🌼میثم آهی می کشید و به آرزوهایش می اندیشید.چه فکر کرده بود و شاهد چه بود. حرف های جندب دلش را خراش می داد و چون خنجر جگرش را شرحه شرحه می کرد.
🌼گفتیم امیرمومنان که به کوفه بیاید کینه ها و نفرت ها از میان خواهد رفت" ولی..................
وبیاد حرف های می افتاد که از گوشه و کنار می شنید.
-مقصر خودعلی است.اگر مانند خلفای قبل رفتار می کرد، کار به اینجا نمی کشید.
🌼وقتی بین عرب و این سرخ روها فرق نمی گذارد و سهم برده مرا به اندازه من می دهد؛ منی که چراغ اسلام از خانه ام روشن شده، نتیجه اش همین می شود.خود خدا هم بین ما فرق گذاشته. اگرنه چرا مرا قومی زیبا بیافریند و این را ناتوان و زشت.
#باغ_طوطی
#بریده_کتاب
*پای حرفهای نویسنده؛*
📖نویسنده یکی از دلایل نگارش رمان باغ طوطی را اینگونه شرح می دهد:
در مقطعی هستیم که عدهای بین ایرانیت و اسلامیت گرفتارند و برخی نیز فکر می کند که اسلام به ایران ضربه زده است .تلاش کردم در باغ طوطی برداشت درستی از اسلام به مخاطب داده شود .مخاطب با خواندن این رمان متوجه میشود بین ایرانیت و اسلامیت تضادی نیست بلکه اصل انسان بودن و درست زیستن است .
مخاطب رمان در عین حال که متوجه تضاد بین عرب و عجم می شود اما عاشق اسلام می ماند.
به عقیده نویسنده, مخاطبان کتاب " باغ طوطی را بخوانند "زیرا اثری متفاوت در بین آثار مذهبی است و حداقل از حیث مضمون متفاوت است .
*🛑توجه شاید یک روزی بکار آید؛*
اگر ۳ مرتبه رمز عابر بانک تون را
اشتباه وارد کردید و کارت عابر بانک
از دستگاه خارج نشد ;
کافیست کلید انصراف رو بزنید سپس کلید صفر را فشار دهید کارت عابر بانک تون خارج میشود و دیگر نیاز نداری صبر کنی تا بانک باز بشه
ممکنه مسافر باشی و وقت آنرا نداشته باشی تا فردایش صبر کنی👌🏼
@Tarfandsani
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*👈 تلاش کنیم در این روزهای خدا، سهمی هر چند کوچک هم، برای ما باشد؛*
*🌿شراکت در اطعام دهی روز عید غدیر*
👈سهم شما چقدر است❓
🔸️شماره کارت خیریه
6037-9973-2188-5676
🔹️جهت هماهنگی برای اهدای مواد غذایی غیر نقدی از جمله برنج، مرغ، زرشک، روغن مایع مرغوب، زعفران، با شماره👇؛
989101010485
خانم احمدی
🌸دقت بفرمایید کسانی که نیت اهدای غیر نقدی در این اطعام دهی را دارند، فقط تا فردا( روز شنبه۲۵ تیرماه) مهلت برای مشارکت دارند. _________________
🔸️خیریه حضرت ولی عصر عجل الله
https://chat.whatsapp.com/HyfYwsidJPfLLLyGZSMhGj
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*☀️💚 ۳ روز تا عید بزرگ شیعیان☀️*
📚کتاب تنها گریه کن
فصل هشتم/ قسمت ۸۱
📖 دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟»
نمی فهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می شود، شبیه امامش باشد.
محمد برایم روضه خوانده بود. اسم سیدالشهدا را که آورد، قلبم تیر کشید. زیر لب گفتم: «هر خونی لایق شهادت نیست؛ ولی اگه تو لایق شدی، مبارکت باشه مادر! من برات دعا می کنم.»
یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند. زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم؛ رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دل و جرئت میدادم. اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد، من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم. یاد روضه های عاشورا، هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد، هم پاهایم را محکم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم.
فکر کردم حرفش تمام شده، ولی نشده بود. یک نفس عمیق کشید و گفت: «من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم.
می دانستم؛ حتی اگر خسته و بی رمق هم بود، ولی برای نماز خودش را می رساند آنجا. می گفت: «نماز خوندن اونجا برام مزه دیگه ای داره. اخت شده بود انگار با آن مسجد؛ جلد شده بود. خواست پیکرش را ببریم در همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم. خدا رحمت کند امام
جماعت مسجد، آقای سید جعفر حسینی را. بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه می کرد جبهه و هر از چند وقتی که پیکر یکیشان برمی گشت، برایش نماز می خواند. با اشک چشم می گفت: «الهی که خودم از این جوان ها جا نمانم.»
صدای محمد کم جان شد. گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده. گفتم: «بقیه ش رو هم می شنوم.
می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما این طور نباش. می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمی گردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.
سرما دوید درون تنم. لرزیدم. سینه ام سنگین شد؛ مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید توی سینه ام، اما قورتش دادم. محمد زخمی می شد و برمی گشت، راضی بودم. اسیر می شد و قرار بود سالها چشم انتظارش بمانم، راضی بودم. شهید می شد هم، راضی بودم.
بعد از نماز صبح، یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحويل جهاد بدهیم تا وقتی خانم ها می آیند، اول بروند سر آنها. محمد هم داشت کم کم آماده ی رفتن می شد.
🔹️ادامه دارد، ...
کتاب تنها گریه کن/ ۸۱
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG