بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
✅ «آغاز فصل دوم»
قسمت: سیزدهم
یک سال و نیم قبل _ایام اربعین_مسیر نجف کربلا_ راوی: آسید رضا
تازه رسیده بودیم. تازه که میگم، ینی دو سه روزی بود رسیده بودیم و قرار بود فعلا باب آشنایی با بچه های شهرهای دیگه باز بشه و یه کم بیشتر که با هم آشنا شدیم و جا افتادیم، برنامه ها و تقسیم کار و این چیزا ...
این که میگم باب آشنایی با بقیه باز بشه، اینه که اون سال برنامه های خاصی باید هماهنگ میکردیم و برای کل سال بچه های شهرهای مختلف راشارژ میکردیم. وگرنه خودم سال اول و دومم نبود که اربعین میرفتم. بلکه ما از زمانی که اربعین اینجوری مُد بشه، میرفتیم و کار میکردیم.
کارای سخت افزاری که اصلا با ما نبود و با خود بچه های نجف و کربلا بود. اینقدر قشنگ کار کرده بودن که کم و کسر سازه ای و این چیزا نداشتیم و حتی به خاطر بانیانی که از سال های گذشته داشتند، تدریجا در ایام غیر اربعین ساخت و سازها شده بود و حسینیه و زینبیه هایی که ساخته شده بود، توی کل مسیر زبان زد بود و همه میومدند و میموندن و برای بیتوته و استراحت، موکب های ما را انتخاب میکردند.
از قبلش هم به ما گفته بودند که اطراف موکب های بزرگ ایرانی نریم. چون هم اکثرشون با ما مخالفند و هم از حمایت های پنهان حکومت عراق برخوردارند و ممکنه شر بشه برامون. به خاطر همین تلاش میکردیم از اونا فاصله بگیریم و از هر گونه کارهای تنش زا پرهیز کنیم.
اینا همش یه طرف، اما ساپور و حمایت از بقیه موکب های عراقی و ایرانی هم در دستور کارمون بود. آقا و آقازادشون امر کرده بودند که تحت هر شرایطی که هست، نان و آب و حتی پذیرایی موکب های اطراف را تا جایی که برامون امکان داره تامین کنیم و همسایه های خوبی بشیم. این کار اینقدر تاثیر داشت، که باعث شده بود موقع نمازها حداقل بیست سی تا موکب های درشت و کوچیک اطرافمون، نمازشون تعطیل کنن و به موکب ما بیان. خب البته جای ما هم بیشتر از هزار و پونصد نفر نبود و بعضی وقتا مجبور بودیم برای نماز، کل مسیر را میبستیم و از اون طرف هم تا چشم کار میکرد، جمعیت ایستاده بود و نماز میخوند و اغلبشون هم برای سخنرانی و تبلیغات بعد از نماز مینشستند.
مگه میشه این همه مهمون و زائر برای نماز و تبلیغات و این چیزا در موکب جمع بشن ولی بعدش بدون پذیرایی و شام بگیم بفرمایید تشریف ببرین؟ خب نه! به خاطر همین زحمت پخت و پز از حدود بیست سی تا موکب اطراف برداشته بودیم و شام و ناهارشون را با افتخار تامین میکردیم.
یه شب که پخش مستقیم سخنرانی آقا را از بیتشون در شبکه امام حسین داشتیم، خطاب مستقیمشون به خادمان موکب ها بود و ما گرفتیم منظورشون چی هست؟ ایشون گفتند که به هیچ وجه از خوراکی و پذیرایی و صفوف طولانی برای گرفتن غذا و آب و این چیزا برای زائران و دم در موکب پرهیز کنین. میگفتن اینا باعث تبلیغ مکتب و شعائر نیست و از شیعه، یک چهره غیر واقعی در اذهان مردم و جهان میسازه.
میگفتن حتما از طریق تبلیغات سمعی و بصیری و سخنرانی های پر محتوا و مداحی های جذاب برای جذب استفاده کنین. میگفتن شما این کارا را انجام بدین. بقیش با خود اباعبدالله الحسین علیه السلام هست و اگه قرار باشه کسی جذب بشه و بمونه، از این راه های باید بمونه. نه به خاطر شکم. اما باید اسباب سفر و زیارت و استراحت زائر را مهیا کنیم و اجازه ندیم به کسی سخت بگذره.
