احمدی با جدیتِ متمایل به خشم گفت: «من مثل خانم، خیلی مودب و پرحوصله نیستم! داری میندازی گردن آقا! آقا صبح به خانم گفته که مجبور شد. تو مجبورش کردی. لابد اینقدر نشستی زیر پای آقا که راضی شده...»
علیپور میخواست حرف های احمدی را قطع کند که احمدی با عصبانیت، کف دو دستش را کوبید روی میز و گفت: «بهت یاد ندادن که وقتی بزرگترت حرف میزنه، زبون تو دهنت نگه داری تا بهت اجازه حرف زدن بدن؟!»
علیپور که رنگش پریده بود، سرش را انداخت پایین و آرام گفت: «ببخشید! قصد جسارت نداشتم.»
احمدی ادامه داد: «بگذریم. الان دنبال یه چیز دیگه ام! من همین امشب، نه فردا صبح، همین حالا، میخوام برم درِ خونه اون سردار! خوابه و وقت استراحتِ مردمه و آدرشو ندارم و این چیزا نداریم! ببین بچه جون! گوش بده ببین چی میگم!»
علیپور با ترس، همان طور که سرش پایین بود گفت: «بفرمایید!»
احمدی گفت: «یا دست منو میذاری تو دست اون سردار! یا همین جا میمونی و آفتاب نزده با هم میریم دادسرا و همه چیزو گردن میگیری و میگی همه اسناد علیه آقا جعلی بوده و کار خودت بوده! شنفتی چی گفتم یا نه؟»
علیپور سرش را بالا آورد و رو به فرحناز کرد و گفت: «اجازه هست منم یه کلمه حرف بزن!»
فرحناز سکوت کرد و به او زل زد.
علیپور گفت: «ببینید! منو با اون در نندازید. اونا خیلی پشتشون گرمه. من حاضرم همین جا وسط همین دفتر چالم کنین اما دنباله ماجرا رو نگیرین!»
احمدی میخواست دوباره داد بزند که فرحناز جلویش را گرفت و به علیپور زل زد و پرسید: «چرا نمیگی صبح میرم همه چیزو گردن میگیرم؟ از چی میترسی که حاضری همین جا چالت کنیم اما زندان نری و پیش قاضی اقرار نکنی؟!»
علیپور که خودش را در بدمخمصه ای میدید سرش را به نشان تاسف و بیچارگی تکان داد و دوباره سرش را انداخت پایین!
فرحناز گفت: «ببین آقای علیپور! من کوتاه نمیام. به جان مهرداد قسم کوتاه نمیام. هر چی هست زیر سر تو هست. اگه کمک کنی که مهرداد بیگناه شناخته بشه و بیاد بیرون و همه چی ختم بخیر بشه، جبران میکنم. میدونی که میکنم. دیدی چطوری تبار رو رام کردم. آدم دست و دل بازی نیستم اما برای مهرداد خرج میکنم. علیپور با من کنار بیا! وگرنه اگه ناامید بشم ازت، دیگه سر و کارِت با احمدی و لابی های درشتی هست که تو هر سوراخ سمبه این مملکت که فکرش کنی داره. حالا خود دانی!»
علیپور عرق کرده بود.
نفس نفس میزد.
کارزار سختی بود و باید تصمیم میگرفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام
عزاداری ها قبول باشد انشاءالله.
لطفا این جملات👇را مهربانانه بخوانید نه با لحن تند.☺️
جسارتا شما در دهه محرم، کدام هیئت رفتید و در کدام مجلس شرکت کردید و پای منبر کدام عزیز روحانی نشسته اید که دهه محرم تمام شده اما هنوز در تشخیصِ تکلیف مانده اید؟!!
اجازه بدید باور نکنم که در مباحث معرفتی علما شرکت دارید و پایه ثابت محافل علمی و مذهبی هستید اما هنوز متوجه نشده اید تکلیفتان چیست؟
بگذریم
اجمالا باید عرض کنم که حمایت و تمکین از ولایت معظم فقیه و قانون اساسی کشور و قوای سه گانه وظیفه همگانی است. و الا سنگ روی سنگ بند نمیشود.
بخاطر همین، باید تلاش کنیم که فضای کشور، آرام و منطقی و بر اساس قانون اساسی پیش برود. این که چندین ماه فضای مجازی و کشور و اذهان عمومی را روی یک نقطه متمرکز و حساس کنیم و از دیگر اولویت ها غافل باشیم و دلسوزان را با انواع برچسب ها و کُری خوانی ها آزار بدهیم، اثر منفی و ضررش را به چشم خودمان خواهیم دید. بسیار بعید میدانم کسی ریگی به کفشش نباشد اما اینقدر اشتباه برخورد کند. این حجم از اشتباه و هیجان دادن به یک مسئله، طبیعی نیست.
