eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دوم» آن روز، آرش و غلامرضا و سروش نمی‌دانستند که چطوری خودشان را در خوشی خفه کنند؟ اول رفتند کله‌پاچه‌ای جوادکَله! دو دست کامل خوردند. با نوشابه و دو سه تا چشم اضافه. بعدش رفتند پارکِ سینماگُل و از دکه آنجا سه تا پاکتِ سیگار یونانیِ کارِلیا خریدند و نشستند روی صندلیِ وسط پارک و تا دلشان میخواست، دود کردند و به زن و دختر مردم تیکه انداختند. خب سیگار است دیگر. مخصوصا از نوع مرغوبش. از سه چهار تا نخ که بیشتر شود، ته گلوی آدم خشک میشود و فقط در آن فضا یا باید قهوه زد یا چایی! وقتی کسی حسِ آقایی کند و تهِ جیبش چندرغازی نشسته باشد، دیگر هوس رفتن به قهوه‌خانه خشایاردولول نمیکند. با موتورش گازش را میگیرد و میرود بالاشهر. میرود کافی‌شاپِ بچه سوسولها تا یک اکسپرت گِستو پینئو که دقایقی قبل در اینترنت سرچ کرده و تا حالا لب نزده، سفارش بدهد و بزند به رگ. البته با تاکید بر دَبل بودنش. بالاخره فاز میدهد دیگر. مخصوصا وقتی تلخیِ خاصش باعث پریدن خواب از چشمانت بشود و وسط آن نیمه تاریکی، اندکی حس کنی رفقا را بیشتر دوست داری! همینقدر بی‌جنبه! از بس در آن کافی شاپ چرت و پرت گفتند و به فضای نیمه تاریک و خفن آنجا و در و داف‌هایش گیر دادند، که هفت هشت نفر دست به یکی کردند و آن سه پاپَتی را از آنجا انداختند بیرون. غلامرضا هم که بی‌اعصاب‌تر از این حرفها بود، به آرش گفت: «موتورت روشن کن و با سروش سوار شید تا بیام!» آرش گفت: «چه غلطی میخوای بکنی؟ بیا بریم. شر درست نکن!» غلامرضا همین طور که داشت دنبال پاره آجر می‌گشت گفت: «شر نیست. کم کردن رویِ چارتا بچه سوسول، عینِ ثوابه!» این را گفت و در حالی که اینطرف خیابان بودند، تا نیمه خیابان دوید و پاره آجر را با شتاب هر چه تمام‌تر به طرف شیشه خوشکل کافی شاپ پرتاب کرد. چنان صدای هولناکی آمد و تمام شیشه خُرد شد که هر کس در پیاده رو و خیابان بود، وحشت کرد. چه برسد به کفتر و قناری‌های عاشقی که به خیال خامشان یک گوشه دنج پیدا کرده بودند تا خلوت کنند و برای آینده‌‌ی ارتباطشان تصمیم بگیرند. تا شیشه را پیاده کرد، پرید روی موتور و آرش گازش را داد و در حالی که از خوشحالی عَر میزدند، از آنجا دور شدند. اما این حجم از خوشی و شرارت برای آنها کم بود. زدند به دل کوه. یک رستوران سنتی آنجا بود. تصمیم گرفتند ناهار را به جای دیزی و کباب دو سیخ و چیزهای مرسوم، دو سه تا سیخ تازه بزنند. آنها تا آن روز، بختیاری و سلطانی نخورده بودند. در جریان نبودند که یکی سینه مرغ است با راسته گوسفندی. و آن دیگری هم ترکیبی مبارک از پیوند کوبیده و برگ می‎باشد. آن ساعت و آن روز، کاملا به این تفاوت آگاه شدند و هر نفرشان یک سیخ از هرکدام با برنج ایرانی و کره محلی و سالاد سزار و نوشابه تگری زدند. پول مفت است دیگر. نباید به راحتی بماند و خرج نشود. لهذا تصمیم گرفتند همین طور که کج شده بودند و هر کدام روی پُشتی لم داده بودند و چشمشان باز نمیشد و گلاب به رویتان هر از گاهی آروغ‌های اَنکَرالاصوات از خودشان در می‌کردند، آن حال لامصبشان را با قلیانِ میوه ای به اوج برسانند. غلامرضا قلیانِ شیرنارگیل سفارش داد به سلامتی رفقا. آرش دو سیب زد به نابودی هر چی حسود و بخیله. سروش هم آدامس نعنا زد اما هر چه فکرش کرد، سلامتی کسی به یادش نیامد الا یک نفر... زیر لب و آهسته در دلش گفت: «سلامتی شادی خانم!» ادامه👇
