✔️ جملات کوتاه پیشنهادی از طرف مخاطبان عزیز این کانال برای دعوت مردم در #انتخابات
1- همه با هم پای کار ایرانیم
2-به کوری چشم اسرائیل رای میدم
3-به نیابت از #حاج_قاسم رای میدم
4-به عشق ایران قوی # انتخابات
5-چون #کشورم_را_دوست_دارم در انتخابات شرکت میکنم
6- ایران قوی=حضور ما در انتخابات
7-ایرانم را ضعیف نمی خواهم #انتخابات
8-یازده اسفند خانوادگی در انتخابات شرکت میکنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و هفتم»
🔺... عشق است!
از آن روز به بعد؛ یعنی بعداز مرگ آن معاون وزیر، کارها روی ریل مناسب خودش قرار گرفت و با مشکل جدّی روبه¬رو نشدیم. علّتش را ما بعدها فهمیدیم. وقتی اوّلین جلسه را با جانشین جدید گرفتیم و قرار شد دیگر به جمع¬بندی برسیم، فهمیدیم که جانشینش یکی از اشخاص چپگرا و توصیه شده سفارت ترکیه است.
فصل جدید تأسیس دانشگاه، دانشکده و سرازیر شدن متون آموزشی با استانداردهای جهانی و نه اصلاح شده توسّط قوانین خود ما، به افغانستان شروع شد.
خب، این از تأیید نهایی تأسیس دانشگاه. مشکل متون هم که حل شد. چون بدون هیچ مشکل خاصّی، هم توانستیم متون آپدیت شده مؤسّسه مطالعاتی که خودمان در آنجا درس خوانده بودیم را با آرم و مهر انگلستان و ترکیه وارد کنیم و هم توانستیم واحدهای درسی را بر اساس موضوع، حسّاسیّت و حجم مورد نیازش تعیین کنیم.
فقط ما مانده بودیم و جذب بانوانِ دانشجو!
خب شـایـد ایـن اوّلـین رویـارویـی بـود که قـرار بـود بـین مـن و بـقیّه تحصـیل کـردههـایی که دور هم جمع شده بودیم، با ملّت خودمان؛ یعنی با کف جامعه¬مان با موضوع تحصیل زنان در رشتههای خاص و نوظهور پیش بیاید.
جامعه افغانستان نمیتوانست به این راحتی بپذیرد که زنها و دخترها اوّلاً به تحصیل در این سطوح رو بیاورند؛ ثانیاً این رشتههای خاص که خودش حکایت خودش را داشت.
نمیدانستیم برای جذب؛ چطوری و از کجا باید شروع کنیم؟
کلید معمّای بسیاری از مشکلات این تیپی برای ما «ماهدخت» بود. قرار شد ماهدخت برایمان از مؤسّسه مطالعات زنان استعلام کند و نتیجهاش را به ما بگوید؛ چون سفارت ترکیه در این زمینه مأموریّتی نداشت و با وجود اینکه دانشگاه تازه تأسیس مال خودشان بود، امّا بدون اجازه اسرائیل در این زمینهها آب هم نمیخوردند.
ماهدخت همان روز به ما اطّلاع داد که ظرف 48 ساعت آینده شخصـی متخصّص جهت ارائه راهکار، روشهای جذب و تبلیغ جهت جذب دانشجو به افغانستان خواهد آمد و دورهای در 72 ساعت برای ما خواهد گذاشت.
یعنی به همین سرعت، شاید حتّی تندتر از سرعت نور، شخصـی از انگلستان برای آموزش ما آمد. زنی با حدود 70 سال سن، بسیار جدّی، مشکیپوش، دارای سه تا مدرک دکترا آمد و دوره را شروع کرد. نکتهاش اینجاست که ما هنوز هم که هنوز است، اسم و رسمش را نمی¬دانیم.
خب! آن خانم دست پر آمد، امّا برخلاف تصوّر ما از اصولی پرده برداشت که تمام ذهنیّت ما را درباره جذب و این حرفها به هم ریخت! ما فکر میکردیم لابد از طریق جراید کثیر الانتشار و تلوزیون و این حرفها میتوانیم همه زنها را دعوت و تشویق کنیم و ...
