بهار گفت: «بعله!»
فیروزه خانم پرسید: «آقاباقر چی؟ شهید شد؟»
بهار گفت: «بابام وقتی زنده بود، شهید بود. چه برسه به وقتی که با وضو بود و از سر کار، خسته برمیگشت و تصادف کرد.»
فیروزه خانم گفت: «دیدیش تا حالا؟»
بهار حرفی زد که پشت فیروزه خانم لرزید. گفت: «هر روز! خیلی دوسش دارن.»
فیروزه خانم پرسید: «بهار من چی؟ من شهید میشم؟»
بهار لبخندی زد و گفت: «تو میترسی. ته دلت میخواد خوب بشی و بمونی همین جا.»
فیروزه با خودش گفت: «آره. خیلی برای شهادت، محکم دعا نمیکنم. هر وقتم تو هیئت و مسجد دعا برای شهادت میکنن، یه کم زیر زبونم سُسته و آروم میگم الهی آمین.»
بهار لحظه ای دست نگه داشت. موهایش را شانه زد و شانه را شست و سپس رو به فیروزه خانم گفت: «الان وقتشه!»
فیروزه با حالت تعجب گفت: «وقتِ چی؟»
بهار جواب داد: «پاشو برو پیشِ خانم لطیفی و خانم توکل! همه چیزو بهشون بگو! رازتو به اونا بگو!»
فیروزه خانم وحشت کرد. با ترس گفت: «جرات نمیکنم. نه. الان نه! اذیتم نکن که پس میُفتما!»
بهار گفت: «تو به فرحناز قول دادی. دیگه فرصت نداری. پاشو مامان!»
تا کلمه «مامان» به لب آورد، فیروزه خانم دلش لرزید. تمام زورش را در پاها و زانوهایش جمع کرد و از سر جا بلند شد. بهار به او گفت: «نگران نباش! اگه وقتش نبود، بهت نمیگفتم. کاریت ندارن.»
فیروزه خانم تا دم در حمام رفته بود که بهار گفت: «فقط زود برگرد که اینجا نفسم میگیره. باشه؟»
فیروزه خانم که فکرش خیلی مشغول بود یک چشم گفت و درِ حمام را پشت سرش بست و رفت.
وقتی به دفتر رسید، دید خانم لطیفی و خانم توکل دارند با هم چایی میخورند.
توکل: «خوب شد اومدی! برات چایی ریختم. بیا. تا داغه بخور!»
فیروزه خانم که داشت میلرزید، جلوتر رفت و چایی را گرفت و نشست روی صندلی. داشت قلبش از جا کنده میشد! نگاهی به آن دو نفر انداخت. دید آنها هم به او نگاه میکنند. بعد از کلی مِن مِن کردن، گفت: «راستش من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!»
لطیفی: «بگو! چیزی شده؟»
فیروزه: «چیزی که نه! ینی آره خانم. خیلی چیزِ بزرگی شده!»
لطیفی چاییش را زمین گذاشت و گفت: «چی شده؟ کاری کردی فیروزه خانم؟»
فیروزه بیشتر ترسید. همین طور که رنگ صورتش عوض میشد گفت: «راستش من یه چیزی درباره دو تا دختر میدونم که ... وای خدا مرگم بده ... دارم پس میفتم ... خیلی سخته ...»
توکل با جدیت گفت: «چی؟ چی شده؟ تو چی میدونی فیروزه؟»
فیروزه خانم که فشارش رفته بود بالا، میخواست گریه کند که یهو دید خانم لطیفی دستش را گذاشت روی دستش و گفت: «نگران نباش! ما همه چیزو میدونیم!»
فیروزه با همان حال نگران منحصر به فردش گفت: «نه ... شما هیچی نمیدونین! من باید همه چیزو از اول براتون بگم!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
خانم توکل با ته لبخندی که داشت گفت: «چاییت سرد نشه! اما کاش میومدی از اول به خودمون میگفتی تا کمکت کنیم.»
فیروزه دلش را به دریا زد و گفت: «ینی شما همه چیزو درباره بهار و من و ...»
خانم لطیفی که چاییش را خورده بود، استکانش را زمین گذاشت و گفت: «بذار من برات بگم! بله. ما همه چیزو میدونیم. ما وقتی فهمیدیم که بهار از اولیای خدا و دختر خاصی هست، یه روز به ذهنمون رسید که ازش بپرسیم که آیا از هویت خودش هم چیزی میدونه یا نه؟ متوجه شدیم که بعله! همه چیزو میدونه و حتی با آدرس و کروکی خونتون و این که شوهرت چقدر مرد بزرگ و گمنامی بوده و همه چیزو برامون گفت.»
توکل گفت: «ما از اولش چون گفتی دخترتو میسپاری به یک سیده خانم و میایی اینجا و راهت دوره و خودمونم خیلی گرفتاری داشتیم، آمار دقیق تر از وضع و حالت نگرفتیم! و الا میگفتیم دخترتو بردار بیا همین جا تا پیش بقیه بچه ها و خواهرش که بهار باشه، بزرگ بشه!»
خانم لطیفی ادامه داد: «بهار یه روز بهمون گفت که تو مریض هستی ... همون اوایل مریضیت که هیچ کس حتی خودت خبر نداشتی و بعدش یهو فهمیدی ... بهار به ما گفت که چیزی بهش نگین و ازش نپرسین تا حالش بدتر نشه!»
فیروزه زد زیر گریه. گفت: «ببخشید. حلالم کنید. نمیخواستم بهتون دروغ بگم.»
لطیفی گفت: «نگران نباش. اینقدر بهار آرام و خانم هست که بهمون آرامش داد و راضیمون کرد که بهت گیر ندیم و اذیتت نکنیم.»
لطیفی گفت: «اون روز که فرحناز با دوستش اومدن دنبال بهار تا ببرنش بیرون، و مثلا ما شرط کردیم که باید یکی از ما باهاش باشه و قرار شد که تو باهاش بری، میدونستیم که همتون دارین میرین آزمایشگاه و برای DNA و این حرفا. بخاطر همین راحت قبول کردیم. اینم خودِ بهار بهمون گفته بود که زود راضی بشیم.»
وسط همین حرفها بودند که یهو صدای جیغ بچه ها آمد. هر سه نفرشان استکان های چایی را زمین گذاشتند و مانند فنر از سر جا بلند شدند. تا از پنجره نگاه کردند، با صحنه بدی مواجه شدند! دیدند یک لودر بیرون از کوچه است و چنان با شدت به در و بخشی از دیوار کوبیده، که در از جا کنده شده و دیوار هم در حال ریختن است!
سه نفرشان با یا صاحب الزمان و یا ابالفضل گویان به حیاط رفتند. خانم توکل وسط جیغ و گریه بچه ها از کسی که سوار لودر بود یا عصبانیت پرسید: «چه خبره؟ چرا اینطوری میکنی نامسلمون؟! داره خراب میشه همه جا! الان ساختمون میریزه رو سر بچهها!»
مردی که کنار لودر بود و از داخل خانه امید به خاطر خراب شدن دیوار دیده میشد، با صدای بلند گفت: «مگه اینجا کسی زندگی میکنه؟ ای بابا! به ما گفتن تا رسیدین، با لودر بزنین زیرش و خرابش کنین!»
لطیفی با داد و فریاد گفت: «خدا ازت نگذره! بچه ها رو ترسوندی! کی گفته خراب کنی؟ کی گفته آوارَمون کنی؟»
در همین لحظات بود که یهو فیروزه خانم یاد بهار افتاد. همه دیدند که فیروزه محکم به صورت خودش زد و همین طور که به طرف سالن و حمام میدوید با خودش میگفت: «وای بهار! تو حمامه. درو روش بستم. یا فاطمه زهرا!»
فیروزه رفت.
لطیفی و توکل به آرام کردن بچه ها مشغول شدند. صدای مردی که کنار لودر بود می آمد که داشت پشت تلفن به آن طرف خط میگفت: «مگه تو نگفتی اینجا رو تخلیه کردن؟ میخواستی منو توی دردسر بندازی؟ اینجا پر از بچه است نامرد! چرا نگفتی به من؟!»
وسط آن اوضاع وحشتناک بودند که یهو صدای جیغ بسیار بلندی از طرف حمام آمد. صدای جیغ فیروزه بود. دو نفر از بچه ها از سالن بیرون پریدند و به خانم لطیفی گفتند: «خاله ... خاله ... بهار جون غش کرده! بهار جون غش کرده!»
تا اسم غش کردن بهار آوردند، همه بچه ها و لطیفی و توکل به طرف حمام دویدند.