دبیرستان دخترانه شادی دختری دبیرستانی در همان محله پایین شهر و همسایه قبلیِ خانه پدر سروش بود. پدر شادی راننده تاکسی و مادرش خانه دار، با فرزندان دختر و پسر بسیار بودند. اینقدر خانه آنها شلوغ بود و بچه‌های خودشان با بچه‌های همسایه در حیاطِ خانه آنها بازی میکردند، که جدا کردن آن همه بچه دبستانی و دبیرستانی گاهی سخت بود. فقط شب‌ها سر سفره شام، بچه‌های همسایه حضور نداشتند. آن هم بخاطر حضور آقاغفور(بابای شادی) بود. چرا که به جز ساعت‌هایی که در ماشینش رانندگی میکرد، باقی ساعات از اعصاب درستی برخوردار نبود و ممکن بود هر لحظه اول و آخر همسایه‌ها را به هم پیوند بدهد. دو کلمه بگویم از مادر شادی خانم. سه خانم بالای پنجاه و سه چهار سال به نام‌های «سلطنت» و «مملکت» و «گوهر» در آن محله زندگی میکردند که از قضا در یک کوچه سکنی گزیده بودند. سلطنت و مملکت با هم خواهر ناتنی بودند و طبق صحیح ترین روایت و اخبار، قریب هفتاد سال سن داشتند اما پنجاه و هفت هشت ساله به نظر میرسیدند. یک روایت میگوید که سلطنت از اولش شوهر نکرده و روایت دیگر میگوید که سلطنت یک شوهر داشته اما هنوز از او بچه‌دار نشده بوده که شوهرش از ساختمان بلند پرت میشود پایین و عمرش را میدهد به سلطنت خانم. از آن موقع، یعنی از زمانی که سلطنت حدودا هجده سالش بوده، دیگر کسی به خاطر زبان نیش‌دارش به طرفش نیامد و با او ازدواج نکرد. از دهه چهل یا پنجاه به این طرف، وقتی تقریبا از آمدن شوهر ناامید شد، قیافه‌ی اپوزیسیونِ ضد مرد به خود گرفت و همه جا چو انداخت که از مردها متنفر است و بخاطر همین، همه جا به مردها و پیرمردها میپرید. مخصوصا در مسجد و اجتماعات عمومی. این را بگذارید همین جا بگویم که فوق تخصص آمار درآوردن و بی‌مقدمه آمار مردم را دادن در جمع‌های زنانه است. این را به شرط میگویم و سرش حرف دارم که سلطنت، مهارت خاصی داشت و میتوانست در کمترین زمان، بیشترین آمار از زندگی اطرافیانش، حتی غریبه‌ها درآورد. کافی دو دقیقه صبر کنید تا در ادامه، از هنرنمایی این به‌تنهایی سرویسِ جاسوسی و کسب اطلاعات از در و همسایه، معجزه‌ها ببینید و انگشت در دهان بمانید. مملکت اما در طول حدودا شصت سال، یعنی از هشت نه سالگی تا هفت هشت سال پیش، دو تا شوهر کرد و از هر کدام که نمیدانم اما جمعا دوزاده تا بچه آورد که همگی رفتند سر خانه و زندگی‌شان. این را از خودم نمیگویم. بلکه از یکی از دخترانش که همسایه خواهرم و اینا هستند روایت شده که بخاطر نفرین های بی وقت و بی دلیلی که از زبان مملکت نمی‌افتد، هیچ کدام از بچه ها و نوه‌هایش با او رابطه ندارند و چشم دیدن این پیرزنِ کینه‌ای و بی‌حوصله را ندارند. این که این دو تا خواهر ناتنی چطور همدیگر را پیدا کردند و اصلا چطور همدیگر را در یک خانه تحمل میکنند، بماند. اما ربطش به گوهر خانمِ مامانِ شادی خانم این است که به طرز عجیبی با هم رفیق‌اند! یک‌جورایی دلخوشی گوهر خانم برای فراموشیِ موقتیِ اخلاقِ آقاغفور و شلوغیِ بیش از حد خانه‌اش، وحشت‌خانه همین دو پیرزنِ پیرِ پرحاشیه بعلاوه شادی‌خانم بود. شادی در چنین جوی، اما دختری چادری و اهل مطالعه و بسیار مهربان و عزیز بود. اینقدر عزیز که حتی مملکت و سلطنت هم دوستش داشتند. با این که قیافه شادی معمولی و رنگ پوست و چهره‌اش گندم‌گون بود اما ملاحت خاصی در چهره و نگاهش داشت. منظورم را که متوجهید؟ بعضی‌ها شاید خوشکل نباشند اما نمکِ خاصی دارند که همه دوستشان دارند. همین نمک، در رفتار و صحبت و برخوردهایش هم پاشیده شده بود. تا جایی که آقاغفور وقتی حتی اعصابش از قیمت لاستیک و تمام شدن کارت بنزینش خُرد بود و حتی حوصله شنفتن صدای گوهر نداشت، اما وقتی شادی کنارش می‌نشست، انگار آن بابا قبلی نبود و میشد یک چیز دیگر. روزی از روزها سروش پشت دخلِ ساندویچی بود که نگاهش به طرف شادی جلب شد. بدون این که شادی جلب توجه کند. سروش دید که دختری چادری، سرش را نه اما نگاهش پایین انداخته و عادی می‌آید و معمولی میرود. گاهی با دوستانش همراه است. دوستانی که هیچ کدام چادری نیستند الا شادی. اما اینقدر با هم دوستند که گاهی کل مسیر را با هم پیاده میروند. وقتی سر ساعت مشخصی سروش عادت کرده بود که چشم از فلافل خوردن مشتری‌ها بردارد و به پیاده روی آن طرف نگاه کند تا آن دختر را ببیند، دیگر به این راحتی نمیشد از سروش توقع داشت که دل از شادی بکن و توجه نکن و سرت به کار خودت گرم باشد. ادامه👇
البته این را هم بگویم؛ تا حالا نشده بود که مثلا جلوی شادی را بگیرد و با او هم‌کلام شده باشد و این حرف‌ها. نه. رفتار شادی یک جوری معصومانه بود که حتی سروشِ رفیق‌باز هم دلش نمی‌آمد آن خلوت و خانمیِ آن دختر تَرَک بردارد. و چون او را به وجد و هیجان نمی‌انداخت و دوست داشتنش از سر شرارت نبود، و از طرف دیگر برخلاف غلامرضا و آرش اهل نجسی نبود، بیشتر دلش میخواست فقط نگاهش کند و ذوقش کند و گاهی به سلامتی او نخِ سیگاری بکشد و یا دود قلیانی هوا کند. آن روزی که آن سه کله پوک دنبال عیاشی بودند، شادی از دبیرستانش برگشت خانه. با مادرش سلام کرد. -کی قراره بری خونه سلطنت و مملکت؟ -نیم ساعت دیگه. چطور مامان؟ شما هم میایی؟ -دلم میخواد. بذار این کیک بپزه. دو تا تیکه هم واسه اون دو تا ببریم. نیم ساعت گذشت. شادی و گوهرخانم یک ظرف کیک داغ و تازه را برداشتند و به طرف خانه آن دو پیرزن حرکت کردند. وقتی رسیدند، بعد از سلام و احوالپرسی، گوهر از مملکت پرسید: «کو سلطنت؟» مملکت با همان خواص و خاصیتش که قبلا گفتم جواب داد: «رفته پشت بوم! هر چی بهش میگم اینقدر از این پله‌ها بالا و پایین نشو که به امید خدا میفتی پات می‌شکنه و لگنت مو برمیداره و میفتی تو جا(کنایه از زمین‌گیر شدن) و تو کثافت خودت غرق میشی و منم نمیتونم بذارم و بردارت کنم، حرف تو گوشش نمیره که نمیره.» شادی که خنده‌اش گرفته بود گفت: «خب یه کلمه بگو رفته پشت بوم! چرا آینده شومِش رو به رخش میکشی مملکت خانم؟!» چند دقیقه بعد سلطنت از پشت بام آمد. هنوز نه سلام و علیک کرده بود و نه کسی ازش پرسیده بود که یهو گفت: «دو نفرن. یه زن و شوهر جوون. اسمشون عاطفه و فرشاده. وقتی مامان و بابای دختره اومده بودند سر کوچه فهمیدم. همین همسایه روبرویی میگم که دیروز وسایلشون آوردند. مستاجرند. زنه چادریه. تازه عروسه. ماشالله عروس و دومادِ خوش بر و رویی هم هستند. هر روز صبح با هم میرن بیرون و عصرها زنه زودتر میاد خونه و یکی دو ساعت بعدش، شوهره پیداش میشه. فکر کنم کارمند یه جایی باشن. ولی زنه وقتی میخواست بشینه رو موتور و پشت سر شوهرش، چادرش که رفت کنار، دیدم زیرِ کاپشنش روپوش سفید تنش بود. شاید دکتری... پرستار بیمارستانی... آزمایشگاهی جایی باشه.» مملکت پرسید: «دیروز جهاز دختره رو آوردند؟» سلطنت گفت: «آره. جهاز خوبی هم داره ماشالله. مبل و تلوزیونِ بزرگا و چند تا سرویسِ ظرف و سرویس خواب و خلاصه همه چیش تکمیل بود. سه چهار بار وانتی اومد و خالی کرد و رفت. خدا بیشترشون بده! والا. مگه ما بخیلیم؟» گوهر و شادی که انگشت در دهان مانده بودند، در فکر حرف‌های سلطنت بودند که یهو سلطنت رو به شادی گفت: «شادی! کجایی دختر؟ چرا زل زدی به قالی؟ امروز چی میخوای برامون بخونی؟» شادی یک کتاب سفید برایشان باز کرد و گفت: «اسمش هست آبنبات هل‌دار! کتاب قشنگیه. گفتم اینو شروع کنیم.» میدانم باورش سخت است و تصور این که آن فولاد زره ها به شادی گوش بدهند و شادی برای آنها کتاب بخواند، خیلی دشوار است اما دم شادی خانم گرم. خوب توانسته بود آنها را با کتاب خواندن و دور هم جمع شدن و کیک و چایی خوردن دور هم جمع کند. بخاطر همین، در حالی که دور هم کیک و چایی میخوردند، شادی بسم الله گفت و شروع به خواندن کتاب کرد. حوزه علمیه لحظاتی که قرار است یک طلبه با استاد و مرادش درخصوص تلبّس(پوشیدن دائمی لباس روحانیت) صحبت کند، از سخت‌ترین و شورانگیزترین لحظات عمر هر طلبه است. از یک طرف خودش را در حد و اندازه‌ای نمی‌بیند که جلوی پدر معنوی‌اش از به کسوت انبیا و اولیا درآمدن سخن بگوید. و از طرف دیگر استرس این را دارد که نکند قبول نکند؟ نکند بگوید برو بچه‌جان دنبال گِل‌بازی‌ات؟ نکند بگوید الان وقتش نیست و بگذار چند سال دیگر بگذرد تا پخته‌تر بشوی؟ و... دقیقا مثل وقتی که یک جوان دم بخت، قرار است با پدرش درباره کسی حرف بزند که او را دوست دارد و احساس میکند با او خوشبخت میشود. یک عرقی بر پیشانی طلبه‌ها می‌نشیند که نگو! ادامه👇
