فورا با باباش به طرف آنجا دویدند. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. جمعیت را شکافتند و از بین آتش نشانی و پلیس وارد حیاط آنجا شد. دید همه بچه ها یه گوشه جمع شدند و یه عده با خانم لطیفی و توکل از آنها مراقبت میکنند. یه عده دیگر هم در حال خالی کردن و اسباب مهم را بیرون آوردن هستند.
فرحناز به لطیفی و توکل رسید. با دلهره پرسید: «چی شده؟»
لطیفی گفت: «نمیدونیم. یهو دیدیم اینا دیوارو آوردند پایین!»
پدر فرحناز تا این را شنید برگشت به طرف صاحب لودر و پلیس تا با آنها صحبت کند.
فرحناز با دلهره گفت: «کو بهار؟ بهار کجاست؟»
لطیفی جواب داد: «حالش خوبه. با فیروزه خانم و دو نفر دیگه رفتند کوچه بغلی. درمونگاه هست. بهار گفت برای شما زنگ بزنیم و مزاحم شما بشیم.»
فرحناز: «نه. چه مزاحمتی؟ پس با اجازه تون من برم ...»
تا کوچه بغلی دوید. ته دلش آرام و قرار نداشت. تا این که دید یک درمانگاه کوچک در کوچه بغلی هست. رفت بالا. تا به سالن رسید، دید صدای بهار از یکی از اتاق ها می آید. اتاق دومی بود. با چادر مشکی و مقنعه ای زیبا که ملاحتِ صورت ماهش را دو چندان کرده بود. رفت داخل و تا چشمش به بهار خورد، به طرفش رفت و همدیگر را در بغل گرفتند. نگاهی به صورت بهار کرد و گفت: «چرا رنگت پریده عُمرم؟»
بهار با هیجان دخترانه اش گفت: «داشتم خفه میشدم. درِ حموم بسته شده بود.»
فرحناز به صورتش زد و گفت: «الهی بمیرم. خدا نکنه! به خیر گذشت.»
دید فیروزه خانم روی تخت خوابیده و یک سرم در دستش هست و حال خوبی ندارد. رو به فیروزه خانم کرد و گفت: «بهترین فیروزه خانم؟»
فیروزه که زبانش درست کار نمیکرد، به زور به او فهماند که: «حس نمیکنم دست و پا دارم.»
بهار با بغض گفت: «پرستار گفته مادرم سکته کرده. میگه دیگه دست و پاش حس نداره.»
فرحناز رفت بالای سر فیروزه و گفت: «خدا نکنه. خوب میشی ایشالله.»
فیروزه اشاره کرد و آن دو تا خانم که او را به درمانگاه آورده بودند، رفتند و در اتاق را هم پشت سرشان بستند. فیروزه دست فرحناز را گرفت و به طرف خودش کشید. با زحمت فراوان و به هر بدبختی بود، آرام و به زحمت، درِ گوش فرحناز گفت: «داره آمبولانس میاد دنبالم! دوتاتون به خدا سپردم! باران تنهاست. زود برید پیش باران.»
فرحناز گفت: «باشه اما کاش میشد بیان خونه خودم.»
بهار گفت: «دو روز طول میکشه تا خونه و وسایل شما طاهر بشه. این مدت بریم پیش خواهرجانم!»
فرحناز رو به فیروزه خانم پرسید: «باران آمادگی داره با بهار روبرو بشه؟ شوکه نشه یه وقت!»
بهار به جای فیروزه خانم جواب داد و گفت: «خواهرجونم از صبح حیاط خونشو آب و جارو کرده. منتظر ماست.»
فرحناز کاری به جز تعجب و چشم گفتن نداشت. از بس بهار، هر آنچه را که میدید میگفت و جا برای شک و شبهه نمیگذاشت. همان لحظه در باز شد و پرستار گفت: «آمبولانس اومده. دارن میان بالا تا شما را منتقل کنن.»
