eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
672 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا تا چاپ😅 اول بذار ببینم مممحمد۲ مجوز میگیره یا نه😂
🌿🌷
❤️
ان‌شاءالله در پیشگاه امام زمان سربلند بشیم🌷
🔹سلام حاج آقا سال نو مبارک طاعات و عبادات تون قبول وای عالیهههههه داستان جدیدتون به شدت مشتاق آخر داستانم از همین الان دودهایی که از دماغ و کله بعضیاااااا داره می زنه بیرون معلومه🙈🤣 شجاعتتون قابل تحسینه کاش اونقدر فرصت داشتید تا کلی خاطره ریز و درشت از همین برخوردای امثال نرجس ایزدی و سعادت پرور و سلمانی هی بیام بگم براتون 🔹سلام نماز و روزتون قبول باشه با توجه ب اینکه داخل ماه رمضون حوصله کار کردن نیست و یکم وقتمون رو خالی میکنیم ، نمیشه هر روز ۲ پارت از این داستان جدید بذارید؟ مثلا یکی شب ، یکی ظهر 🔹سلام حاج اقا میدونید هر بار داستان میزارید چه حسی دارم اون نقاد توی انیمیشن راتاتویل بود که آخر داستان بهش میگه گذاشتم به انتخاب خودت.شگفت زدم کن اون حسو دارم 🔹میدونم پیام بنده دیده نمیشه ولی خب تشکر ویژه از بابت کتاباتون 🙂کتابای شما منو عاشق خواندن کتاب کرد البته همه کتابا هم نه کتابای خودتون بیشتریاش خواندم من یک دهه هشتادی هستم (۱۷ساله) که عاشق کتاباتون شدم خداقوت ویژه بهتون ان اشالله که سالم تندرست باشید🙏🏻🌹 خداحفظتون کنه 🔹سلام داستان جدیدی که گذاشتین خیلی جالبه، کاملا درکش میکنم من طلبه نیستم اما خیلی از طلاب تکفیرمون میکنن از اینطرف تیر و ترکش فحش غیرمذهبی ها رو هم نوش جان میکنیم دو سالی هست که با استاد صفایی(عین صاد) آشنا شدم و کتب ایشون رو میخونم، حاضرم به جرات بگم عمرم به فنا رفت تا قبل از این دو سال... 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر چقدر نیاز به این داستان و نقد خواص دینی جامعه حس می شد. خدا کنه در ادامه همه بفهمند چرا تعداد روحانی انقلابی که برای نظام و رهبری جانش رو فدا کنه زیاد نیست هر چند چون انتظار ما از این طیف زیاده هر عملی از بزرگواران که خلاف نظام باشه بیشتر به چشم میاد. به نظر حقیر این داستان رو نذر ظهور بفرمایید تا خود مولی از شما و قلمتون محافظت کنه. اجرتون با بی بی دوعالم 🔹سلام حاج اقا زدید تو خال...ازوقتی رمان یکی مثل همه را گذاشتید توی کانال چندین مرتبه خوندم...منتظرم ادامه بدید.فقط لطفا پارتهای بیشتری هرشب بزارید..من که خوشم اومد..اصلا انگار از زبان من داره یه سری مطالب مطرح میشه..مشکلی که همیشه باهاش با یه عده باصطلاح انقلابی ومسجدی سروکله میزنم..دیدهای کوتاه تا نوک بینی....دریه ارگانی هم مشغول کارم که فراوان دور وبرم هست...همین روزها هست که بخاطر یه سری کارها مثل اوردن دختران بدون حجاب و رپ وکیپ هاپ وبی تی اسی به مسجد حکم ارتدادم از جانب اقایان صادر بشه...ولی انگار رمان شما چراغ راه شده و به چشم یک امداد الهی برای ارامش قلب من بهش نگاه میکنم...همین اولین جلسه رمان به یه سری برنامه ها مطمین شدم ومصمم تر درمسیری که هستم...دست مریزاد...قلمتون پرتوان ....فکرتون به روز باد...خوشمان امد ....ممنونم....منتظرم برای ادامه 🔹سلام و عرض ادب اولین باره پیام میفرستم وشایدم اصلا نخونین من از آبان امسال به واسطه"تقسیم" باشما آشناشدم و عضو کانالتون شدم حدود۶_۷سال پیش اسم ۲_۳تا از رمان هاتونو یادداشت کرده بودم که بخرم(اتفاقی وقتی آبان ماه دفترچه مو نگا کردم متوجه شدم اسم کتابای شما و نوشتم درحالی که به کلی فراموشم شده بود که بخرمشون) و این یکسان بودن اسامی شوک زده م کرد چون من اصلا نمیدونستم نویسنده این رمانها طلبه باشه!! ببخشیدا اینطور میگم ولی نمیدونم بخاطر چی من کلا از شیخ و طلبه و روحانی بدم میومد🙈🙈 بغیر حضرت آقا ی چندنفر دیگه م قبول داشتم و حرفاشونو هرازچندگاهی گوش میدادم ولی بقیه دیگه عمرااا🤦‍♀️ شایدم دلیل این دید منفی م برمیگرده به جذب نکننده و کسل کننده و اصلا ی جورایی افسرده بودن شیخای اطرافی که دیدم از لحاظ حجاب و محرمات و واجبات خیلی سفت و سختم ولی خب دیدی مثبتی نسبت به این جماعت نداشتم،خدامنو ببخشه که همه و با ی چوب میزدم و براشون تفاوتی قائل نبودم اما خواستم بگم داستانهای شما منو جذب کرد... گفتم میشه گشت و پیداکرد یکی که فقط حرفای تکراری نزنه و قابل تحمل باشه کسی که خودشو معصوم نبینه و بقیه رو عاصی و گناه کارِ هم ردیف شمر! تشکر بابت داستانهای خوب و آموزنده تون از حیفا و تب مژگان وتقسیم(که اینو فقط آنلاین بودم )متوجه شدم باید داستانهارو بذارم وقتی تموم شد بخونم که عذاب نکشم و تو خماریشون نمونم این داستان جدیدم گفتم نمیخونم ولی چه کنم که کنجکاوی امانمو برید برااینکه ماهیت کلی داستانو بفهمم و باید بگم ،کاش نمیخوندمش که اینطوری از قسمت اول مشتاق نمیشدم که کو ادامه ش🤦‍♀️😄 خداقوت بهتون و پایدار باشین عذر میخام اگه حرفام ناراحتتون کرد اینا تودلم بود چندین سال🙂🙈 😄سلام داستانتون عالی برای من خیلی ملموس،از افراد متحجر خانواده که می گویند فلانی ریشت را بده دایی ت که طلبه است اون باید ریشش اینقدر باشه نه تو😂 تا دوستان که اصلاً طلبه حساب نمی کنند تا مجموعه های به اصلاح فرهنگی وتا.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سوم 🔶منزل الهام🔶 خانه پدری الهام در آپارتمانی بسیار زیبا و بزرگ، نزدیک مسجد بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. تا وارد خانه شد، مادرش که در آشپزخانه و مشغول بار گذاشتن آش‌ترش بود با تعجب به الهام گفت: «سلام. اومدی انگار؟» الهام با دلخوری رو به مادرش کرد و همین طور که داشت چادر را از سرش در‌می‌آورد گفت: «سلام. مامان مگه نرجس زنگ نزد و التماس نکرد؟ مگه تو رو واسطه نکرد که برم مجری برنامشون بشم؟ مگه خودم نگفتم نمیرم؟ مگه شما منو زور نکردین که زشته ... خانمِ پسرعموته ... شاخِ حاج خانمای محله است ...» مادرش قاشق را گذاشت روی اُپن و به طرف الهام رفت و گفت: «باز چی شده دورت بگردم؟ حرص نخور اینقدر ... پوستت قرمز شده.» الهام با حالت دلخوری رفت و روی مبل نشست و گفت: «هیچی. چی میخواستی بشه. کلی حرف بارم کرد. چرا اینجات کجه؟ چرا اینجات راسته؟ چرا اینجوری؟ چرا اونجوری؟ بابا من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من اینجوری‌ام. نه خلاف شرع کردم. نه تابلو بودم.» مامانش که مشخص بود خیلی مامانِ پایه و مهربونی هست نشست کنار الهام و گفت: «حالا خودت ناراحت نکن. اشکال نداره. مهم اینه که دختر فهمیده و روشنی هستی. ماشالله خوشکلم هستی و ملت فکر میکنن دخترم بزک دوزک کرده.» الهام که معلوم بود از این حرف مامانش خوشش آمده، رو به طرف مامانش نشست و گفت: «مامان! جون من یه چیزی بگم نه نمیگی؟» مامانش گفت: «بسم الله... باز دیگه چی آتیشی میخوای بسوزونی؟» الهام گفت: «مامان میایی دوتامون امروز با همون چادر دکمه دارهِ عربیه بریم مسجد؟ یا میخوای من با دکمه دار میام و تو هم با چادر بدون کِش بیا. میایی؟ جون من پاشو بریم حال این نرجسو بگیریم و برگردیم. ینی منفجر میشه با چادر دکمه ای و بدون کِش!» مامانش که خنده‌اش گرفته بود گفت: «بلا نگیری دختر! آخه این چه کاریه؟ میخوای زنِ مردم سکته کنه از حرص و فشار؟» الهام قهقهه بلندی سر داد و گفت: «من میرم وضو بگیرم. تو هم پاشو آماده شو!» 🔶مسجدالرسول🔶 نرجس در حیاط باصفای مسجد ایستاده بود و مردم داشتند کم‌کم وارد مسجد میشدند. صدای قراعت قرآن داشت از مسجد به بیرون پخش میشد. نرجس همین جور که با سه چهار نفر از خانم‌ها گرم صحبت بود، دید مامان الهام با ماشین206 آلبالوییش در حال پارک کردن کنار مسجد است. زیر لب«لا اله الا الله»گفت و به صحبتش ادامه داد: «فقط حواستون باشه که نه در مسجد و نه حتی در پیاده‌روی مسجد، هیچ دختر و زن بی‌حجاب و بدحجابی رد نشه.» دید که الهام و مامانش از ماشین پیاده شدند و همین طور که نسیم ملایمی میزد زیر چادرشان، از روبرو مثل زورو با شِنِل مشکی شده بودند و قدم قدم به طرف مسجد حرکت می‌کردند. باز هم زیر لب«استغفرالله ... اینا دیگه...» گفت و به صحبتش با آن سه چهار نفر ادامه داد و گفت: «دو تا از خانما که مسئول میزِ کتاب هستند حواسشون باشه که اولویت با فروش کتابهای خودمونه. اگه دید کسی اومد و کتابایی برداشت که در لیست اولویت ما نیست، بهش تخفیف ندید اما اگه دیدید لابلای کتابهایی که برداشته، یکی از کتابهای خودمونم هست چند درصد بهش تخفیف بدید.» همین طور که نرجس داشت به الهام و مامانش نگاه میکرد و حرص میخورد، یکی از دخترها که اسمش الهه و مسئول غرفه فروش کتاب بود به نرجس گفت: «اما خانم بنظرتون فایده ای هم داره؟ همین میز کتاب منظورمه. از اول ماه رمضون تا الان که روز دهم هست، حتی یه کتاب هم نفروختیم. ینی نخریدن. شما هم هر روز این حرفها رو میگید اما مگه مشتری داریم که تخفیف بدیم یا ندیم؟» نرجس که دندان‌هایش بخاطر شیوه چادرپوشیدن الهام و مامانش روی هم فشرده بود با غیظ و غضب رو به الهه کرد و گفت: «این چه حرفیه؟ آقای ذاکر گفتن حمایت میکنن و فقط کتابهای ما رو برای اُرگانشون میبرن و فاکتور میکنن. چه از این بهتر؟ مردم میخوان ببرن میخوان نبرن! این ما نیستیم که ضرر می‌کنیم. ما تکلیفمون روشنه. به تکلیفمون عمل می‌کنیم و برادرای اُرگانِ آقای ذاکر و اینا هم حواسشون به برکت ما هست. اصلا شما برین من یه سلام به الهام و مامانش عرض کنم که دیگه خیلی دارن پررو میشن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فورا مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوش‌رویی و لبخند گفت: «به‌به نرجس جون! سلام. خوبین؟» نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبین؟ دخترخانوماتون خوبن؟ الهام جوووون خوبن؟» المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونن. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.» الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فورا نگاهش را به طرف آسمان بُرد. نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدین؟! این درسته واقعا؟» المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیا الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمی‌ترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم می‌نوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشکلی ماشالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...» نرجس فورا حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوست‌سخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.» المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!» الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خنده‌ای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.» المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.» همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطه‌ای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند... داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چین‌های ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش می‌ریخت. از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند: نرجس: سلام علیکم. الهام: سلام حاج آقا! المیرا: سلام. خوش اومدین حاج آقا. داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چی‌چیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود. وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشالله جوانِ برازنده‌ای هم هست. ماشالله. خدا حفظش کنه.» الهام گفت: «نرجس این حاجی رو می‌شناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟» نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داشتند اذان ظهر می‌گفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطه‌زن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.» این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش می‌آمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترتو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!» 🔶صحن مسجد🔶 داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشسته‌اند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست. یکی از میانسال‌ها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟» اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب(امام جماعت اصلی مسجد) نمی‌نشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونن که نیومده که جای قبلی رو بگیره!» مردی که سوال پرسیده بود و سیبیل‌های درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!» داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتین؟ نمازو شروع کنم؟ مردم نمیخوان بیان؟» اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!» داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید! بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُم‌المومنین حضرت خدیجه. مادر عزیز حضرت زهرا. یک لحظه سرفه‌اش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرف‌تر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد: -خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژه‌ای داشته، خداوند زن‌های بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد. همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد. -دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد و مادر جلیله امام صادق و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا و دختر نجیبِ امام هادی و همسر فداکار امام عسکری و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعت‌ها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ این‌ها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بی‌نیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشیشان می‌گویند: بزرگترین نعمتی که خداوند داده عقل است. اما هر چه می‌خواهید بپرسید، فقط از ما بپرسید! پس عقل به چه درد میخورد؟ آیا فقط باید سنگینیِ آن را تحمل کنیم؟! گالیله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا