eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام قسمت‌های اول داستان جدیدتون و خوندم خیلی عالی بود عین واقعیت فقط تفاوتش با واقعیت اینه که اینجا حاج آقای خلج اول زنگ میزنه به سخنران و طلبش ولی در دنیای واقعی طلبه میره مجلسش میبینه یکی دیگه سخنرانی میکنه بعد هم محترمانه میگن ببخشید شما که همیشه هستید یا گفتن تو حوزه سرتون شلوغه دیگه مزاحم ایشون شدیم😔😔واقعا زیبا بود ان شاالله ادامش. 🔹سلام علیکم حاج آقا.عبادات قبول. داستان خوبی رو شروع کردین. چون خودم طلبه هستم و مثل آقا داوود دنبال مسائل به روز جامعه و پیدا کردن جوابها و آگاه کردن دیگران، و دلم گرفته چون برخی اوقات مورد تمسخر دیگران واقع شدم که چرا یه طلبه باید دنبال این مباحث بره.خلاصه ممنون 🔹حاجی سلام نماز روزه هاتون قبول... حاجی اصلا این داستان جدید رو که توکانالتون میذارین... من واقعا به وجد میام... ان شالله شهید شید🌹🌹🌹 🔹سلام چقدمن امشب این قسمتودوست داشتم❤️❤️❤️ چون پسره مثل خودم عاشق فیلم دیدنه😍😍😍😍 تازه جمله آخرم عالی بود،عالی نه ها......عااااااااااااالی😍 جای پسرنداشتم ذوقت کنم😊😊😊😊 🔹یعنی فقط روایت هیکل ها....😂😂😂 از دیشب گفتیم طرفمون سلمانی ها و سعادتاس... امان از نرجس ایزدی ها.....تو یه گروه کشوریشون هستم ...امروز فرداس که تکفیرا شروع بشه... حالا چرا نرجس؟؟؟؟ به بعضیا برنخوره😐 🔹حاج آقا خدمت سربازی بدون کتاب هات نمی گذشت حسابی کیف کردیم 🔹سلام حاج اقا طاعات قبول شمام مث ما شب زنده داریا. التماس دعا. شک ندارم یکی از بهترین داستاناتون میشه. موضوع شم عالیه.دمت گرم که اینقد منصفی و انقلابی بودنو اتش به اختیار بودن حرف اقا زو مث خیلیا با خالی کردن عقده های درونی اشتباه نگرفتین. ممنون از شما بابت اینکه هستین و زحمت میکشین.ایشالا تکثیر بشین و توی حوزه ها مث شما زیادتر داشته باشیم. نسل جوون خیلی نیاز دارن. نسل ماهم خیلی برای تربیت بچه هامون. التماس دعا 🔹سلام حاجی جان طاعات و عبادات قبول درگاه حق می‌گم همین چند روز پیش داشتم تو دلم غیبت شما رو می‌کردم که دیگه داستان نمی‌ذارید! حلال کنید تشکر که دوباره داستان گذاشتین نمیشه یکم بیشتر بذارید؟؟ دو تا قسمت؟؟ 🔹عااااااالی آفرین، مرحبا حظ بردم واقعا علاوه بر جنبه های اصلی داستان، فقط یک روحانی میتونه اینقدر خوب طیفهای مختلف هم لباسهاش رو توصیف کنه. 🔹سلام امیدوارم مثل حاج آقا خلج وجود داشته باشه...قطعا هستن اما مدیر هم باشه..یعنی دستش باز باشه...و امیدوارم داستان تون یا واقعی باشه و یا براساس واقعیت باشه...‌ خداحفظتون کنه...شما و خونوادتون رو 🔹سلام حاج آقا طاعات و عبادات قبول چقدر خوب کردین یک داستان داخل کانال گذاشتید اونم داستانی به این جذابی بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی داستان هستم فوق العاده است این داستان خدا خیرتون بده التماس دعا 🔹یا حضرت عباس،بنده خدا دیوید قراره توی مسجد با کی کار کنه. از همون اول سوهان روح و مته اعصابش جور جوره. بیدار کردن از خواب که اونجوری باشه تا تهش بنده خدا داستان داره. همیشه سخت ترین قسمت ها ساختن با افراد این چنینی هست. 🔹خداخیر حاج خلج بده کاشکی ما شاگردش بودیم 🔹سلام و رحمة الله و برکاته. حاج آقا چقددددددددر قشنگه داستان جدید یکی مثل همه! عااااااااالیه موضوعش کاش منم توی این مسیر دیوید باشم. همین الان فقط قسمت اولشو خوندم وبی موضوعش رو فهمیدم و حقیقتا دست گلتون درد نکنه خدا خیرتون بده 🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️🙂🙂🙂🙂🍀🍀🍀🍀 🔹سلام حاج آقا خوبین ان شاءالله البته با فرستادن داستان جدید و هشدارهای قبلش معلوم هست کاملا خوب و سرحال هستین، خب الحمدلله چندتا گروه داستان رو انتقال دادم هنوز دوستان خواب هستند بیدار شدند موعظه و نصیحت و تیکه هاشون شروع میشه 😅 البته یکم ترسیدم ولی واقعا میخوام بدونم شما چ جرأتی دارید ک کم نمیارید!! ما به اسم آبرو داری خیلی جاها سکوت کردیم و شکست این حصار محافظه کارانه استخون هامون رو آب کرد چرا ک خانواده ای دارم که جوری آسته میرن آسته میان ک کوچکترین حرفی پشتشون نباشه البته خدا ی دختر جسور و نترس داده بهشون ک هرچند وقت یکبار عین داستان نوشتن های سما ی آتیشی میسوزونه😌 یادمه ی بار مادرم بهم گفت بعضی ها آنقدر حرف پشتشون هست ک من جاشون بودم میمردم☹️ البته برو خودم نیاوردم و گفتم مامان جان خدا باید عزت بده حرف مردم رو بی خیال خلاصه اینکه داستانتون رو ارسال کردم البته کمی پیر شدم و محتاط ولی هنوزم دوست دارم بخاطر اعتقاداتم فحش بخورم امیدوارم در نشر و رساندن کلمات حق شما ما هم سهم کوچکی داشته باشیم ک به وجودتون افتخار می‌کنیم ان‌شاءالله سالی همراه با عافیت و معرفیت و در رأس همه فرج آقامون براتون رقم بخوره 🙏🏻
حالا مونده بفهمین چه بلایی هست این پسر😉
سلام گرم منو بهش برسون🌹
میخوام بگم در حوزه ها، چه طلا و الماس هایی هستند که هنوز چشم مردم بهشون نخورده🌷
حالا تا چاپ😅 اول بذار ببینم مممحمد۲ مجوز میگیره یا نه😂
🌿🌷
❤️
ان‌شاءالله در پیشگاه امام زمان سربلند بشیم🌷
🔹سلام حاج آقا سال نو مبارک طاعات و عبادات تون قبول وای عالیهههههه داستان جدیدتون به شدت مشتاق آخر داستانم از همین الان دودهایی که از دماغ و کله بعضیاااااا داره می زنه بیرون معلومه🙈🤣 شجاعتتون قابل تحسینه کاش اونقدر فرصت داشتید تا کلی خاطره ریز و درشت از همین برخوردای امثال نرجس ایزدی و سعادت پرور و سلمانی هی بیام بگم براتون 🔹سلام نماز و روزتون قبول باشه با توجه ب اینکه داخل ماه رمضون حوصله کار کردن نیست و یکم وقتمون رو خالی میکنیم ، نمیشه هر روز ۲ پارت از این داستان جدید بذارید؟ مثلا یکی شب ، یکی ظهر 🔹سلام حاج اقا میدونید هر بار داستان میزارید چه حسی دارم اون نقاد توی انیمیشن راتاتویل بود که آخر داستان بهش میگه گذاشتم به انتخاب خودت.شگفت زدم کن اون حسو دارم 🔹میدونم پیام بنده دیده نمیشه ولی خب تشکر ویژه از بابت کتاباتون 🙂کتابای شما منو عاشق خواندن کتاب کرد البته همه کتابا هم نه کتابای خودتون بیشتریاش خواندم من یک دهه هشتادی هستم (۱۷ساله) که عاشق کتاباتون شدم خداقوت ویژه بهتون ان اشالله که سالم تندرست باشید🙏🏻🌹 خداحفظتون کنه 🔹سلام داستان جدیدی که گذاشتین خیلی جالبه، کاملا درکش میکنم من طلبه نیستم اما خیلی از طلاب تکفیرمون میکنن از اینطرف تیر و ترکش فحش غیرمذهبی ها رو هم نوش جان میکنیم دو سالی هست که با استاد صفایی(عین صاد) آشنا شدم و کتب ایشون رو میخونم، حاضرم به جرات بگم عمرم به فنا رفت تا قبل از این دو سال... 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر چقدر نیاز به این داستان و نقد خواص دینی جامعه حس می شد. خدا کنه در ادامه همه بفهمند چرا تعداد روحانی انقلابی که برای نظام و رهبری جانش رو فدا کنه زیاد نیست هر چند چون انتظار ما از این طیف زیاده هر عملی از بزرگواران که خلاف نظام باشه بیشتر به چشم میاد. به نظر حقیر این داستان رو نذر ظهور بفرمایید تا خود مولی از شما و قلمتون محافظت کنه. اجرتون با بی بی دوعالم 🔹سلام حاج اقا زدید تو خال...ازوقتی رمان یکی مثل همه را گذاشتید توی کانال چندین مرتبه خوندم...منتظرم ادامه بدید.فقط لطفا پارتهای بیشتری هرشب بزارید..من که خوشم اومد..اصلا انگار از زبان من داره یه سری مطالب مطرح میشه..مشکلی که همیشه باهاش با یه عده باصطلاح انقلابی ومسجدی سروکله میزنم..دیدهای کوتاه تا نوک بینی....دریه ارگانی هم مشغول کارم که فراوان دور وبرم هست...همین روزها هست که بخاطر یه سری کارها مثل اوردن دختران بدون حجاب و رپ وکیپ هاپ وبی تی اسی به مسجد حکم ارتدادم از جانب اقایان صادر بشه...ولی انگار رمان شما چراغ راه شده و به چشم یک امداد الهی برای ارامش قلب من بهش نگاه میکنم...همین اولین جلسه رمان به یه سری برنامه ها مطمین شدم ومصمم تر درمسیری که هستم...دست مریزاد...قلمتون پرتوان ....فکرتون به روز باد...خوشمان امد ....ممنونم....منتظرم برای ادامه 🔹سلام و عرض ادب اولین باره پیام میفرستم وشایدم اصلا نخونین من از آبان امسال به واسطه"تقسیم" باشما آشناشدم و عضو کانالتون شدم حدود۶_۷سال پیش اسم ۲_۳تا از رمان هاتونو یادداشت کرده بودم که بخرم(اتفاقی وقتی آبان ماه دفترچه مو نگا کردم متوجه شدم اسم کتابای شما و نوشتم درحالی که به کلی فراموشم شده بود که بخرمشون) و این یکسان بودن اسامی شوک زده م کرد چون من اصلا نمیدونستم نویسنده این رمانها طلبه باشه!! ببخشیدا اینطور میگم ولی نمیدونم بخاطر چی من کلا از شیخ و طلبه و روحانی بدم میومد🙈🙈 بغیر حضرت آقا ی چندنفر دیگه م قبول داشتم و حرفاشونو هرازچندگاهی گوش میدادم ولی بقیه دیگه عمرااا🤦‍♀️ شایدم دلیل این دید منفی م برمیگرده به جذب نکننده و کسل کننده و اصلا ی جورایی افسرده بودن شیخای اطرافی که دیدم از لحاظ حجاب و محرمات و واجبات خیلی سفت و سختم ولی خب دیدی مثبتی نسبت به این جماعت نداشتم،خدامنو ببخشه که همه و با ی چوب میزدم و براشون تفاوتی قائل نبودم اما خواستم بگم داستانهای شما منو جذب کرد... گفتم میشه گشت و پیداکرد یکی که فقط حرفای تکراری نزنه و قابل تحمل باشه کسی که خودشو معصوم نبینه و بقیه رو عاصی و گناه کارِ هم ردیف شمر! تشکر بابت داستانهای خوب و آموزنده تون از حیفا و تب مژگان وتقسیم(که اینو فقط آنلاین بودم )متوجه شدم باید داستانهارو بذارم وقتی تموم شد بخونم که عذاب نکشم و تو خماریشون نمونم این داستان جدیدم گفتم نمیخونم ولی چه کنم که کنجکاوی امانمو برید برااینکه ماهیت کلی داستانو بفهمم و باید بگم ،کاش نمیخوندمش که اینطوری از قسمت اول مشتاق نمیشدم که کو ادامه ش🤦‍♀️😄 خداقوت بهتون و پایدار باشین عذر میخام اگه حرفام ناراحتتون کرد اینا تودلم بود چندین سال🙂🙈 😄سلام داستانتون عالی برای من خیلی ملموس،از افراد متحجر خانواده که می گویند فلانی ریشت را بده دایی ت که طلبه است اون باید ریشش اینقدر باشه نه تو😂 تا دوستان که اصلاً طلبه حساب نمی کنند تا مجموعه های به اصلاح فرهنگی وتا.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سوم 🔶منزل الهام🔶 خانه پدری الهام در آپارتمانی بسیار زیبا و بزرگ، نزدیک مسجد بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. تا وارد خانه شد، مادرش که در آشپزخانه و مشغول بار گذاشتن آش‌ترش بود با تعجب به الهام گفت: «سلام. اومدی انگار؟» الهام با دلخوری رو به مادرش کرد و همین طور که داشت چادر را از سرش در‌می‌آورد گفت: «سلام. مامان مگه نرجس زنگ نزد و التماس نکرد؟ مگه تو رو واسطه نکرد که برم مجری برنامشون بشم؟ مگه خودم نگفتم نمیرم؟ مگه شما منو زور نکردین که زشته ... خانمِ پسرعموته ... شاخِ حاج خانمای محله است ...» مادرش قاشق را گذاشت روی اُپن و به طرف الهام رفت و گفت: «باز چی شده دورت بگردم؟ حرص نخور اینقدر ... پوستت قرمز شده.» الهام با حالت دلخوری رفت و روی مبل نشست و گفت: «هیچی. چی میخواستی بشه. کلی حرف بارم کرد. چرا اینجات کجه؟ چرا اینجات راسته؟ چرا اینجوری؟ چرا اونجوری؟ بابا من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من اینجوری‌ام. نه خلاف شرع کردم. نه تابلو بودم.» مامانش که مشخص بود خیلی مامانِ پایه و مهربونی هست نشست کنار الهام و گفت: «حالا خودت ناراحت نکن. اشکال نداره. مهم اینه که دختر فهمیده و روشنی هستی. ماشالله خوشکلم هستی و ملت فکر میکنن دخترم بزک دوزک کرده.» الهام که معلوم بود از این حرف مامانش خوشش آمده، رو به طرف مامانش نشست و گفت: «مامان! جون من یه چیزی بگم نه نمیگی؟» مامانش گفت: «بسم الله... باز دیگه چی آتیشی میخوای بسوزونی؟» الهام گفت: «مامان میایی دوتامون امروز با همون چادر دکمه دارهِ عربیه بریم مسجد؟ یا میخوای من با دکمه دار میام و تو هم با چادر بدون کِش بیا. میایی؟ جون من پاشو بریم حال این نرجسو بگیریم و برگردیم. ینی منفجر میشه با چادر دکمه ای و بدون کِش!» مامانش که خنده‌اش گرفته بود گفت: «بلا نگیری دختر! آخه این چه کاریه؟ میخوای زنِ مردم سکته کنه از حرص و فشار؟» الهام قهقهه بلندی سر داد و گفت: «من میرم وضو بگیرم. تو هم پاشو آماده شو!» 🔶مسجدالرسول🔶 نرجس در حیاط باصفای مسجد ایستاده بود و مردم داشتند کم‌کم وارد مسجد میشدند. صدای قراعت قرآن داشت از مسجد به بیرون پخش میشد. نرجس همین جور که با سه چهار نفر از خانم‌ها گرم صحبت بود، دید مامان الهام با ماشین206 آلبالوییش در حال پارک کردن کنار مسجد است. زیر لب«لا اله الا الله»گفت و به صحبتش ادامه داد: «فقط حواستون باشه که نه در مسجد و نه حتی در پیاده‌روی مسجد، هیچ دختر و زن بی‌حجاب و بدحجابی رد نشه.» دید که الهام و مامانش از ماشین پیاده شدند و همین طور که نسیم ملایمی میزد زیر چادرشان، از روبرو مثل زورو با شِنِل مشکی شده بودند و قدم قدم به طرف مسجد حرکت می‌کردند. باز هم زیر لب«استغفرالله ... اینا دیگه...» گفت و به صحبتش با آن سه چهار نفر ادامه داد و گفت: «دو تا از خانما که مسئول میزِ کتاب هستند حواسشون باشه که اولویت با فروش کتابهای خودمونه. اگه دید کسی اومد و کتابایی برداشت که در لیست اولویت ما نیست، بهش تخفیف ندید اما اگه دیدید لابلای کتابهایی که برداشته، یکی از کتابهای خودمونم هست چند درصد بهش تخفیف بدید.» همین طور که نرجس داشت به الهام و مامانش نگاه میکرد و حرص میخورد، یکی از دخترها که اسمش الهه و مسئول غرفه فروش کتاب بود به نرجس گفت: «اما خانم بنظرتون فایده ای هم داره؟ همین میز کتاب منظورمه. از اول ماه رمضون تا الان که روز دهم هست، حتی یه کتاب هم نفروختیم. ینی نخریدن. شما هم هر روز این حرفها رو میگید اما مگه مشتری داریم که تخفیف بدیم یا ندیم؟» نرجس که دندان‌هایش بخاطر شیوه چادرپوشیدن الهام و مامانش روی هم فشرده بود با غیظ و غضب رو به الهه کرد و گفت: «این چه حرفیه؟ آقای ذاکر گفتن حمایت میکنن و فقط کتابهای ما رو برای اُرگانشون میبرن و فاکتور میکنن. چه از این بهتر؟ مردم میخوان ببرن میخوان نبرن! این ما نیستیم که ضرر می‌کنیم. ما تکلیفمون روشنه. به تکلیفمون عمل می‌کنیم و برادرای اُرگانِ آقای ذاکر و اینا هم حواسشون به برکت ما هست. اصلا شما برین من یه سلام به الهام و مامانش عرض کنم که دیگه خیلی دارن پررو میشن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