من تو بخش تبلیغات چهره به چهره بودم. البته من تنها نبودم. من و حدودا پنجاه نفر از بچه های بیت خودمون و دوستان فاضلی که در قم و اهواز و مشهد و تهران و شهرهای دیگه داشتیم، دعوت کرده بودیم و اونا هم سنگ تموم گذاشتند و حدودا یکی دو ماه کامل اومدند و موندند و کارای تبلیغی انجام میدادند.
همه چیز خوب پیش میره و به برکت امام حسین علیه السلام، بچه ها هم کارای تبلیغی و اینا انجام میدادند. ما حداقل چهارتا کار مهم داشتیم: سخنرانی که معمولا از چهره ای شاخص ایرانی خودمون و شخصیت های عتبه حسینی و علوی استفاده میشد. پاسخگویی به مسائل شرعی و اعتقادی که از بچه های بعضی موسسات اعتقادی بودند. هیئت و مجالس پر شور روضه و سینه زنی که با خودم و یکی دو تا از بچه های دیگه بود. آخریش که شاید از همش مهم تر بود، بچه هایی بودند که کارهای رسانه ای میکردند. تعدادشون حداقل نیمی از ما بودند و حسابی تو کارشون حرفه ای بودند و دقیقا نمیدونم کجا و چطوری آموزش دیده بودند.
خب به ما گفته بودند که باید خوراک یک سوم سال چندین شبکه ماهواره در طول اون دو ماه تامین کنیم و بعلاوه اینکه روی جذب معنوی و عاطفی هم خیلی تاکید شده بود.
من خیلی از بقیه خبر ندارم. چون سرم گرم کار و وظیفه خودم بود. از بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا با صد لعن و سلام تا روضه آخر شب که برای بچه های چایی خونه و آشپزخونه به صورت خصوصی روضه میذاشتیم، کار رو سرمون ریخته بود تا آشنایی با هیئات مختلف مخصوصا هیئات ایرانی که یا بهمون لیست داده بودند و گفته بودند با اینا ارتباط بگیرین و حتی ازشون آدرس و شماره بگیرین که بتونیم در طول سال ساپورتشون کنیم. چون اغلب اون هیئات، بچه هایی بودند که یا از طرف اطرافیان و خانوادشون طرد شده بودند و یا سپاه و اطلاعات و هیئت رزمندگان و بقیه هیئتی های شهرشون تحویلشون نمیگرفتند و چوب لای چرخشون میذاشتند.
من یکی از مهم ترین مسئولیت هام این بود که اونا را بشناسم و باهاشون ارتباط بگیرم و دوست بشیم و در طول سال باهاشون قرار بذاریم. بچه های بدی نبودند اما حسابی کینه و ناراحتی بقیه هیئات شهرشون تو دلشون بود و فقط منتظر یک پدر یا بزرگ یا لیدر معنوی بودند که تحویلشون بگیره و هر از مدتی احوالشون بپرسه و بتونن پیش خودشون دلگرم باشن که آره! ما هم بزرگتر و آقا داریم و راهمون درسته و بر خلاف بقیه، یه مرجع تقلید و بیتش هست که ما را همین جوری که هستیم تحویل بگیره. نه اونجوری که خودش میخواد و یا مصلحت میبینه که اونجوری باشیم.
من باید اونا را کشف میکردم. بهشون پناه میدادم. دوسشون میداشتم و حلقه وصل اونا باشم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
سلام و روز جمعتون بخیر و ایام به کام
حرف دارم اما امروز کم کم باهاتون حرف میزنم و همشو یهویی و در یه پست نمیگم.
تقدیم با احترام👇🌹
✔️ ارسالی از طرف یکی از اعضای محترم کانال👇
+ شنیدی نزدیک یکی از سفارت ها انفجار شده؟
- واقعا که بی عرضه ایم! شعور دیپلماتیک نداریم! این کارا رو می کنیم کشورا ول می کنن میرن!
+ انفجار عمدی نبوده بخاطر اتصال برق بوده!
- خوب همینه دیگه! همه زیرساختامون قدیمیه هی فاجعه رخ داده!
+ بابا ایران نبوده که! سوییس بوده!
- من نمی دونم این اسلامگرا های تند رو جهان سومی کی می خوان کشتار توی کشورای پیشرفته رو تموم کنن!
+ کسی کشته نشده که!
- می بینی چقدر پیشرفته هستن؟ انفجار رخ میده هیچ کس کشته نمیشه! حالا اگه ایران بود نصف جمعیت تهران مرده بودن!
