⛔️منابع متعدد روسی گزارش میدهند که طرح «قلعه» در مسکو اجرا شده است.
طرح قلعه مجموعهای از اقدامهای فوق امنیتی، مستلزم تجمع اضطراری پرسنل پلیس و آمادگی برای دفع حمله خارجی است.
⛔️ برام عجیبه که کلیه درگاه های خبری بیبیسی در این خصوص، حتی یک کلمه حرف نمیزنند!!
سکوتشون عجیبه
⛔️ پوتین برای تصمیم گیری در خصوص این کودتای بی سابقه، وارد کرملین شد.
⛔️شک نداریم که دعوای بین گروههای نظامی در روسیه با پشت پرده غرب است تا شکست ناتو رو جبران کند
روی نقاط ضعف واگنر دست گذاشته شد و با پر و بال دادن به اختلافات قدیمی آتش کینه قبل شعله ور تر شد.
⛔️ برخی منابع از کودتا نبودن این واقعه خبر میدهند. و یا حتی بعضیها معتقدند که یک جنگ تحریک کننده اطلاعاتی و رسانه ای است.
اما
بنده اینطور فکر نمیکنم
سطح چنین درگیری و خط و نشان کشیدن های بزرگ(که همدیگر را تهدید به اعدام در ملا عام بکنند و در مسکو اعلام حکومت نظامی شود) به جز کودتا و حکایت از شکاف عمیق و کینه قدیمی، بوی دیگر ندارد.
ولی بازم هرطور صلاحه
⛔️ میگن اگه کودتا بشه و یوگنی پریگوژین فرماندهی نظامی رو به دست بگیره مطمئن باشین جنگ جهانی سوم آغاز میشه. چون این آدم مدام از وزارت دفاع میخواسته که به کشورهای عضو ناتو حمله هسته ای انجام بشه!!
اینو تایید نمیکنم
چون اطلاع دقیقی از روحیات این فرد ندارم.
⛔️ شرایط الان روسیه نتیجه درگیری دو فرمانده نظامی با هم نیست.
عمیق تر از این حرفهاست.
معتقدم پوتین جمعش میکنه
اما حوادث امشب بعلاوه ۲۴ ساعت آینده، نقش تعیین کننده ای در جنگ اکراین و حتی اوضاع نظامی روسیه تا بالاترین سطوحش را دارد.
⛔️ اینقدر همه چیز باسرعت در حال اتفاق افتادن است که حتی تحلیل گران دقیق و به روز روسی در صفحات توییترشون هیچ مطلبی کار نکرده اند!
همه تو شوک هستند
سلام و صبح بخیر و ایام و روزگار به کام😊
🔺 همان طور که همتون میدونید، من حرفامو در لابلای داستانهایی که روایت میکنم میزنم.
از روشهای تربیتی و مسائل اجتماعی و نکات دینی و ارزشی گرفته تا امنیتی و سیاسی و...
لذا هر قصه و هر شخصیتی، طعم و حال و هوا و زیر و بالای خودشو داره
قصه هاجر و داود هم همین طوره
با سفر به دل دهه هفتاد و هشتاد، دارم از بچه های خانواده های سنتی و چشم و دل پاکی میگیم که هیچ آموزشی برای زندگی مشترک ندیده بودند. هیچ آموزشی.
به خاطر همین، خیلی دقیق مطالعه کنید
قصدم روضه مکشوف از زنان مظلوم دهه های قبل نیست. اما بد نیست گاهی خودمون را جای اونا بذاریم.
ضمنا
شما نگاه به اذیت و آزارها و خودشیفتگی های الکی من نکنید😜👇
🔺درباره این داستان، مثل بقیه داستانها، اگر نظر خاصی دارید و یا احساس میکنید که اگر جایی، پاراگرافی، کلمه ای باعث میشه بعضیا اذیت بشن و یا اگر اصلاح بشه بهتره، حتما بگید و پیام بدید.
همین طور که تمام متن کتابها در نشر حداد اصلاح شده و ناظران شرعی دیدند و تذکرات منطقی آنها اعمال شده، در خصوص #یکی_مثل_همه۲ هم جای نگرانی نیست. اصولا گاردم بسته نیست و حتما برای دلسوزانی که محترمانه تذکر بدهند، دعا میکنم و تذکراتشان را اعمال میکنم.🌷
مخلص شما
گل باغا😌
⛔️ پوتین در سخنرانی نیم ساعت قبل: شاهد خیانت داخلی در روسیه هستیم
🔹رئیسجمهور روسیه در واکنش به اقدامات واگنر گفت: روسیه بهشدت برای آیندۀ خود مبارزه میکند و این مستلزم رهاشدن از هر آنچیزی است که ما را تضعیف میکند. آنچه امروز با آن روبهرو هستیم خیانت داخلی است.
🔹نیروهای مسلح روسیه دستور لازم را برای خنثیکردن سازماندهندگان شورش مسلحانه دریافت کردند.
🔹 پاسخ سختی به شورش مسلحانه میدهیم
🔹رژیم ضد تروریستی را در مسکو و تعدادی از استانها اعلام کردیم. اقداماتی برای بازگرداندن ثبات در روستوف انجام خواهد شد؛ اوضاع در آنجا همچنان دشوار است.
🔹آنهایی که این شورش مسلحانه را سازماندهی کردند و علیه رفقای خود در جنگ سلاح کشیدند و به روسیه خیانت کردند مسئول خواهند بود. من از آنهایی که این جنایت را سازماندهی کردند میخواهم به اقدامات خود فکر کنند و تنها راه را که بازگشت به خانه و توقف این اقدامات است انتخاب کنند.
🔹هرگونه ناآرامی داخلی یک تهدید مرگبار برای کشور و سیلی به صورت مردم روسیه است.
👈 قابل توجه عزیزانی که دیشب میگفتند چرا جو میدی؟ میگفتن چرا پیامات با زیرنویس شبکه خبر تناقض داره؟😉
@Mohamadrezahadadpour
نزدیک به ۳۰۰ تن از پیشمرگه های گروهک تروریستی کومله از این گروه جدا شده و بیانیه ای صادر کردند. آنها در این بیانیه دلیل این کار را فساد در این حزب از جمله اتحاد مهتدی با پهلوی عنوان کردند.
👈 یادتونه پارسال در داستان #تقسیم گفتیم که پیوند کومله و پهلوی به ضرر دوتاشون تمام میشه؟ و گفتیم به زودی شاهد انشقاق در هر دو گروه خواهیم بود؟
#تقسیم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
https://virasty.com/Jahromi/1687617484026401441
دلنوشته های یک طلبه
نزدیک به ۳۰۰ تن از پیشمرگه های گروهک تروریستی کومله از این گروه جدا شده و بیانیه ای صادر کردند. آنها
و جالبه بدونید در وزارت ارشاد دولت انقلابی، مدت چهار ماه هست که درگیر مجوزش هستیم اما هنوز خبری نیست!
و جالبتر اینه که آقای زیباکلامِ اسرائیل دوست و عاشق ملکه انگلستان، یه توییت میزنه و انتقاد میکنه که چرا مجوز کتابش چند هفته دیر شده؟! بعدش بلافاصله توییت میزنه که همین الان از وزارت ارشاد زنگ زدند و گفتند مجوزش درست شد و نگران نباش!!
بله
به همین راحتی
آدم این چیزا را میبینه که دلش میسوزه و میگه نکنه...
ولش کن
بماند برای فردای قیامت
#تقسیم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
جمعِ پولِ یک ماه روزه و یک سال نمازِ استیجاری مگر چقدر میشود؟ کسی که دو تا زندگی را با هم میچرخاند و خرجِ دوا و درمانِ دو نفر را میپردازد و کرایه خانه خودش را هم باید بدهد، بدون شک همه پولی که دارد، قبل از تمام شدن نماز استیجاری ته میکشد. حداکثر دو سه ماه بتواند زندگیاش را بچرخاند. فورا یا باید دوباره درخواستِ نماز و روزه استیجاری کند و یا باید فکرِ یک ممر درآمد دیگری باشد.
داود سه ماه نماز برای آن مرحوم خواند. هاجر اصلا فکرش نمیکرد که خدا به دل داود بیندازد و داود هم حواسش به زندگی خواهرش باشد و کمکش کند. هاجر به هر زور و ضربی بود، یک سال نماز خواند. حتی یک بار دیگر هم روزه استیجاری گرفت. یعنی جمعا دو ماه روزه رفت. اما دیگر توانش را نداشت که سالی یک ماه روزه واجبش و دو ماه روزه استجاری، یعنی جمعا سه ماه روزه بگیرد. به خاطر همین، تا قبل از اینکه محتاج خلق بشود و به خاری بیفتد، باید فکری میکرد.
مشکل آنجا بود که هاجر را زود شوهر داده بودند. مگر دخترِ مقطعِ راهنمایی چقدر سن و سال دارد که از قبل، کسب هنر کرده باشد و یا کاری یاد گرفته باشد و یا سن و سال و تحصیلاتی داشته باشد و بتواند به پشتوانه آن دنبال کار برود و جایی استخدام بشود؟ هیچ! او حتی فرصت نکرده بود درست و حسابی دختری کند. فرصت نکرده بود دنیا را ببیند و با پیرامونش آشنا بشود. به خاطر همین به جز حاج خانمهای جلسهای که دوست نیرهخانم بودند، کسی را نمیشناخت. تصمیم گرفت به آنها مراجعه کند و فعلا برای رفع مشکلش پول قرض کند.
همان هم کار راحتی نبود. هاجر یک روز دست نیلوفر و سجاد را گرفت و با خودش به جلسه حاجخانم شادروان که از خانمهای معتمد و جاافتاده محل بود برد. آن روز هاجر خداخدا میکرد که مادرش نیامده باشد تا بتواند پس از جلسه ختم انعام، با حاج خانم شادروان مشکلش را مطرح کند. کل جلسه ختم انعام با سخنرانی حاج خانم و پذیرایی و مداحی یه خانم دیگر میشد دو ساعت. هاجر از اولش با دلنگرانی یک چشمش به ساعت دیواری آنجا بود و چشم دیگرش به درِ حسینیه! آن لحظه فقط یک حاجت داشت. آن هم این بود که مادرش نیاید. یک ساعت و نیم گذشت و هاجر اندکی داشت آسوده خاطر میشد که مادرش نیامده و او که تا الان نیامده، لابد دیگر نمیآید که دید به طور ناباورانه، نیره خانم بیست دقیقه آخر، خودش را رساند.
حال هاجر گرفته شد. استرس روبرو شدن با خانم شادوران و استرس اولین پول قرض گرفتن و استرس این که کسی نشوند و نفهمد الا خانم شادروان کم بود که استرس حضور نیره خانم هم به جمع نگرانیهایش افزوده شد. نیره تا چشمش به هاجر و بچههایش افتاد، گل از گلش شکفت و به طرف آنها آمد.مخصوصا وقتی دید هاجر ذرهای آرایش ندارد و حتی به نیلوفر هم چادر رنگی کوچک و خوشکلش را پوشانده، اینقدر قربان صدقه آنها رفت که حد نداشت.
-وای دلم باز شد که شما رو دیدم. هاجر چقدر خوب کردی که اومدی جلسه ختم انعام. از وقتی عقد کردی، دیگه اینجا ندیده بودمت. الهی قربون نیلوفر بشم. الهی دورِ سجاد بگردم.
هاجر که هیچ! هاجر فقط نگاه! بعلاوه یک خنده مصنوعی و یک عالمه حسرت. اما مثل اینکه قرار نبود آنقدرها هم خدا یکباره بزند توی برجکش. چون به دهان نیلوفر انداخت و گفت: «مامان بزرگ! تو حیاط پشتی حسینیه مرغ و خروس دارن؟»
نیره خانم هم فورا گفت: «آره دورت بگردم. جلسه تموم شده. پاشو بریم مرغ و خروسا رو نشونت بدم.» این را گفت و دست دو تا بچه را گرفت و خوش و خوشحال بلند شدند و رفتند حیاط پشتیِ حسینیه.
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که انگار شانسِ پنالتی در دقیقه آخر وقت اضافه را پیدا کرده بود، تا نیره خانم و بچهها رفتند، مثل فنر از سر جایش بلند شد و رفت به طرف خانم شادوران. خانم شادروان که آن لحظه داشت به سوال شرعی یکی از خانمهای جوانِ جلسه در خصوص احکام مضطربه توضیح میداد، همان لحظه احساس میکرد باید همه شِق و شقوق حکم الهی را به آن مراجعه کننده توضیح بدهد. حتی آن مسائلی که در رساله نیامده را هم توضیح میداد. هاجر که میدید مرتب اطراف حاج خانم شلوغ و خلوت میشود، و از طرف دیگر، دارد فرصت را از دست میدهد و الان است که سر و کله نیلو و نیره و سجاد پیدا بشود، مرتب این پا و آن پا میکرد و جگرش خون شده بود.
اما آن خانم جوان هم مگر ول کُن بود. از مضطربه هنوز نجات پیدا نکرده بود که دلش خواست بپرسد که من در نماز شبهایم وقتی میخواهم چهل نفر را دعا کنم، اسم کم میآورم. لطفا اسم چهل نفر مومن را به من بگویید تا همین الان بنویسم و شبها موقع نماز شب سردرگم نباشم!
ادامه👇
خانم شادروان که خیلی از این همه ایمان و تقوا خوشش آمده بود شروع کرد و بسم الله گفت و از اول تاریخ صدر اسلام شروع کرد: «بنویس دخترجان! بنویس که به دردت میخوره: 1.عماریاسر 2.بلال حبشی 3. سلمان فارسی 4.مقداد...»
دختره پرسید: «حاج خانم مقدادِ کی بنویسم؟ چون قبلیها اسامیشون دوتایی بود. اما این دوتایی نیست! مقداد کجایی بوده؟ یا مثلا اسم باباش چی بوده؟»
هاجر نزدیک بود آن دختر را وسط حسینیه دار بزند. از بس سوالش را غیرضروری میدانست. مدام میترسید که سر و کله آنها پیدا بشود. طاقت نیاورد و سرش را نزدیکِ حاج خانم برد و در گوش حاج خانم گفت: «ببخشید من یه کار ضروری با شما دارم. میخواستم اگه زحمت نیست، خصوصی باهاتون حرف بزنم.»
خانم شادروان که تازه گرم شده بود وسطِ جمله «14.شیخ مفید 15. شیخ طوسی 16.میرفندرسکی...» ، از بالای عینکش به هاجر نگاهی انداخت و گفت: «باشه دخترم. هستم درخدمتتون. بیست و چهارتای دیگه مونده. اینو بگم، بعدش خدمت شما هستم.»
هاجر که مجبور بود فورا حرفش را بزند، گفت: «ببخشید من دختر نیره خانمم. میخوام تا مامانم نیومده، یه چیزی بهتون بگم.»