بهار ویلچرش را به طرف فیروزه خانم برد. فرحناز کمکش کرد که اندکی از ویلچرش جدا بشود و بتواند صورتش را کف پای فیروزه خانم بگذارد. چند دقیقه به همان حالت بود. فرحناز دید همان طور که صورت بهار کف پای فیروزه خانم است، صورت بهار پر از اشک شده. کف پای مادرش را میبوسد و چشمانش را به آن میکشد.
فرحناز با دیدن آن صحنه لرزید. دید فیروزه خانم که صورت و گریه داغِ و بوسه های بهار را کفِ پایش حس کرده، دارد از گوشه چشمش اشک میریزد.
بهار از کف پای مادرش دل نمیکَند. شش هفت دقیقه همان طور بود. تا این که صورتش را برداشت و روی ویلچرش نشست. رفت به طرف دست و صورت فیروزه خانم.
دوباره فرحناز کمکش کرد و از ویلچرش کنده شد و صورتش را روی صورت مادرش...
سه نفری گریه میکردند.
اما گریه بهار فرق میکرد.
بوی بی مادری شنیده بود.
میدانست که آخرین بار است که چشمان مادرش را باز میبیند...
درِ گوش مادرش با گریه دخترانه اش گفت: «مامان حلالم کن!»
تمام تخت از گریه مادر و دخترش میلرزید. فرحناز هم که زیر بغلهای بهار را گرفته بود، به خود میلرزید و اشک میریخت.
بهار یک کلمه دیگر گفت و هم خودش منفجر شد از گریه و هم مادرش...
گفت: «مامان! سلام من و خواهرمو به بابا باقر برسون!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر نگاه های اشتباهمان را تغییر بدهیم، رنج هایمان پایان خواهند یافت.
مهم این است که ابتدا اشتباهمان را بپذیریم.
@Mohamadrezahadadpour
سلام علیکم
بله ، همینطوره
فقط خداوند از عهده پاداش بانوان باحجاب و عفیفه برمیآید.
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
ما قدر ثواب و عظمت کارهای به ظاهر کوچکِ معمولی و مرسوم در زندگیمان را نمیدانیم.
همان کارهایی که سبب میشه خانواده همیشه گرم و صمیمی باشه و چرخ روزگارمان بچرخد.
از بس همیشه دنبال کارهای مثلا درشت و خاص و چشمپُرکن بودیم که اصل را فراموش کردیم.
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
🔹 مرحوم آیتالله حائری شیرازی:
🔻در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکُشند؛ ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است
🔻اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، بلکه دنبال این هستند که ماتش کنند؛ انفعال در او ایجاد کنند
درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. جلوی تحرکش را ببندند. از هر راهی برود، کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند، راهها را بر او ببندند. آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود، اما واقع نشود!
🔹 مثلاً
بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ گوشی بدهکار نباشد و هیچ تغییری نکند!
بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که افراد بودند، باشند!
اگر این طور شد، این #بزرگترینضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید
🔻 این «کیش» شدن است؛
اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم، کار به اینجا بکشد.
📚منبع: تمثیلات سیاسی اجتماعی آیت الله حائری شیرازی، ص۴۳
⛔️ نظر یکی از اعضای محترم درباره کتاب #چرا_تو 👇
سلام علیکم
من امروز کتاب چرا تو را تمام کردم 😔
ان شاءالله خدا به علم و عمل و قلم و ذهن و فکرتون برکت بده. ماشاءالله به شما که انقدر عمیق و زیبا مطالبی را که یک عمر پای منبرها شنیدیم یا خواندیم ولی درک درستی از آن نداشتیم را برایمان مفهوم کردید
کتاب چرا تو را چند وقت پیش شروع کردم. با اینکه در کتابخوانی ، تند هستم، ولی این کتاب آنقدر عمیق و چندپهلو بود که ترجیح دادم آرام بخوانم و هر وقت فکرم متمرکز بود برم سراغش. این کتاب بیشتر از یکماه طول کشید. هر بار شاید یک الی ۷ ۸ صفحه می خواندم... شاید هم یه پاراگراف... اغراق نکنم خیلی جاها را چند بار خواندم، چون چندپهلو بودو هر بار لازم بود از یک دیدگاه متفاوت بهش فکر کنم.
