✔️ موضع نظام اسلامی ایران در برابر کسانی که امنیتش را تهدید کنند، همیشه همینطور #بی_تعارف بوده
با این تفاوت که
◀️دولت غربگرا با عملیات هماهنگ نمیشد
◀️اما دولت انقلابی کاملا هماهنگ عمل میکند
فرق میکنه دولت دست کی باشه
#حدادپور_جهرمی
✔️ جیشالظلم امروز عصر تلافی کرد و به چند پاسدار در سیستان حمله و شهید کرد.
دلنوشته های یک طلبه
✔️ جیشالظلم امروز عصر تلافی کرد و به چند پاسدار در سیستان حمله و شهید کرد.
اما این که حسابهای نزدیک توییتری نظامیان پاکستان، این ترورها را با ذوق، پوشش میدهند حکایت از همسویی کامل تروریستها با آنها دارد.
مگه تعارف داریم؟
#حدادپور_جهرمی
✔️ پاکستان بسیار در دعواهای رسانهای حساس است. دقیقا مثل اردوغان که حتی در سفر قبل، گفته بود که اسم منو در رسانهها نیارید
حتی فکر کنم دلیل برداشتن خبر حمله به جیشالظلم از زیرنویس شبکه خبر، دامن نزدن به این بُعد از دعوا باشه.
امروز عصر پاکستان به همه خبرنگارهایش نامه زد و اعلام کرد که هرگونه بازدید میدانی خبرنگارها و رسانهها از موقعیت حمله دیشب ممنوع است.
#نقاط_حساس_دشمنت_را_بشناس
#حدادپور_جهرمی
✔️ پاکستان همیشه دوست ما بوده و شیعیان مخلص زیادی داره
حتی ما لطف پاکستان در مسئله هستهای را فراموش نمیکنیم
اما
یکی از چیزهایی که باعث رنجش ما در طول سالها شده، ناشی از پولهای هنگفتی است که امارات و سعودی جهت تربیت عناصر وهابی در پاکستان خرج میکنند و دولت پاکستان نسبت به این مورد کاملا با آنان هماهنگ است.
این مسئله، سبب مفاسد زیادی شده
◀️یکیش دراز شدن زبان عبدالحمید
◀️یکیش ترانزیت تروریستهای افغانستانی از مرز پاکستان به داخل ایران
یکیش
◀️ یکیش تقویت مدارس عقاید افراطی
و دهها مورد دیگر
ما دلمون نمیخواد این دوست را از دست بدیم
اما اگر تکلیفش را با عواملی که امنیت ما را خدشهدار میکنند روشن نکند، تکلیفش را با قدرت و سرعت و دقت، به فضل خدا روشن میکنیم
#حدادپور_جهرمی
✔️ «شوی پاکستان» در حمایت از تروریستها
بامداد امروز پاکستان یک روستای مرزی ایران را هدف قرارداد که طی آن چند زن و کودک غیرایرانی کشته شدند.
این رفتار ناشیانه در شرایطی صورت گرفت که پاکستان در مرزهای شمالی و شرقی با افغانستان و هند در حال منازعه است و تجارتش از طریق مرزهای ایران صورت میگیرد.
سوءاستفاده دیرینه تروریستها از خاک پاکستان علیه ایران در عین انفعال پاکستان، حمله موشکی ایران به محل تجمع تروریستها را امری کاملاً مشروع میکند و پاسخ به تخطی دولت پاکستان را قانونی میداند.
مردم پاکستان حضور تروریستها در خاک این کشور را سیاست آمریکایی میدانند و اساساً حضور این اتباع در خاک ایران ناشی از ناامنیهای آنسوی مرز است.
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و هفتم
🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است!