خانم شادروان رو به آن دختر کرد و گفت: «ببخشید دخترم. این خانم کار ضروری داره و بنده خدا میخواد بره. اجازه بدید حرفشون رو بشنوم و بعدش درخدمت شمام.»
آن دختر هم قبول کرد و از آنها فاصله گرفت. هاجر که دیگر فرصت به این خوبی را به دست نمیآورد، اما هول شده بود و بار اولش بود که پول قرض میگرفت، جلوی حاج خانم زانو زد و سرش را نزدیک گوش حاج خانم کرد و گفت: «ببخشید... شرمندم... من... چجوری بگم... گرفتارم تو زندگیم... شوهرم مریضه... میخواستم یه مقدار پول بهم قرض بدید تا دو سه ماهه برگردونم.»
حاج خانم خیلی محترمانه و آرام به هاجر گفت: «انشاالله خدا به آقاتون شفا بده. درخدمتم اما من بازنشستهام. خیلی دست و بالم باز نیست. اما به احترام مادرتون، یه مقدار بهتون قرض میدم ولی لطفا دو ماهه برگردونید.»
هاجر خیلی خوشحال شد. پرسید: «دستتون درد نکنه. الان زحمتش میکشید؟»
-الان که ندارم. انشاءالله سر ماه.
-من حساب روز و ماه از دستم در رفته. ینی میشه چند روز دیگه؟
-انشالله... اگه امروزو حساب نکنی... بعله... میشه 24 روز دیگه!
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که داشت شاخ درمیآورد آرام به حاج خانم گفت: «حاج خانم من الان به اون پول نیاز دارم. الان سه چهار روز بیشتر از سر این ماه نگذشته. نمیشه اول همین ماه حساب کنید و الان...»
-گفتم که دخترم. الان ندارم. اما بذار با یکی از خانما مشورت کنم. خانم خوبی هستند. رو به خیر هستن و دست دهنده دارن. بذارید تماس بگیرم همین الان.
هاجر خوشحال شد. حاج خانم این را گفت و تلفن کنار دستش را برداشت و شمارهای را گرفت. هاجر که چشمش به تلفن و شماره گرفتنِ حاج خانم بود، همین طور که شادروان شماره میگرفت، هاجر احساس کرد شماره را میشناسد. خیلی آن شماره برایش آشنا بود. هاجر گوشهایش را تیز کرد تا صدای پشت خط را بشنود شاید بشناسد. تا این که چشمتان روز بد نبیند. تا آن طرف خط، گوشی را برداشتند، حاج خانم اسم کسی را برد و با کسی سلام و حال و احوال کرد، که دل و جگر و قلب هاجر کَنده شد. شادروان گفت: «سلام طاوس خانم! حالتون چطوره؟»
ادامه👇
شادروان زنگ زده بود برای مادرشوهر هاجر! هاجر رنگِ رخسارش شد عینِ گچ! چشمانش داشت میزد بیرون. همینطور که شادروان داشت میگفت: «زنده باشی خواهرجان. همه خوبن. سلام دارن خدمتتون. غرض از مزاحمت...» هاجر نمیدانست چطوری به او بفهماند که طاوسخانم مادرشوهرش است و اگر بفهمد، زندگیاش سیاه میشود. بخاطر همین در لحظه تصمیم گرفت و فورا انگشتش را گذاشت روی شاسیِ قطع کردن تلفن.
شادروان تا تلفنش قطع شد، با تعجب به هاجر خیره شد و گفت: «چیکار کردی دختر؟ این چه کاری بود؟»
هاجر که داشت صدایش میلرزید، با حالت نگرانی به شادروان گفت: «طاوس خانم مادرشوهرمه. اگه میفهمید بیچاره میشدم.»
شادروان کمی دلش سوخت و گفت: «عجب. نمیدونستم. اما نگران نباش. میگم این پولو واسه خودم میخوام.»
دوباره تماس گرفت و از بابت قطع شدن تلفن معذرتخواهی کرد و حرفش را ادامه داد. وقتی تلفنش قطع شد، به هاجر گفت: «خیالت راحت. نفهمید. نمیذارم بفهمه که این پولو واسه عروسش میخوام.»
هاجر که هنوز نگرانی از چشم و صورتش موج میزد، لبخند تلخی زد. همان لحظه با صدای«مامان! مامان!» گفتنِ نیلو به خودش آمد. نیلو و سجاد با نیرهخانم آمدند و به حاج خانم و هاجر سلام کردند و نشستند و چند لحظه دیگر همه با هم رفتند.
هاجر فردای آن روز، توانست دو برابر پولی که لازم داشت از شادروان بگیرد. خیلی خوشحال شد. وقتی میخواست به خانه برگردد، شادروان به هاجر گفت: «دخترم! من این پولو سه ماهه از طاوس خانم قرض کردم. منو شرمنده طاوس خانم نکن.»
هاجر چشم گفت و رفت. در راه که میرفت، سه چهار قلم حبوبات خرید. کمی سبزی و پیاز و گوجه و خیار خرید. برای اولین بار برای نیلو آبرنگ و دفتر نقاشی خرید. برای سجاد هم یک توپ پلاستیکی کوچک خرید و به خانه رفت. تا رسید به خانه، دید منصور آنجاست. منصور تا چشمش به نیلو و سجاد خورد، بغلش را باز کرد. بچهها دویدند و خودشان را به بغل بابا رساندند.
منصور تا نیلو و سجاد را در بغل گرفت، اول چادر رنگی را از سر نیلو کَند و انداخت روی زمین. سپس به لپهای بچهها چندتا بوس گنده و آبدار زد. بعد رو به هاجر کرد و پرسید: «کجا بودین؟ نیم ساعته اومدم اینجا و نبودی!»
هاجر که داشت چیزهایی را که خریده بود، در آشپزخانه میگذاشت جواب داد: «رفته بودم از یکی از حاج خانما پول قرض کنم. بنده خدا خیلی تو زحمت افتاد. اما رومو زمین ننداخت.»
منصور گفت: «حالا هر چی. دوس ندارم خودت و دخترم با این حاج خانمای جلسهای و ختم انعامی و این چیزا در اتباط باشین. دختر و زن من باید خوشکل و خوشحال باشن! دیروزم رفته بودی جلسه اونا. نمیشه که هر روز هر روز!»
هاجر گفت: «امروز جلسه نداشتن. رفتم در خونشون پول قرض کنم.»
منصور با تندی گفت: «دیگه چادر سرِ دخترم نکن. زشت میشه!»
هاجر گفت: «کو که زشت شده بچم؟! قشنگ شده که! خیلی بهش میاد.»
منصور با لحن تندتر گفت: «از کی تا حالا جوابم میدی؟ دو روز بالا سرتون نبودم دیگه داری شورشو درمیاری! لابد میخوای چهار روز دیگه بهش بگی روزه بگیر و نماز بخون! مگه پیرزنه؟ تو هم حق نداری این چیزا یادش بدی!»
هاجر که وقتی منصور اخم میکرد، خیلی میترسید، جواب منصور را نداد.
منصور چند دقیقه دیگر ماند و با بچهها بازی کرد. وقتی میخواست برود، هاجر پشت سرش رفت و به آرامی و با احتیاط گفت: «اونجا راحتین؟ سپیده خوبه؟»
منصور گفت: «بد نیست. شامِ دیشبت کم نمک بود. به سپیده گفتم از امشب اون شام و ناهار درست کنه. تو فقط پول برسون.»
هاجر گفت: «اگه اون درست کنه که بهتره و منم به کارام میرسم.»
منصور این را گفت و رفت. هاجر رفت چادر نیلو که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکاند و تا کرد و داد دستِ نیلو و گفت: «برو بذار تو کمد.»
نیلو قبل از آنکه برود به مادرش گفت: «مامان من با چادر زشت میشم؟»
هاجر جواب داد: «دایی داود و ماماننیره که خیلی تعریف چادرت کردن. خیلی هم قشگ میشی با چادر!»
هاجر این را گفت و رفت. اما نیلو جلوی آینه ایستاد و در عالَم کودکانهاش خودش را باچادر و بیچادر وارانداز میکرد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بچهها لطفا خودتون رو کنترل کنید
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده
هنوز نقاط تاریک و روشن روایت #یکی_مثل_همه۲ به جاهای حساسش نرسیده.
تمرین کنین
تمرین کنین که صبور باشین
عده ای در همین شرایط، در حال حاضر، و بلکه بدتر، دارن زندگی میکنن
پس
نفس عمیق
صلوات
صبر
مطالعه با دقت
نوشتن نکاتش
مباحثه های فردی و گروهی درخصوص وقایع داستان و عمل و عکس العمل شخصیت ها
عدم قضاوت
و نهایتا دعا برای همه زنان...
و همه کودکان بیپناه
که سالها با رنج و نداری دست و پنجه نرم میکنند
و
من
در قسمت های بعد
صریح تر و بی رحم تر خواهم نوشت
تا ابعاد بیشتری روشن بشه
تا بفهمیم تا الان اگر احساس بدبختی میکردیم، داشتیم سر خودمون کلاه میذاشتیم
و تا به اندازه حداقل ۴۷ سال تجربه پیدا کنید
بنابراین
کمربندها محکم
با توکل بر خدا
و صبر صبر صبر
و دقت و تعمق
ادامه #یکی_مثل_همه۲ را در شبهای آینده بخونید
مخلصم🌿
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
May 11
🔹سلام
راجب داستان نظرم اینه هرکسی با شرایط خودش بعدا قضاوت میشه
فاحکم الله بیننا و بینکم یوم القیامة
درواقع امیرالمومنین راجع به عاشق میفرمان «عشق کوره»، ینی درواقع عاشق نادان میشه بواسطه بستن چشم عقل
پس بله، این زن احمقه
و عاشقی که ندونه از اول شروع عشق، که درجه اش قابل کنترله، باید عقل رو همپاش رشد بده گرچه درد داره، واقعا ابله یا ضعیف هستش
اما بعضیا مقصر نیستن، بدلیل اطلاع رسانی ضعیف، یا خانواده بسته، شرایط سخت و ...
نباید قضاوت کرد که توی این حماقت شخص مقصره یا قاصر
حکم با خداست شما فقط عبرت بگیرید.
چیزی واسه عصبی شدن نیست چون زندگی تنها چیزیه که ازش زنده بیرون نمیری!
از طرفی یه آقایی گفته بودن خانمها خیلی ضعیفن و احساسی برخورد میکنن
بله احساسی برخورد میکنن چون افرینششونه، که البته باید سعی کنن کنترل کنن این حس رو، مثل کنترل جادو
و آقایون از زین العابدین علیه السلام الگو بگیرن و برای اشک چشم و عاطفه بیشتر به خدا التماس کنن.
حالا شما چرا احساسی و با حرص صحبت کردید؟این ضعف شما نسبت به افرینش اولیه اتون نیست؟😐
و اینکه دیگری ضمن کرده بودن چند همسری خیلی جاها رواج داره
باید عارض شد که در بعضی نقاط دنیا چند همسری زن هم رواج داره و بچه پسر ها از بچگی یاد میگیرن همسرشون رو با چند مرد دیگه سهیم بشن و درواقع رویه فطرتشون پوشیده میشه
این دلیل به درست بودن اینکار نیست
انسان عادت نداره لب به شیشه دهنی بزنه
چطور انتظار دارید یه زن یه مرد فتح شده و دست زده شده توسط دیگری رو تحمل کنه وقتی خودتون حاضر نیسین همسرتون فتح شده مرد دیگه ای باشه
«برای دیگران بپسندیم انچه را برای خود شایسته میدانیم»
🔹سلام حاج آقا
از زمان تب مژگان من مهمان کانال تلگرام شما بود هر شب احساس میکردم با مژگان زندگی میکنم و میخونم این همه داستان نوشتین گاهی اشک گاهی لبخند اما 3 داستان شما بسیار منو متاثر کرد یکی مژگان تب مژگان یکی 233 به شهادتش که هیچوقت از ذهنم نخواهد رفت که واقعا تاچند وقت نقل قول میکردم و یکی هاجر ...احساس میکنم هاجر خیلی غریب تره خیلی تنها تره کسی که تو سن کم بخاطر علاقه حتی نتونه به خانواده اش حرفی بزنه ...دلم گرفت مثل شبی که برای 233 گریه کردم و یاد بچه هاش افتادم دوقلو هاش هاجر داستان خیلی قویه اگه عاشقی باعث میشه بگن احمق پس اونا عشق رو درک نکردن برای هاجر آرزوی سلامتی میکنم امیدوارم یه روز تو کانال بگید هاجر قصه ما خوب شده ... شب شما بخیر
🔹سلام حاج آقا
صبح تون بخیر
بعد از خوندن این قسمت به این نتیجه رسیدم که فقط مذهبی و نمازخون و سر به زیر بار آوردن دخترها کافی نیست.
دختر باید هوشیار باشه، عزت نفس داشته باشه، واقعا مدبر باشه نه اینکه توهم تدبیر داشته باشه!!!! ساده لوح نباشه، ساده لوح نباشه، ساده لوح نباشه!
🔹سلام حاج آقا شبتون بخیر
ممنون بابت ادامه ی داستان
داستان جالب و آموزنده ای هست.
من هیچ خرده ای نمیتونم به هاجر بگیرم
چون فضای اون زمان جامعه اینطوری بوده که دخترا رو با شعار با چادر سفید رفتی با کفن سفید باید برگردی بزرگ کردن و به دخترا یاد داده بودن صورت رو باید با سیلی سرخ نگه داشت.هر مشکلی هم بود تو پرده پوشی کن از شوهرت.شوهرت خیانت کرد یا کتکت زد حق نداری به کسی بگی یا اینکه فکر طلاق باشی.
اتفاقا هاجر خیلی زندگیش رو دوست داشت که حاضر شد همچین فداکاری در حق شوهرش بکنه.
هاجر خواهر بزرگ نداشت که بتونه ازش کمک بخواد.خیلی تنها بود
اونقتا مشاوره رفتن یه چیز عادی و معمولی مثل امروز نبود که الان همه دارن میگن چرا مشاوره نرفت.
هاجر به نظر خودش بهترین تصمیم رو گرفت.
دختر ساده و مظلومی بود واقعا و منصور خیلی اجحاف کرد در حقش
ان شاالله خدا حفظشون کنه همه ی افراد داستان رو
هرکس ظلمی بکنه خدا جوابش رو میده.
مخاطبین لطفا قضاوت نکنید کسی رو.به نظر هاجر این بهترین تصمیم بود.