دیدند بهار نفسش گرفته و غش کرده...
و فیروزه از شدت ناراحتی، جیغ میکشید و به صورت بهار میزد... «بهار ... بهار پاشو ... بهار ... یا فاطمه زهرا!»😱
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔺خانه فرحناز
فرحناز روی مبل نشسته بود. عینک به چشم داشت و با دقت و حساسیت، به کاغذها و اسناد و مدارکی که اطرافش بود نگاه میکرد و اعداد و ارقامی را روی کاغذی که روبرویش بود مینوشت.
کسی خانه نبود. برخلاف همیشه که تا چشم میچرخاند و لب وا میکرد، کبری خانم را با انواع و اقسام نوشیدنی ها و خوراکی ها میدید، اما آن لحظه کسی اطرافش نبود. به حال و روزش لبخندی زد و همین طور که بلند شد و به طرف آشپزخانه میرفت، زیر لب با خودش حرف میزد: «ای بهار خانم ناقلا! ببین منو به چه روزی انداختی؟ از خانمی و ریاست و سروری انداختی. حتی کسی نیست یه استکان چایی بدم دستم!»
آه عمیقی کشید و همین طور که آب در چایی ساز میریخت، گفت: «پس کی میایی پیشم عزیزدلم؟ من تحمل تنهایی و دوری از تو ندارم. تا تو نیایی، مهردادمم نمیاد. اینو مطمئنم. بیا تا مهرداد بیاد. بیا تا همه جا روشن بشه. بیا تا دیگه دلم تنگ نشه و بچه نخوام. تو بیا ... بقیه اش با من ... تو بیا ... خودم تر و خشکت میکنم ... تو بیا همه چی درست میشه ... تو بیا ... اصلا من دست از همه چی میشورم و فقط میشینم تو خونه و واسه هم کتاب میخونیم ... با هم حرف میزنیم ... »
در افکار شیرین خودش غرق بود که شنید از حیاط صدای یا الله میآید. چند لحظه بعد، صدای باز شدن درِ هال آمد. دید پدرش و آقاغلام و کبری خانم وارد شدند. سلام کردند.
فرحناز لبخندی زد و گفت: «سلام. همگی خسته نباشین. بشینین تا واستون چایی بیارم!»
کبری خانم فورا کیفش را انداخت و به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «مگه من مُرده باشم که شما بخواین دست به سیاه و سفید بزنین! الهی دورتون بگردم خانم.»
فرحناز گفت: «دیگه درست کردم. الان دم میاد. برو شما. الان میارم.»
کبری خانم گوش نداد و لیوان ها را از کابینت درآورد و در یک سینی گل قرمز گذاشت و قندان و چند شاخه نبات برداشت و گذاشت روی جزیره جلویِ آشپزخانه. با بغض به فرحناز نگاه کرد و گفت: «نبینم شما تو آشپزخونه به زحمت بیفتین خانم! آخه چرا دارین با ما این کارو میکنین؟»
فرحناز کبری را در بغل گرفت و گفت: «کبری لطفا شروع نکن که گریم میگیره ها!»
کبری همین طور که در بغل فرحناز بود گفت: «آخه شما کجا و آشپزخونه کجا؟ شما کجا و دم کردن چایی کجا؟» این را گفت و صدای گریه اش بلندتر شد.
فرحناز اندکی بیشتر فشارش داد و گفت: «اتفاقا دوس دارم. دوس دارم کارای خونه رو خودم انجام بدم. حس میکنم یه حس زنونگی داشتم که تا حالا نادیده اش گرفته بودم. حس قشنگیه. خیلی لذت بخشه. نگا چه چایی دم کردم.»
کبری خانم به آرامی از بغل فرحناز جدا شد. همین طور که صورتش را تمیز میکرد به قوری چاییِ روی چای ساز نگاه کرد و گفت: «خانم منظورتون این چاییه؟»
فرحناز با لبخند و اندک چاشنیِ بدجنسی گفت: «دقیقا! من همه چی بلدم. میتونم. اصلا شماها مانع پیشرفت من تو امر زنونگی و خانه داری بودین.»
کبری خانم دماغش را که بر اثر گریه پر شده بود، تمیز کرد و گفت: «خانم الان به نظرت این چایی رو یه زن و زنونگی و این چیزا درست کرده؟»
پدر فرحناز و آقاغلام هم ایستاده بودند و نگاه میکردند.
