*بریده ای از کتاب* ؛
📖روزهای اولی که امام پس از سالها تبعید به ایران بازگشته بودند شور و هیجان عجیبی بین مردم بود و مردم از هر سو به دیدار امام می آمدند. در یکی از روزها که امام به ابراز احساسات مردم جواب می دادند، پسری ده ساله در لابه لای جمعیت گیر کرده بود و با گریه و فشار خود را به جلو می کشاند تا از نزدیک امام را ببیند یک دفعه متوجه شدم که امام می فرمایند: این را بالا بیاورید. آن پسر را که از سر و صورتش عرق و اشک جاری بود بالا آوردند وقتی وارد اتاق شد امام به او عنایت کردند و این بچه بدون رودربایستی گفت: می خواهم صورتتان را ببوسم. امام سر را پایین آوردند و کاملا خم شدند تا صورتشان را ببوسد. بعد گفت: این طرف را هم باید ببوسم. امام متواضعانه این طرف صورتشان را هم جلو آوردند سپس گفت:
پیشانی را هم باید ببوسم. امام پیشانی خود را پایین آوردند و سپس سر او راش بوسیدند. یک مرتبه آن حالت التهاب و شوق آن پسر آرام گرفت. آنچه که برای من جالب بود عاطفه امام و توجه ایشان به روحیات و حالات افراد و جواب مثبت دادن به این روحیات بود.
💚پدر مهربان
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
*نگاهی به کتاب* ؛
📘بچه ای برای امام گل آورده بود و می خواست پیش امام برود، من او را نزد امام بردم. امام گل را از او گرفت و او را در بغل گرفت و بوسید و بعد فرمودند: پولی به ایشان بده. من به امام عرض کردم: آقاجان، از این بچه ها زیاد می ایند و گل می آورند و می خواهند خدمت شما بیایند. امام فرمودند: تو از طرف من گل را از آنها بگیر و آنها را نوازش کن و یک چیزی هم به آنها بده که با دل خوش بروند.
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
*نگاهی به کتاب* ؛
📗یک خانم ایتالیایی که شغلش معلمی و دینش مسیحیت بود، نامه ای آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه ایشان، همراه با یک گردنبند طلا برای ایشان فرستاده بود. وی متذکر شده بود که «این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشان علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم می کنم»..
مدتی آن را نگه داشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را می پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمتشان بردیم. نامه به عرض ایشان رسید؛ گردنبند را نیز گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.
دو سه روز بعد، دختر بچه دو یا سه ساله ای را آوردند که پدرش در جبهه مفقودالاثر شده بود. امام وقتی متوجه شدند، فرمودند: الآن بیاوریدش داخل. سپس او را روی زانوان خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست بر سر او کشیدند. حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود. مدتی به همین حالت، آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند. با آنکه فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود، شنیدن حرفهای ایشان برای ما دشوار بود. بچه که افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خندید و به دنبال آن، انگار امام هم احساس سبکی و انبساط خاطر کردند. آنگاه دیدیم که ایشان، همان گردنبندی را که آن خانم ایتالیایی فرستاده بود، برداشتند و بر گردن دختر بچه انداختند. دختر بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، از خدمت امام بیرون رفت.
🧡پدر مهربان
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
*بریده ای از کتاب*؛
یکی از اقوام می گفتند که روز جمعه ای در خانه حاج احمد آقا بودیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، امام وارد می شوند و می بینند ما فیلم می بینیم.
همیشه بعد از سلام، اولین سؤال ایشان این بود که نماز خوانده اید؟ آن موقع نیز پرسیدند: نماز خوانده اید؟ گفتیم: نه. ما هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم و در زمستان فیلم سینمایی که می گذاشتند، وقت اذان مغرب فیلم قطع می شد و بعد از آن شروع میشد و کسی که نماز ظهر و عصر را نخوانده باشد و پای فیلم بنشیند نمازش قضا می شود. گفتند: بلند شوید بخوانید.گفتیم: می خواهیم فیلم ببینیم. گفتند: باشد، تلویزیون را ببینید و بخوانید. گفتیم: آخر، قبله پشت به تلویزیون است. گفتند: باشد، عیب ندارد رو به تلویزیون بخوانید. گفتیم: وضو نداریم، اگر برویم وضو بگیریم، مقداری از فیلم می رود و نمی بینیم. گفتند: بدون وضو بخوانید. گفتیم: سجده و رکوع برویم، نمی بینیم. گفتند: اینها را هم نروید. فقط حمد و سوره بخوانید. بالاخره مجبور شدیم همین طوری بخوانیم. امام مخصوصا اینطور کردند که این روحیه نماز خواندن در بچه ها زنده بشود، و با نماز خواندن آشنا بشوند.
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل پنجم/ قسمت ۳۶
📖 همین طور پایم روی لبه ی حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ام را ببندم که صدایی به گوشم خورد: «خواهر! کجا می رید؟ »
چشم گرداندم، دیدم راننده ی یک سواری است. داخل ماشین هم یک بچه و یک پیرمرد نشسته اند. گفتم: «برادر! اگه محبت کنی، منو تا پای بقیع برسونی، بقیه راهو خودم میرم.» حرفش را تکرار کرد: «میخوای بری کجا؟» گفتم: «خونه م صفاییه س، دوره. شما تا همون بقیع ببر.» گفت:
بیا بنشین.» من را آورد تا صفاییه. گفت: «خونهت کجاست؟» گفتم: «آقا خجالتم نده، دیگه خودم میرم.» دوباره پرسید. کوچه را آدرس دادم. من را سر کوچه پیاده کرد و گفت: «شما هم ناموس مایی. چه فرقی میکنه؟»
با این جمکران رفتن ها، دلم دوباره آرام شد. اطمینان داشتم زحمت مردم و خون جوان ها هدر نمی رود. حالا با یقین بیشتری چسبیده بودم به مبارزه. رژیم هم کم نمی آورد، همه ی توانش را گذاشته بود. بعضی وقتها که از دست مامورها فرار می کردیم، لعنتی ها این قدر زیاد بودند که فکر می کردم شاه هرچه مامور داشته، فرستاده قم. یک بار نزدیک بود گیر بیفتم. توی خیابان چهارمردان، نزدیک مسجد چهارمردان بودم که دیگر نفس کم آوردم. دور و برم را نگاه کردم یک جایی قایم شوم، هیچ کجا به چشمم نیامد. جلوی چایخانه ی مسجد، یک سکوی بلند بود. پایم را گذاشتم روی سکو و نمی دانم از آن ارتفاع چطوری خودم را بالا کشیدم و پرت کردم داخل چایخانه. در را بستم و چپیدم زیر پارچه ای
که جلو جاظرفی اویزان کرده بودند. صدای قلبم را می شنیدم. هی صلوات می فرستادم تا ندیده باشند که پریده ام اینجا. نیم ساعتی گذشت و خبری نشد؛ خیالم راحت شد.
از گوشه ی در سرک کشیدم، دیدم یک مامور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرئت ندارد فرار کند. بچه از داغی زیر پایش، نه می توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند. هی پایش را بر می داشت و می گذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم. چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: «بدو، نترس.» حالا من بدو، بچه بدو، مامور بدو. همین طور که می دویدیم، به بچه گفتم: «بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» می دانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و می آید دنبال من. همین هم شد. کوچه به کوچه می دویدم و مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین. تا خودش را جمع و جور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام. خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه، آشناست. کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم، پیدا کردم. همه ی پشت بام ها به هم راه داشتند. اگر جسارت داشتی، نمی ترسیدی و می توانستی بپری و بدوی، راحت می شد راه را پیدا کنی.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۳۶
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
*چهره_واقعى_دنيا*!
*نهج_البلاغه*
💥فَإِنَّ الدُّنْيَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا يُونِقُ مَنْظَرُهَا وَ يُوبِقُ مَخْبَرُهَا، غُرُورٌ حَائِلٌ وَ ضَوْءٌ آفِلٌ وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ سِنَادٌ مَائِلٌ
🌎دنيا آبشخورى تيره است و گل آلود. ظاهرش دلفريب است و باطنش هلاك كننده. فريبى است زودگذر و فروغى است غروب كننده و سايه اى است ناپايدار و زوال يابنده و تكيه گاهى است فرو ريزنده.
📘خطبه_83
🍃✨🍃✨🍃✨🍃
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ ۚ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ ۖ إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ ﴿١١٨﴾
🍃ای اهل ایمان! از غیر خودتان برای خود محرم راز نگیرید؛ آنان از هیچ توطئه و فسادی درباره شما کوتاهی نمی کنند؛ شدت گرفتاری و رنج و زیان شما را دوست دارند؛ تحقیقاً دشمنی [با اسلام و مسلمانان] از لابلای سخنانشان پدیدار است و آنچه سینه هایشان [از کینه و نفرت] پنهان می دارد بزرگ تر است. ما نشانه ها [یِ دشمنی و کینه آنان] را اگر می اندیشید برای شما روشن ساختیم.
📚 *آل عمران/ 118* 🍃✨🍃✨🍃✨🍃