🔹سلام حاج آقا
خدا قوت
از خوندن داستانتون(داستان واقعی) لذت میبرم
چندتا نکته به نظر حقیر میاد
1)از اینکه در متن داستان جاهایی نکات ظریف روانشناسی وفراموش شده ای رو مخصوصا به خانمها گوشزد میکنید بسیار ممنونم
با توجه به واقعیاتی که در اطرافم میبینم مطلب فوق رو عرض کردم
2) برای من اینکه داستان واقعی و بعضی از شخصیتهاش در کانال هستند بسیار تا بسیار جذابه
خدا به شما عزت و موفقیت روزافزون عنایت کنه
یاعلی
🔹سلام
هرچند میدونم کسی این پیامو نمیخونه
مثل قبلی ها ولی مینویسم
داستان اصلا عجیب و فیک نیست و واقعا از یک زن ساده وکم تجربه و کم سواد و عاشق چشم وگوش بسته ایرانی در اون زمان برمیاد
فقط من میخوام بگم
کاش
ای کاش هاجر و هاجرهامون در قبل و الان و بعدا
بی توجهی
به نتیجه استخاره در بین ملت مسلمان برای همیشه ازبین بره😢😭
کاش وقتی بد در اومد استغفار میکرد و صبوری میکرد و
حداقل اینجای کار اجازه میداد به دعای امامزاده صالح خود خدا راهی جلوی پاش بگذاره
🔹سلام
از این همه حرفهایی که راجع به هاجر زده شد، دلم گرفت. یعنی اینقدر همه چیز رو با خط کش تابوهای جامعه و حرفهای خاله زنکی میسنجیم؟
هاجر اگر در سن نوجوانی عکس جمع میکرد ، برای طرز فکر غلطش نبود، اون سالها شاید خیلی ها اینکار رو میکردند، و اتفاقا نکته مثبتش این بود که همه عکس ها رو پاره کرد و با دید یک دختر خوب که پا روی شیطنتهای کودکی و نوجوانی اش گذاشته وارد خانه بخت شد و تمام فکر و ذکرش شد همسرش، درسته که در انتخاب همسر اشتباه کرد، ولی با رفتارش سعی کرد اون رو مقید به زندگی مشترک بکنه، البته باز هم در بحث اعتیاد شوهرش خطا کرد، ولی آنقدر اراده و دل قرص و محکمی داشت که بشینه و زندگیش رو درست کنه،
برخلاف گفته بعضی از دوستان اینکه رفت برای شوهرش خاستگاری نهایت ایثار و گذشت رو نشون داد، این یعنی عشق واقعی، یعنی علیرغم همه مشکلاتی که شوهرت علتش بوده اون رو ببخشی و و حتی مشکل اون رو هم حل کنی.
به نظر من هاجر آیینه تمام عیار بخشش و ایثار هست، حتی اگر به خاطر این موضوع دچار مشکل هم بشه ، چون وقتی کسی این تصمیم رو بگیره فکر عواقب احتمالیش رو هم کرده،دعا میکنم که همه زوجها گرفتار عشق واقعی در زندگی بشن که گرفتاری قشنگیه.
من هم اگر جای هاجر بودم دقیقا همین کار رو میکردم، مهم اینه کسی رو که دوست داری در آرامش باشه.
🔹سلام حاج اقا شبتون به خیر.
نظرات مخاطبین عزیزتون رو خوندم.
بنظرم خیلی از مخاطبین این نکته رو در نظر نگرفتن که این داستان مربوط به دهه ۷۰هست نه۱۴۰۰.
مخاطبان حال۱۴۰۰خودشون رو با دهه۷۰اونموقع مقایسه میکنند درصورتی اونموقع ها مردم کلا خیلی ساده تر و بی شیله پیله تر از الان بودند.
الان تجربه ها خیلی بیشتر شده اگاهی ها خیلی بیشتر شده راحتر میشه درمورد یه موضوعی اطلاعات کسب کرد درصورتی اونموقع ها اصلا اینجور نبوده.واینکه همه ما داریم از بالا به قضیه نگاه میکنیم شخصیت منصور قبل از اینکه وارد زندگی هاجر بشه برای ماتعریف شده بوده اما برای هاجر قصه ما نه..
اگر همه ما از دید هاجرخانم به قضیه نگاه کنیم و وارد قضیه میشیدیم شاید هیچوقت الفاظی مثل ساده و احمق و ..به این خانم نمیزدیم..
🔹سلام حاج آقا
من کسی بودم که وقتی مجرد بودم از خیابون که رد میشدم زن و شوهری و میدیم که کنار هم و مرد داره سیگارمیکشه می گفتم من اگه جای این زن بودم حتما ازش جدا میشدم
ولی ازدواج کردم
شوهرم سیگار کشید من کنارش موندم
اعتیاد داشت
بازهم کنارش موندم
و هیچ وقت اون خاطره توی خیابون از ذهنم پاک نشد
یاد گرفتم دیگران رو قضاوت نکنم
چون ممکنه اگه اون بلا سر خودم بیاد معلوم نیست چی میشه
خداروشکر الان شوهرم بعد از ۱۳ سال پاک شده و دیگه مواد نمی کشه
ولی دیگه من اون آدم صبور و آروم قبل نیستم
اون آدم بی شیله پیله ای که تو خانواده ای بزرگ شدم
که همه شون پاک و آروم و بدون شیله پیله بودن
وفکر میکردم مثل هاجر همه مثل هم هستن
اما اینطور نبودن
نمی گم شوهرم فقط خصوصیات بد داره
نه از خیلی جنبه ها آدم خوبیه
ولی وقتی آمد خواستگاری گفت من اهل دود و دم نیستم
وما باور کردیم بدون تحقیق
خانواده اش هم خیلی بدی کردن
اما من همیشه سعی کردم خودم باشم
ولی کم آوردم
همه رو تو خودم ریختم مثل هاجر
الان یکسالی میشه که شوهرم پاکه وخانوادش فهمیدن مشکل رفتارهای شوهرم من نبودم
مثل هاجر که طاووس خانم و شوهرش فکر میکرد که خانواده هاجر زیر پاش نشستن که ماشین رو فروخته
خانواده شوهر منم فکر میکردن خانواده من زیر پای شوهرم نشستن که دیگه شوهرم نره روی تریلی باباش کار کنه
حالا خانواده شوهرم نمیدونم دارن سعی میکنن خوب باشن یا بازم نقش بازی میکنن
میخوام بگم آدم های مثل هاجر خیلی هستن
کسایی که چون خودشون پاک و معصوم بودن همه رو به همون چشم میبینن
من برخلاف هاجر سن ازدواجم کم نبود که بگم خام بودم
۲۳ سال داشتم
برخلاف هاجر اولین خاستگارم هم نبود
از بین خاستگارهایی که از ۱۲ سالگی داشتم
به شوهرم بله دادم
یکی از دلایلی که پای زندگیم موندم برای من غرورم بود
چون همه منتظر بودن ببینن که به کی بله میدم
ومن نمیخواستم منی که همه رو رد کردم تو زندگیم کم بیارم و جدا شم
موندم و جنگیدم هم برای حفظ غرورم
هم برای حفظ زندگی
من نمیتونم از هاجر با اون سن کم و بدون تجربه خلاف این رو بخوام
مخصوصا هاجر که میدید منصور خاطر خواه های زیادی داره
ولی هاجر رو انتخاب کرده
و این برای هاجر یک پوئن مثبت بود
🔹سلام
از همان ابتدای داستان مشخص بود که داستان از روی یک واقعه نوشته شده.
هاجر نمونه یک خانم هست که در یک خانواده سنتی ایرانی تربیت شده.
تصمیمات او برخواسته از تفکراتی است که در این فرهنگ به او آموخته شده است.
قبل ازدواج:
در انتخاب سخت گیر نباش.