فرحناز با تعجب جواب داد: «چشه مگه؟ آره. خوبه که!»
کبری دوباره زد زیر گریه و گفت: «خانم دیگه نگی اینو شما درست کردینا! دیگه جایی نگین این چایی رو یه زن درست کرده ها!»
فرحناز که داشت شاخ در می آورد گفت: «دلتم بخواد! چشه مگه؟»
کبری گفت: «خیلی هم خوبه خانم. خوبه قربون قدت برم. اما شده مثل مُرَکّبِ دوات! شده قیرِ آفتاب خورده!» صدای گریه اش بلندتر شد و گفت: «خانم چرا اینقدر چاییش زیاد زدی؟ این دیگه نمیشه خورد. خیلی سنگین شده. اگه باباتون بخورن، عاق والدینتون میکنن. اگه این غلام ننه مرده بخوره، غلظت خونش میزنه بالا. اگه من بخورم دلم درد میگیره. اگه خودتون بخورین، سرِ دلتون گیر میکنه و میارین بالا!»
این ها را که داشت میگفت، از بس رنگ چایی ضایع بود، پدرفرحناز و آقاغلام سرشان را پایین انداخته بودند و با خاراندن چانه و صورتشان تلاش میکردند خندهشان را به روی فرحناز نیاورند. بدبختی اینجا بود که خود فرحناز هم خنده اش گرفته بود. نمیدانست به تعابیر و تشبیهات و تمثیلات کبری خانم در مورد چایی که درست کرده بود بخندد یا به رنگ و لعابِ غلیظِ چایی که در لیوان ها ریخته بود؟!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
پس از آن بیآبرویی و تیکه ها و لیچارهای کبری خانم، کبری و آقا غلام رفتند دورِ کارشان و فرحناز و پدرش نشستند روی مبل و همین طور که چاییِ کبری پَز میخوردند، با هم گفتگو میکردند.
-خب امروز چه کارا کردی دختر؟
-امروز نشستم و طبق جدولی که دادین، خمس مهرداد و خمس خودمو محاسبه کردم. چِکِش هم نوشتم. لطفا زحمتشو بکشید.
-حتما. واریز میکنم به حساب دفترِ مرجعت. فقط سنگین نشد؟ من اجازشو گرفتم که اگه سنگین شد، بتونید تو چند قسط پرداخت کنین!
-نیازی نیست. بالاخره گردنمونه. میخوام تا قبل از این که بهار پاشو میذاره تو این خونه، همه چی طیب و طاهر بشه!
-گفتی طاهر! زنگ زدی به همون شرکتی که گفتم؟
-آره. تاکید کردم شستشوی کل خونه با طهارت. گفتند حتی مبل و رختخواب ها و این چیزا؟ گفتم آره. همه چی. قبول کردند. قرار شده پس فردا از صبح بیان تا شب تمومش کنند.
-اما فکر نکنم حداقل تا یکی دو روز بتونی برگردی اینجا. چون طول میکشه که فرش ها و مبل ها و کل رختخواب و زمین و همه چیز خشک بشه.
-آره. راستی رفتین خونه رو نشونشون دادین؟
-آره. خوششون اومد. اما خداییش خیلی دوستت دارن. بیچاره ها نمیتونن دوریت تحمل کنن!
-آره طفلکیا. نزدیکه؟
-آره. دو تا کوچه پایین تر! هفتاد متر. دو خوابه. سه دنگ به نام آقاغلام. سه دنگ هم به نام خانمش.
-عالیه. از کی میتونن وسایل ببرن؟
-از همین فردا هم میتونن وسایل ببرن. ولی میخوام اگه بشه چند تا تیکه از وسایلاشون رو خودم براشون بخرم.
-چرا شما تو زحمت بیفتی؟ خودم میخرم.
-اینا خانه زادن. خیلی باارزشن. اصیلن. میخوام منم تو این کار شریک بشم.
-هر طور صلاحه. ممنون. راستی بابا اون چی بود که گفتین وقتی مثلا ندونی حق کسی گردنت هست یا نه؟ ولی احتمال میدی که باشه، باید پرداخت کنیم.