حاج آقا خلج آن لحظه عمامه بر سر نداشت و کنار یکی از حجره‌ها نشسته بود و با دو سه تا طلبه دیگر چایی میخوردند و گعده علمی گرفته بودند. وقتی با داود تنها شدند رو به داود گفت: «بذار یه خاطره برات بگم؛ یه روز یه پسر نوجوونی بود که دلش نمیخواست آخوند بشه. به اصرار باباش رفت حوزه. باباش دوست داشت پسرش منبری بشه و تبلیغ کنه. اما دلِ پسره یه جاهای دیگه بود. چون به علم و مجتهد شدن علاقه داشت، قبول کرد که طلبه بشه اما برای تنها چیزی که وقت نذاشت و تمرین نکرد، تبلیغ و منبر بود. هر کاری میکرد نمیشد. نه این که بدش بیاد. نه. نمیشد. اما اینو از باباش مخفی کرد. نگفت نمیتونم و وقت نمیذارم و... هر بار باباش دیدش و ازش پرسید چی کار کردی بالاخره؟ منبری و مبلّغ شدی یا نه؟ یه جوری جواب سربالا داد و بابای پیرشو دست به سر کرد. باباش که از علما بود، سه چهار سال بعدش از دنیا رفت و اون طلبه خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست مدام ازش بپرسه چرا تبلیغ نمیری؟ بخاطر همین، با خیال راحت‌تری نشست و درسشو خوند. اینقدر درس خوند که گنده شد. بزرگ شد. ازش می‌پرسیدن و جواب میداد. وقتی ریشش سفید شد و کلی شاگرد و طلبه جوون تربیت کرد، نگاه به دور و برش انداخت و دید همه از خودش زدند جلو! همه دارن برای دین کار میکنن و منبر و تبلیغ میرن! دید همه دارن مسجد و هیئت و تکیه‌ها رو پُر میکنن اما اون برای رونق درس و بحثش تلاش میکنه. دید همه شدند «رضا روضه‌خون» و «علی منبری» و «تقی مسئله‌گو» اما اون نشسته گوشه حجره‌اش و حتی یه چَک برای دین نخورده!» داود دید حاجی خلج سرش را پایین انداخت و به حالت افسوس، سرش را تکان داد و یکی دو بار با کف دستش راستش، به روی زانوی خودش زد. داود گفت: «ببخشید اینو میگم، از خودتون یاد گرفتیم؛ اما شما در ثواب همه شاگرداتون که رفتند تبلیغ شریک هستید. شما ما رو تربیت کردین. اگه ایثار امثال شما نبود، بقیه اینقدر موفق نمیشدند.» وقتی حاج آقا خلج سرش را بلند کرد، داود، برقِ یک حلقه اشک در چشمان حاجی دید. حاجی ادامه داد: «دیگه نتونستم هیچ وقت منبری و روضه‌خون بشم. حتی فرصت نذاشتم و منبر و ارتباط با مردم و روضه خوندن رو تمرین نکردم. دیگه الانم نمیشه. مگر این که معجزه بشه و خودش آخر عمری دستمو بگیره و بگه بخون! داود جان! تو مثل من نشو! من ضرر کردم... بد ضرر کردم...» این را گفت و شانه‌های حاجی از گریه تکان خورد. داود سرش را پایین انداخت. شاید در کل آن سالها بیشتر از یک یا دو بار، کسی گریه های حاجی را ندیده بود. چند لحظه بعد حاجی گفت: «تو پسر خاصی هستی. حداقل برای من خاصی. تصمیمت درباره معمم شدنت درسته. حتی وقتش هم درست انتخاب کردی. یادت باشه که اولا عمل به احتیاط یادت نره. با صدای بلند بگو نمیدونم! اصلا اشکال نداره تو چیزی رو ندونی! بهتر از اینه که مردمو سرکار بذاری. ثانیا مراقب عمامه‌ات باش! یهو عمامه‌تو بادِ هوای نفس نَبَره... یهو حکم دادسرای روحانیت نبره... یهو نشه لباس شهرت و کار دستت بده... یهو نشه ابزار قدرت و کور و کرت کنه... احترام عمامه‌ات رو نگه دار... احترام امامزاده رو مُتِوَلیش حفظ میکنه... آخوند باش و آخوندی کن... تبلیغ خیلی مهمه. تبلیغ تبدیل شده به یکی از دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب. چون تبلیغ و کار آخوندی خیلی مهمه.» داود دست ادب روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چشم.» وقتی