خاک بر سرت مورد به این خوبی(پولدار و خوش تیپ) رو از دست دادی؟
اگر خواستگار رو رد کنی، میگن لابد طرف نپسندیده. وگرنه این که مورد خوبی بود.
وای سنت داره میره بالا. میخوای ترشی بندازی و.....
دوران عقد و نامزدی:
حسابی به خودت برس. عروس شدنت باید از کیلومترها معلوم باشه.
همیشه باید آرایش داشته باشی، حتی خارج از منزل و جایی که صدها نامحرم دیگه هستند.
زودتر هم عروسی بگیرید. خوب نیست دختر زیاد نامزد بمونه. ممکنه خدایی نکرده آبروریزی بار بیاد. یا پسره پشیمون بشه و....
دیگه هم بعد عقد که اسمتون رفت تو شناسنامه همدیگه، طلاق بسیار زشت هست و مردم هزار تا حرف میزنند و مطلقه میشی و کسی نمیاد بگیردت و.....
هیچ فرقی نداره که یک ماه بعد عقد باشی یا ده سال بعد عروسی. تمام عوارض مطلقه شدن رو داری.
بعد عروسی:
هرکاری همسرت ازت میخواد، باید انجام بدی. حتی اگر آسیب به خودت بزنه. (چقدر افرادی که دست به جراحی های غیر معمول میزنند فقط بخاطر ارضای شهوت همسرشون)
باید با همه مشکلات بسوزی و بسازی تا زن خوبی باشی. باید با تمام مشکلات کنار بیای تا زن بساز باشی.
اگر بچه داشته باشی که دیگه وظیفه داری بخاطر بچه، حرف و اعتراضی هم به هیچ مسالهای نداشته باشی. بخاطر بچه باید دهنت را ببندی و چیزی نگی که مبادا پایههای زندگیت سست بشه.
زن مطلقه در جامعه جایگاه خوبی نداره. مردم به چشم بد بهش نگاه میکنند. سر سفره عقد هیچ کسی نباید حاضر بشه. از طرف اطرافیان کم کم طرد میشه. چون خانمها میترسند که چشم شوهرشون به این خانم گیر کنه. مردهای هوس باز به این خانم به عنوان کیس مناسب نگاه میکنند.
اگر بخواهیم امثال هاجر قصه رو درک کنیم، باید برویم در فضای فکری قشر سنتی دهه شصت و ماقبل.
یک عده در فضای فکری امروز جامعه نشستند و یک خانم در آن زمان رو قضاوت میکنند.
حتی اگر هاجر با خانواده خودش هم مشورت می کرد، بهش نمی گفتند بیا طلاق بگیر و خودت رو راحت کن.
قطعا بخاطر لغزش همسرش شماتت میشد. اگر هاجر موقع بارداری و.... از همسرش کم نمیگذاشت، همسرش هم هوایی نمیشد و....
هاجر نماینده تمام زنهایی است که با یک معتاد یا قاچاقچی یا دزد یا.... تا آخر عمر زندگی کردند.
مورد میشناسم خانم فوق العاده مهربون و خوش برخورد و... با یک معتاد زندگی میکنه. بعد پشت سرش یکی میگفت: آن خودش داییهایش معتاد بودن. هنر نکرده با معتاد ساخته. وظیفهاش بوده.
نماینده زنهایی مثل ایران موسوی ثانی که همسرشون بچههاشون رو میکشند و مثله میکنند. ولی همراه همسر هستند.
نماینده زنهایی که با ازدواج دوم و سوم همسرشون کنار میآیند و....
الان جامعه در جهت مخالف این تفکرات رفتند. از آن سمت بوم افتادند. با کوچکترین مساله میزنند زیر میز و با بچه و.... طلاق میگیرند و اصطلاحا خودشون رو راحت میکنند. تلاش زیادی برای ساختن و حفظ زندگی ندارند. این هم بد هست.
همسر، لباس نیست که راحت بشه انداختش دور. هرچقدر هم بد باشه، آدم به یکی که زیر یک سقف زندگی میکنه، علاقه پیدا میکنه. دور انداختن باعث آسیب روحی برای خود آدم هم میشه. بگذریم از آسیبی که فرزندان میبینند.
آدم باید در انتخاب دقت کنه. باید دوران نامزدی را ادامهی دوران شناخت قرار بده نه دوران عشقبازی و کور و کر شدن.
🔹سلام خداقوت.
هم یکی مثل همه 2 رو تا اینجا خوندم، هم نظرات مخاطبین رو.
اینجور که معلومه، خیلی از مخاطبین، خانم هستن، و اینجور که معلوم تره،
احساساتی بودن، خصلت بارز ماست! 🤦♀️
اما نکته مهمش، زندگی جزیره ای هاجر و منصوره، چرا اینا اینقدر از خانواده ها یا روحانی محل دورن؟
خیلی از مشکلات، با یه مدت فکر و سکوت و مشورت، به راه حل می رسن، اگه مخاطبین شما، همین یه درسو از داستان بگیرن، شما عاقبت به خیر شدین.
فکر، سکوت، مشورت
نه، بی فکری و خودسری!
عاقبت به خیر باشید انشاءالله.
یاعلی.
🔹سلام و عرض ادب
خیلی خلاصه چند نکته عرض کنم . اچ قلم فوق العاده روانی دارید . اگرچه دیسکورس داستان واقعی است اما تسلط شما به نگارش ستودنی است . معمولا در سبک وقایع نگاری نویسنده ها دچار احساسات شده و جانبداری از یک شخصیت در قلمشان نمود میکند . اما ذر شما این پدیده را ندیدم . احسنت
نکته ای در باره آن دوستی که فرمودند این حس هاجر عشق نیست عرض کنم :
برادر یا خواهر ارجمندم ... دقیقا از کی ما متخصص درک ماهیت عشق شدیم که بتوانیم چنین قصاوتهای برنده ای داشته باشیم .