همهچیز در ذهن من به چند تار مو بند بود، امّا نمی¬توانستم فقط بنشینم، مشاهده کنم و هیچ تحلیلی نداشته باشم. در اینطور شرایط، هر چیزی به ذهن آدم می¬آید. خیلی طولانی می¬شود اگر بخواهم همه¬اش را بگویم از اصل قصّه دور می¬شویم؛ فقط به نزدیک¬ترین احتمال اشاره می¬کنم:
با خودم نشستم و فکر کردم، گفتم که دائماً از ما خون می¬گیرند، از بعضـی¬ها هم بیشتر؛ از نظر ما وقت و زمان مشخّصـی ندارد، امّا ظاهراً آنها طبق برنامه خاصّی پیش می¬روند. بعضـی وقت¬ها هم اینقدر خون می¬گیرند که بی¬هوش و بی¬حال می¬شویم و جالب است که حتّی به کسـی که کمبود و یا فشار خون هم دارد رحم نمی¬کنند و بالاخره از او هم خون می¬گیرند.
خون یک طرف...
اینکه در 24 ساعت، هرکسی بهطور متوسّط فقط یک بار می¬تواند خیلی راحت به دستشویی برود و خودش را تخلیه کند و حتّی به اسم و شماره خاصّ هر شخص به دستشویی¬های خاصّی می¬رویم، یعنی حتّی ادرار و مدفوعمان هم در حال بررسی هست! وگرنه دلیلی ندارد که بخواهند زندان را به گندوکثافت بکشند و هیچ هدفی را هم دنبال نکنند. حتّی تعرضاتی هم که صورت می¬گیرد، کور و از روی آزار و لذّت نیست، بلکه کاملاً برنامه¬ریزی شده است. چرا؟! چون تا جایی که ما بو بردیم، فقط یک عدّه خاصّی مأمور این کارها هستند و هر مأموری اجازه این کار را نداشت. از حرف¬های بقیّه می¬شد فهمید که فقط یک مشت نورچشمی و افراد مشخّصی هستند که اجازه چنین کاری را دارند.
اینها یک طرف...
از یک طرف دیگر هم مو، آن تکّه کاغذ و کتاب تاریخ طب در ایران توسّط یک نویسنده¬ از همین قماش افراد لعنتی، معانی خاصّ خودش را دارد که اگر این نکته را کنار نکات بالا قرار بدهیم، کمترین و پیش پا افتاده¬ترین نتیجه¬اش این است که ما در «زندان» به سر نمی¬بردیم! چون زندان، تعریف خاصّ خودش را دارد و جای این ادا و اصول¬ها نیست.
پس اگر زندان نیست و نمی¬شود تعریف واقعی زندان را روی آن گذاشت، باید چه بگوییم؟ اسمش را چه بگذاریم؟
خیلی نشستم فکر کردم. تنها نتیجه ساده¬اش این بود که زندان معمولی مثل بقیّه جاها نیست، بلکه: «در نوعی انستیتو با نمونه¬های زنده¬ انسانی (زندانی-ها) از اماکن مختلف کره زمین در خدمت یک مشت صهیونیست وحشی به سر میبردیم!»
امّا دو تا مشکل وجود داشت:
یکی اینکه اینقدر در آن شرایط، تنوّع اخلاق و شخصیّت¬ها وجود داشت که
نمی¬توانستیم بفهمیم معیارشان برای ربودن افرادی مثل ما چه بوده است.
و دوّم اینکه اگر مرکز تحقیقاتی و نوعی بیمارستان پژوهشی هست، پس چرا بهداشت وجود ندارد و همه مثل حیوان کثیف در آنجا زندگی می¬کنند؟! با اینکه طبیعتاً مراکز تحقیقاتی گسترده از بهداشت عمومی بالایی برخوردارند.
این دو تا سؤالی بود که تا آخرین زمانی که درگیر آن شرایط بودم برایم حل نشد و هنوز هم نمی¬توانم درک کنم.
این تا اینجا!
حالا به چالش من و ماهدخت برگردیم.
باز هم هضمش برایم راحت نبود.
نمی¬توانستم بین این کلمات ارتباط برقرار کنم و حتّی یک جمله ساده درست کنم: «ماهدخت - مو - تکّه¬ای کاغذ از کتاب تاریخ طب در ایران.»
حتّی تصوّر اینکه بخواهم جولی¬بازی دربیاورم و مثلاً نفوذ کنم، کتاب را پیدا کنم، بنشینم بخوانم و راز موهای ماهدخت را در آنجا بفهمم و... اصلاً با واقعیّت جور در نمی¬آمد و امکانش وجود نداشت.
#نه
ادامه...👇
پس فقط دلم یک معجزه می¬خواست! معجزه چیزی است که بتواند گره ذهنم را باز کند، نور امیدی ایجاد کند و ادامه مسیر را هموار کند؛ چون در حالت عادّی محقّق نمی¬شود، اسمش را «معجزه» می¬گذاریم.
بابام همیشه می¬گفت: «وقتی خیلی گرفتار شدین و فقط با معجزه می¬شه از اون شرایط نجات پیدا کرد، خیلی صلوات بفرستین. اصلاً سیلاب صلوات راه بندازین تا اون سیلاب صلوات، مشکل رو با خودش برداره ببره!»
نذر هزار تا صلوات کردم که یک اتّفاق خوب بیفتد. به دلم برات شده بود که دیگر باید یک اتّفاقاتی بیفتد؛ چون به اضطرار رسیده بودم.
تا اینکه یک شب اتّفاق جالبی افتاد که با یک سؤال ساده شروع شد.
یک شب که داشتیم با ماهدخت درباره انواع گویش¬های منطقه خودمان حرف می¬زدیم، ماهدخت بحث را بهطرف خانواده¬ام و مخصوصاً پدرم برد.
گفت: «تو خیلی از پدرت به خوبی یاد می¬کنی. خوش به حالت که بابای به اون خوبی داری! می¬شه یهکم دربارهش برام بگی؟»
من هم که خیلی دلم هوای خانه و بابام کرده بود، یک دلم، هزار دل شد و با آه گفتم: «از چی برات بگم؟ از اینکه چقدر مهربون و گل و مؤمن هست و همه روش حساب می¬کنن؟ یا از اینکه تنها امیدمون به بابامونه و چشم و چراغ همه هست؟»
ماهدخت در اینجا سؤال خاصّی پرسید.
گفت: «مثلاً چشم و چراغ کیا؟»
گفتم: «همه! پیر و جوون، زن و مرد، خونواده¬اش و خلاصه همه!»
گفت: «نه! منظورم اینه که بابات به بالاها هم وصله؟ ینی ممـکنه بهخاطر ارتـباطش
با بعضیا خواستن ازش حال¬گیری کنن و دخترشو بدزدن؟!»
خب سؤال خوبی بود، امّا جوابش را نمی¬دانستم.
گفت: «فکرش کن، شاید یه چیزی تو ذهنت بیاد!»
گفتم: «نه، نمی¬دونم. فکر نمی¬کنم. یه پیرمرد ملّا و مسجدی مثلاً چه فایده یا ضرری می¬تونه برای حکومت داشته باشه که بخوان با دزدیدن دخترش، نقره داغش کنن؟!»
گفت: «نمی¬دونم، امّا... راستی گفتی داداشات عضو «سپاه قدس» بودن. به نظرت بهخاطر کینه با اونا نیست که الان اینجایی؟!»
با تعجّب گفتم: «یه طوری حرف می¬زنی که انگار بهم تفهیم اتّهام شده و می-دونم چرا اینجام و نمی¬خوام به تو بگم! نمی¬دونم! سپاه قدس؟ داداشام؟ فکر نکنم، نمی¬دونم!»
گفت: «آخه خیلی برام عجیبه! اگه تو محلّه¬ای که به دخترا مثنوی مولوی و زبان فارسی درس می¬دادی مزاحم کسی بودی، خیلی راحت یه صحنه¬سازی می-کردن و می¬کشتنت و یه آب هم روش! امّا ... نمی¬دونم. خیلی عجیبه برام!»
برای خودم هم عجیب شد. ماهدخت خیلی مرا به فکر فرو برد. بحث سپاه قدس، داداشم و این چیزها را که مطرح کرد، یک طرف... مخصوصاً با این جمله-اش که دوباره گفت: «سمن از بابات برام بگو!»
ناگهان یک چیزی در ذهنم روشن شد و با خودم گفتم شاید همان معجزه¬ای باشد که دنبالش بودم!
رمان#نه
ادامه دارد....
@Mohamadrezahadadpour