داود گفت چشم، حاجی دستش را در کیسه ای کرد و پارچه عمامه‌ای را درآورد و گفت: «خب حالا این عمامه رو برای من ببند ببینم!» داود که هم خنده‌اش گرفته بود و هم خیلی درست بلد نبود، گفت: «خیلی وارد نیستم. میترسم خراب بشه.» حاجی خلج هم گفت: «اینو باش! خداوکیلی ما داریم رو دیوار کیا یادگاری مینویسیم؟! پایه ده باشی و کلی ادعای سواد و معلوماتت بشه اما نتونی عمامه ببندی؟! پاشو به بچه‌ها بگو بیان تا بقیه هم یاد بگیرن.» داود بچه‌هایی که تو حیاط و اطرافش بودند را جمع کرد و حاجی خلج بسم الله گفت و روی سرش، عمامه را شروع به پیچیدن کرد. بقیه هم با دقت نگاه می‌کردند. -حواستون باشه که بستن عمامه روی پا کراهت داره. طلبه من باید عمامه رو روی سرش ببنده. نه روی زانوش. بعد از بسم الله، اول یه دور به اندازه تحت‌الحنک(دنباله عمامه که در مرحله آخر روی همه چین‌ها قرار میگیرد) جدا میکنی و اینجوری میپیچی دور گردنت. خیلی محکم نبندی دور گردنتا. که خدایی نکرده، عمامه تموم نشده خفه میشی. خیلی آروم و تا حدودی شُل. بعدش اینجوری یه دور، دور سر می‌پیچی و وقتی به گوش سمت راستت رسیدی و پارچه روی هم قرار گرفت و حالت ضربدری شد، یه کم از پارچه رو میبری داخل تا... اینقدر حاجی باحوصله، به عمامه چین داد و مرتبش کرد و قشنگ بست، که نفس در سینه طلبه‌ها حبس شده بود و نگاه می‌کردند. ادامه👇
خانه الهام الهام پشت سیستمش نشسته بود و کار میکرد که صدای تلفن شنید. با زنگ دوم، صدای تلفن قطع شد. بعد از یکی دو دقیقه، المیرا خانم وارد اتاق الهام شد و در حالی که گوشی تلفن را دورتر گرفته بود، آهسته به الهام گفت: «هاجر خانمه! میخواد با تو حرف بزنه!» الهام فورا از سر جاش بلند شد و گلویش را صاف کرد و گفت: «الو!» -سلام الهام جون. خوبی؟ -سلام هاجر خانم. تشکر. شما خوبین؟ -ممنون. ما که زود به زود دلمون واسه شما تنگ میشه. الهام دلش میخواست بگوید «دِ لامصبا پاشین بیایین کارو تموم کنین و عقدم کنین تا بریم سر خونه و زندگیمون! اَه... چقدر طولش میدین.» که خودش را کنترل کرد و با لبخند گفت: «محبت دارین. دل ما هم براتون تنگ شده بود.» -فدات شم. عزیزم. میگم یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... البته از طرف داداشمه... گفته که به شما بگیم تا نظر شما رو هم بدونیم. هاجر به طور کامل، قضیه معمم شدن داود را به الهام گفت. و چون آن طرف جبهه، ببخشید؛ آن طرف خط، داود کنار هاجر نشسته بود و هر چیزی که یادش میرفت را برای او مینوشت و یادش میداد، بی کم و کاست، همه چیز را به الهام گفتند. الهام هم این طرف تک و تنها نبود. گوشی را گذاشته بود روی آیفون و المیرا خانم هم گوش میداد. بعد از این که حرف‌های هاجر تمام شد، المیرا با لبخندی معنادار به چهره الهام نگاه کرد و می‌خواست ببیند الهام با آن دَک و پُز، درباره زندگی با کسی که قبل از زندگی با الهام میخواهد لباس روحانیتش را انتخاب کند، چه میگوید؟ اما شاید هنوز دخترش را نشناخته بود و نمی‌دانست که دخملش از آن بلاهاست و بیدی نیست که به این بادها بلرزد. الهام نفس عمیقی کشید و دستی به موهای بلندش کشید و گفت: «ممنون که اطلاع دادید. از آقاداداشتون هم تشکر کنید که به نظر من احترام میذارن و گفتند که تماس بگیرید. من درباره این مسئله مشکلی ندارم. چون با شناخت کمی که از ایشون پیدا کردم، می‌دونستم که بالاخره باید معمم بشن. من مشکلی ندارم.» خانه مادر داود وقتی هاجر تلفن را قطع کرد و آبرومند گوشی را زمین گذاشت، یهو خودش و دخترش جیغ شادی سر دادند و خوشحالی کردند. نیره‌خانم هم لبخند زد و رو به داود گفت: «خب خدا رو شکر. خیلی هم خوب. چقدر دختر فهمیده و مهربون و آخونددوستی هست.» نیلو و هاجر می‌خواستند در عالَم مادر و دختری خودشان برای داود شعر عروسی بخوانند و کف بزنند که یهو با قیافه خیلی عادی و به من چه داود برخوردند! داود اصلا انگار نه انگار... شاید هم انگار با انگار بود... اما لامصب چیزی بروز نمیداد... فقط رو به هاجر کرد و با یک سوال سهمگین، مانند طوفان‌الاقصی، شادی آنها را با دو کیلو TNT خالص ترکاند و فرستاد هوا! داود گفت: «وایسا ببینم! مگه من گفتم زنگ بزن و ازش اجازه بگیر که بهت گفت(با قیافه‌اش لوس و لحنی دخترانه) ممنونم که داداشتون به نظر من احترام میذارن؟!» هاجر دید داود دارد ضدحال میزند. رو به دخترش کرد و گفت: «ولش کن! داییت داره چرت و پرت میگه! بیا شعر سیب داریم،گیلاس داریم عروس باکلاس داریم بخونیم.» این را گفت و با دخملِ از خودش مشنگ‌تر، بدون توجه به قمپزهای داود، شروع به کف زدن و شعر خواندن کردند. اما داود خیر. قرار نبود از موضع مقتدرانه‌اش پایین بیاید. وسط آن شعرخوانی‌های خواهر و خواهرزاده‌اش رو کرد به طرف مادرش و گفت: «حضرت عباسی چقدر مردم رو دارن ماشالله!! من کجا به نظرش احترام گذاشتم؟ خب حالا میخواستی بهش بگی نه تو رو خدا بیا مشکل داشته باش! دختره‌ی مغرورِ مثلا مذهبی صورتی! چقدر اعتماد به نفس دارن ملت! انگار زنگ زده بودیم مطبش و داشت بهمون وقت ویزیت میداد!» نیره خانم که داشت از حرص خوردن‌ها و حرف‌های داود می‌خندید، فقط دو کلمه به داود گفت که همان دو کلمه باعث جیغ خوشحالی هاجر و نیلوفر شد و آنقدر دلشان از آن حرف نیره خانم خنک شد که پس از آن، جوری کف میزدند که انگار می‌خواستند بزنند تو گوشِ داود! نیره خانم گفت: «دلتم بخواد!» همین! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام علیکم حاج آقا تو داستان دیشب چیزی که برای من جلب توجه کرد اون ۵۰ میلیونی بود که به حساب هر کدوم واریز شد تا اونا را جذب خودشون کنن اون وقت ما تا بیاد خودمون را به مسولین به اصطلاح انقلابی ثابت کنیم پدرمون در میاد. همش میگن جهادی کار کنید آخه مگه ما هوازی زندگی میکنیم که بتونیم با ماهی ۲،۳ میلیون کار تحقیقاتی سنگین انجام بدیم. 🔹سلام امروزتون پرا ز قشنگی باشه بااینکه دارودسته ی هوشنگ حال منو بدمی کنند وبهم استرس میدن ولی حدس من اینه که به راه راست میان ،ریش وقیچی ببخشیدقلم وکاغذدست شماست ،پایان قصه رواینجوری بنویسید لطفا مثل هادی فرز واینکه آخوندها زن خوشگل می گیرند فکرکنم غلطه چون من هرچی دختردیدم که زن آخوندشده بعدا خوشگل شده یعنی محجبه ها وزنانی که رعایت محرم ونامحرم رو می کنند درجمع دوستانشون که حجاب رو تاحدی برمی دارند خوشگل دیده میشن ولی اونای دیگه چون دائما درمعرض دیدهستند ودائما انرژی های منفی وشهوانی بسمتشون هست ،چندروزی ممکنه خوشگل دیده بشن ولی بعدش عادی وحتی زیباهم نیستند دیدم وتجربه کردم که میگم 🔹سلام بر شما و همه مخاطبانتون داشتم نظرات مخاطبان رو میخوندم که بیشترشان خیلی استرس داشتن که داوود و الهام به هم نرسن و یکیشون شهید بشن و میگفتن پایانی خوب و خوش بزارید براش تا ما ناراحت نشیم من هم خیلی دوست دارم پایانی خیلی خوب و باور نکردنی داشته باشه مثل داستان نه یا داستان حیفا ۲ ، و مطمئن هستم که اگه دست شما باشه حتماً پایانش رو خوب مینویسید ولی شما فرمودید که این داستان بر اساس واقعیت هست و واقعیت چندان هم خوب و خوش همه چیز در این دنیا کامل و بدون ایراد نیست متاسفانه ،، در کنار هر خوشی ناخوشی هم هست و در کنار هر لذت سختی های فراوانی هم هست چون این قانون این دنیا هست بعضی از افراد مثل آقا داوود که شهید وار زندگی میکنن در این دنیا در عاقبت شهید هم میشن 😭😭 الهام خانوم هم دختر خوبی هست ولی مثل آقا داوود سختی کشیده و خود ساخته نیست و کمی هم ناز پرورده هست و کمی هم از هوای نفسش پیروی می‌کنه و با کوچکترین توپ و تشری میدون رو خالی می‌کنه پس فکر نمیکنم لیاقت شهادت رو داشته باشه شهدا زندگیشون سراسر درس