eitaa logo
کتابخانه علامه محدث نوری
140 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
32 فایل
وَ اجْعَلْنِي اللَّهُمَّ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ أَتْبَاعِهِ وَ شِيعَتِهِ
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب تنها گریه کن فصل هشتم/ قسمت ۸۰ 📖 گفتم: خب مامان جان بگو،» معذب شد. یکی دو جمله ی اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون، قالب تھی کرده بود. حالا نشسته بود و برای من وصیت می کرد؛ البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته، ولی می ترسد دیر بشود و وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف می زد و سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره. فقط می خوام برام دعا کنید. از خدا خواستم بعد از شهادت، جنازه ای ازم باقی نمونه. اگر این طور شد که من از شما فقط یک چیز می خوام؛ اونم صبر کردنه.» یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود. دستم را گذاشتم روی گونه ام، تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید. همان طور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم. می دونم شما از همون روز اول، سر من با خدا معامله کردی، ولی این رو هم می دونم بالاخره علاقه ی مادر به بچه ش فرق میکنه. اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده، چندتا سفارش دارم. من هیچ کاری برای خودم نکردم، برای قبر و تنهاییش. چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن، نمازشب خوندم. وقتی میری سجده و صورتت رو خاک مالیده میشه، تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور می کنه، تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه. اگه راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم، اون کفنی که از مکه برای خودتون آورده بودین رو با من بذارین تو قبر، اون شال سبزتون رو هم بندازین روی صورتم؛ البته اگه سری به بدن داشته باشم. سرم سنگین شد. درد پیچید پشت گردنم. یاد شال افتادم. «تا گفتند اینجا مقام رأس الحسین است، اشکهایم چکید روی مقنعه ام. هی روضه خواندم برای خودم. با اشک چشم و تکان دادن سر و دستم، سعی کردم خواسته ام را به مامور بداخلاق سوری حالی کنم؛ فایده نکرد. دیدم با التماس کار پیش نمی رود، کمی پول گذاشتم کف دست نگهبان آنجا تا راضی شد یک تکه از پارچه ی سبزی را که یک گوشه آویزان بود، هول هولکی بکشد روی سنگ و بعد بیندازدش سمتم.» یکهو انگار همه چیز دود شد. خیره شدم به صورت محمد، به ابروهای مشکی اش؛ به خط های ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک می زد، معلوم می شدند. دست هایش را گذاشته بود روی هم و آرام، بی اینکه تغییری در حالت نگاه یا تن صدایش بدهد، سر چرخاند و نگاهم کرد. انگار از من خجالت کشیده باشد، زود نگاهش را دزدید. همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال، توی سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا می رساند. سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت: «مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. 🔹️ادامه دارد، ... کتاب تنها گریه کن/ ۸۰ انتشارات حماسه یاران 🔸️کتابخانه علامه محدث نوری https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
💚🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا http://eitaa.com/mohaddesnouri
💠 *برای غدیر چه کارهایی میتونیم انجام بدیم؟* 💠 📣📣🌸🌸🌸📣📣 ✅یه پرچم سبز سردر خونم نصب می کنم ✅ یکی رو مجانی سوار می کنم. ✅ در کسب و کارم تخفیف ویژه میدهم‌. ✅ حق طبابتم را مجانی می کنم. ✅ برای امواتم خیرات می دهم. ✅دو نفر را با هم آشتی میدهم. یه پرچم سبز سردر مغازم می زنم ✅خونوادم رو غافلگیر می کنم ✅ یه فقیر رو مهمان می کنم ✅به دوستانم سور میدهم. ✅پول قرض میدهم. ✅بدهی دوستانم را می بخشم. ✅یه حدیث قشنگ از مولا پخش می کنم. ✅به ایستگاه صلواتی محلمون کمک میکنم. ✅یه یتیم رو تحت تکفل می گیرم. ✅برای همه تو شرکت یا اداره شیرینی می گیرم. ✅به چند تا کودک کار، هدیه میدم ✅برای کارگر ساختمون در حال ساخت بغلمون هدیه میدم. ✅یه شاخه گل به مادرم و پدرم میدم ✅به دوستانم کتاب هدیه میدهم. ✅لباس خوشرنگ می پوشم. ✅عطر جدید می زنم. ✅سنگین رنگین تر لباس می پوشم. ✅به همه لبخند می زنم. ✅یه نفرو که ازش دلگیرم می بخشم. ✅به امواتم سر می زنم. ✅به دیدار خانه سالمندان، آسایشگاه جانبازان، ... می‌روم. ✅در روز عید غدیر برای کمک به رفتگرها جلوی درب منزل خود را جارو میکنم. ✅روز غدیر یه سر به شهدا می زنم. ✅برای تعدادی دانش آموز محروم کلاس آموزشی، کمک درسی و...