eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️رفقا لازم به یادآوری است که به هیچ وجه راضی به ذخیره و یا کپی و ارسال رمان نیستم. لطفا جهت حفظ حقوق ناشر و مولف رعایت فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا جوزف از خستگی غش کرده بود. روی صندلی که رو به پنجره قرار داشت، گردنش کج شده بود و همان طور بی حرکت مانده بود. بن هور به زور داشت چشمانش را نگه میداشت که خوابش نبرد. به ذکر مشغول بود. روی صندلی و کنار تخت آن مرد نشسته بود و چشم از صورتش برنمیداشت. وسط خواب و بیداری بود که لابلای مژه های پلکش، دو چشم خمار و سیاه رنگ دید که یواش یواش در حال باز شدن بود. بن هور که داشت هوش از سرش میپرید، به زور دستش را بالا آورد و یک سیلی محکم به صورت خودش زد. با آن سیلی محکم، چشمش بازتر شد. عینکش که روی صورتش کج شده بود، صاف و راست کرد و دقیق به چهره و چشمان آن مرد زل زد. دید واقعا چشمانش باز شده و دارند به هم زل میزنند. بن هور صورتش را نزدیکتر آورد و در دو وجبیِ صورت ابومجد به زبان عربی فصیح، با لبخند کوچکی بر لب گفت: «السلام علیک یا مولای یا مَن اختاره الله!» یعنی سلام بر تو ای آقای من و کسی که خدا تو را انتخاب کرده است! آن مرد که هنوز توانِ دادنِ جواب سلام را نداشت، فقط اندکی سرش را تکان داد تا جواب سلام را داده باشد. بن هور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، لبانش را آرام آرام تکان داد و با حالت خاصی از خضوع و خشوع گفت: «صدای منو میشنوید عالی جناب؟» آن مرد مجددا سرش را به نشان تایید تکان داد. بن هور وسط چشمان غمبارش لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر. خدا از عمر من بکاهد و به عمر شما بیفزاید سرورم! میشه خواهش کنم کمی لب های مبارکتون رو تکان بدید؟» آن مرد چند لحظه مکث کرد و لبش را تکان داد و دهانش را خیلی کم، باز و بسته کرد. بن هور گفت: «خدا را شکر. گردنتون لطفا!» آن مرد توانست گردنش را هم تکان بدهد. بن هور دستش را به طرف آسمان بالا برد و گفت: «خدایا دیگه ازت هیچی نمیخوام! دیگه میتونی از بنده ای به نام بن هور، هیچ حاجتی رو برآورده نکنی! طبق قولمون!» سپس نوک دو انگشتِ اشاره و وسطش را در لیوان آب کنارِ تختش زد و آن را به لب های مرد نزدیک کرد و سه چهار قطره آب در دهان و روی لبهایش چکاند. دید از آن چند قطره استقبال کرد. دوباره این کار را کرد و در انتها آن دو انگشت را خیس کرد و روی لبهای بالا و پایینِ مرد کشید تا از خشکی و التهاب خارج شود. همین طور که لبهای ابومجد را خیس میکرد گفت: «داشتم از استرس دیوانه میشدم. به دکتر اصرار کردم که فورا از دستم خون بگیره و به شما تزریق کنه! دکتر خیلی مخالفت کرد اما دوس نداشتم به جز خون خودم در رگ شما خون دیگه ای تزریق بشه. ممکن بود هر اتفاقی برای شما بیفته اما بخت با من یار بود تا بتونم شما را ببینم. اگر بخاطر این اصرار و اشتباهم به شما ضرر و آسیبی رسیده، عفو بفرمایید.» وقتی لب های آن مرد از خشکی درآمد، بن هور رو به طرف جوزف کرد. صدای نفسِ خوابِ جوزف به گوش میرسید. سپس رو به طرف آن مرد کرد. با همان حالت مهربان و خضوعش پرسید: «سرورم اسم شما چیه؟» آن مرد حرفی نزد. بن هور به لبهایش چشم دوخته بود و میخواست اولین کلمه ای که از دهانش خارج میشود را بِقاپَد. دوباره به آرامی پرسید: «قربان! با شمام. لطفا به من بگید. اسمتون چیه؟» دید آن مرد چشمانش بازتر شد و