اگرچه معیار بعضی از ما ممکن است غلط باشد ... اما پیوستگی روح انسان به دیگری را هیچکس نتوانسته به درستی شناسایی و تحلیل کند .. از قصاوتهای اینچنینی بپرهیزید
و باز تبریک به شما جناب حداد پور ... من نوعی دغدغه مندی و دید روشن در شما میبینم که در پس این قصه پر غصه مدفون است ... امید است خداوند شما را به آن هدف والا رهنمون سازد
🔹سلام حاج اقا
ممنون از داستتان های واقعی و اموزنده تون که چشمما رو به دنیا باز میکنید
حاج اقا در مورد داستان یکی مثل ۲
تمام نظرات خوندم
واقعا اینایی که هاجر مورد قضاوت قرار دادن از خداوند میخوام که به دردش گرفتار نشن چون من خودمهر قضاوت بی جایی کردم گرفتارش شدم
من هم مثل عزیز که گفت کاش خانوادش تو کانل نباشن واقعا همینجس داشتم که نطرات ونخونن
بعد من یکدختری هستمبا خانواده مدهبی که مثل هاجر یکدفتر داشتم پر از عکس بازیگران وبازیکنن های اون زمان
وپدری که واقعا سخت با دختر بودن مخالف بود ومن زود عروس کرد وما اون زمان چونباپسری در ارتباط نبودیم ودنبامون به برادر وپدر وختم میشد وشنیده های دوستامون فکر میکردیم ازدواج چقدر خوبه که اونمبه خانواده ربط داشت که اصلامحبتی نمیدیدم ومادری که بله چشم گویان پدر بود ومنی که چادر از سرمنمیافتاد وقتیمیدیدم شوهرم به زنهای ارایشکرده نگاه میکنه وچشمم هرز میره نمیدونستمباید چجوری حل کنمخودم ارایش میکردم به دور از چشمپدر
و اموزش هایی که اون زمانخیلی کمبود الان به غیر اینکه فضای مجازی شاید بد باشه ولی خیلی خیلی وقتها اموزش هایی میده که واقعا عالیه
بیماری که همه از اسمش میترسیدن و هیچ اطلاعی دربارش نداشتن و کمبود اطلاع هاجر از بیماری واینکه ابرو داری کنه
من خودم ۵ سال شوهرم دیر میومد اعتیاد داشت رفیق باز بود خون جیگر خوردم مثلا ابرو داری کردم
اشتباه خانواده های ما این بود به غیر از حجب وحیا وابرو داری برای شوهر که مثلا اگر نونخالی خوردی دمنزن چه برسه مسائل دیگر ...چیزی یاد ما ندادن
من میفهمم شاید منصور خیلی صحبت ها با هاجر کرده سر حجاب سر ارایش سر مسائل زناشویی که هاجر هم یکدختری که دورو برش دیده واز دوستانش شنیده زود کوتاه اومده
نگید این دختر الکی شناگر ماهری بوده
این دختر اموزش ندیده
خدا عاقبت همه مونبخیر کنه
🔹سلام
وقتتون بخیر حاجی
داستان جالب یکی مثل همه۲ را میخونم و هم غصه میخورم و هم عبرت
ولی جالبتر و عجیبتر نقدهای به این داستان مخصوصا خانمای کانالتونه
متاسفانه اگر یک مردی با یک یا چندتا خانم دوست باشه و رابطه داشته باشه و از اون رابطه هاش ایدز هم بگیره خیلی کسی دردش نمیاد و عادی میدونه ولی اگه همون مرده یک خانمی را که مشکلات زیادی هم داشته را صیغه بکنه با تمام شرایطش اونوقت انگار بزرگترین جنایت را انجام داده
🔹سلام حاج اقا
خانمهای ما باید از هاجر تو زندگی الگو بگیرن
بیشتر برای اخرت باید کار کنن نه دنیا
🔹سلام وقتتون بخیر
خدا شاهده این کار شما درست نیست تو هیچ دین وآیین ومذهبی پسندیده نیست که اینقدر همنوع خودتون رو آزار بدید
الان فصل امتحاناست چطور دلتون اومد یه داستان جدید شروع کنید
هرشب موقع درس خوندن فقط حواسم به اینه که کی قسمت جدید رو میذارید
تازه بعد از اینکه کتاب خودم رو با احترام بستم وگذاشتم کنار وداستان رو خوندم باید تا خود صبح به این فکر کنم که چرا اینطوری شد واین دختر چرا باید اینقدر خنگ باشه
بعدم برم سر امتحان چار تا یکی بنویسم دختره خنگ ،منصور هزار رنگ
خدایی کارتون اصلا درست نیست
خدا خودش شما رو ارشاد کنه ما که نتونستیم😁
🔹سلام،
وقت بخیر.
خداقوت به شما.
داستان «یکی مثل همه ۲» بسیار جذاب و خوندنیست.
معمولاً روز بعد میخونمش که خوندنش هوشیارم کنه نه که لالایی شبم باشه.
نظراتی که داخل کانال گذاشتین رو خوندم و همون طوری که خیلیها گفته بودن، قبول دارم که نظرات سنگین تر از متن داستان هستن.
داستان واقعی با شخصیت هایی حاضر یا غایب چه اهمیتی داره وقتی ما هنوز نمیتونیم آدما رو بفهمیم، بارها شنیدم و دیدم که خیلیها فقططط قضاوت میکنند و وقتی نوبت دیگران میشه اسمش حماقته و زمانی که نوبت خودشون میشه اسمش رو دست خوردنه.
نمیدونم بعضی از کسانی که از حماقت شخصیت «هاجر» میگن چطور انقدر توقع دارن از یه دختر پانزده ساله با دنیای عاطفی اون زمان که بین دخترها بوده و البته همیشه برقراره و مربوط به دهه خاصی هم نیست.
اسمش سادگی و ناپختگی و نابلدیه نه احمق و ذلیل بودن، تا مسیر آدما رو نرفتیم و با فکر و احساس و شرایط اون آدم تجربههاشو زندگی نکردیم نمیفهمیم؛ بعد چطور انقدر ساده قضاوت میکنیم؟! در این مواقع بیشتر از هر وقت دیگه خدا رو شاکرم که روزی به اسم «قیامت» هست که قاضی خداست.
من منتظرم برای ادامه داستان با قلم بینظیر شما،
منتظرم تمام احساس «هاجر» را بفهمم و بدونم اما باور دارم که «هاجر» در این مسیر انقدر از درد و رنج آکنده میشه که از تصور منِ خواننده داستان خارجه.
از طرف من به «هاجر» داستان : درک درست شرایط و سبک زندگی انتخاب خودت بود با تمام اون چیزی که در وجودت از عشق به تمام رگهای قلبت رخنه کرده بود و روند داستان اگر در موقعیت فکری و چهارچوب باورها و عقاید جامعه من به اشتباهات مکرر تعبیر شود اما برای من، شما قهرمانی هستی که با چنگ و دندان حامی همه آن چیزهایی بودی که به تعبیر خودت در کلمه «عشق» معنا میشد و این معنا و تعبیر از نگاه شما برای من یک تجربه است هرچند که تجربه تلخ و بیرحمیست.
🔹سلام شیخ
اولین پیامی هست که بعد از حدود 9 ماه عضویت داخل کانال، دارم براتون مینویسم.
از تقسیم
از تقسیم
از تقسیم
و چقدر ملموس...
با تقسیم چقدر نگاهم به خیلی مسائل و خیلی افراد عوض شد
تا هاجر :')
عشق ویران میکند هر مبتلا را..
شاید هیچ کدوم از ما آنطور که باید نتونیم هاجر داستانو درکش کنیم
و به سبب چیزی که خودمون هستیم و دریچه ای که خودمون ساختیم و از اون به مابقی آنچه هست نگاه میکنیم قضاوتش کنیم (چیزی که شاهدش هستیم)
امااا
عشق ویران میکند هر مبتلا را...
کاش منصور انقدر قشنگ هاجرو نمیشناخت و از اون در وارد نمیشد.. این اما خاصیت عشقه، عاشق نمیتونه رو بازی نکنه..
امان از لحظههایی که بعد از دانستن حقیقت به هاجر گذشته و خواهد گذشت..
میدونین چیه شیخ
دلم میخواست هاجر میبود، دلم میخواست انقدر قدرت داشتم که میتونستم باندازه ی تمام لحظه هایی که میدونم بسان سالهای طولانی براش گذشته، حالشو خوب کنم
امیدوارم ته این ماجرا، هاجر قصه مون به کمال برسه
برای خودش و بچههاش خدا رو آرزومندم برای تمام لحظاتشون
🔹سلام علیکم خیلی ممنون از قلم پر توان و عمیقتون
درمورد رمان زیبای جدید و چالش های عمیقش، به عنوان یک زن به نظرم هاجر اصلا و اصلا ضعیف نیست، نمیدونم چرا مفهوم قوی توی ذهن ما یعنی کسیکه قلدر و پرسرصدا باشه و با شجاعت حقشو بگیره، قوی یعنی کسیکه بتونه از خیلی چیزای خودش یا حتی دیگران بگذره تا کار درستو انجام بده، دقیقا کاری که هاجر تصمیم داشته بکنه، مهم ترین چالش اینه که کار درست چیه؟؟؟ هاجر ما فقط نمیدونست کار درست چیه وگرنه انجامش میداد، آگاهی و آگاهی و عزت نفس مهم ترین چیزیه که میتونیم به عزیزان و به خصوص بچه هامون بشناسونیم، اگه هاجر معنای خیلی از کلمه ها مثل فداکاری و گذشت رو بهتر میدونست، بهترم عمل میکرد، اما همه تلاششو کرده.....
