eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اگر ظهور را نزدیک ندانیم ... ✅ پاسخ به یک شبهه در مورد امیدواری به نزدیک بودن ظهور
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۲۳ - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن - اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند. - انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه بعد با لحنی فیلسوفانه گفت: - آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟ و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت: - بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی بعد نگاهی به ساعت کرد. - تلویزیون رو روشن کن فیلم داره... شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت: - تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام * شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد. - اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم... وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند. - چیزی شده؟ شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - شاهرخ؟ حالت خوبه؟ شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ - آره ... آره خوبم... - من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون... - من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان! - بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟ شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید : - ریحانه ... شروین كه گیج تر شده بود گفت: - ریحانه چي؟حالش بد شده؟ شاهرخ سري تكان داد - دیشب حالش بد شده و دم صبح ... حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید. - واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ... در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت : - دیگه باید بریم بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت: - سنگ قبر رو پس فردا میارن شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت. علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت: - خبر رو که شنید گریه نکرد؟ - فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود - همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست - یعنی سرش داد و فریاد کنم؟ علی خندید: - نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه - مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟ ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۲۴ - حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد: - بله؟ شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت: - من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید: - چرا این دختر این همه براش مهم بود؟ - ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید: - میری خونه؟ شاهرخ سر تکان داد. - آره، ممنون ... روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد: - بیا بخور بهتر بشی لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت: - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت: - شام چی می خوری؟ - اصلا میل ندارم - اما صبحونه و ناهار هم نخوردی - میدونم ولی اصلا میل ندارم - ذخیره هم که نداری! شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد: - باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟ - کجا می ری؟ - خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم! - مطمئنی می خوای بری؟ - راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش - می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون - مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود. - هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید... * دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد. - آهای! صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت. - بیا پائین ببینم! دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد. - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام شروین چیزی نگفت. - رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟ شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت: - ببخشید، معذرت می خوام مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید. - خانم؟ تلفن با شما کار داره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوبید 💐 چه خبر ؟ چقدر خوبه که ارتباط مون دو طرفه باشه خوشحال میشم نظرتون رو در مورد ما ومطالب کانال بگید 👌 از کانال مون راضی هستید؟ کدوم قسمتش رو بیشتر می‌پسندید ؟ بیاید پی وی و نظراتون رو بگید انتقادات و پیشنهادات خودتون رو بنویسید تا استفاده کنیم 👌✅😊
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ❣ با تو ما را خوش ترين ديدار باد 😍 هر کجا هســـتےخدايت يار باد ♥️ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 @mohabbatkhoda
❣امیر المومنین _علیه السلام _می فرماید : ✨وَعَجِبْتُ لِعَامِر دَارَ الْفَنَاءِ وَتَارِک دَارَ الْبَقَاءِ 💠 «تعجب مى کنم از کسى که دار فانى را آباد مى کند ولى دار باقى را ترک مى نماید و به فراموشى مى سپارد. ✍همه با چشم خود مى بینیم این جهان دار فانى است; همه روز گروهى مى میرند و گروهى به دنیا مى آیند و جاى آنها را مى گیرند. 🔻سپس همین گروه جاى خود را به گروه هاى دیگر مى دهند. کاخ هاى زیبا بر اثر گذشت زمان به ویرانه اى مبدل مى شود و باغ هاى پر از گل و گیاه روزى پژمرده خواهند شد. همه چیز در گذر است و همه چیز رو به فنا مى رود. ⭕️آیا عقل اجازه مى دهد که انسان در آبادى این دار فانى بکوشد; اما سراى آخرت را که در آن حیات جاویدان است فراموش کند و گامى در طریق عمران و آبادى آن از طریق ایمان و اعمال صالح بر ندارد⁉️ 📚حکمت ۱۲۶ @mohabbatkhoda
🌱🌱 6⃣9⃣ از نظر و ما چون فقط قرآن خودمان را مطالعه می کنیم و کتاب های دیگر را مطالعه نمی کنیم ، کمتر به ارزش این همه تکیه کردن قرآن به تفکر پی می بریم . شما هیچ کتابی (نه مذهبی و نه غیر مذهبی) پیدا نمی کنید که تا این اندازه ، بشر را به تفکر سوق داده باشد. همواره می گوید فکر کنید ؛ در همه مسائل تاریخ ،خلقت، خدا ، انیباء و نبوت ،معاد ، تذکرات و تعلیمات انبیاء و مسائل دیگر. تفکر حتی شمرده می شود.👌 ⚜مکررا شنیده اید زیادی را که به این عبارت است : (تفکر ساعه خیر من عباده سنه)✔️ (تفکر ساعه خیر من عباده ستین سنه)✔️ (تفکر ساعه خیر من عباده سبعین سنه)✔️ یک ساعت کردن از یک است؛👉 از است؛👉 از افضل است. 👉 ⚜در وارد شده است : (کان اکثر عباده ابی ذر التفکر) اکثر عبادت ذر ، کردن بود ؛ یعنی ابی ذر که شما او را تالی می شمارید ، و بلکه شاید بشود او را هم هم ردیف سلمان شمرد (یعنی تقریبا می توان گفت بعد از معصومین ، مردی نظیر اینها در درجه ایمان نیامده است) ، خیلی خدا را عبادت می کرده است ؛ ولی بیشترین عبادت ، فکر کردن بود.🤔 🌱🌱🌱 در راستای شناخت 👉 @mohabbatkhoda
🌀مردم کوفه از ترس لشکر یزید، حسین(ع) را یاری نکردند؛ مردم مدینه چرا فاطمه(س) را یاری نکردند؟ 🔻 (ج۳) – ۲ 🔹 یکی از زشت‌ترین انواع ترس‌ها در جامعه «ترس از تحقیر و سرزنش» است که یک ترس روانی است. این بدتر از ترسِ از مرگ یا فقر است که سلطه‌گران به‌کار می‌گیرند. 🔹 مردم کوفه از سرِ چه ترسی امام‌حسین(ع) را یاری نکردند؟ ترسیدند که مبادا لشکر یزید بیاید و آنها را تکه‌تکه کند. اما در فاطمیه، مردم از چه چیزی ترسیدند و نالۀ فاطمه(س) را جواب ندادند؟ آیا کسی تهدید کرده بود که آنها را تکه‌تکه می‌کند؟ 🔹 وقتی امام‌حسین(ع) صدا زد «هَل مِن ناصرٍ ینصُرنی» هرکسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته می‌شد، اما وقتی فاطمۀ زهرا(س) بین در و دیوار ضجه زد، اگر کسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته نمی‌شد. کمااینکه زبیر با شمشیر آمد که مثلاً کمک کند، اما شمشیرش را گرفتند و خودش را نکشتند. 🔹 در مدینه نه ترس از فقر بود، نه ترس از کشتار بود، بلکه یک ترس روانی وجود داشت؛ مردم مدینه در رودربایستیِ همدیگر ماندند و فاطمه را کمک نکردند، آنها سکوت زشتی کردند و این خیلی خیانت‌کارانه بود. 🔹 یک جوّ روانی سنگین علیهِ علی(ع) ایجاد شده بود که هیچ‌کسی به ایشان کمک نمی‌کرد. حتی نقل شده است تعداد زیادی در یک شب به علی(ع) وعدۀ یاری دادند اما روز که شد، در رودربایستی ماندند و نیامدند! 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۹ @mohabbatkhoda