هست برای ما چون سختی ها رو تحمل کردن و حتی در سختی ها خودشون رو ساختند . من که طاقت کمترین سختی ها رو ندارم 😏 ولی امیدوارم عاقبت بخیر بشم و اگه شهید بشم که دیگه عالیه ❤️ امیدوارم شما هم عاقبت شهید بشید😁 مطمئن هستم خودتون هم آرزوتون شهادت هست😊 🔹سلام حاج آقا عرض احترام ✋ تروخدا نگید که حاج داود شهید شدن🥺 واقعا نمی تونم بپذیرم😔 🔹سلام حاج اقا طاعات قبول منکه داستان رو نمیخونم اما همش فکر میکنم چرا ی دختری مثل الهام ک حجاب استایله ک هممون میدونیم نوع پوشش و ارایشسون رو بشه همسر ی طلبه ب پاکی دادود بعضی ها فرق بروز بودن و اهل ارایش بودن و اینا رو نمیدونن انگار 🔹حاج آقا شاید براتون عجیب باشه اما من اول نظر مخاطبین رو میخونم بعد داستان رو شروع میکنم چون واقعا منم دل ندارم داستان های شما رو بخونم سبک نوشتن تون رو دوست دارم اما از سیاست و... بیزارم حاج آقا نمی‌دونم کار درستی هست یا نه من همسر یک نظامی هستم اما خودم به پسر هام گفتم شیرم رو حلالتون نمیکنم اگر طلبه یا نظامی بشید این همه شغل یک شغل دیگه انتخاب کنید 🔹حاج آقا سلام و خدا قوت عرض شد کل رمان هاتون یک طرف نظرات دوستان در کانال میزارید هم یک طرف به نظر من شما دارید یک سبک خاصی از کتاب خونی و همزمان اعلام نظرات کاربران برای بیان سلایق گوناگونی که در این کانال شرف حضور دارن رو دارین دنبال میکنید که علاوه بر قلم پرتوان شما این مورد هم باعث جذبه و علاقه شده ممنون از اینکه همیشه نظرات اکثریت رو میزارین و سلیقه های مختلف براتون اهمیت داره گویا یکی مثل همه 3 قراره بزن بزن بشه 😉 حتم دارم شیخ داوود از این داستان سربلند بیرون میاد 🔹سلام واقعا موسیقی رمان یکی مثل همه بیانگر شهادت و رشادت و مقاومته به نظرم شهادت یک نعمت از خداونده پس اینقدر نگیم داوود شهید نشه اگه لایقش باشه چرا که نه مثل شهید حججی با اون سن کم و داشتن همسر و فرزند خردسال اما از همه اینا گذشتند و شهید شدن
🔹سلام حاج آقا طاعات وعبادات قبول حاج آقا دختر مردم دستی دستی بدبخت نکن دلم‌ از الان برا الهام سوخت با این شوهر کردنش 😒 این داوود صبور نیست بیخیال مطلق هست.... (خُنننننننک بی ذوووووق😡) 🔹سلام حاجاقا طاعاتتون قبول یکی از اعضا پیام داده بودن کاش یه دختر پاکتر از الهام نصیب داوود میشد خیلی دلم گرفت ازین حرف چرا این تفکر اشتباه بین مردم ما هست که هرکی سنگین رنگین تر و سربه زیرتر و ساکت تر باشه دختر خوبیه و هرکی پرجنب و جوش و پرانرژی باشه به اصطلاح شاد و شنگول باشه ولی از نوع مذهبیش بازم خیلیا انگشت اتهام به سمتش میبرن که حتما این دختر خوبی نیست؟ من خودم ازون دخترای مذهبی و بشددت پرانرژی بودم و هستم که همیشه این سرکوفت رو شنیدم که ببین دختر فلانی چقد ساکت و سنگینه،در صورتی که من همیشه با بیان و کلامم جمع رو به دست میگیرم،مدرس قرآن هم هستم و همه بهم میگن بیانت خیلی گیرا و جذابه ولی ازونطرف بارها حرفای تیزی شنیدم یکی از دوستام که شبیه خودمه ولی مجرده میگفت توی اعتکاف داشتم با بقیه شوخی میکردم و میخندیدم و دهه هشتادیارو جذب میکردم یکی در گوشم گفت بسه با این کارا یه مادرشوهرخواستگار هم پیدا بشه پشیمون میشه آخه چراااا😐😐😐 🔹سلام ممنون برای رمان معنوی وعاشقانه ای که برای این ایام زحمت کشیدید،آهنگ نابش یه حس غریب به داستان میده گویی شهادتی در راه است. 