✅ یک کلیپ عالی از جناب پناهیان دیدم که بنظرم حتما ببینید و روحیه بگیرید. حتی پیشنهاد میکنم دو سه بار ببینید. اصلا ذخیرش کنین و هر از گاهی نگاش کنید:
https://www.aparat.com/v/x2vNY
🔸به قول یکی از دوستان:
خوش به حال اونی که برای صبحانه از جا بلند شد و وضو گرفت تو سرما رفت سر سفره امام زمان غریب ناشتایی شو بخوره، من که عرضه ندارم حتی بلند شم دگمه تلوزیون رو بزنم و تو خونه گرمم دعای ندبه گوش کنم😩😓
🖥 شما هم دعوتید 🖥
گفتگوی زنده بنده و آسیدکمیل موسوی در اینستاگرام
انشاءالله ساعت ۲۱ امشب
فکر کنم خوش بگذره😉
https://www.instagram.com/p/BtDtJKtnyTO/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5p2596um4hw
✔️ بچه ها قول میدین این قسمت #پسر_نوح را حداقل دو بار با دقت بخونید؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل دوم»
قسمت: چهاردهم
یک سال و نیم قبل _ایام اربعین_مسیر نجف کربلا_ راوی: آسید رضا
خب شرایط ما جوری نبود که بتونیم خیلی هم آزاد تبلیغ کنیم. روی عکس و تصاویر مختلف آقا با خاندان علمای عراق که قبولمون داشتن خیلی مانور میدادیم و کتاب ها و کاغذهای مختلفی هم پخش میکردیم و چون بخش پاسخگویی ما از روحانیون پیر و وارد عراقی و ایرانی بوده و هست، خیلی موفق و اثرگذار حضور داشتیم. ولی بیشتر از همین چیزا دیگه صلاح نبود و باید همه جوانب را میسنجیدیم که حساسیت زا نباشه و دردسر نداشته باشیم.
خب البته اذیت هم میشدیم. مثلا میدیدم بچه هیئتی ها و بنظرم بعضی نظامی ها و مردم بودند که بنر ما را پاره میکردند و جلوی موکب های ما شعار میدادند و حتی الکی بحث های چالشی راه مینداختند و ... اما چون حریف زبون و استدلال آخوندای ما نمیشدند یا میذاشتن و میرفتن و یا جذب میشدن و حداقل یکی دو شبی پیش خودمون میموندن و با خاطره خوب میرفتند.
اغلب جوونا و نوجووناشون میگفتند: راسته شما شیعه های انگلیسی هستین؟ پولتون از کجا تامین میشه؟ چرا این همه شبکه دارین؟ مگه وحدت خوب نیست؟ پس چرا دارین وحدتو به هم میریزین؟ و از اینجور سوالات!
خب سر قضیه پول و پله، خودمم نمیدونم این همه فراوانی نعمت از کجا داره ساپورت میشه؟ ولی خودمو توجیه میکردم و به خودم میگفتم پول امام زمان برکت داره! اما بعدش باز برام سوال میشد که امام زمان ها که نداریم. امام زمان همه یکیه. پس چرا بقیه مراجع اینقدر ندارن که خرج کنن؟ خلاصه هیچ وقت نتونستم این معادله را برای خودم حل کنم. حتی وقتی از کمک های مالی مقلدان ایرانی و غیر ایرانی، مخصوصا یکی از بخش های استان اصفهان که خیلی اونجا سینه چاک داریم، مطلع شدم، بازم قانع نشدم و به خاطر همین، اعصابم نمیکشید بشینم جواب مردمو بدم.
گفتم که. سرم گرم شناسایی و جذب بچه هیئتیایی که گفتم بود. تا اینکه از ایران، پسر حاج آقا برام تماس گرفت و گفت: تا سازماندهی نکنی و باهاشون لینک نشی، زود از دست میرن. اونجا بود که من اولین بار، به سازماندهی فکر کردم. دوره و برنامه خاصی برای سازماندهی ندیده بودم. به خاطر همین خیلی صادقانه بهشون گفتم: حاج آقا من بلد نیستم. من فقط بلدم شماره تماس بگیرم و بعدش هر از مدتی واسشون اس بدم و دعوتشون کنم و این چیزا ! سازماندهی بلد نیستم والا !
پسر حاج آقا گفت: میدونم. به خاطر همین، امشب یکی دو نفر میان موکب جلوی حرم حضرت ابالفضل. برو اونجا. پیدات میکنن و باهات حرف میزنن. اونا بلدن که چطوری هست و راه و چاهو یادت میدن.
