در لحظه اذان ظهر
در جوار امام رئوف
علی بن موسی الرضا علیه السلام
برای همه شما آرزوی بهترین ها
سعادت و خوشبختی و وضع مالی عالی و دل خوش و حسن عاقبت
سلامتی و طول عمر بابرکت رهبر فرزانه انقلاب
سلامتی و خشنودی قلب و رضایت کامل امام عصر ارواحنا فداه
و برآورده شدن حاجات مشروع همه دوستان اهل بیت
و نابودی همه دشمنان و بدخواهان اسلام و ملت بزرگ ایران
را از درگاه خدواند سبحان خواستارم.
و همچنین
نیت میکنم و همه شما(و بلکه همه مسلمانان و شیعیان جهان مخصوصا گرفتارها و کسانی که راه را گم کردند و یا منتظر گوشه چشمی از طرف اهل بیت هستند) را در این زیارت شریک میکنم قربتا الی الله.
✔️ در این شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
به امام زمان ارواحنا فداه #وکالت_کامل میدهم که؛
#هر_کسی و #به_هر_میزانی که حقی به گردنش دارم و خود حضرت صلاح میدانند ببخشند و حلال کنند
و اگر خودم حقی به گردن دارم، از کارنامه اعمالم، هر عمل و به هر مقداری که خودشان صلاح میدانند به صاحب حق بدهند.
اما لطفا فقط در همین دنیا
بدون دود و خاکستر و آبروریزی
بی سر و صدا
😭😭😭😭😭
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و هشتم💥
ابومجد را یک شب قبل از ملاقات با مهدی ها به روستای محل قرار بردند. یک خانه قدیمی، در یک محله قدیمی بود که جمعا پنجاه متر نبود. اینقدر پَرت بود که حتی بخشی از مسیر را به سختی با ماشین رفتند.
نیمه های شب بود. ابومجد برای دیدن آسمان و ستاره ها به پشت بام آن خانه روستایی رفت. در اطرافش هفت هشت تا خانه روستایی بودند که تماما ماموران آمریکایی و انگلیسی قُرُق کرده بودند اما اینقدر بی سر و صدا و بدون هیچ جلبِ توجهی در آنجا مستقر شده بودند که حتی مردم بومی آنجا متوجه حضور آنها نبودند.
ابومجد همین طور که روی پشت بام نشسته بود و بالای سرش یک اقیانوس ستاره های پر نور و کم نور بود، تلفن ماهواره ای را درآورد و برای بن هور تماس گرفت.
-عالیجناب!
-بن هور!
-منتظرتون بودم.
-تو باید در این لحظه باشکوه پیشم باشی.
-درسته. به زودی میام و شما را ملاقات میکنم.
-فرداشب شبِ مهمی هست. به حضور تو بیشتر از همیشه... هیچی... مهم نیست!
-نگران نباشید. فرداشب کسانی با شما بیعت میکنند که حاصل عمر متفکران و دغدغه مندان مسئله آخرالزمان و موعود بزرگ هستند. شما فرداشب، محلِ اجماعِ همه موسسات و اندیشکده های جهان در معرفی موعود خواهید بود. آرزو داشتم که در این لحظه باشکوه در کنار شما باشم.
-از فرداشب کارِ من شروع میشه. تو رو از فرداشب به بعد میخوام.
-جوزف مشکلی به وجود آورده؟
-نه اما نوبت تو هست.
-صاحب اختیارید. کی خدمت برسم؟
-هر چه زودتر بهتر! خیلی کار داریم.
-اولین تصمیمتون چیه عالیجناب؟
-خروج!
-مطمئنید؟
-سالها این همه مهدی فرستادید بیعت بگیره از مردم. پس ظهور محقق شده. دیگه وقتِ خروج و فعال کردن گُسلِ شیعه علیه جهان اسلام هست.
-میفهمم! امروز در کنار دیوار ندبه برای شما دعا نوشتم. دور نیست وقتی که به شرق و غرب عالم لشکرکشی کنید و اخبار فتوحاتتون را در رسانه ها بشنوند.
-اون روزها تو باید در کنارم باشی بن هور!
-من آفتابِ در حال غروبم عالیجناب! دیگه اینقدر جوان نیستم که پا به پای شما و لشکریان خدا شرق و غرب را به هم بدوزم.
-بن هور!
-عالیجناب!
این را گفتند و مکالمه را خاتمه داد و به ادامه تماشای ستارگان پرداخت.