لطفا به کتاب #کف_خیابون۱ مراجعه کنید. این کتاب را حداقل هفت هشت سال قبل نوشتم. آن موقع گفتم که روزی میرسد که عده ای مسئله حجاب را علم میکنند تا اولویت های اجتماعی و سیاسی کشور را در چشم ائمه جمعه و سران کشور برهم بزنند. حالا دقیقا همان موقع است.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحت شاد حاجی
چقدررررر قشنگ گفته حاج قاسم
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ رفقا جان
با عرض معذرت، امشب داستان #بهارخانم منتشر نخواهد شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
ساعت حدودا یک ربع به ده صبح بود. زمان برای فرحناز تند تند میگذشت و از قولِ یک هفته ای که به فیروزه خانم داده بود دو سه روز بیشتر باقی نمانده بود.
به آزمایشگاه رفت. پیش کسی که فرانک معرفی کرده بود و از اول با او ارتباط گرفته بودند.
-نگران نباشید. شما سفارش شده فرانک خانم هستید. اما روالش باید طی بشه. حداقل سی یا سی و پنج روز زمان میبره. البته برای بقیه دو ماه طول میکشه.
-من باید زودتر تکلیفم روشن بشه. حرف شما رو میفهمم اما نگرانم. به این مدرک نیاز دارم. باید یه چیزی تو دستم باشه تا بتونم پا پیش بذارم.
-میفهمم. اتفاقا خودشون هم تماس گرفتن و اصرار داشتن که زودتر نتیجه آزمایشو بدونن!
-خودشون؟ خودشون کیاَن؟!
-همون خانمی که اومد آزمایش داد دیگه.
-آهان. فیروزه خانم؟ آخی. طفلی.
-آره. بازم چشم. به من دو سه هفته فرصت بدید. میگم پرونده شما را بذارن در اولیت. راستی...
-جانم!
-من فکر نمیکردم بیماری فیروزه خانم اینقدر پیشرفته باشه.
-من دارم خودمو میکُشم واسه همین! چون دو سه روز پیش بردمش پیش متخصص و گفت بدنش به دارو حساس شده و دیگه جواب نمیده!
-حدس منم همین بود. بیچاره فیروزه خانم. حیفه به خدا!
-لطفا به خاطر بچه های یتیمش هم که شده تلاشتونو بکنید که زودتر جواب آزمایشش بیاد. اگه بتونم ثابت کنم که فیروزه خانم مادر اون دو تا دختره، بقیه کاراشو سریع تر انجام میدم و اونم به آرامش کامل میرسه.
بعد از آزمایشگاه به خانه خودش و مهرداد رفت. نزدیک ظهر بود. از بس خسته بود، به حمام رفت و دوش گرفت و میخواست استراحت کند اما ترجیح داد که صحبتی که چند روز در ذهنش پخت و پز کرده بود تا به آقاغلام و کبری خانم بگوید، مطرح کند. به خاطر همین، گفت سفره را چیدند و بعد از ناهار، سه نفری با هم گفتگو کردند.
فرحناز: «میخوام خوب به حرفام گوش بدید. کسی حرفای منو قطع نکنه. خوب گوش بدید تا زود به نتیجه برسیم! اوکی؟»
آقاغلام و کبری خانم به هم نگاه کردند و با تعجب، سرشان را به نشان تایید تکان دادند.
فرحناز: «شما خیلی ساله که برای خاندان سلطانی کار کردید. من و مهرداد خیلی به شما دو تا علاقه داریم. به نظرم حقتون هست که یه جای خوب و در اختیار خودتون داشته باشید.»
آقاغلام گفت: «داریم که!»
فرحناز با تعجب گفت: «باریک الله! جدا؟ نگفته بودین؟ کجاس؟»
آقاغلام خیلی جدی جواب داد: «همین جا! مگه اینجا مال ما نیست؟»
فرحناز که تازه دوزاریش افتاد خندید و گفت: «اون که بعله! شما صاب خونه این. متعلق به خودتونه.»
آقاغلام گفت: «خانم مگه شما خوابتون نمیومد؟»
فرحناز بازم خندید و گفت: «شروع شد! قرار شد بذارین من کامل حرفامو بزنم.»
