eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ سوال: هوش مصنوعی چیست؟ فقط لطفا به همین یک سوال جواب بدید! بعدش بیایید بگید: 🔺ینی چی که روزی که به حمله کرد و ملت تا صبح میرقصیدند، داشتند هوش مصنوعی می‌زدند!😐 🔺ینی چی که حماس یا اسراییل زد هوش مصنوعی را ترکوند؟ 🔺ینی هوش مصنوعی تو چند تا کامپیوتر بوده و زده ترکونده و چندتاشم حماس گذاشتند زیر دستشون و آوردند این ور؟!😐 🔺تو اردوی آموزشی؟ گردان ۸۲۰۰ لبِ دریا؟ وسط اردو و رقص و آواز، اطلاعات فوق محرمانه تمدنی دنیا هویجوری آورده بودند لب مرز و یهو حماس پریده وسط و زده زیر بغل و آورد این ور؟😐 👈 یا یه چیزی شنیدی اما داری بد میگی؟ یا کلا مسئله یه چیز دیگه است یا حالا هر چی اما قطعا اینطوری که شما داری میگی نبوده. ؟ ؟ ✍کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم ترین تحولات غزه: 🔺 یدیعوت آحارونوت: تا الان به خانواده ۱۸ ربوده‌شده اطلاع داده‌شده که عزیزشان درگذشته‌اند؛ تعداد اجسادی نیز که حماس نزد خود دارد، ۲۰ نفر است. 🔺 فرمانده گردان‌های قسام: به خاطر حملات نیروهای مقاومت، ۷۰ درصد از نظامیان صهیونیست از شمال نوار غزه خارج شدند. 🔺 رژیم صهیونیستی یک بار دیگر اطراف بیمارستان المعمدانی را بمباران کردند. 🔺نظامیان اسرائیلی ۱۶ فلسطینی را در اردوگاه الدهیشه و حداقل یک نفر را در قلقیلیه دستگیر کردند؛ همچنین ۹ نفر دیگر در جنین و ۶ نفر در اریحا دستگیرشدند 🔺 الحوثی، عضو ارشد شورای عالی سیاسی یمن: پس از عملیات دریایی ما، رویای رژیم اشغالگر برای ایجاد کانال بن گوریون دیگر به‌پایان رسید.
دلنوشته های یک طلبه
✔️ سوال: هوش مصنوعی چیست؟ فقط لطفا به همین یک سوال جواب بدید! بعدش بیایید بگید: 🔺ینی چی که روزی ک
به خدا دلم میسوزه اما اگه نگیم، مردم به اشتباه می‌افتند. در خصوص این👆پست، که اتفاقا سوالات زیادی پرسیده شد، لطفا گزارش کامل و علمی ایرانا را بخوانید👇 گزارش کامل ایرنا
دلنوشته های یک طلبه
به خدا دلم میسوزه اما اگه نگیم، مردم به اشتباه می‌افتند. در خصوص این👆پست، که اتفاقا سوالات زیادی پر
دلم بیشتر از این، برای کانالهای پر تعداد و افراد قابل توجهی میسوزه که با چه تیترها و شور و هیجانی، کلیپ آن روحانی عزیز را می‌فرستادند و آن را به عنوان یک پیروزی تاریخی برای حماس و پایان تمدن غرب تلقی می‌کردند! رفقا شما را به خدا بیشتر دقت کنید حرفهایی که در آن تخصص ندارید نزنید مگه مجبورید؟ کی مجبورتون کرده؟ بگید کی مجبورتون کرده تا ما بریم دنیا و آخرت رو روی سر اون خراب کنیم. ضمنا اون کدام نهاد امنیتی یا نظامی بوده که بنده خدا را دعوت کرده و اولین بار این حرفهای غیرعلمی را آنجا زده و سپس به ادعای خودش، از آنها اجازه گرفته که در فضای مجازی هم مطرح بشه یا نه؟ و اونا هم نامردی نکردند و گفتن آره، مطرح کن😳😐 اون دیگه کدوم نهاد شیرین و خوشحالی بوده که مجوز گفتن این سخنان اشتباه را به این برادر عزیزمون داده؟! بعلاوه این که به قول حاج احسان عبادی عزیز؛ چون فلان شبکه دشمن شما را مسخره کرده ، پس کار شما درست بوده و منتقدین شما در جبهه دشمن هستند؟؟!!! برادر ! دقیقا یاد برجام افتادم ، اصلاح طلبها می گفتند چون اسرائیل هم مخالف برجام هست ، پس انقلابی های مخالف برجام دقیقا هم فکر اسرائیل هستند !!!!! خب برادر من اگر بگویی دو دوتا می شود پنج تا ، این غلط را همه به شما تذکر می دهند ، چه انقلابی ، چه غیر انقلابی ، چه کافر ، چه ... بگذریم این برای همه عزیزان درس عبرت شد لطفا بیشتر دقت کنیم. خداوند به آن برادر عزیز روحانی توفیق بیشتر و سلامتی و در امان بودن از اطلاعات اشتباه عنایت فرماید.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 بن هور از ابومجد وقت خواست تا بتواند کسانی را که باید، راضی کند تا شرایط بیعت آن 13 مهدی با ابومجد فراهم شود. بن هور که همه حیثیت کاری و حرفه ای خود را در گروی موفقیت اَبَرپروژه ابومجد برای جهان اسلام میدانست، تصمیم گرفت که به اصل خود یعنی انگلستان برگردد و با آنان رایزنی کند. 🔺لندن-خانه تاریخی سر موسی مونتیفیوری(Sir Moses Montefiore) در تالار مجلل خانه تاریخی سِرموسی که محفل انجمن یهودیان انگلستان بود، بن هور با دو نفر از بزرگان انجمن که از بزرگان MI6 بودند، قرار ملاقات داشت. آن دو نفر به نام های اِبیر(אביר) و عَفِر(עפר)، از بن هور پیرتر بودند. ابیر حدود 90 سال و عفر 92 سال سن داشت. وقتی سه نفرشان تنها شدند و محافظان، درها را بستند، شروع به گفتگو کردند. اِبیر: «بن هور! یا از تو خبر نمیشنوم یا هر وقت میشنوم، خبرهای خوب و تعیین کنده است. خوبه. تو همچنان با تعهد کار میکنی. مثل دوران جوانیت.» عفر: «شنیدم چند سالی هست که کمتر به عراق میری. شنیدم بیشتر سالهای اخیر در اسرائیل هستی و حتی کمتر از خونه بیرون میری! درسته؟» بن هور: «عالیجنابان! درسته. در حال پخت و پزِ آخرین معجونی هستم که کار دنیا را یه سره بکنه. البته با حمایت شما بزرگان!» اِبیر: «بیشتر توضیح بده!» بن هور: «دست گذاشتم روی نقاط پاک! دیگه نمیشه از تاریکی و ناپاکی انتظار تحول و به چنگ آوردن کل دنیا را داشت. دست گذاشتم روی یکی که کاش از خودمون بود. کاش یهودی بود و زمام همه چیز رو به دست میگرفت. یکی که اگر حتی این پروژه جواب نده، من ولش نمیکنم. بهتون قول میدم.» عفر: «ابومجد؟» بن هور: «بله. ابومجد. کسی که حتی موکلان طوایف جن هم نتونستند اندکی به طرفش بروند. یک معجونِ دنیادیده و خشن! ضد یهود و ضد مرجعیت و از همه مهم تر؛ ضد ولایت فقیه!» ابیر: «بهت تبریک میگم. سلام منو بهش برسون! چی میخوای از ما؟» عفر: «منم تبریک میگم بهت. کشف بزرگیه. حالا حرفتو بزن! ما با تو این حرفا رو نداریم.» بن هور: «میخوام همه تخم مرغ ها تو سبدِ ابومجد باشه.» ابیر: «چرا؟» بن هور: «بقیه شون اسب بازنده اند. احمدالحسن یمانی اسب بازنده است. صرخی