صبح شد...
جوزف از صبح سرش شلوغ بود. هر کدام از آن نه نفر بدون تشریفات خاصی به آن روستا آمدند. شاید هر کدام حداکثر با یک یا دو نفر همراه خاصی که همیشه با آنها بود به آن مکان آمده بودند. هر کدام را در خانه ای و اتاق خاصی جا دادند. قرار نبود تا قبل از آن جلسه، یکدیگر را ببینند و یا از هویت یکدیگر آگاه شوند.
تا این که به دستور ابومجد، جلسه باید پس از غروب آفتاب و تا قبل از نماز مغرب تشکیل میشد. جوزف همه را ردیف کرده بود. در یک اتاق سه در چهار، هشت نفر با سر و روی پوشیده وارد شدند. همگی ساکت و در گوشه ای ایستاده بودند. تا این که جوزف وارد شد و گفت: «سرورم تا لحظاتی دیگر تشریف می آوردند. قبل از آمدن ایشان باید بگم که همه احکامی که تا الان از طریق شما به مسلمانان صادر شده، تا تصمیم جدید سرورم اباصالح مُلغی اعلام شده و از این پس مستقیم با خودشان در ارتباط باشید.»
یکی از حاضران پرسید: «حتی احکام نکاح و طلاق و...؟»
جوزف جواب داد: «نمیدانم. همین را هم با ایشان مطرح کنید ببینید نظر مبارکشان چیست؟»
که صدایی آمد و گفت: «احکام نکاح و طلاق مطابق قبل باشد. نیازی به استعلام جدید نیست.» که همه رو به طرف در کردند و دیدند که اباصالح یا همان ابومجد با دشداشه ای سفید و عمامه ای سبز وارد جلسه شد.
ادامه... 👇
#حیفا۲
حضار دیدند تا اباصالح وارد شد، جوزف به سجده افتاد. بقیه هم مانند جوزف به سجده افتادند و شروع به ناله و انابه کردند.
اباصالح وقتی چشمش به آنها خورد که به سجده و انابه افتاده اند، وسط گریه و زاری آنها گفت: «گریه کنید! گریه کنید از رنجی که اُمت پیامبر میبرد. از ظلم آشکاری که به ایمان و نام و ناموس آنها میشود. من از دست شما بسیار آزرده ام!»
تا گفت«من از دست شما بسیار آزرده ام!» صدای ناله ها بلند شد.
اباصالح ادامه داد: «عدم شجاعت شما در این راه سبب سرگردانی بیشتر این اُمت شده. وقتی شما چهره هاتان را از ولی خدا مخفی و پوشیده نگه میدارید گمان میکنید که ما از احوال شما بی خبریم؟ فکر میکنید ما به برداشتن این پوشه ها و پوشیه ها نیاز داریم. اسم بیاورم؟ اسم بیاورم که کدامتان چند شب پیش به ناموس مردی مسلمان دست درازی کرد و سپس گردنبند آن را به جیب گذاشت و الان هم آن گردنبند در اختیار اوست؟»
صدای گریه ها کم شد و همه در همان حالت سجده که بودند، با دقت به سخنان اباصالح دقت کردند اما یک نفر از آنها اینقدر گریه کرد و سر به زمین کوبید که حالش بد شد.
اباصالح ادامه داد: «چرا اَحدی از شما برای نمازش وضو نمیگیرد و حتی چندین بار با جنابت به جماعت ایستاده؟ نباید او را معرفی کنم و حدّ الهی را چنان بر صورت و گونهاش بکوبم که دیگر روی برگشتن به دیارش را نداشته باشد؟!» این را که گفت، یک نفر همان طور که سجده بود، با دو دست به سرش کوبید و ناله ای از سویدای دل زد و گریه کرد.
تا این که اباصالح گفت: «چرا زن و زندگی حلال را بر خود حرام کردید؟ که اگر زن و زندگی حرام بود، ائمه هدی بر همه ما در اجرای ان اولویت داشتند. اما آنها تشکیل خانواده و زندگی دادند.» این را که گفت، دو سه نفر دیگر ناله کردند و به ناله های قبل افزوده شد.
و یا گفت: «لب به شراب؟! لب به تریاک؟! فضای دود و بساط اعتیاد؟! در خلوت همه کاره و در جلوت، ادعای گرفتن بیعت برای ما؟! اُف بر شما باد! شما باعث ننگ ما هستید و من و خدای جبار از شما نخواهیم گذشت.»