-رد مظالم؟ همون که کسی تو زندگیش خيلي مقيد به رعايت حقوق ديگران در اموالش نبوده و چه بسا اموال یه عده ای رو تلف كرده اما بعد از مدتی متنبه ميشه و احساس مديوني ميكنه، و از طرفي شخصاً نميدونه به چه كسي و چه مبلغي بدهكار است؟ برای اينكه اگر واقعاً به كسي بدهكاره دینش ادا بشه، مبلغي رو احتياطاً به عنوان رد مظالم به فقرا صدقه ميدهد.
-آره. همین. چون گفتین باید از خمس جدا باشه، چکشو جدا نوشتم.
-بسیار خوب. پاشو آماده شو بریم خونه. بقیه کارا بسپار به اینا. هم وسایلشون میبرن. هم فردا و پس فردا که میخوان بیان اینجا رو بشورن، هستن و حواسشون هست.
هنوز فرحناز از سر جایش بلند نشده بود که گوشیش زنگ خورد.
-الو
-سلام. فرحناز خانم؟
-سلام. بله. شما؟
-ببخشید مزاحم شدم. توکل هستم.
-خوبین خانم توکل؟ ببخشید نشناختم.
-اختیار دارین. ببخشید ... شما الان فرصت دارین تشریف بیارین خانه امید؟
-چیزی شده؟
-بخیر گذشت. میتونید الان بیایید؟
-حتما! لطفا یه کلمه بگین چی شده؟
کمتر از یک ساعت بعد، فرحناز و باباش به خانه امید رسیدند. فرحناز تا با صحنه خراب شدن دیوار و وضعیت ترسناکِ در و دیوار خانه امید روبرو شد، قلبش داشت میایستاد.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فورا با باباش به طرف آنجا دویدند. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. جمعیت را شکافتند و از بین آتش نشانی و پلیس وارد حیاط آنجا شد. دید همه بچه ها یه گوشه جمع شدند و یه عده با خانم لطیفی و توکل از آنها مراقبت میکنند. یه عده دیگر هم در حال خالی کردن و اسباب مهم را بیرون آوردن هستند.
فرحناز به لطیفی و توکل رسید. با دلهره پرسید: «چی شده؟»
لطیفی گفت: «نمیدونیم. یهو دیدیم اینا دیوارو آوردند پایین!»
پدر فرحناز تا این را شنید برگشت به طرف صاحب لودر و پلیس تا با آنها صحبت کند.
فرحناز با دلهره گفت: «کو بهار؟ بهار کجاست؟»
لطیفی جواب داد: «حالش خوبه. با فیروزه خانم و دو نفر دیگه رفتند کوچه بغلی. درمونگاه هست. بهار گفت برای شما زنگ بزنیم و مزاحم شما بشیم.»
فرحناز: «نه. چه مزاحمتی؟ پس با اجازه تون من برم ...»
تا کوچه بغلی دوید. ته دلش آرام و قرار نداشت. تا این که دید یک درمانگاه کوچک در کوچه بغلی هست. رفت بالا. تا به سالن رسید، دید صدای بهار از یکی از اتاق ها می آید. اتاق دومی بود. با چادر مشکی و مقنعه ای زیبا که ملاحتِ صورت ماهش را دو چندان کرده بود. رفت داخل و تا چشمش به بهار خورد، به طرفش رفت و همدیگر را در بغل گرفتند. نگاهی به صورت بهار کرد و گفت: «چرا رنگت پریده عُمرم؟»
بهار با هیجان دخترانه اش گفت: «داشتم خفه میشدم. درِ حموم بسته شده بود.»
فرحناز به صورتش زد و گفت: «الهی بمیرم. خدا نکنه! به خیر گذشت.»
دید فیروزه خانم روی تخت خوابیده و یک سرم در دستش هست و حال خوبی ندارد. رو به فیروزه خانم کرد و گفت: «بهترین فیروزه خانم؟»
فیروزه که زبانش درست کار نمیکرد، به زور به او فهماند که: «حس نمیکنم دست و پا دارم.»
بهار با بغض گفت: «پرستار گفته مادرم سکته کرده. میگه دیگه دست و پاش حس نداره.»
فرحناز رفت بالای سر فیروزه و گفت: «خدا نکنه. خوب میشی ایشالله.»
فیروزه اشاره کرد و آن دو تا خانم که او را به درمانگاه آورده بودند، رفتند و در اتاق را هم پشت سرشان بستند. فیروزه دست فرحناز را گرفت و به طرف خودش کشید. با زحمت فراوان و به هر بدبختی بود، آرام و به زحمت، درِ گوش فرحناز گفت: «داره آمبولانس میاد دنبالم! دوتاتون به خدا سپردم! باران تنهاست. زود برید پیش باران.»
فرحناز گفت: «باشه اما کاش میشد بیان خونه خودم.»
بهار گفت: «دو روز طول میکشه تا خونه و وسایل شما طاهر بشه. این مدت بریم پیش خواهرجانم!»
فرحناز رو به فیروزه خانم پرسید: «باران آمادگی داره با بهار روبرو بشه؟ شوکه نشه یه وقت!»
بهار به جای فیروزه خانم جواب داد و گفت: «خواهرجونم از صبح حیاط خونشو آب و جارو کرده. منتظر ماست.»
فرحناز کاری به جز تعجب و چشم گفتن نداشت. از بس بهار، هر آنچه را که میدید میگفت و جا برای شک و شبهه نمیگذاشت. همان لحظه در باز شد و پرستار گفت: «آمبولانس اومده. دارن میان بالا تا شما را منتقل کنن.»
بهار ویلچرش را به طرف فیروزه خانم برد. فرحناز کمکش کرد که اندکی از ویلچرش جدا بشود و بتواند صورتش را کف پای فیروزه خانم بگذارد. چند دقیقه به همان حالت بود. فرحناز دید همان طور که صورت بهار کف پای فیروزه خانم است، صورت بهار پر از اشک شده. کف پای مادرش را میبوسد و چشمانش را به آن میکشد.
فرحناز با دیدن آن صحنه لرزید. دید فیروزه خانم که صورت و گریه داغِ و بوسه های بهار را کفِ پایش حس کرده، دارد از گوشه چشمش اشک میریزد.
بهار از کف پای مادرش دل نمیکَند. شش هفت دقیقه همان طور بود. تا این که صورتش را برداشت و روی ویلچرش نشست. رفت به طرف دست و صورت فیروزه خانم.
دوباره فرحناز کمکش کرد و از ویلچرش کنده شد و صورتش را روی صورت مادرش...
سه نفری گریه میکردند.
اما گریه بهار فرق میکرد.
بوی بی مادری شنیده بود.
میدانست که آخرین بار است که چشمان مادرش را باز میبیند...
درِ گوش مادرش با گریه دخترانه اش گفت: «مامان حلالم کن!»
تمام تخت از گریه مادر و دخترش میلرزید. فرحناز هم که زیر بغلهای بهار را گرفته بود، به خود میلرزید و اشک میریخت.
بهار یک کلمه دیگر گفت و هم خودش منفجر شد از گریه و هم مادرش...
گفت: «مامان! سلام من و خواهرمو به بابا باقر برسون!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر نگاه های اشتباهمان را تغییر بدهیم، رنج هایمان پایان خواهند یافت.
مهم این است که ابتدا اشتباهمان را بپذیریم.
@Mohamadrezahadadpour
سلام علیکم
بله ، همینطوره
فقط خداوند از عهده پاداش بانوان باحجاب و عفیفه برمیآید.
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
ما قدر ثواب و عظمت کارهای به ظاهر کوچکِ معمولی و مرسوم در زندگیمان را نمیدانیم.
همان کارهایی که سبب میشه خانواده همیشه گرم و صمیمی باشه و چرخ روزگارمان بچرخد.
از بس همیشه دنبال کارهای مثلا درشت و خاص و چشمپُرکن بودیم که اصل را فراموش کردیم.
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
🔹 مرحوم آیتالله حائری شیرازی:
🔻در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکُشند؛ ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است
🔻اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، بلکه دنبال این هستند که ماتش کنند؛ انفعال در او ایجاد کنند
درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. جلوی تحرکش را ببندند. از هر راهی برود، کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند، راهها را بر او ببندند. آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود، اما واقع نشود!
🔹 مثلاً
بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ گوشی بدهکار نباشد و هیچ تغییری نکند!
بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که افراد بودند، باشند!
اگر این طور شد، این #بزرگترینضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید
🔻 این «کیش» شدن است؛
اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم، کار به اینجا بکشد.
📚منبع: تمثیلات سیاسی اجتماعی آیت الله حائری شیرازی، ص۴۳