خدافظی کردم و همون عصر راه افتادم به طرف کربلا. همه داستان ما از همین ملاقات و کربلا و دو سه شبی شروع شد که پیشمون موندن و به من یاد دادند که چطوری باید سازماندهی کرد.
دو نفر بودند. هر دو تاشون آقا. دوتاشون لباس روحانیت داشتند. دوتاشون مسن بودن و جوون نبودند. دوتاشون فارسی حرف میزدن و فهمیدم که خیلی باسواد هستن و فقه و اصول و کلام و فلسفه و خلاصه همه سرمایه های آخوندی را تو مشتشون داشتند.
حاج آقای اولی که سید بود، شروع به حرف زدن کرد و گفت: درس اول: جذب دست خدا و اهل بیت هست که به دل کسی محبت و استدلال من و شما را بندازه. اما سازماندهی هنر من و شماست و باید یاد بگیریم. حالا یه بار تکرار کن چی گفتم!
واسش تکرار کردم. بعدش گفت: احسنت. درس دوم: مخاطب نباید هیچ تلاشی برای جذب و نگه داشتنش توسط شما حس کنه وگرنه برات طاقچه بالا میذاره و باید بدوی دنبالش. باید یه کاری کنی که بدوه دنبالت. تکرار کن حالا.
بازم تکرار کردم و تشویقم کرد. گفت: درس سوم: برای اینکه مخاطب بدوه دنبالت، باید یه چیزی داشته باشی که حس کنه بهت عاجز هست و محتاجته. یا باید محتاج علمت بشه. که معمولا بچه هیئتیا علم نمخیوان. یا باید محتاج سخن و سخنرانی و مداحیت بشن که اگه اینو داشته باشی، خوبه. اما اون چیزی که عالیه، اینه که حس کنن مهمن و یه مسئولیتی دارن و اینقدر میتونن شخصیت داشته باشن، که بشن موضوع جلسات بقیه هیئتی ها و بشن دغدغه امام جمعه ها و بشن دردسر سپاه و بسیج و خلاصه بشن یه جریان دیگه که داره گنده میشه اما دوس ندارن گندش بکنن. اگه حس بکنن که دارن تو سری میخورن، قد راست میکنن و جلوی اونا می ایستن.
چیزی نگفتم و فقط نگاشون کردم.
ادامه داد و گفت: اهمیت! این کلیدِ قفلِ توجهِ به بچه مذهبیایی هست که طرد شدن. تو فقط بهشون توجه کن و اجازه نده با یه برچسب «ضد ولایت فقیه» از چشم بیفتند! متوجهی؟ میگیری؟ چرا داری اینجوری نگامون میکنی؟
گفتم: آره تقریبا اما چطوری؟
گفت: چطوری نداره. همه مخالفان شما از قشر آخوند و پاسدار و... دلشون خوشه به ولایت فقیه و ولی فقیه و این چیزا! ولی وقتی بچه های شما حواسشون فقط پیش امام حسین باشه، همه چی حله. وقتی بچه های شما بدونن که ولایت، ضرورتا ولی فقیه نیست و دایرش خیلی گله گشادتر از اون چیزی میشه گرفت که تلوزیون و سپاه و امام جمعه ها میگن، دیگه نه احساس گناه بهشون دست میده و نه همش مجبوری بشینی توجیهشون کنی! و حتی از چشم کسی افتادن نمیترسن و دلهره نمیگرین!
گفتم: اینو قبول دارم. آره.
تا اینکه گفت: خوب گوش بده پسر جوون ببین چی دارم بهت میگم: این روزا ضد ولایت فقیه شدن، یه برند هست و خیلی میشه ازش استفاده کرد. این قدر بُرد و مخاطب پیدا میکنی و عزیز میشی که باورت نمیشه. پس خلاصه کنم: وقتی توجه را با بی خیالی نسبت به برچسب ضد ولایت فقیه قاطی کنی، ما حصلش میشه جمعیت قابل توجهی که فارغ از مسائل حکومتی و اجتماعی، فقط برای امام حسین و اهل بیت میان. دیگه چی از این بهتر؟ این خودش، یه سازماندهی و تشکیلات سازی عالیه که وصل به امام معصوم میشن.
حرفاشون برام خیلی جذاب و قانع کننده بود. همه اینا را خودم میدونستما اما وقتی اینجوری و با این روال منطقی بهم گفتند، دل خودمم گرم تر شد.