همه گریه میکردند و گاهی با صدای بلند ناله میکردند.
تا این که اباصالح گفت: «این راه خون میخواهد. و این خون است که درخت موعود را احیا و اصل و نسبِ دعوت و خروج ما را اثبات میکند.» سپس همین طور که رو به آنها سخن میگفت، دستش دراز کرد و گفت: «جوزف!»
جوزف سه قدم جلو آمد. همه آن هفت هشت نفر سرشان را با چهره های محزون بالا آوردند. اباصالح گفت: «خنجر!»
جوزف، خنجر بزرگی که داشت درآورد و به دو دستی و با احترام جلویِ اباصالح گرفت.
اباصالح رو به آن هفت هشت نفر فریاد کشید: «اولین خون، مقدس ترین خون است. چرا که [وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ] اولین خون!» این را که گفت، همه سر پایین انداختند و با صدای بلند ناله میکردند.
برای بار دوم گفت: «دوباره میگویم؛ این راه، اولش خون و انتهایش خون، مبداءش خون و مقصدش خون است. کیست مرا یاری کند؟»
کسی حرفی نزد و همه در همان حالت سجده در حال سکته کردن و ترسیدن بودند. اباصالح سومین مرتبه گفت. باز هم کسی جواب نداد تا این که جوزف لب باز کرد و گفت: «سرورم! من به اسلام ایمان آورده و راه شما را برای دنیا و آخرتم برگزیدم. آیا شهادت من قبول است؟»
اباصالح حرفی نزد. آن هفت هشت نفر یکی یکی سر بلند کردند و به چهره جوزف و چهره برافروخته اباصالح نگاه میکردند و منتظر عکس العمل اباصالح بودند که یهو اباصالح چشمش را بست و در حالی دندانهایش را روی هم میفِشُرد گفت: «افسوس که همه شمایی که طالبِ خونِ شهید کربلا هستید، از آزمونِ خوردن یک چَک در راه خدا رد شدید. چه برسد به خون دادن و چه رسد به اِربا اِربا شدن! افسوس بر شما و افسوس بر حالِ ایمانتان!»
این را گفت و ناگهان خنجر بسیار تیزِ روی دست جوزف را برداشت و چنان به گلوی جوزف کشید که خون گلو و شاهرگ جوزف، با سرعت روی صورت و لباس همه حضار پاشیده شد!
همه وحشت کردند. داشتند قالب تُهی میکردند. ابومجد جوری خنجر را به گردن جوزف کشیده بود که نصفِ بیشترِ گردن جوزف را برید و سر فقط از استخوان و پشت گردن آویزان شد. همین قدر بی رحمانه و سریع و حرفه ای!
ادامه... 👇
#حیفا۲
جوزف در حالی که تقریبا سر نداشت، یا بهتر است بگویم در حالی که سرش از پوست گردنش آویزان بود، جلوی چشم همه زانو زد و خونِ داغ از گلوی بریده شده او در حال فوران به سقف و زمین و اطراف بود.
آن هفت هشت نفر فریاد سر داده بودند و «یااباصالح» و «الغوث الغوث» سر میدادند. تا این که چند ثانیه بعد، جنازه جوزف از سینه به زمین افتاد و مختصر تکانی لرزشِ دست و پایی و تمام!
ابومجد نشست بالای سر جوزف. رو به آن هفت هشت نفر گفت: «برادران! شما جز من و من جز شما کسی را ندارم. صدای الغوث شما را باید همیشه بدین گونه بشنوم. اگر همیشه مرا همین گونه صدا میکردید، الان اوضاعمان این نبود. آرام بگیرید. آرام... آرام!»
کم کم همه آرام شدند و اطراف ابومجد زانو زدند. ابومجد وقتی دید که آنها اطرافش زانو زده و دارند میلرزند از اُبهتش در حال سکته هستند، به آرامی که یعنی مثلا آرام شده و خطری آنها را تهدید نمیکند گفت: «پوشیه ها را بردارید!»
همه با دلهره، پوشیه ها را برداشتند و سرشان را پایین انداختند. به چهره تک به تک آنها با دقت نگاه کرد. گفت: «آثار خوف و رجا در چهره ها میبینم. چهره هایی که شاهد قربانی عظیمی بودند که در ابتدای خروج ما روشن کننده راه ما خواهد بود.» سپس پارچه ای سفید درآورد و گفت: «انگشت در خون این قربانی بزنید و اسم و مکانِ دعوتتان به الله را به طور دقیق بنویسید.»