🔹سلام و وقت بخیر
اوووووووفففف از این همه نظری که ملت دادن
من نظری ندارم
پیام دادم بگم سعه ی صدرتون تو شنیدن نظرات مختلف و توهین و تهمت هایی که قطعا بهتون میشه بی نظیره،
خوش به حالتون به خاطر این روحیه
خدا قوت
🔹سلام حاج آقا
روزتون بخیر و ان شاءالله عاقبتون بخیر که با کتاب هایی که مینویسید و قلم خوبی که دارید هم به کتاب خوانی دعوت میکنید و هم فکر و ذهن مردمو نسبت به خیلیییی از مسائل روشن میکنید...
من اکثر کتاب هاتون خوندم ... یا داغ داغ تو همین کانال یا کتابی در همیشه با دوستان گردشی به هم میدادیم و میخوندیم
ولی
کاش از اول بیشتر کتابهای فرهنگی و تربیتی مینوشتید ....
کاش زودتر # یکی مثل همه ۱ رو خونده بودم و اون موقع ها که تو اوووج کار فرهنگی بودم روش کارمو عوض میکردم...
کاش زودتر # یکی مثل همه ۲ رو خونده بودم و تونسته بودم خیلی از دوستایی که قبل از ازدواج محجبه بودن و بعد ازدواج به خاطر از دست ندادن شوهرشون به خاطر آبرو و خانواده به اینجا ها نمیرسیدند..
کاش منم اون موقع ها میدونستم و مثل مادر هاجر که وقتی بهش گفت من شوهرمو دوست دارم و به خاطرش اون مدلی سوار موتور میشم و آرایش میکنم...کاش منم مثل اون مادر سکوت نمیکردم و میدونستم چجوری راهنمایی کنم..و نمیگفتم آره خب حق داری!! تو این جامعه باید شوهرو با چنگ و دندون نگه داشت.......
شاید هنوزم نمیدونم باید چی گفت و چی کار کرد...من خودم هم یه جورایی قربانی ام
تا یه جایی نرم شدم و یه جاهایی هم مقاومت کردم و هنوزم برای از دست ندادن خودم و هم زندگیم در جنگم و اونجایی که نرم نشدم هم به خاطرش خیانت دیدم!
اما هنوزم نمیدونم درست چی بوده و چی هست.......
اما همیشه برام سواله مگه نه اینکه الطیبات للطیبین؟
🔹سلام علیکم
من متولد ۵۹ هستم حرفتون بدلم نشست واقعا ما هیچ آموزشی ندیده بودیم
زندکی آشوبی داشتم تا اینکه یه خانمی به شهر ما اومد خانم جلسه ایی بود نرفتم جلساتش بعد شنیدم فراتراز جلسات گریه و زاری و موعظه هستباور کنید وقتی رفتم انگار تازه متولد شده بودم یعنی بعد از یه بچه تازه شوهر داری و طرز برخورد با همسر رو یاد گرفتم الان خیلی آموزشها در خدمت زوجین هست کاش قدر بدونن
استغفرلله انگار امام زمان ظهور کرده بود و خدا رو داشت به ما نشون میداد
خیلی خدا رو بخاطر وجود مبلغین با علم و سواد شکر میکنم
خدا خیرتون بده
🔹سلام اخوی وقت بخیر.خدا قوت...
هاجر قصه شما مثل من متولد دهه ۵۰ هست...
شاید برای نسل های بعد غریب به نظر بیاد داستان زندگی هاجر وخانواده اش...
ولی نسل ما واقعا همین بود...
نظیر زندگی هاجر را بین دوستان وهم نسل های خودم زیاد دیده ام....
با همین قلم واقع گرا ادامه بدهید اخوی...
این داستان نسلی هست که یاد میگرفتند زن با لباس سفید می آید وفقط با کفن سفید میتواند برود...
نسلی که میگفتند قبر زن باید زیر سایه مردش باشد...
نسل ما😔
🔹سلام
وقت بخیر
با اینکه به برخی مطالب نوشته هاتون اعتراض شدید دارم اما از اینکه بی پرده تندروی های برخی انسان های مذهبی نما رو در مستندهای داستانی و کتاب هاتون گوشزد می کنید تشکر میکنم.
اگر امکانش هست در خصوص منفعت طلبی احزاب مختلف و بی توجهی این جناح ها به قشر عادی جامعه که در بسیاری از مواقع حق شون پایمال میشه هم بنویسید .
طبقه عادی جامعه امروزه حتی با دارا بودن مهارت های علمی، فرهنگی و مدیریتی امکان حضور در ادارات و نهادهای فرهنگی رو ندارند.
اگر هم باشند فقط جهت بیگاری کشیدن ازشون استفاده میشه. این نتیجه تجربه بنده داخل برخی نهادهایی هست که در جامعه ازشون دفاع میکنم اما خدا شاهده دلم ازشون خون گریه میکنه.
سوال من این هست:
چرا یک فرد عادی تحصیلکرده ی انقلابیِ خوش فکرِ خلاق که به لحاظ حقوقی نیروی پشتوانه قوی موثر در تامین منابع انسانی ادارات شهرستانی ندارد؛ نمیتواند نقشی در جامعه کنونی ما داشته باشد؟
واقعا چرا آقای حدادپور؟
گاهی حس می کنم هاجر اگر تحصیلکرده و چشم و گوش باز هم بود؛ اگر در این دهه ما زندگی می کرد، مجبور می شد منصور رو انتخاب کنه. چون اوس مرتضی یه فرد عادی بود.
راستی چرا الگوهای داوود (همان هایی که در بسیج و مسجد الگوی داوود بودند) از همان اول قبل از منصور زرنگی نکردن و به خواستگاری هاجر نیومدن ؟
خیلی جای فکر داره اقای حدادپور ....
خواهشا پیامم رو بخونید و از دید کسی که نقد سازنده به این موارد داره نگاه کنید. واگه دوست داشتید داخل کانال قرار دهید .
سپااس
🔹سلام خداقوت
خوبیدآقای جهرمی
شبتان بخیر
من مادری ۶۰ساله هستم ودعاگوی شماخیلی ساله باشماوداستانهایتان زندگی کردم من وبچه هام همیشه داستانهای شمارادنبال میکنیدامشب یک حرفی زدیدخیلی دلم حال اومدوخوشحال شدم وقتی داشتم آخرهای داستان امشب رامیخواندم قلبم داشت میاومدتودهنم ولی اینکه گفتیدصبورباشیم ودعاکنیم این دعاکردنه خیلی چسبیددلم آروم گرفت خداخیرتان دهدمنم دعاگوی همه وشماهستم
خستتون نکنم منم بالاخره یکجوردیگرزندگی بهم سخت گرفت ولی بیشتراوقات واگذارکردم به خداونتیجه خوبی هم گرفتم کاش مابه خدااعتمادداشتیم والبته خداترس که به دیگران ظلم نکنیم ببخشیدوقتتان راگرفتم
موفق ومویدباشید🌷🌷