آخرش اون یکی آقاهه، دست توی جیبش کرد و ده تا سیم کارت و گوشی بهم داد و گفت: از حالا به بعد، فقط با این سیم کارت ها و گوشیا با هم در ارتباط باشین. بده به کسانی که میدونی قدرت کاریزما دارن و میتونن توی شهر و دهات خودشون محور باشن. حواست باشه. فقط با اینا با مردم در تماس باشین. با همه. حتی با زیدتون. اینا به این راحتی ها قابل رهگیری و کنترل نیست.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل دوم»
قسمت: پانزدهم
یک سال و نیم قبل _ایام اربعین_مسیر نجف کربلا_ راوی: آسید رضا
یکی دو شب با هم بودیم. نکات زیادی رد و بدل شد و حتی فهمیدم که من تنها نبودم و اونا با چیزی حدود بیست سی نفر دیگه هم ارتباطی مثل ارتباط با من داشتند. لحظه آخری که میخواستیم از هم جدا بشیم، اونی که بهم گوشی و سیم کارت داده بود گفت: راستی فقط یه نکته! بخاطر اینکه کارها راحت تر پیش بره و هماهنگ تر باشیم، یکی از رفقای ما که الحمدلله آدم فاضلی هم هست، با خطی که به خودت دادیم کانکت میشه و گاهی در بحث ها و برنامه ریزی ها اظهار نظر میکنه. مشکلی نیست.
قبول کردم. خیلی از نظر انرژی و فکری تغذیه شده بودم و حداقلش این بود که تکلیف خودمو میدونستم.
برگشتم به موکب خودمون. خیلی تیز و بز به رصد و شکار بچه هیئتی هایی که با بعضیاشون آشنا بودیم و بعضیای دیگشون هم تازه پیدا کرده بودیم پرداختم. با هم تمرین شعر و مداحی و این چیزا میکردیم. حتی سبک سینه زنی های شلاقی و لطمه و زنجیرزنی و این چیزا هم اگه بلد نبودند بهشون یاد میدادیم. اینقدر براشون جذاب بود و خوشبحالشون بود که به هر بدبختی بود با بقیه دوستاشون که از خودون جلوتر و یا عقب تر بودند تماس میگرفتن و بهشون آدرس میدادن که بیان موکب ما و عشق و حال هیئتی کنند.
ما باید یه کاری میکردیم که بهشون خوش بگذره. خوشی به سبک و سیاق عراقی و عربی. به همین منظور، چیزی حدود صد دست قلیون و بیش از پنجاه کیلو سیگار در دو روز برای هرکی عشقش کشید و حتی ماده ناس برای گرم و بم شدن صدای نوجوون هایی که دوس داشتن مداحی یاد بگیرن (نوعی مواد مخدر) سفارش میدادیم. رابط ما در نجف فورا تهیه میکرد و سهمیه روزانه ما را تامین میکرد.
ما طرح بهار بچه هیئتی ها در اربعین را استارت زدیم. اینقدر بهشون خوش میگذشت و فرهنگ قهوه خانه ای اما سینه چاک شدن برای امام حسین را دوست داشتند، که به زور از ما دل میکندند و بقیه مسیر را برای کربلا میرفتند. حتی خیلی هاشون دیگه کربلا نمیرفتن و هر صبح و شام از همون موکب ما یه سلام رو به کربلا میدادند و ادامه عزاداری و تمرین سبک های جدید عزاداری و پذیرایی مفصل و ...
من دونه دونه اقداماتی که اون دو نفر بهم یاد داده بودند را پیاده میکردم. در طول حدود پنجاه روز، نه نفر از بهترین و کاریزماترین بچه ها که توانمدی جذب و مدیریت و محور شدن را داشتند انتخاب کردم و بعد از اینکه ازشون مطمئن شدم، گوشی ها را تحت عنوان سفیر حسینی بهشون دادم. اونا خیلی خوشحال و مسرور و احساس شخصیت و وابستگی بیشتری به تشکیلات کردند. طبق گفته اون دو نفر، به خاطر اینکه مشکلی پیش نیاد (که خودمم نمیدونم دقیقا چه مشکلی منظورشون بود) همون لحظه اول فعال سازی خطوط در فضای مجازی، اسم مشترک انتخاب کردیم و هممون شدیم: پسر نوح!
از همون موقع به بعد، گروه هایی را در تلگرام تشکیل دادیم و در طول حدودا چهار ماه، چیزی بالغ بر 5000 جمعیت، که همش جوون و هیئتی و سینه چاک امام حسین بودند دور هم جمع کردیم.
تا اینکه یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم بین گروه هام، یه گروه تشکیل شده و فقط ده نفر عضو داره! خیلی تعجب کردم. اما وقتی دیدم خودم ادمینش هستم و اون نه نفر، دارن از من به خاطر تشکیل گروه «سفینه الحسین» تشکر میکنند، فهمیدم که کار همون بنده خدایی هست که اون دو نفر روحانی گفتند قراره گاهی اوقات با آیدی من کانکت بشه و پیام بذاره.
منم گرفتم داستان از چه قراره. حساسیتی به خرج ندادم و چیزی بهشون نگفتم. چون قرار نبود چیزی بهشون بگم. اما انصافا پسر با حالی بود و اینقدر پیام های زیبا و مفهومی و هیئتی میذاشت که دیوونش شده بودیم. اما همش به اسم من تموم میشد. چون کسی نمیدونست که من نیستم. حتی اون گاهی شب ها شعر میگفت و نکات خاصی برای سینه زنی میگفت که خودمم لذت میبردم ولی آخرش اسم منو به عنوان شاعر مینوشت: «سگ آستان وفا: آسید رضا»
بسیاری از شب ها من ساعت ها مینشستم و تماشا میکردم که چجوری با اون نه نفر ارتباط میگیره و به جای فکر میکنه و به جای من حرف میزنه و به جای بهشون محبت میکنه و حتی به جای من، به بقیه گروه ها سر میزنه و همه پنج شش هزار نفر را سر انگشتش میچرخونه!
تدریجا وجهه و موقعیت خیلی خاصی بین مذهبیا و هیئتیای قم و بیت آقامون پیدا کردم. اون حتی به من دستور میداد درس بخونم و کلاس کی برم و کجا هیئت برم و حواسم به کیا بیشتر باشه و ... حتی درباره چهره و ظاهرم و سلامتیم و نوع تتون و تنباکوی قلیونم هم نظر میداد. چندین بار شد که بچه ها پول میخواستن و حتی خودم پول لازم بودم، بی حساب و کتاب، میلیون میلیون پول واریز میکرد و مشکلاتمون حل میشد و حتی بازم دست و دل بازیش به اسم من تموم میشد.
تا اینکه بعد از مدت ها، یه شب بهم گفت که حیفه دستور و سنت علمای راستین را عمل نکنی و تک همسر بمونی.
گفتم: خودمم دوس دارم و حتی فکر نمیکنم بیت آقا و آقازاده هم مخالفتی داشته باشند.
گفت: خودت انتخاب میکنی یا بگم برات انتخاب کنند؟
گفتم: خودم خیلی مشغولم و فکر نکنم سلیقه و شناختم بهتر از تو باشه!
گفت: یه کم طول میکشه ...
تا اینکه همین خانم عرب، که انصافا خیلی هم باب میل و مهربان هست، بهم معرفی کرد. ایشون که خانمم شدند اهل عراق هستن اما حدودا ده ساله که در ایران درس میخونده و با برادرش زندگی میکرده و گفتن که پدر و مادرش را در حادثه ای از دست داده. الحمدلله هم شاعر هست و هم مداح و هم تحصیل کرده هست و دروس حوزوی هم به طور آزاد در طول سالها در بخش بانوان بیت آقا خونده. ماشالله اینقدر مسلطه که آقازاده تصمیم گرفت ایشون را برای سامان دهی هیئات خواهران وابسته به خودمون در قم و تهران انتخاب کنه.
باید اقرار کنم که کار تبلیغیش به مراتب از ما مردها تمیزتر و غیرت و تعصب دینیش از ما قوی تر هست. برای خانم اولم هم از خواهر عزیزتر هست و حاضره جونشو برای من و خانوادم بده اما به عنوان کنیز و خانم دومم نگهش دارم. منم که از سر راه پیداش نکردم. اینو هدیه خدا و روزیِ اربعینم میدونم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
📚دنیا مسابقه سرعت نیست همیشه نباید از بقیه بهتر باشی بلکه باید سعی کنی از گذشته خودت بهتر باشی
خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می گویی و هر وقت نمی خواهی، نمی گویی و بدون خداحافظی گم می شوی، می توانی با بغض بخندی و هیچ کس نفهمد داری گریه می کنی. می توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. می توانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدم ها گم می شود و هیچ کس نگرانت نشود.
📚 پاییز فصل آخر سال است
👤 نسیم مرعشی