شیر مادرتون حلالتون
چند صفحه آخر کتاب چرا تو را نگه داشته بودم برای زمانیکه حال روحیم ، آلودگی کمتری داشته باشه و بتونم ارتباط بهتری بگیرم، بمیرم برای مظلومیت امامم که حتی مصیبتش رو هم تا بحال درک نکرده بودم.
فقط چیزهایی از جعده و سم و جگر پاره پاره شنیده بودم 😭😭😭
و اما این مطلب آخر کانالتون... در مورد تضعیف جایگاه رهبری
چقدر "چرا تو" در این مطلب جاریست 😔😔😔
داستان #چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ درخواست یکی از بانوان محترم حاضر در کانال از جامعه مردان 👇
سلام حاج اقا ظهرتون بخیر
لطفا اگه امکانش هست پیام منو توی کانالتون بزارید،مخاطبم اقایون هستن.
زن دو وجه داره ی دختر سرزنده شاد بازیگوش وی پیرزن غرغرو وپیر افسرده.
اینکه کدوم وجه رو داشته باشه شما اقایون انتخاب میکنید باتوجه به رفتاراتون.
ازتون خواهش میکنم انقد به خانومای خانه دار نگید:مگه چیکار میکنی توخونه؟فقط میخوری میخابی،فقط مصرف کننده ای،زنا عقل ندارن و....
شما به خانومت عزت و احترام بده،بهش بها بده،کاراشو بزرگ بدون،مثل ی ملکه باهاش رفتارکن،اگه پادشاه نشدی خودت.
من ی خانوم سی سالم که یازده ساله ازدواج کردم پر از عشق و شور وامید بودم پراز زندگی،چون عاشق همسرم بودم.
اما ایشون خیلی رفتارای زننده ای بامن داشتن،شاید بشه ی کتاب.
دوسه سالی هس که در قلبمو به روش بستم و بخاطر دخترم دارم ادامه میدم،هیچ وقت کارام ارزشی براش نداشت،همیشه جلو بقیه خورد شدم.وقتیم مثل خودش رفتار میکنم میشم بیشعورترین زن روی زمین😂خنده داره.
نمیخام بیشترین ازین بازش کنم که واقعا قلبم دردمیگیره فقط همینقدر بدونید که عشق من زبان زد فامیل خودم وخودش بود و هیچ وقت تنهاش نزاشتم امابار ها تنهاشدم جاهایی که باید می بود نبود،اگرم بود فقط غرغر بود،میگن زیاد باشی زیادی میشی درسته.
اقایون کانال که اینارو میخونید،ی زن با کلی امید و آرزو پا میزاره تو خونتون،اون زن اگه ناراحت و غمگین باشه روح از خونتون میره،اگه شادباشه همه ی زندگیتون پراز شادی میشه.
لطفا یکم بیشتر هوای خانوماتونو داشته باشید که مثل من تو سی سالگی نصف موهاشون سفید نباشه وپراز غم و بغض.
ان شاالله بهترین ها نصیب همتون بشه.
#درک_متقابل
#زندگی_مشترک
#احترام_متقابل
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلیپ حال خوب کن از مردم شریف شهرضا
آفرین به این همدلی👏
لطفا وسط پمپاژ حال بد و خائن جلوه دادن صغیر و کبیر توسط عده ای، این چیزا هم ببینید تا حالتون خوب بشه و به مردممون افتخار کنید😎
#همدلی
#حال_خوب
@Mohamadrezahadadpour
دارم برای nبارُم فیلم سینمایی دلشکسته را میبینم.
از اول تا آخر فیلم، یه لبخندِ ریزِ ناخودآگاه باهاته.
قشنگه
ببینید
https://virasty.com/Jahromi/1691665740066296738