آقاغلام گفت: «زدین دیگه! تا تهش خوندم. هستیم. جایی نمیریم.»
فرحناز گفت: «ببین آقاغلام! شرایطی برای من پیش اومده که باید تنها باشم. مهرداد هم در جریانه. راستشو بخواین ما داریم دو تا دختر به سرپرستی قبول میکنیم که شرطشون اینه که کسی دیگه جز من و مهرداد و خودشون تو خونه نباشه.»
کبری خانم که همان چند دقیقه سکوتش هم خیلی باعث تعجب و خلاف قاعده بود، گلویی صاف کرد و گفت: «خوبه والا! هنوز نیومدن، شرط و شروط میذارن. خدا شانس بده! میبینی غلام؟ میبینی مردم چقدر قُرب و عزت دارن؟»
غلام چشم غُره زد و گفت: «لا اله الا الله! آخه زن! تو چرا همه چیو ربطش میدی به من؟ حالا درباره این موضوع، سر فرصت حرف میزنیم.» رو به فرحناز کرد و گفت: «خانم! چیزی که تو این شهر هست دختر و پسر! اصلا چرا دختر؟ دو تا پسر بچه برات پیدا میکنم، نازنین! مودب! که دیگه لازم نباشه منّتِ اون دو تا دختر خانم افاده ای...»
فرحناز گفت: «نه به خدا! اصلا افاده ای نیستن! توضیحش مفصله!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
غلام گفت: «ما تا شب فرصت داریم. روشنمون کن خانم! قضیه چیه؟»
فرحناز که هم خنده اش گرفته بود و هم سرش درد میکرد از خستگی، چشمش را مالاند و گفت: «بچه ها! تو رو خدا اذیتم نکنین! من تا حالا نتونستم با شما دو تا بیشتر از دو دقیقه حرف جدی بزنم. همیشه بحثو بردین به حاشیه!»
کبری گفت: «خانم! الهی خودم دورتون بگردم. الهی به حق پنج تن آل عبا این آقاغلام فداتون بشه! از ما خسته شدین؟ از ما دیگه خوشتون نمیاد؟» بغض واقعی کرد و اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: «حالا ما به جهنم! دل ما به درک. دل خودتون برای ما تنگ نمیشه؟ آدم وقتی میبینه یه گربه دو سه روز اومد روی دیوار خونه اش، روز چهارم اگه نیاد دلش واسه اون گربه تنگ میشه. ینی من و این غلامِ بی سواد و عصبی از اون گربه هم کمتریم؟» این را گفت و زد زیر گریه!
اصلا بحث به فنا رفت. اعصاب فرحناز هم با گریه های کبری خانم خرد شد. گفت: «خیلی خب پاشین برین میخوام استراحت کنم. پاشین. بفرمایید. اومدیم دو دقیقه جدی حرف بزنیما.»
غلام از سر جایش بلند شد و رو کرد به کبری و گفت: «پاشو که اعصاب منم خرد شد. پاشو زن! هیچکی ما رو نمیخواد. پاشو بریم یه گِلی به سرمون بگیریم.»
کبری هم با گریه از سر جایش بلند شد و همین طور که میرفت، این جملات را با خودش میگفت: «الهی هر کی پشت سر ما حرف زده و اعصاب خانمو خرد کرده، تیکه تیکه بشه! الهی خیر نبینه کسی که چشم نداشت ما رو کنار خانم ببینه! بره سینه قبرستون هر چی حسود و چشم بد و نامرده! آخه من با این غلامِ بداخلاق کجا برم خدا؟» همین طور با خودش حرف میزد و میرفت.
سردرد فرحناز دو برابر شده بود. وقتی آنها از اتاقش بیرون رفتند، گوشی را برداشت و برای پدرش زنگ زد.
-الو بابا!
-جان بابا. سلام.
-سلام. خوبی؟ مزاحمت شدم؟
-نه دخترم. خوبی؟ از مهرداد چه خبر؟
-سلامتی. خوبه خدا رو شکر. دنبال کاراشم. بابا میتونم شب ببینمت؟
-نمیخوای بیایی اینجا؟
-نیام بهتره. شاید بحثمون طول بکشه. بیام دنبالتون بریم یه جایی حرف بزنیم؟
-آره. بیا. اما دو ساعت قبل از نماز بیا. اگه بشه بعد از نماز، تا دو ساعت باید به مامانت توضیح بدم!
-باشه. میبینمون!
-ایشالله. مراقب خودت باش!
-چشم. خدانگهدار.
-در امان خدا!