اول هم خودش انگشت در خون جوزف زد و بالای برگه نوشت: «اباصالح المهدی، پشت بام بیت الله الحرام» این را نوشت و به بغل دستی داد. آنها نفر به نفر، انگشت در خون جوزف زدند و شروع به نوشتن اسامی و مکان دقیقشان کردند.
تا این که اباصالح پارچه را دید که همه اسامی در آن ثبت شده. آن را به طرف بالا گرفت و دعا کرد و گفت: «خدایا این قیام برای تو و در راه تو و به طرف لقای تو انجام میدهیم قربتا الی الله!»
همه دست ها را به نشان تبرک به چشم و صورتشان کشیدند. سپس همگی با هم بلند شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند. در حالی که اباصالح جلو ایستاده بود و خدا را به خودش قسم میداد و آن هفت هشت نفر پشت سرش اقتدا کرده بودند و ...
و جنازه مملو از خون جوزف که وسط افتاده بود و هیچ کس جرات نزدیک شده به آن نداشت...
پس از نماز عشا ابوصالح رو به آنها نشست و گفت: «مهدیِ اُردن را نمیبینم! مهدیِ هاشمی و پرنفوذ ما کجاست؟ مهدیِ اردنی ما کجاست؟!»
این را که گفت، همه به هم نگاه کردند.
مهدیِ اُردنی نبود. از شام و یمن و عراق و سوریه و افغانستان و کویت و سعودی و همه جا بود...
الا مهدیِ اردن!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
#گزارش_قتل_مادر
#پرونده_قتل_مادر
تورق میکنم، یک قتل را که در همه دنیا
اگر قتلی شده حداقل پروندهای دارد
گزارش مینویسد: کودتا چیها رسیدند و
هزاران پشته هیزم به پشت در چیدند و
سپس با نعرههاشان پردهی حرمت دریدند و
کنار در هر آنچه بود را آتش کشیدند و
زبانههای آتش، گوشهی معجر رسیدند و
تمام این دقایق بچههایِ مرد، دیدند و
بمیرم این گزارش، خط به خط خون است و خاکستر
بمیرم لحظهی دندان بههم ساییدن حیدر"
گزارش مینویسد: قتل با جسمی گران بوده 😭😭
و مقتوله، زنی که ظاهراً خیلی جوان بوده 😭😭
گزارش مینویسد: با لگد در را شکستند و
و مقتوله همان دم اتفاقا پشت آن بوده 😭😭
گزارش مینویسد: بار شیشه داشته آن زن 😭😭😭😭😭
گزارش مینویسد: زخم و تاول توامان بوده
دری بودست با گلمیخهایی، جای جای آن
گزارش مینویسد: میخ در هم خونچکان بوده 😭😭😭
گزارش گریه کرده خط به خط از غربت شویش
گزارش شرم دارد که بگوید میخ و پهلویش
گزارش مینویسد: "زن که دست از در رها کرده
گزارش مینویسد؛ زن کنیزش را صدا کرده"
مرورش میکنم هربار، با اندوه از اول
نمیدانم چه بود اینها؟ گزارش بود یا مقتل؟!؟
بمیرم این خطش که سالها اندوه جان بوده
جوان بوده، جوان بوده؛ چرا پس قامتش همچون کمان بوده؟
چگونه زندهام، از خواندن این روضههای تو
چگونه من نمردم، از غم واغربتای تو
تو برگشتی به آنجایی که اهلش بودهای خانم
و حیدر یکه و تنهاست بین بچههای تو
کسی نگذاشت "جانم" پشت اسمش بعد پروازت
دلیل گریههای او، مرور خندههای تو
اذان گفتند؛ پس این بیتها ختم بخیر اند و
خوشم با چند رکعت نوکریم در عزای تو
همه عمرم اگر پرسید هرکس کار و بارم چیست
سرم بالاست مادر که گدای تو، گدای تو...
#حامدعسکری
#گزارش_قتل
#درخواست_پیگیری
#بی_مادری
#بیچارگی
#جنایت_تاریخی
#خدا_لعنت_کند_باعث_و_بانی
#تسلیت_آقا
#تعزیت_آقا
#مادر😭😭😭
🔹کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour