💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_هفتم
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه بههمین شکل بماند ...
دکتر می گفت :«در طول تجربه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد 😔
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه 💔
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها...
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد 😍
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»😔
وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسهخون ....
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من میخوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
ادامه دارد...👇
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_هشتم
فقط کمی ریز بود..
دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود😍
بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..
هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی 😞
دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد .
نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد .
پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!
_با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره! 😭
_رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین!
هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..
نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم😍
عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت :
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»😢😱
ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!» 😍
می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..!
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت...
مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن..
روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) ..
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم!
همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات..
می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!»
قبول نکردیم ..
محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم.
وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم.......
تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟»
می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمد حسین اجازه نمی داد ، خوشش نمی آمد از این کار ...
بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت ..
مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش روبه بهبودی رفته است😍
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد!😁
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
ادامه دارد....
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri
🔺کشاورز جنگل ها
نوکشاخ بزرگ، از پرندگان بومی جنوب شرق آسیا و شبهقاره هند است و به کشاورز جنگلها شهرت دارد.
دلیل این نامگذاری هم رژیم غذایی خاص این پرنده است که بیشتر از انجیر و دیگر میوهها تشکیل شده.
او سپس تخم میوههایی را که میخورد از طریق فضلههایش در اقصی نقاط جنگل پخش میکند و به این ترتیب با درختکاری به حفظ و نگهداری جنگلها کمک میکند.
این پرنده که حدود پنجاه سال هم عمر میکند، به خاطر شکل خاص و چشمگیرش در آیینها و فرهنگهای مختلف هم از اهمیت چشمگیری برخوردار است.
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☠ چه جوری اسرائیل از لپ لپ سازمان ملل در آمد؟
مگه اسرائیل جزو سازمان ملل نیست چیه افتادید دنبال نابودیش⁉️
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
#اسرائیل
#قدس
🏳اَینَ المنصور
🔺پرچم غزه
خلاقیت میوه فروش یمنی؛ هرکسی هرکاری از دستش بربیاد دریغ نمیکنه👌😍
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri
🌸 ایملدا رایان
بانوی تازه مسلمان انگلیسی:
✅ من به مسلمان بودنم افتخار میکنم ...
با مقایسه نکات منفی و مثبتِ داشتن حجاب، متوجه شدم نکات مثبت بسیار زیادی در آن وجود دارد، بنابراین محجبه بودن را ترجیح دادم.
🍃ایملدا از مذهب کاتولیک به اسلام تغییر دین داده است.
☝️تازه مسلمانان و رهیافتگان
https://rahyafteha.ir
_______________
🏳اَینَ المنصور
https://eitaa.com/joinchat/4125556938Cb1af662960
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رب.... یا رب... یا رب
#Gazagenocide
#غزه🖤🥀
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج، صلوات
#طوفان_الاقصى
#مبغوض_ترین_افراد_نزد_خدا
#نهج_البلاغه
▫️وَ إِنَّ مِنْ أَبْغَضِ الرِّجَالِ إِلَى اللهِ تَعَالَى لَعَبْداً وَ کَلَهُ اللهُ إِلَى نَفْسِهِ، جَائِراً عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ، سَائِراً بَغَيْرِ دَلِيل
🟠از مبغوض ترين افراد نزد خدا بنده اى است که خدا او را به خودش واگذاشته، از راه راست منحرف گشته، و بدون راهنما گام بر مى دارد!»
✍بديهى است تنها کسى از ميان انبوه موانع و خطرها و پرتگاه ها مى تواند بگذرد و به مقصد برسد که مشمول عنايت الهى و تحت رعايت او باشد و اگر کسى - به خاطر اعمالش - به خود رها شود، به يقين هلاک خواهد شد; از راه راست منحرف مى گردد و بدون راهنما در بيابان زندگى سرگردان مى شود!
📘خطبه_103
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