💌 #بیان_معنوی
⚠️حسرت گذشته و یأس از آینده، دو تیغ نابودکننده
💢حسرت، گذشتۀ انسان را #نابود میکند و یأس، آینده را از بین می برد.
♻️ شکر گذشته را #زنده میکند و امید آینده را؛
با شکر گذشته و امید به لطف خدا در آینده حیات مضاعف نصیب انسان میشود✳️
#استادپناهیان
#انگیزشی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۳
خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: »اگه جواب ندم،
بیشتر دلش شور میافته.« و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد
و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: »چی شده الهه؟ حالت
خوبه؟« در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم
در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: »الهه! چی شده؟« و حالا که دلش
پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم
ِ و گفتم: »چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!« و حالا دل او قرار نمیگرفت
و مدام سؤال می ِ کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم
گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: »آقا مجید! من پیشش
هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!« و آنقدر به
لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم
داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همین
مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی
که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۵
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسههای
ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمان
بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد مژدگانی
ِ نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین
خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و کرشمه
بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط
ِ بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت
ظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشتهای زیباتر بود. از
وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۴
سوار بر دستههای عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا
عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پر غوغای مجید را
به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای
نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض
وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی
زمین میکوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان
شب عاشورا، پنجرهها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام
میکرد: »باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون!« چشمم به مجید افتاد و دیدم
که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در
عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و
مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما
بودند، دراز کرد: »خا ک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!« و برای هر چه
شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: »خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلا
ً خدا رو قبول ندارن!« مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل
سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در
عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت
اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش
میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت
به هتا کیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید،
خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در
توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر
انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتما
ً در اندیشه آرام کردن معشوقهاش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر
نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که
توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که
@mohabbatkhoda
♨️حضرت امام خمینی(ره) :
❗️ما اگر یک رئیس جمهوری داشته باشیم که ناباب از کار در بیاید، همه چیزها از بین میرود.
حالا هم ما مبتلا هستیم به تفاله هایش. برای هر فردی از افراد این ملت تکلیف است که حفظ کند اسلام را. مبادا مبتلا بشویم به یک نفر نابابی که ما را بخواهد ببرد طرف امریکا.
صحیفه امام، ج ۵۱، ص ۷۱-۵۱
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#اطلاعیه
⭕️ با توجه به ترک فعل وزارت ارتباطات در تحقق شبکه ملی اطلاعات از قوه قضائیه خواستاریم که
وزارت ارتباطات طبق قانون مصوب، در این خصوص پاسخگو باشد و آقای آذری جهرمی در دادگاه جمهوری اسلامی محاکمه شود.
👇🏼👇🏼💥🚫
https://www.farsnews.ir/my/c/47900
💥 #انتشار_عمومی
#قسمت ۳۵۶
خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر
دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پردهای از رطوبت
باران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را بالای سر
خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا
ً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم
که میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید
باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند
نفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده
میشدند و ما همچنان به تفرج ساحلی مان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر
و رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران
رؤیایی! صدای دانههای درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه
میزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسهها میپیچید و احساس
میکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و
صدایی به راه انداختهاند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در
باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس
گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت
شده، برگردیم.« و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان
خنده پاسخ دادم: »نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!« ولی حریف
کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه
دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود،
نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: »کمرت درد میکنه الهه جان؟« سرم را به نشانه تأیید
تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی
برای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و
نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۷
تا به نیمکتی که در چند متری مان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و
خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که میخواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :»خب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!« کمی خودش را روی
نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی
غرق محبت جواب داد: »این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!« و
همچنانکه کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: »میخواستم کمتر
معطل شی و زودتر بشینی.« و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به
ِ شلوار مشکی رنگش که از خا ک ِ خیس روی نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم:
»شلوارت کثیف شده!« از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با
مهربانی جواب داد: »فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم.« و بعد مثل
اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید: »الهه! اسمش رو چی بذاریم؟« پیش از امروز بارها به
این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر
شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: »نمیدونم، آخه
راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!« از اعتراف صادقانه ام، از
ِته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: »عیب نداره! چون
منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!« و بعد
آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین
صدایش ادامه داد: »همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی
خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!« قایق قلبم میان دل دریایی اش به
تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که
پروردگارم برای من و دخترم چه تکیهگاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که
لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم:
»مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...« و باز همین که نام مادرم را به زبان
@mohabbatkhoda