امّا آن خانم گفت: «قرار نیست اینجا سالی هزار نفر بگیرین و سالی هزار نفر هم فارغالتحصیل کنین. مگه ما داریم برای کلاس و پرستیژ و مدرک دادن دست مردم دانشگاه میزنیم؟! این فکرا رو از ذهنتون دور کنین.
شما ده نفر هستین! طبق بررسی به عمل آمده از پرونده شما ده نفر، هفت نفر از شما توانایی جذب، معرّفی و ارتباط عمومی بالایی دارین.
هر کدوم از شما هفت نفر، شش ماه فرصت دارین که بر اساس فرمتی که در اختیارتون قرار میدیم، ده نفر رو برای جذب و تحصیل کشف و معرّفی کنین؛ ینی به عبارتی؛ سالی هفتاد نفر بیشتر قرار نیست در این دانشگاه و دورههای تحصیلی اون شرکت کنن.»
کرکوپر همه ما ریخت! فقط سالی 70 نفر؟ این هم از طریق جذب و شناسایی فرد به فرد؟
ادامه داد و گفت: «هر کدومتون تو زمینه خاصّی از افراد اجتماعتون قراره نخبگانی رو جذب و برای آموزش دعوت کنین:
شخص اوّل: مأمور جذب بانوان از منطقه شمال افغانستان؛
شخص دوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه جنوب افغانستان؛
شخص سوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه شرق افغانستان؛
شخص چهارم: مأمور جذب بانوان از منطقه غرب افغانستان؛
ادامه👇
پیکار: مأمور جذب بانوان از خانوادههای رجال سیاسی افغانستان؛
سمن: مأمور جذب بانوان از خانوادههای رجال روحانی و شخصیّتهای دینی افغانستان؛
ماهدخت: مأمور جذب بانوان از خانوادههای نظامی افغانستان!»
در حالی که همه مانده بودند چه بگویند، مانده بودند چهکار کنند و بالاخره باید یک خاکی توی سرشان میریختند، امّا ماهدخت داشت تندتند یک لیست را تهیّه میکرد!
من که نمیدانستم چهکار میکند، فقط دیدم که ناگهان بلند شد و گفت: «جسارتاً استاد! مایلم کاغذی رو ببینین!»
جلو رفت و کاغذ را نشان استاد داد. ما هم همینطور فقط به آنها نگاه میکردیم، یک چشممان به ماهدخت بود، یک چشممان هم به استاد!
یکمرتبه استاد لب باز کرد و بعداز اینکه با چشمانش دو سه بار از بالا به پایین و از پایین به بالای لیست را دید زد، گفت: «بسیار خوب! مأموریّت شما تموم شد! حلّه، درسته! همینا خوبن! خوبه که هم اسم و نشون دارن و هم از تیپ کارشون صحبت کردی.»
ماهدخت هم مثل فاتحان از نبرد بدون خون و خون¬ریزی برگشته، برگشت و سر جایش نشست و یک چشمک هم به من زد.
دستم را جلوی دهانم آوردم، یککم خودم را خم کردم و گفتم: «لعنتی! چطوری به همین سرعت لیست تهیّه کردی؟! آخه تو اینجا کیا رو میشناسی که فوراً لیست میدی؟! ملّت اینجا وقتی میخوان یه لیست ائتلافی واسه انتخابات بدن، دو سه سال درگیرشن، اونوقت تو در طول دو دقیقه...؟ مگه داریم همچین چیزی؟!»
ماهدخت هم دستش را جلوی دهانش آورد و در حالی که چشمانش بهطرف استاد بود، بهطرفم خم شد و با یک لبخند حرص درآور گفت: «من چیکارم؟! مامانت و خواهرات رو عشقه! اگه اونا اینقدر مهربون نبودن که...!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
دوستان فدای هم نشید یه چندروز 😂🤦♂
دیگه شورشو درآوردند 😂😂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب تا وارد حرم شاهچراغ شدم، دیدم حاج رضا رودکی داره واسونک شیرازی میخونه و ملت هم ماشاءالله پایه😂
جاتون خالی