حالاتش از آن خماری و بی حالی اندکی رو به بهتر شدن رفت. انگشت اشاره اش را به آرامی و آهسته روی حنجره اش گذاشت و گفت: «سرورم! اندکی به اینجا فشار بیارید. تلاش کنید صدایی از گلو به بیرون بدید! منم به شما کمک میکنم تا بتونید اسمتون رو به من بگید و با هم دوست بشیم.» چند لحظه گذشت. تلاش و مهارت بن هور بی نتیجه نماند و یواش یواش، با صدایی از ته گلو، و با فشاری که آن مرد روی لب و گلویش آورد، آهسته گفت: «ابومجد!» بن هور لبخندی زد و مهربانانه دستش را به سر و موهای ابومجد کشید و گفت: «بسیار خوب. خوشبختم عالی جناب! من هم بِن هور هستم. از الان تا هر وقت شما بخواید و صلاح بدونید، در خدمت شمام.» ابومجد کمی خودش را تکان داد تا سرجایش بهتر بخوابد. بن هور بلند شد و شربتی از عسل درست کرد و با قاشق کم کم در دهان ابومجد ریخت. اولش چندان برای ابومجد دلچسب نبود اما بن هور گفت: «میل بفرمایید قربان! مقوی هست. از عسل بهشتیِ اورشلیم درست شده. عسل های آنجا در کل دنیا نظیر نداره. نوش جان کنید!» چند لحظه گذشت. بن هور احساس کرد ابومجد میخواهد حرفی بزند. لیوان و قاشق را کنار کشید و خیلی معمولی و ساکت به صورت و چشمان ابومجد چشم دوخت. ابومجد آهسته پرسید: «اینجا کجاست؟» بن هور گفت: «صادقانه عرض کنم. اینجا یکی از بزرگترین پایگاه های ارتش آمریکا در عراق است. شما چند شب قبل به همراه سه نفر دیگر برای عملیات علیه ارتش آمریکا کمین کرده بودید. آن سه نفر قبل از عملیاتشون کشته شدند. اما شما عملیات نکردید و الان هم اینجا هستید.!» ادامه... 👇
ابومجد دوباره به آهستگی و بی حالی پرسید: «پس اسیر شدم. درسته؟» بن هور گفت: «قربان الان رفتار من با شما مثل رفتار زندان بان با اُسراست؟» ابومجد که معلوم بود مغز و هوشش درست کار میکند با بی حالی پرسید: «پس اینجا چه کار میکنم؟ چرا شما باید به من شربت عسلِ اورشلیمی بدید؟» بن هور گفت: «دو سه روز صبر کنید تا بهتر بشید. با شما کار خاصی نداریم. هر وقت بهتر شدید، اگر خواستید میتونید به راحتی از پیش ما برید. اما معلوم نیست اگر دوستانتون دستشون به شما برسه، مثل من شربت عسل اورشلیمی به حلق شما بریزند. به هر حال شما مختارید. چند روز فرصت دارید که جان و توان بیشتری بگیرید و درباره این که کجا میخواید برید تصمیم بگیرید.» ابومجد دیگر حرفی نزد. بن هور اندکی بیشتر کار کرد. پانسمان دو سه تا از زخم های ابومجد را عوض کرد. دو سه تا داروی دیگر درست کرد و به او داد. تا این که بعد از نیم ساعت یا چهل دقیقه، ابومجد چشمانش را بست تا به استراحتش ادامه بدهد. وقتی بن هور دید ابومجد دوباره خوابید، به طرف جوزف رفت. یک خودکار برداشت. دست چپِ جوزف را گرفت و به طرف خودش آورد. کف دست جوزف نوشت «ابومجد، عراقی الاصل، حدودا پنجاه ساله» این را که نوشت، دستان جوزف را رها کرد و رفت روی صندلی کنار تخت ابومجد نشست و همان طور که رو به ابومجد بود، گردنش کم کم کج شد و خوابش برد. دو سه روز گذشت و حال ابومجد خیلی بهتر شد. طوری که میتوانست بنشیند. با احتیاط راه برود. و از همه مهم تر، نمازش را ایستاده بخواند و رکوع و سجودش را به طور کامل انجام دهد. بن هور وقتی دید که حال ابومجد خیلی بهتر است، به او گفت: «عالی جناب! خدا را شکر که بهترید. لطفا بفرمایید برنامه غذایی شما چطوری هست تا برایتان فراهم کنیم؟ منظورم صبحانه و ناهار و شام و میان وعده ها و همه چیز است.» ابومجد که روی تختش نشسته و تکیه داده بود جواب داد: «هیچ! هر چه از سنگ نرم تر پیدا بشود میخورم. هر چند دلیل کارهای شما را نمیدونم اما اگر راست گفته باشید و روی حرفتون باشید، کم کم میخوام برم.» بن هور خیلی عادی گفت: «هر وقت اراده کنید، میتونید از پیش ما برید. حتی اگر بگید همین حالا، مخالفتی نمیکنم. فقط یکی دو دست لباس تمیز و در شان میخواید. با یک وسیله که شما را تا جایی که لازم دارید ببرد.» ابومجد گفت: «بسیار خوب اما... میشه بدونم آیا شما با همه کسانی که دستگیر میکنید اینطوری برخورد میکنید؟ چون فیلم و گزارشات و حتی رسانه و مطبوعات خودتون جورِ دیگه ای میگه و شنیدیم! قضیه چیه؟» بن هور: «نه سرورم! اشتباه نکنید. همیشه اینطور نیست. اون فیلم و عکس ها و گزارشات و... مربوط به ارتش آمریکاست. یانکی های وحشی و گاوباز که فقط به خُرد کردن کرامت انسانی فکر میکنند.» ابومجد پرسید: «پس شما ... ینی چی؟ پس شما کی هستید؟» بن هور: «در حال حاضر خدمتگزار شما!» ابومجد: «اما در واقع؟!» بن هور نفس عمیقی کشید و بلند شد و همان طور که دستانش را پشت سرش گرفته بود، آرام قدم میزد و گفت: «کار من، کار اجدادی ما، کشف و اختراع هست. اگر به گوهری گرانبها برسیم، کشفش میکنیم. اگر هم به گوهری نرسیم اما بشریت نیاز به یک گوهر گرانبها داشته باشه، اختراعش میکنیم.» ابومجد گفت: «متوجه نمیشم! الان من کشف شمام یا اختراع شما؟» بن هور میخواست حرف بزند که در زدند. رشته افکارش پاره شد. خودش را کنترل کرد و با صدای بلند گفت: «جوزف تویی؟!» ادامه... 👇
جوزف در را باز کرد و وارد شد. ابتدا رو به ابومجد، تعظیم کرد. سپس به طرف بن هور رفت و چیزی درِ گوشش گفت و کنار ایستاد. بن هور رو به ابومجد گفت: «باید دقایقی شما را تنها بذارم. کم کم وقت نماز است. تا نمازتان را میخوانید، برمیگردم.» این را گفت و از اتاق خارج شد. مستقیم به اتاق کناری رفت. آنجا سه چهار تا مانتیور وجود داشت که حالات ابومجد را به طور کامل زیر نظر داشتند. نشست روی صندلی و رو به جوزف کرد و گفت: «بذار ببینم!» جوزف روی مانیتور اول، عکس و مشخصات ابومجد را برای بن هور پخش کرد. جوزف: «اسمش درست گفته. شیعه است. دقیقا 49 سالشه. آخوند هست و تا مرحله اجتهاد پیش رفته. شاگرد بزرگان نجف بوده. از نظر سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستان و هم درسانش حرف اول یا دوم را میزده. فقط یک همسر و دو تا دختر داره که تا الان نتونستیم پیداشون کنیم...» بن هور حرف های جوزف را قطع کرد و گفت: «جوزف داری حوصلمو سر میبری! چیزایی که من دوست دارمو بگو!» جوزف لبخندی زد و گفت: «از دو نفر از مراجع نجف طَرد شده. چون روحیه ضد اهل سنتش خیلی بالا بوده. جوری که فحاشی به خُلفا را در کارنامه تبلیغی خودش داره. بسیار کاریزماست و به گعده گرفتن و آدم جمع کردن به دور خودش علاقه داره. شاگردان کمی نداره که البته همه شاگرداش با طرز تفکرات افراطیش موافق نیستند.» بن هور: «از سابقه جهادیش بگو!» جوزف گفت: «جاسوسانمون نتونستند سابقه و درجه بالایی مثل فرماندهی و عملیات و این چیزا در بین نیروهای شورشی عراقی درباره اش پیدا کنند.» بن هور با دقت و حساسیت خاصی گفت: «سابقه کیفری و قضایی داشته؟» جوزف گفت: «نه. اما یه چیز جالب توسط یکی از جاسوسانمون شنیدم. اونم این بود که بخاطر موضع گیری های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و اونا را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدونسته، چند مرتبه بهش تذکر دادند و دو بار هم با بقیه به زد و خُرد کشیده شده.» بن هور خنده ای کرد و دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و گفت: «وای خدای من! چه عالی! دیدی جوزف؟ دیدی بن هورِ پیر هیچ وقت اشتباه نمیکنه؟ دیدی خدا به من همیشه راستشو میگه و دست منو میذاره تو دست برگزیدگانش؟» جوزف گفت: «بیشتر از سی ساله که افتخار شاگردی شما رو دارم. بله. متوجهم. درست و دقیق و حساب شده! به حس ششم شما ایمان کامل دارم. فقط یه سوال! شنیدم که بهش گفتین اگه میخوای برو! خب اگه رفت، چی؟» بن هور گفت: «دلم روشنه که نمیره. جایی رو نداره که بره! اون الان یه متمرد و خائنه! کجا بره که از اینجا براش امن تر باشه؟ اما اگرم رفت، باید دوره بیفتیم و شر و بلا از اطرافش دور کنیم تا بالاخره دوباره برگرده پیش خودم! راستی مکتب فکری خاصی نداره؟» جوزف به دفترش نگاه کرد و گفت: «غیر از اینا ... چرا ... یه چیز دیگه هم گفتند ... گفتند که بیشتر انذاری هست تا تبشیری. ینی بیشتر ترجیح میده مردم رو از عذاب و عقوبت اعمالشون بترسونه تا بخواد امیدوارشون کنه.» بن هور پرسید: «ینی بیشتر از جهنم میگه. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! اصلا انگار به بهشت اعتقاد نداره و بهشت را منحصر به امامان و تعداد معدودی از اولیای خدا میدونه!» بن هور گفت: «بی نظیره! خدا کنه چیزایی که درباره اش گفتی درست باشه. مخصوصا این آخری که گفتی!» جوزف به یکی از مانتیورهای اتاق ابومجد نگاه کرد و گفت: «نگا کن! نمازش تموم شد و داره ذکر میگه!» بن هور فورا بی خدافطی رفت. ابتدا در زد و وقتی ابومجد اجازه ورود داد، وارد شد. چند لحظه گذشت. ابومجد غرق در ذکر بود. بن هور پرسید: «میتونم بپرسم چه اذکاری میگید؟ برام جالبه بدونم!» ابومجد چند دقیقه صبر کرد و چشمانش را بست تا دورِ تسبیحش تمام بشود. وقتی آن دور تمام شد گفت: «پس از هر نماز، باید پونصد ذکر گفته بشه. صد مرتبه سلام بر امام حسین. صد مرتبه لعن قاتلان امام حسین. صد مرتبه لعن اولی. صد مرتبه لعن دومی. صد مرتبه لعن سومی.» بن هور که خوشش آمده بود، روی زمین کنار ابومجد نشست و گفت: «یکی دو شب هست که شبها که نمازشب میخوانید، بیدارم و صدای شما را میشنوم. مگه در آن نماز یک رکعتی ... اسمش را نمیدانم...» ابومجد گفت: «نماز وَتر!» بن هور گفت: «بله بله. نماز وَتر. شنیده بودم که مسلمانان در قنوت آن نماز، چهل نفر را دعا میکنند. اما شما آهسته آهسته نفرین میکردید. متوجه نمیشدم چه کسانی را نفرین میکنید. فقط متوجه شدم نفرین میکنید. میشه بدونم آن چهل نفری که در قنوت نفرینشان میکنید چه کسانی هستند؟» ابومجد خیلی جدی گفت: «خیر! این از اسرار ماست. نیازی نیست که همه چیز را بدانید.» بن هور که از این جواب خیلی خوشش آمده بود گفت: «بسیار خوب عالی جناب! بسیار خوب. ناهارتان را کی بگویم آماده کنند؟ چه میل دارید؟» ابومجد جواب بن هور را نداد و به سجده شکر رفت. اما بن هور کارش را بلد بود... ادامه دارد.. @Mohamadrezahadadpour
بیداری؟
چطورین با بن هور؟!😐
تصور کنید اگه تو دست و بال یکی مثل بن هور گرفتار بشین، چیکار میکنین؟!🙊
توهم ایمان؟! خدا پدرتو بیامرزه حالا صبر کن ببین چه کار میکنه این بی پدر
ابومجد رو میگی؟ آره والا فقط خدا به دادمون برسه و عاقبتمون بخیر کنه
والا اگه شما میدونی، ما هم میدونیم! اصلا به عقل شیطان رجیم هم نمیرسه
آره آفرین این تعبیر خوبیه