند ...
🥀🥀🥀🥀
@mohabbatkhoda
#روایت_معصومین
🔱 امام صادق علیه السلام به نقل از رسول الله صلی الله علیه و اله فرمود :
مرگ برای مردم بهترین واعظ است ، و عقل بهترین راهنماست ، و تقوا بهترین سرمایه و عبادت بهترین اشتغال است ،
و خداوند بهترین مونس است ،
و قرآن بهترین بیان و کامل ترین گوینده است ، و با داشتن اینها انسان از هر واعظ و رهنما و سرمایه و شغل و مونس و بیانی مستغنی می شود .👌🌺
مصباح الشریعه . ص 113
@mohabbatkhoda