ها از بیخ و بن بازنده اند. مراجع شیعیان لندنی که الان گاو نُه من شیر شدند، همه بازنده اند. نیستند اون چیزی که باید باشن. همشون هزینه اند. فقط هزینه! اربابِ من نمیخواد در هوایی نفس بکشه و عَلَمشو بیاره بالا که اینا دُکان دار باشن.» عفر: «خب میتونی از ما بخوای که حمایتمون رو از اونا برداریم. اما نمیشه همه رو مرخص کنیم و بگیم خوش اومدین!» ابیر: «بعلاوه این که الان 13 تا ظرفیت فعال در خاورمیانه از مهدی ها داریم. از سوریه و عراق و یمن و کویت و قطر و پاکستان گرفته تا افغانستان و هند و ایران! مرخص کردن اینا یعنی از صفر شروع کردن! من فکر نمیکنم تو با هشتاد و دو سه سال سن و اون همه تجربه کار اطلاعاتی و امنیتی، این همه راهو اومده باشی تا به ما بگی زیر پایِ این ظرفیتو خالی کنیم! درسته؟» بن هور: «حرف من اینه؛ ابومجد میخواد همه باهاش بیعت کنند. منظورش از همه، این 13 نفر هست. تشکیل ارتش واحد بدهند. فقط یک صدا از این جبهه بیاد بالا. نه هر کسی یه چیزی بگه و صدای ابومجد گم بشه و به گوش کسی نرسه.» عفر: «چی میگی بن هور؟ حالت خوبه؟ جمع شدن اینا زیر یه سقف نشدنی هست چه برسه که نظر اینا رو روی یک نفر ببندیم و همه بهش بگن چشم!» ابیر: «بعلاوه این که اون 13 نفر، کم هزینه ندادند تا تونستن صداشون به گوشه بقیه برسه و چهارتا آدم دورشون جمع بشه. اصلا وایسا ببینم! تکلیف هزاران آدمی که به این 13 نفر وصل اند چی میشه؟ نمیگن از کجا معلوم که یکی بالاتر از ابومجد نیاد و مجبور نباشیم با اون بیعت کنیم! بن هور! ناامیدم نکن!» بن هور که مانده بود چه بگوید؟ اندکی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. دستی به ریش بلندش کشید و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. تا این که ابیر، همان طور که داشت با موهای کنار شقیقه اش بازی میکرد و به نقطه ای چشم دوخته بود گفت: «در کنار داعش، به عنوان نماینده تمام نمای اسلامِ اهل سنت، ما هنوز نتونستیم جریان قوی و اثرگذار از شیعیان راه بندازیم که هم بتونه جلوی حکومت ها و جمهوری های منطقه بایسته و هم بتونه حساسیت مردم منطقه را از روی داعش برداره. شیعه باید به خودش مشغول بشه. باید واگذارش کرد به خودش.» عفر: «بنظرم اگر یه اتفاق بیفته که نتیجه اش بشه این که شیعه به خودش مشغول بشه، حساسیتشو از بهاییت هم برمیداره و بهایی ها میتونن یه نفس راحت بکشند.» ادامه... 👇
ابیر: «درسته. ما هم نفس راحت میکشیم. همه راحت میشن. دیگه نه نگران صدور انقلابشون هستیم و نه نگران تقویت گروه های نیابیتیشون(مقاومت و حزب الله و...). ولی چطوری؟ با تعطیل کردن 13 تا دکانی که به اسم مهدی باز کردیم و تازه داره هر روز بازارشون داغ تر میشه؟» بن هور گفت: «چاره ای نداریم. من خیلی فکر کردم. ابومجد خیلی سرسخته. ولی پر بیراه نمیگه. میگه من میشم مهدی چهاردهم! همون که همه منتظرشند. همون که تا الان 13 نفر فرستادیم و از مردم برای اصل کاری بیعت گرفتند. خب این که خوبه. بلکه عالیه. از طرف دیگه، تا الان دنیا درگیر داعش بود. البته نابود نشده و هرجا بتونه عملیات انجام میده. اما هنوز منطقه درگیره. شرق و غرب سرِ کارن. بهترین فرصته که نسخه داعش شیعی هم رونمایی بشه و کار اسلام کلا یه سره بشه. دروغ میگم؟ اشتباه میکنم؟» عفر گفت: «دروغ نمیگی! اما ما انتظارشو نداشتیم. فکر میکنیم زوده. این 13 نفر هنوز تعداد کسانی که باهاشون بیعت کردند به 500 هزار نفر نمیرسه.» بن هور فورا گفت: «خب تضمین میکنید که اگر بیشتر شدند و مثلا مهدی سوم یا مهدی هفتم موفق تر عمل کرد و پیروان بیشتری پیدا کردند، دیگه کسی برای ابومجد تَره خُرد بکنه؟!» ابیر حرف بن هور را کامل کرد و گفت: «اون وقت باید بشینیم درگیری های درون تشکیلاتی رو حل و فصل کنیم و از دست یه مشت عرب و عجم حرص بخوریم.» بن هور فورا گفت: «دقیقا! ابومجد میگه این 13 نفر رو به من معرفی کنید. بیان با من بیعت کنند. 14 تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد 14 مورد توجه شیعیان! این 13 نفر را به 13 امارت اسلامی منصوب میکنیم. ولی همه تحت نظر یک نفر! و اون هم خودِ ابومجد. حرفش اینه.» ابیر نگاهی به عفر انداخت. عفر که معلوم بود خیلی راضی نیست، به ابیر گفت: «قانعم نکرد. ما بذر این 13 نفرو کاشته بودیم برای پنجاه سال دیگه. الان زود نیست؟» ابیر گفت: «چرا. زوده. اینا هنوز تو نطفه هستند و گُل نکردند. ریسک بزرگیه. باید فکر کنم.» عفر هم گفت: «منم باید فکر کنم اما طرح بدی نیست. بالاخره برنامه خودمون هم همین بوده. اما نه برای الان. برای مثلا 50 سال دیگه!» بن هور تا دید آن دو نفر کم کم دارند آماده میشوند که بروند، با حرص و در حالی که دستانش میلرزید گفت: «شما اراده کردید برای 50 سال دیگه اما خدا اراده کرده و الان ابومجد را فرستاده! خودتون میدونین که اون 13 نفر رو میشناسم و با هرکدومشون حداقل چندین ماه زندگی کردم. اما هیچ کدومشون به گَرد پای ابومجد نمیرسند. خوددانید! بیایید ایومجد را از من بگیرید و یه جایی از اون نگهداری کنید تا بشه 50 سال دیگه! که اصلا معلوم نیست دیگه زنده باشه یا نه! من حرفمو زدم. کارمو کردم. خبرم کنید.» این را گفت و از سر جا بلند شد و احترام گذاشت و رفت. با رفتن او، ابیر و عفر نشستند و فقط به هم زل زدند و به حرفهای بن هور فکر کردند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در اتاق مایک، بِلک و مارشال و دو سه نفر دیگر از فرماندهان نظامی حضور داشتند. همگی کنار یک میز دیجیتال ایستاده بودند و به حرفهای مایک گوش میدادند. مایک: «در طول دو سه سال اخیر، تقریبا همه راه هایی که گروه های شورشی عراقی و داعش به ما ضربه میزد و یا جلوی کاروان های ما را میبستند و یا کنار جاده ها بمب گذاری میکردند، شناسایی شد و تعدادی از اونا رو نابود کردیم. اما ما همیشه بزرگترین مشکلاتمون در محورهای A و B هست. محور A که اینجاست(با دست به نقشه اشاره کرد) متعلق به یکی از گروه های مسلح عراقی هست که معمولا سبک و نیمه سبک ضربه میزنن. اما محور B که تا حالا از همه گروه ها هوشمندانه تر عمل کرده، متعلق به این منطقه(باز هم به نقشه اشاره کرد) هست. واحدهای سیار ما تونستند ردّ اونا رو بزنن و به این منطقه برسند.» همه به نقشه نگاه کردند. مارشال هم داشت با دقت به نقشه و حرف های مایک توجه میکرد. بلک پرسید: «محور B از نظر تجهیزات چطوره؟ چیزی دستگیرمون شده؟» مایک گفت: «مشکل همین جاست. اینقدر هوشمندانه عمل کردند که ردی از سلاح و مهمات و چیزای دیگه از خودشون نگذاشتند. بخاطر همین نظر ما اینه که ممکنه یکی از واحدهای اطلاعاتی و آموزش دیده در این منطقه مستقر باشه.» ادامه...👇
مارشال هر چه به این دو نقطه خیره شد، بیشتر مشکوک شد. از مایک پرسید: «مثلا چه کار کردند؟ مدل عملکردشون چطوریه؟» مایک گفت: «پنج شش سال پیش، یکی از ماموران زبده سازمان سیا به نام جیمز، در بیابان های ضلع غربی این منطقه ناپدید شد! هیچ اثری از اون تا این ساعت ندارند. یا مثلا مخبرهای ما خبر آوردند که اکثر چوپان ها و عشایر این منطقه، به حمل و قاچاق سلاح برای گروه های شورشی عراقی مشغولند.» با شنیدن نام جیمز، مارشال شروع به تپش قلب کرد. خودش را کنترل کرد و بعد از این که گلویش را صاف کرد، پرسید: «نشونه ای درباره کارای جاسوسی گروه های عراقی در این منطقه داریم؟» مایک جواب داد: «اخبار متناقضی داریم. به جمع بندی نرسیدیم ولی گفتند که در این منطقه، دو تا کوچه هست که کمترین رفت و آمد به اون کوچه ها میشه. خیلی کسی از ساکنان منازل اون کوچه ها اطلاع نداره. نه این که غریبه باشند اما میزان اطلاعاتمون درباره اون دو تا کوچه خیلی کمه. سیگنال های مبهمی هم از اون مناظق داریم. به خاطر همین، احتمال میدیم هر خبری هست، زیر سر اون دو تا کوچه است.» مارشال همین طور که خم شده بود روی میز نقشه دیجیتال، گفت: «میشه نشونم بدی؟ کدوم کوچه ها؟ میخوام ببینم میتونم مختصات بهتری ازش دربیارم!» مایک نوک انگشت اشاره اش را گذاشت روی نقطه ای که مغز و فشارِ مارشال را به نقطه جوش رساند. مایک دست گذاشت دقیقا روی نقطه ای که با اختلاف خیلی کم، شاید زیر ده بیست متر، به خانه ای میرسید که اِما در آن سکونت داشت و در همسایگی آن خانه، بانوحنانه با بعضی اعضای گروهش در آنجا حضور داشتند! مارشال بهت زده از روی نقشه بلند شد و به مایک زل زد. از مایک پرسید: «نقشه چیه قربان؟» مایک گفت: «نمیشه بمبارون کرد. یا حتی نمیشه از اول تا آخر کوچه رو بست به رگبار. باید یک یا دو تا تیم زبده بروند و همگی اعضای این خانه ها را دستگیر کنند و بیاورند!» مارشال تا این حرف را شنید، نزدیک بود ایست قلبی کند. فکرش را بکنید... اِما... لیلا... رباب... و از همه مهم تر؛ بانو حنانه... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلودگی هوا به روایت یک شاعر👇☺️