یک ساعت قبل از غروب بود که فرحناز با پدرش در یک کافی شاپ نشسته بودند و حرف میزدند.
-بابا من نمیتونم حریفِ آقاغلام و کبری خانم بشم!
-خب بیچاره ها حق دارن. اونا یک عمر اینجوری زندگی کردن. نباید احساس کنن که داری اونا رو دور میندازی!
-منم خیلی به اونا وابسته ام! الان میگین چیکار کنم؟
-به نظرم یه خونه نزدیک خودتون باید براشون بگیرین که هر از گاهی بتونن بیان و ببیننت!
-خب چطوری؟
-بنظرم تو اول برو یه خونه براشون پیدا کن. بعد به یه بهانه ای اونا رو ببر که اونجا رو ببینن! اینجوری دلشون قرص تر میشه. هر چند میدونم که اونا بخاطر خونه و مال و این چیزا کنار شما نیستن. اما خب! اونا الان سن و سالی ازشون گذشته. بالاخره آدمی زاده. نگران اینه که آخر عمری محتاج نشه و به پیسی نخوره!
-آره. درسته. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
-چون فکرت جاهای دیگه مشغوله. حق داری. اصلا بسپارش به من! من هم خونه رو پیدا میکنم. هم قولنامه میکنم. هم اونا رو میبرم که خونه رو ببینن!
-آی گفتی بابا! الهی فدات بشم. اگه این کارو بکنی که خیلی عالیه!
-خیلی خب. این با من. دیگه؟
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-دیگه این که فقط منم و سه تا مسئله! یکیش جواب آزمایشِ فیروزه خانم! دومیش هم پرونده مهرداد! سومیش هم کارای قانونیِ کفالتِ بهار و باران!
-اولی و سومی که مثل زنجیر به هم وصله. تا اولی درست نشه، کارای کفالت و قانون و این چیزا هم پیش نمیره. اون کار خودته. دومی هم مگه نگفتی احمدی دنبالشه؟
-آره. راستی قرار بود امروز برای احمدی تماس بگیرم!
-خب بگیر! من الان بیشتر نگران پرونده مهردادم. زنگ بزن ببین احمدی چی میگه؟
فرحناز برای احمدی زنگ زد.
-سلام.
-سلام خانم. وقتتون بخیر! چون قرار شد خودتون تماس بگیرین جسارت نکردم.
-بزرگوارید. کجایید شما؟
-بیرونم. بفرمایید کجا بیام؟
-تشریف بیارین به لوکیشنی که براتون میفرستم. طبقه دوم. کافی شاپ.
-چشم. میبینمتون!
نیم ساعت بعد، احمدی هم به جمع اونا اضافه شد اما تنها نبود. بلکه علیپور را هم با خودش آورده بود. علیپور که مشخص بود خیلی در آن دو سه روز شکسته شده، سرش را پایین انداخته بود و نشسته بود.
فرحناز به گارسون دستور آوردن دو تا قوریِ گل گاوزبان داد. بعد از این که گارسون، سفارش را گرفت و رفت، احمدی سر بحث را باز کرد و گفت: «حرفهایی هست که بخشی از اون حرفها را من میزنم و بقیه اش هم آقای علیپور میگن. واقعیتشو بخواید، متوجه شدم که آقا مهرداد، وارد یک معامله شفاهی شده که به اشاره یک سردار بوده و اینقدر آدم ذی نفوذ و بزرگی بوده که همه چیز رو شفاهی هماهنگ و دستور میداده. با علیپور رفتیم دنبال سردار. بعد از این که دو سه جا رفتیم و دورامون رو زدیم و علیپور فهمید که ول کن نیستم، بالاخره رفتیم تهران تا مثلا اون سردارو ببینیم. هنوز دو سه ساعت نیست که برگشتیم.»
گارسون دو تا قوری گل گاوزبان آورد و با فنجان های تمیز جلوی آنها قرار داد و رفت.
احمدی ادامه داد: «رفتیم تا بالاخره به دفترِ واقع در خیابان فرشته که میگفتن دفتر سردار هست، رفتیم. دیروز صبح اونجا بودیم. رفتیم و دیدیم. اصلا ما رو به حضور نمیپذیرفتند. در فرصتی که تو سالن انتظار نشسته بودیم، از طریق واسطه ای که داشتم، آمار اونجا و سرداری که میگفتن، درآوردم. من متن کامل پیامک را تقدیم میکنم تا چیزی از قلم ننداخته باشم.»
گوشیش روشن کرد و متن پیامک را به فرحناز نشان داد.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour