🔺قبرستان
دو نفر قبر را مرتب میکرد و یک نفر هم اطراف را دید میزد. آن دو نفر چنان وحشت کرده بودند که به دم دستی ترین قبر اکتفا کردند. قبر آماده بود اما چون خیلی آشغال داخلش بود، فقط باید مرتبش میکردند. بخاطر همین، آن دو نفر، با هم رفته بودند در قبر و تندتند آشغال ها را خارج میکردند.
نفری که بالا ایستاده بود با عجله گفت: «زود باشین به درد نخورها! چقدر کودن هستید؟! زود باشین. از اذان ظهر خیلی گذشته. بدبخت شدیم رفت!»
یکی از نفراتی که پایین بود با عصبانیت، در حالی که صورت خاک و خُلی بود گفت: «خفه شو ببینم چه غلطی داریم میکنیم! اگه معطلِ کندنِ قبر بودیم که خیلی دیرتر میشد. بذار همین چالو مرتب کنیم و دفنش کنیم و بریم!»
آن مردی که اطراف را دید میزد گفت: «خیلی خب بابا! خفو شو کارت بکن! ای لعنت به این زندگی! لعنت به این شغل! لهنت به این قبرستون! لعنت به این زن!»
🔺خانه بانو حنانه
آن دو دختر، خودشان را از غم و عزاداری تکه تکه کردند! از بس به حال بانوحنانه و سرنوشت رباب غصه خوردند. سایه بزرگی از غم بر حال و هوای خانه افتاده بود. بانو همچنان در سجده بود و خدا را به حجت بن الحسن قسم میداد...
🔺هتل بغداد
جوزف چاقو را جلوی ابومجد گرفت و گفت: «پس لطفا قبل از آن، مرا بکش و خلاصم کن!»
ابومجد خیلی تعجب کرد. اصلا انتظارش را نداشت که جوزف چنین کاری کند. چاقوی تیز و بُرّانی که روبرویش بود را میدید و نگاهی به جوزف انداخت!
جوزف ادامه داد: «اصلا این چاقو را پیش خودت نگه دار! بگیر! وقتی خواستی کاری خلافِ مصلحتت انجام بدهی، اول مرا بکش! هیچ کس تو را مواخذه و محاکمه نمیکند. خیالت راحت! اما کاری که به نفعت نیست، تا من زنده هستم نکن!»
ابومجد، چاقو را از جوزف گرفت و با نوک انگشتش به تیزی آن اشاره کرد.
جوزف گفت: «بسپارش به من! مکان و زمان خوبی برای آن جلسه پیدا میکنم. جوری که خیالت راحت باشد و اتفاق بدی نیفتد!»
ابومجد همچنان با چاقو بازی میکرد و آن را وارانداز میکرد!
جوزف: «نه مسجد سهله و نه هیچ جایی که ردّ پایی از شیعیان باشد، به نفع تو نیست ابومجد! آنجا پر از دوربین های مداربسته است. مملو از نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. ما در نزدیکی مسجد سهله، بلافاصله پس از سقوط صدام یک مرکز مهم برای مطالعات درباره مهدی و آخرالزمان تاسیس کردیم. اوایل خوب بود اما تدریجا متوجه شدیم که امنیتش را نمیتوانیم تامین کنیم و پس از هفت هشت سال به یک مکان در همین بغداد منتقل کردیم.»
🔺قبرستان
قبر آماده شد. آن دو نفر آمدند بالا و رباب را از ماشین درآوردند. آن را نزدیک قبر گذاشتند. روی خاک ها.
-با کاور بندازیمش تو قبر یا بدون کاور؟
-چه فرقی میکنه؟ بندازینش تا بریم!
این را گفت و لگد محکمی به پهلویش زد و جنازه را در قبر انداخت. میخواستند همین طوری، بدون گذاشتن لَحَد روی جنازه، خاک بپاشند که یک نفرشان گفت: «اینقدر خاک نداریم. اول سنگها را بذارید. اگه از حالا خاک بریزیم، خاک کم میاریم و گود میشه!»
دیدند حرفش درسته. سریع تند تند شش هفت تا سنگ چیدند. یک نفرشان که مشخص بود از همه بیشتر ترسیده گفت: «خیلی دیر شد. کلی از وقت اذان گذشت. ابومجد گفت ک هاین دختر نحسه! میترسم...»
که یک نفر دیگرشان با تندی گفت: «خفه خون بگیر! زود باش خاک بریز تا بریم. زود باش!»
🔺هتل بغداد
ابومجد، همین طور که چاقو در دستش بود، نگاهی به چشمان جوزف انداخت. خنده ای کرد و گفت: «باشه! تو بُردی! اما فقط همین یک بار! دفعه دیگه جلوی من بایستی، رحم نمیکنم.»
جوزف دست ابومجد را بوسید و گفت: «این چاقو پیش شما باشد. هر وقت خواستید از آن استفاده کنید. اما من وظیفه ام را انجام میدم. موظفم که هر بار چیزی را خلاف مصلحت شما ببینم، تذکر بدم.»
🔺قبرستان
آن سه نفر کارشان را کردند. رباب کاملا دفن شد. خیالشان که راحت شد، دستشان را شستند و لباسشان را تکاندند و دوباره دستشان را شستند و آبی به صورتشان زدند و سوار ماشین شدند و رفتند.
حتی لحظه رفتن، برنگشتند و نگاه به قبر ننداختند تا خدایی نکرده اتفاقی نیفتد و چیزی دامنشان را نگیرد. گازش را گرفتند و انگار نه انگار که این دختر خانواده دارد! کس و کار دارد. نه خبری... نه اطلاعی... نه غسلی... نه کفنی... نه نماز میتی... نه تکبیر و تلقینی... هیچ!
همین طوری... الکی... فقط چال کردند...
ادامه... 👇
#حیفا۲
🔺هتل بغداد
ابومجد پرسید: «پس کِی؟»
جوزف: «همان تاریخی که گفتید!»
ابومجد: «کجا؟»
جوزف: «در الانبار ... خانه ای به نام بیت خانون!»
ابومجد اندکی فکر کرد و سپس گفت: «باشه. بیت خانون!»
🔺قبرستان
بدن رباب در کاور سیاه رنگ دفن شده بود. فاصله ای بسیار نزدیک با لحد داشت. قاعدتا باید لحد را حدودا نیم متر تا یک متر بالاتر از کف قبر بگیرند. اما امان از قبر رباب!
همه جا تاریک...
بدن تنها...
حتی روزنه ای نور نبود...
اما....
صدایی تند تند از بالای قبر به گوش میرسید...
انگار کسی داشت با حرص و عجله و شتابان، قبر را میشکافت...
اینقدر صدا تندتند به رباب نزدیک میشد که انگار داشت هر ثانیه با دست و بیل و هر چه در توان داشت، قبر را میشکافت.
تا این که ذره ذره نوری بر کاور رباب تابیدن گرفت.
و صدای یک جوانِ سلحشورِ آفتابخورده و البته عاشق...
ولید بود که داشت قبر رباب را میشکافت. تا لحدها را برداشت و به کاور رسید، دو پایش را گذاشت جای لحدها و بدن و کاور را در یک حرکت، با ذکر بلند و مَهیب و جلیلِ «یا علی» از قبر بیرون کشید.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
36.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر
مادر
مادر مادر مادر...
#بنی_فاطمه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و هفتم💥
🔺پایگاه ارتش آمریکا
چند روز بعد...
مارشال در حال انجام کارهایش بود که از دفتر مایک تماس گرفتند و او را خواستند. مارشال جمع و جور کرد و به دفتر مایک رفت. دید مایک تنهاست. وارد شد و احترام نظامی گذاشت و نشست.
مایک که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد آهی کشید و گفت: «بیشتر از شکست، خیانت اطرافیان به یک فرمانده درد زیادی داره. هر چه اون اطرافیان مثل بِلک نزدیک تر، درد و زخمی که به قلب و روان آدم وارد میشه سخت تر هست. تو فکر بودم که خودمو بازنشست کنم. امروز با بن هور صحبت کردم. گفت بمون! گفت عرصه را خالی نکن! نظر تو چیه؟»
مارشال خیلی مطمئن و محکم گفت: «با رفتن شما کاملا مخالفم. شما برای خیلی ها مثل من اسطوره هستید.»
مایک گفت: «تعارف را بذار کنار! تو الان زنت برگشته پیشِت! یه دختر بی زبون وارد زندگیت شده که میتونه جای دختری که از دست دادی، پر کنه و کلا انگیزه ات خیلی بیشتر از منه! من دیگه...»
مارشال پرید وسطش حرفش و گفت: «قربان! خواهش میکنم اینطوری نگید.»
مایک: «راستی همسرت چطوره؟»
مارشال: «داره بهتر میشه. طول میکشه که کامل خوب بشه اما قوی تر از این حرفاست.»
مایک: «اون دختر چی؟»
مارشال: «اگه اون دختر نبود یا نباشه، اِما تموم میشه. مطمئنم که اِما تموم میشه. چون اون دختر باعث دلخوشی من و اِماست.»
مایک: «ترتیبی میدم که بتونی نگهش داری. دو تا کار خرابش کرده. یکی این که عراقی هست. دومیش این که اینجا باهاش آشنا شدید. این دو برای مقاماتی که در این زمینه ها تصمیم میگیرند خیلی مهمه.»
مارشال: «از همین میترسم. بنظرتون چیکار کنم؟»
مایک: «تلاشمو میکنم که اتفاق خوبی بیفته. باید با کارشناس مسائل انسان دوستانه و حقوق بشری حرف بزنیم.»
مارشال: «این امکان وجود داره که...»
مایک: «هر چیزی امکانش هست. ولی تلاشمو میکنم که بتونی اون دخترو نگه داری و با خودت ببریش آمریکا!»
مارشال: «ما همینو میخوایم. چون اِما...»
که حرفش با ورود یک سرباز به اتاق مایک ناقص شد.
-بله؟
-قربان مهمان دارید!
همان دو نفری که از سیا مسئول پرونده و انتقال بِلک بودند به ملاقات مایک آمده بودند. مایک و مارشال این طرف میز و آن دو نفر آن طرف میز بودند. آن دو نفر مثل همیشه جدی و اخمو و مثل برج زهرمار!
مایک: «نقطه ابهامی در پرونده بلک هست؟»
یک نفر از آن دو نفر گفت: «دیدار و گفتگوی امروز ما به طور مستقیم مربوط به بلک نیست. مربوط به خود شما و مارشال است.»
مایک و مارشال متعجبانه به هم نگاه کردند.
🔺هتل اقامت ابومجد
ابومجد اهل ملاقات و جلسات مکرر نبود. اینقدر کم از اتاقش بیرون میرفت که کارکنان معمولی آن هتل، گاهی او را به کل فراموش میکردند.
یک روز مانده بود به جلسه ای که قرار بود با آن 13 مهدی بگیرد. جوزف به اتاقش آمد و دید ابومجد در حال تلاوت قرآن است. روی زمین نشسته بود و رو به قبله و در حالی که چفیه سفیدش به سر داشت. ابومجد با این که متوجه حضور جوزف شده بود، اما تلاوتش را قطع نکرد و جوزف را نیم ساعت معطل گذاشت. البته جوزف هم کارش را بلد بود و در نزدیک ترین نقطه به درِ اتاق، بدون حرکت و حرف اضافه ایستاد.
وقتی قرآنش تمام شد رو به جوزف کرد و گفت: «مشکلی برای جلسه فردا پیش اومده؟»
جوزف چشمانش خیره شد.
ابومجد از سر جا بلند شد و به طرف یخچال رفت. بطری آب از یخچال برداشت و همین طور که داشت سرش را باز میکرد گفت: «وای بر حال تو و بن هور و بقیه اگه بگین جلسه فردا کنسل شده و یا قراره بازم منو بازی بدید!»
این را گفت و بطری را سرکشید.
جوزف چند قدم به ابومجد نزدیک شد و گفت: «نخیر! مشکلی نیست. جلسه هست اما شاید همه نباشند. یعنی 13 نفر نیستند.»
ادامه... 👇
ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟»
جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!»
ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟»
جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.»
ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟»
جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.»
ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟»
جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!»
این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند.
🔺پایگاه ارتش آمریکا
مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!»
یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!»
مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!»
جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...»
به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو!
که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگهای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.»
مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد!
🔺هتل اقامت ابومجد
ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد.
ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟»
جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...»
ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟»
جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.»
ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟»
جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.»
ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.»
جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟»
ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!»
جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!»
ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.»
جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!»
ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟»
ادامه دارد...👇
#حیفا۲