#سلام_امام_زمانم🌺
اول هر سپیده
مولایم...
نامت بلند و اوجِ نگاهت، هميشہ سـبز
آبـىترين بهانہے دنياے من... سـلام
🌺 @mohabbatkhoda
✨✨✨✨✨
❌
و بالاخره درخواستها و پیگیریها نتیجه داد
#خبر_فوری
#خبرهای_خوب
داروهای گیاهی درمان کرونا مجوز تولید گرفتند
🔹وزیر بهداشت: داروهای شیمیایی که در سایر کشورها آزمایش و تولید شده در ایران نیز مجوز تولید دارند و همچنین ۴ داروی گیاهی و طب سنتی مؤثر در درمان کرونا مجوز تولید کسب کردهاند.
__انشاءالله بزودی شاهد جهش درمانی #کرونا در کشور باشیم
@mohabbatkhoda
*شعر زیبا ی مهدوی*
💥💥💥💥💥💥💥
🌷 *من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم*
*از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!*
🌹 *همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس*
*من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!*
🌻 *رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند*
*من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم*
🌴 *همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن*
*از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!*
🌾 *سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست*
*من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!*
🍀 *تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم*
*از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!*
🍂 *طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است*
*از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!*
🌺 *شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد*
*من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!*
⚘ *به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من*
*مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!*
🌱 *دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن*
*که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!*
🍃 *هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم*
*ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!*
💐 سروده مهدی بقایی💐
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
🔴👈 تعبیر عجیب ‼️
نماز برای حضور قلب است. اصلاً حضور قلب یعنی چه؟ این مسأله حضور قلب ، خیلی تعبیر عجیبی است. حضور قلب یعنی دل حاضر باشد و غایب نباشد، یعنی تو وقتی نماز می خوانی و رویت به طرف قبله است، حاضرغایب کن، ببین دلت در نماز حاضر است یا غایب؟ شما در اول نماز دلتان را حاضر غائب می کنید و او حاضر می شود. دلتان هم می خواهد حاضر باشد تا می گویید الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، یک وقت می بینید این شاگرد کلاس فرار کرده، شما درس را از اول تا آخر داده اید ولی خود شاگرد در کلاس نبوده است وقتی که ما نماز می خوانیم و می گوییم الحمدلله رب العالمین داریم به دل خودمان تفهیم می کنیم، به روح خودمان تلقین می کنیم، اما وقتی السلام علیکم و رحمه الله و برکاته گفتیم می بینیم این جسم ما، یعنی زبان ما، اعضا و جوارح ما، مشغول درس دادن به دل ما بوده است و شاگرد کلاس، این دل بوده است؛ اما متأسفانه در اینجا وضع به گونه ای بوده که ما درس را داده ایم، شاگرد اول کلاس گفته حاضر و فرار کرده است و ما درس را هدر داده ایم.
مرتضی مطهری ، آزادی معنوی
@mohabbatkhoda
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم محمد رسول الله(نسخه آمریکایی) که هم اکنون در حال پخش از شبکه نمایش است سخنرانی دکتر سید محمود انوشه
*چرا یهودیان صهیونیست سرمایهگذار فیلم محمد رسول الله بودند؟؟*
@mohabbatkhoda
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴این نقاشی خواهر زادم هستش
گفت دایی اینو باید برسونی به امام خامنه ای و بهشون بگید غم نخوره که خودم تا بزرگ شدم میام جای بابام و انتقام #حاج_قاسم رو از #ترامپ و آمریکا میگیرم!
6سالش هست و از وقتی حاج قاسم رفته اشک میاد تو چشماش موقع صحبت کردن ازش
پ.ن: مو زرده ترامپه
✍سید بدون سانسور
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
#قسمت ۱۵۳
افتاد، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بی ریایش،
صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: »نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو
خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی
برامون اُوردی... راستی اون روزی
رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟« از شنیدن این جملات لبریز از عطر
خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: »مگه میشه یادم
بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی
برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه
برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...« از تکرار لحظات به یادماندنی آن
روز، دل غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد
و او همچنان میگفت: »یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و
نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون
شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز
کردی و اومدی بیرون!« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری
عاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم!
نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!« سپس به چشمانم
دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: »الهه! نمیدونم
چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم نا گزیرش
کردم تا اعتراف کند: »وقتی شله زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال
خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن
برام سخت شده بود!« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد،
هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روز
تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!« انگار
یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا
میگفت: »فقط به گنبد امام حسین نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! !«
میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونمَ دووم بیارم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۴
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر
مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن
پیش از دنیا رفته است و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و
دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا
به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
* * *
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و رد
ّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون
میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه
صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم
نمیزد که به نا گاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز
ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هر چه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس
میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای
مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان
وحشتزده ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم
جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود
و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم
را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم
میزد. بدن سست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه
موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب
پرسید: »خواب میدیدی؟« با آستین پیراهنم اشکم را پا ک کرده و با تکان سر
پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از
لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه
بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای، آتش درونم خاموش
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۵
شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولنا ک ببینم. مجید کنارم لب
تخت نشست و پرسید: »چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی
صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!« بغضم
را فرو دادم و با طعم گریههای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: »نمیدونم...
مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...« صورت مهربانش به
غم نشست و با ناراحتی پرسید: »امروز بهش سر زدی؟« سرم را به نشانه تأیید تکان
دادم و گفتم: »صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش
ِ کردن، حالش بدتر شده...« و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:
»مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...« و دوباره نغمه ناله هایم
میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده
بود که عاشقانه گونههای نمنا کم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: »آروم باش
الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!« تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش،
قلب غمزده ام قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز
انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم
که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی
،
میگذشت. بالاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم
با صدایی گرفته رو به مجید کردم: »مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش
سحری رو آماده کنم.« به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن
»منم خوابم نمیاد.« از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله
کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر
دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی
که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام
نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را
خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان
نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم
دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد.
@mohabbatkhoda