برگزار می‌کنم. ✅با ماشین شخصی افراد را تا یک مسیر مشترک جابجا می‌کنم. ✅تو غدیر امسال شروع به خوندن نهج البلاغه می کنم. ✅تو غدیر از زندگی مولا (علیه السلام) بیشتر می خونم تا بیشتر بشناسمش. ✅جلو در خونم رو خوشگل تزئین می کنم. ✅برای تعدادی دانش‌آموز بی‌بضاعت کیف و لوازم التحریر ایرانی تهیه می‌کنم. ✅تعدادی غذای نذری تهیه و بین مردم پخش می‌کنم. ✅برای کمک به یک محتاج از فامیل، دوستان، اهالی محل،... پول جمع می‌کنم. ✅مبلغی به سوپر مارکت، نانوایی،... محل می‌دهم تا به خانواده‌های کم بضاعت تخفیف بدهند. ✅به هر فقیری که در روز عید غدیر ببینم کمک میکنم. ✅عیدی می‌دهم.. ✅به تعدادی کودک مستضعف (اسباب‌بازی یا کتاب داستان و...) هدیه می‌کنم. ✅نیازهای مالی تعدادی یتیم رو تقبل می‌کنم. ✅تعدادی بسته غذایی درب منازل فقرا می‌برم. ✅یه مبلغی برای آزادی زندانی‌ها کمک می‌کنم. ✅یک گوسفند قربانی و گوشت آن را بین فقرا تقسیم می‌کنم. ✅یک یا دو تنور نانوایی نان میخرم و روز عید به مردم محل نان رایگان می دهم ✅ گناهی را ترک می کنم ✅واجب ترک شده را انجام می دهم و....... 👈باید فکر کنم به عشق علی و احترام عید غدیر دیگه چه کارهایی میتونم بکنم❓❓❓❓❓❓❓❓
✍امام على عليه السلام: مَن ساءَ عَزمُهُ رَجَعَ عَلَيهِ سَهمُهُ هر كه تصميمش بد باشد، تيرش به خود او بر گردد 📚غررالحكم حدیث8315 ☘️🍎☘️🍎☘️🍎☘️
🌷سلام سایه سر ما، امام حی و حاضر، ..... صبح عالی متعالی صبحتـون خوش و خرم ☀️روزتون مهدوی 🌷دلتـون علوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿 *مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ* [ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﻭ ﻛﺮﺩﻩ ]ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﻭﺍﺭﺩ ﻛﺮﺩ؟(٤٢) 🦋 *قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ* ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻳﻢ(٤٣) 🦋 ؟*وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ* ﻭ ﺑﻪ ﺗﻬﻴﺪﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﻃﻌﺎم ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺩﻳﻢ(٤٤) 🦋 *وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ* ﻭ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﮕﺎﻥ [ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺑﺎﻃﻞ]ﻓﺮﻭﻣﻰ ﺭﻓﺘﻴﻢ ،(٤٥) 🦋 *وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ* ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺭﻭﺯ ﺟﺰﺍ ﺭﺍ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻳﻢ(٤٦) 🦋 *حَتَّىٰ أَتَانَا الْيَقِينُ* ﺗﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ . 📚 *مدثر/۴۷* 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
‏عکس از سین نصرتی
‏عکس از سین نصرتی
*درباره کتاب؛* 📚کتاب باغ طوطی را انتشارات کتاب جمکران منتشر کرده است . 🔹️ این کتاب جدیدترین اثر نویسنده است که برای نگارش آن تقریبا دو سال زمان صرف کرده است .باغ طوطی یک رمان درباره سرگذشت ایرانی هایی است که بین سالهای ۴۰ تا ۶۰ هجری در کوفه زندگی می کردند. 🔹️میثم تمار یکی از ایرانیانی است که به عنوان برده در کودکی به کوفه برده می شود و در دوران خلافت امیرالمومنین علیه السلام با ایشان آشنا می شود و پس از مدتی به مقامی در نزد ایشان می رسد که مورد وثوق ایشان قرار می گیرد و در نهایت به دلیل عشق سرشار به علی بن ابیطالب علیه السلام به  دست عبید الله بن زیاد همانگونه که مولایش علی علیه السلام فرموده بود به شهادت می رسد.
*🌼داستان زندگی میثم تمار؛* یار ایرانی امام علی علیه السلام نام سلمان فارسی را همگان به عنوان یار ایرانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) می‌شناسند، اما کمتر کسی می‌داند که «میثم تمار»، یار امیرالمومنین علی (علیه السلام) نیز ایرانی بوده است و او یکی از قله‌هایی است که می‌تواند نماد پیوند ایران و اسلام باشد. 🌼«باغ طوطی»، رمانی تاریخی از زندگی میثم تمار است که مخاطب نوجوان و بزرگسال، هر دو مخاطب آن هستند. نام نامتعارف کتاب برگرفته از گفتگویی است که در داستان، بین ابن زیاد، حاکم کوفه و میثم صورت می‌گیرد. ابن زیاد به میثم می‌گوید شما طوطی‌هایی هستید که حرف‌های علی را تکرار می‌کنید. 🌼من شما را می‌کشم و نخلستان‌های علی را هم ویران می‌کنم. کنایه از اینکه نمی‌گذارم نام و نشانی از علی بماند. میثم هم می‌گوید اگر قرار است نخلستان علی (علیه السلام) نباشد، پس بهتر است که طوطی هم نباشد.
🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی کرد. میثم!یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش می زده است. 🌼احساس کرد مادرش از دوردست صدایش می زند.میثم.....میثم.... کلمه میثم از عمق وجودش می جوشید و همراه با خون در رگ هایش جاری می شد.طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچ کس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند. 🌼ولی حالا یک نفر نا آشنا، آن هم خلیفه، پس از سال ها او را به اسم واقعی اش صدامی زد. -من دوست دارم با نام واقعی ات خوانده شوی. بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او رابه یاد پدرش می انداخت.
🌼امیر مومنان چند بار بهشانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیحه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش ماند بود، بیرون می ریخت و سبک می شد. 🌼خجالت می کشید و سعی می کرد گریه اش را فروخورد؛ولی هر کاری می کرد نمی توانست جلولی خودش را بگیرد. گویی همان پسرک کوچکی بود که بعد از سفر طولانی پدرش را دیده که صدایش زده میثم. 🌼 پاهایش توان نداشت. با آنکه قوی و چهارشانه بود، دوباره زانو زد. خلیفه کمکش کرد، بلند شود و بر چهارپایه اش بنشیند که همیشه روی آن می نشست. -دوست دارم تو را آزاد ببینم، میثم! 🌼شانه های میثم تکان می خورد و اشک از مژه هایش را شیار می انداخت. خرما فروش ها جلوی دکان او جمع شده بودند و با شگفتی به رفتار مهربانه خلیفه با یک عجم نگاه می کردند. عجمی که هنوز برده بود و زرخرید یک زن عرب.
🌼-ای مردم پیمانه و میزان را کم نفروشید. ای گروه تاجر و بازرگان! به حق بگیرید و به حق بدهید تا سالم بمانید. به سود اندک بفروشید تا از سود زیاد محروم نمانید. 🌼هروقت که امیر مومنان می خواست بیایید او می فهمید. قبل از اینکه او را ببیند یا صدای را بشنود، عطر او را احساس می کرد. 🌼حتی طنین گام هایش را حس می کردکه ا آن پاپش های ساده وپنهبسه آهسته قدم بر می داشت حتی اگر صد نفر همراه او می آمدند، می توانست تشخیص دهد که علی کی گام از گام برمی دارد. این حسی بود که بعد از دیدار با داماد پیامبر به او دست داده بود.
🌼میثم آهی می کشید و به آرزوهایش می اندیشید.چه فکر کرده بود و شاهد چه بود. حرف های جندب دلش را خراش می داد و چون خنجر جگرش را شرحه شرحه می کرد. 🌼گفتیم امیرمومنان که به کوفه بیاید کینه ها و نفرت ها از میان خواهد رفت" ولی.................. وبیاد حرف های می افتاد که از گوشه و کنار می شنید. -مقصر خودعلی است.اگر مانند خلفای قبل رفتار می کرد، کار به اینجا نمی کشید. 🌼وقتی بین عرب و این سرخ روها فرق نمی گذارد و سهم برده مرا به اندازه من می دهد؛ منی که چراغ اسلام از خانه ام روشن شده، نتیجه اش همین می شود.خود خدا هم بین ما فرق گذاشته. اگرنه چرا مرا قومی زیبا بیافریند و این را ناتوان و زشت.
*پای حرفهای نویسنده؛* 📖نویسنده یکی از دلایل نگارش رمان باغ طوطی را اینگونه شرح می دهد: در مقطعی هستیم که عدهای بین ایرانیت و اسلامیت گرفتارند و برخی نیز فکر می کند که اسلام به ایران ضربه زده است .تلاش کردم در باغ طوطی برداشت درستی از اسلام به مخاطب داده شود .مخاطب با خواندن این رمان متوجه میشود بین ایرانیت و اسلامیت تضادی  نیست بلکه اصل انسان بودن و درست زیستن است . مخاطب رمان در عین حال که متوجه تضاد بین عرب و عجم می شود اما عاشق اسلام می ماند. به عقیده نویسنده, مخاطبان کتاب " باغ طوطی را بخوانند "زیرا اثری متفاوت در بین آثار مذهبی است و حداقل از حیث مضمون متفاوت است .
*🛑توجه شاید یک روزی بکار آید؛* اگر ۳ مرتبه رمز عابر بانک تون را اشتباه وارد کردید و کارت عابر بانک از دستگاه خارج نشد ; کافیست کلید انصراف رو بزنید سپس کلید صفر را فشار دهید کارت عابر بانک تون خارج میشود و دیگر نیاز نداری صبر کنی تا بانک باز بشه ممکنه مسافر باشی و وقت آنرا نداشته باشی تا فردایش صبر کنی👌🏼 @Tarfandsani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 *👈 تلاش کنیم در این روزهای خدا، سهمی هر چند کوچک هم، برای ما باشد؛* *🌿شراکت در اطعام دهی روز عید غدیر* 👈سهم شما چقدر است❓ 🔸️شماره کارت خیریه 6037-9973-2188-5676 🔹️جهت هماهنگی برای اهدای مواد غذایی غیر نقدی از جمله برنج، مرغ، زرشک، روغن مایع مرغوب، زعفران، با شماره👇؛ 989101010485 خانم احمدی 🌸دقت بفرمایید کسانی که نیت اهدای غیر نقدی در این اطعام دهی را دارند، فقط تا فردا( روز شنبه۲۵ تیرماه) مهلت برای مشارکت دارند. _________________ 🔸️خیریه حضرت ولی عصر عجل الله https://chat.whatsapp.com/HyfYwsidJPfLLLyGZSMhGj
📚کتاب تنها گریه کن فصل هشتم/ قسمت ۸۱ 📖  دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟» نمی فهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می شود، شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خوانده بود. اسم سیدالشهدا را که آورد، قلبم تیر کشید. زیر لب گفتم: «هر خونی لایق شهادت نیست؛ ولی اگه تو لایق شدی، مبارکت باشه مادر! من برات دعا می کنم.» یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند. زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم؛ رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دل و جرئت میدادم. اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد، من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم. یاد روضه های عاشورا، هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد، هم پاهایم را محکم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم. فکر کردم حرفش تمام شده، ولی نشده بود. یک نفس عمیق کشید و گفت: «من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم. می دانستم؛ حتی اگر خسته و بی رمق هم بود، ولی برای نماز خودش را می رساند آنجا. می گفت: «نماز خوندن اونجا برام مزه دیگه ای داره. اخت شده بود انگار با آن مسجد؛ جلد شده بود. خواست پیکرش را ببریم در همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم. خدا رحمت کند امام جماعت مسجد، آقای سید جعفر حسینی را. بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه می کرد جبهه و هر از چند وقتی که پیکر یکیشان برمی گشت، برایش نماز می خواند. با اشک چشم می گفت: «الهی که خودم از این جوان ها جا نمانم.» صدای محمد کم جان شد. گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده. گفتم: «بقیه ش رو هم می شنوم. می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما این طور نباش. می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمی گردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن. سرما دوید درون تنم. لرزیدم. سینه ام سنگین شد؛ مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید توی سینه ام، اما قورتش دادم. محمد زخمی می شد و برمی گشت، راضی بودم. اسیر می شد و قرار بود سالها چشم انتظارش بمانم، راضی بودم. شهید می شد هم، راضی بودم. بعد از نماز صبح، یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحويل جهاد بدهیم تا وقتی خانم ها می آیند، اول بروند سر آنها. محمد هم داشت کم کم آماده ی رفتن می شد. 🔹️ادامه دارد، ... کتاب تنها گریه کن/ ۸۱ انتشارات حماسه یاران 🔸️کتابخانه علامه محدث نوری https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
‏عکس از سین نصرتی