🔹سلام وخدا قوت خدمت شما طاعاتتون قبول، چقد این داوود رفتارش در باره الهام حرص در بیاره.... وااای یا واقعا بی احساسه و بی خیال یا داره حس درونی‌اش رو با این گفتار و رفتارش پنهان میکنه، خلاصه خدا مزد دل الهام و بده که میخاد یا این داوود ضد حال زن، زندگی کنه😉😉😉 🔹وای داوود خیلی سه نقطس بجای اینکه دختره با دست پس بزنه با پا پیش بکشه آقا داماد ما داره ناز میکنه عجب دور و زمونه ای شده هاااا😂😂😂 مثلا میخواد بگه خیلی برام مهم نیست ولی از اونجایی که تجربه من توی کلی سریال دیدن بدست اومده ایشون در حال حاضر تو آسمونا پرواز میکنن😌😂 الان ترسم از شادی و آبروشه که امیدوارم سروش باهاش بازی نکنه 🙃 🔹سلام خسته نباشی این داستان یکی مثل همه خیلی عالیه👌👌👌 فقط اگه امکان داره تصویری از این (اکسپرت گستو پینئو)هم تو کانال بزارید آشنا شیم فردا شب برم سفارش بدم😂😂 🔹سلام قبول باشه دیشب یکی مثل همه دو رو تموم کردم هر وقت استرس بگیرم یا خیلی ناراحت باشم گوشم میخاره به شدت هاااااااااا انقد موقع خوندن رمان گوشم خارید و منم خاروندم گوشم عفونت کرد الآنم میسوزه 😭😭خدا از این منصور نگذره علاوه بر هاجر منم زجر داد 🔹سلام وقت بخیر طاعات و عباداتتون مقبول درگاه خداوند متعال باشه ان‌شاءالله در مورد نظر آخری که مخاطب محترم فرمودن مذهبی ها باید شیک و بروز باشن جمله ایشون درسته ولی شیک بودن با تبرج فرق داره ما مذهبی ها میتونیم شیک پوش و بروز باشیم ولی اینکه با آرایش بیرون بیایم نشان دهنده این مواردی که فرمودن نیست رفتار الهام خیلی شبیه مثلا حجاب استایل هایی هست که به بهونه جذاب کردن حجاب فعالیتشون رو شروع میکنن ولی فعالیتشون کم کم به تبرج و صورتی بودن کشیده میشه امیدوارم در پایان داستان سرنوشت الهام مثل یسری از مثلا بلاگرهای حجاب به کشف حجاب و تحریف دین نشه 🔹سلام چه قشنگ راجع به عمامه بستن توضیح دادین تو فیلما همیشه دیدم عمامه رو رو زانوشون میبندن 🔹راستش من اصلا داستان عاشقانه دوست ندارم. و متاسفانه مطالب احساسی شمارو هم اصلا نمیپسندم خیلی مصنوعی مینویسید. هرچقدر مطالب امنیتی‌تون عالیه نوشته‌‌های احساسی .... تصمیم نداشتم یکی مثل همه رو بخونم، چون فکر کردم عاشقونه‌س. الان که میبینم با وجود اون سه نفر آرش و... عاشقانه صرف نیست، خیلی خوشحالم😁 من شماره دو رو‌ نخوندم، دلم طاقت نمیاورد اون همه نادونی هاجرو. امیدوارم رمان بعدی، امنیتی باشه😌 التماس دعا. 🔹حاج اقااین داستان یکی مثل همه واقعاقشنگه 🌹من فکرمیکنم سرگذشت خودتون راداریدمینویسید😊 🔹 حاج آقا مگه قرار نبود یک داستان آرومه رمانتیک وعاشقانه بذارین قراربود در کنار مهمانی الهی حس خوب محبت وعشق به زندگیهامون تزریق بشه که حال خوب بندگی با حس خوبه عشق ومحبت برامون یک ماه رمضان متفاوت تری رقم بزنه 💚 باز این سه تاموجود شرور این وسط چی میگن😌هنوز هیچی نشده همه دلهره گرفتن منم همینطور🥺 تازه باخودم گفتن قسمت اول بخونم اگه دیدم خیلی شاعرانه و عاشقانه س نخونم بقیه شو که حسرت همه دلم رو آتیش نزنه🔥 وازاون طرف میگفتم نه بخونم بلکه یاد بگیرم برای بچه هام پیاده کنم🤔 و برای همه ی مردم خوب و دوست داشتنی وطنم آرزو عشق و محبتو صفا رو که واقعا اکثیرعجیبیه رو از خدا بخوام🤲 و برای شما طول عمر باعزت وطولانی و قلم جاودان✍ ویک چیز دیگه هم ، روحساب درد دل بگم، باورم اینه اگه آدم چند ساله کوتاه باعشق بایکنفر زندگی کنه خیلی بهتر که سالها بی عشق ،نه، کم عشق حتی،بایکنفر زندگی کنه😔
🔹سلام خداقوت به شما و قلمتون من رمان خوان قهاری‌ام و بیشتر رمان‌های‌ مجازی رو مفتخر به خوندنم میکنم تا کتاب ولی مدتی بود که اصلا پنچر شده بودم با این همه قلم افتضاح فقط توضیح بود نویسندگی نداشت 👏🏻دست مریزاد. انقدرررر قلمتون جذاب و شیوا و پر از نوسان بود که بعد از ی شب پر ماجرا و نخوابیدن، بعد از سحر گیر افتادم توی دام رمان و بکوب خوندم تا جابی که دیگه چشمم وحشتناک قرمز شده بود و یهویی خوابم برد. راستش کتابای شما رو خانواده قدغن کرده بودن بخونم از صد فرسخی هم نمی تونستم رد بشم😅 اکثرا پرونده امنیتی بود و پر از گریه و حرص خوردن و ی سری مسائل هم باز توضیح داده شده بود. خانواده هم چون می دونستن من روحیه ام اینجوره که اگه ی رمان خیلی جذاب بخونم تا چند وقت نمیتونم بکشم خودمو ازش بیرون وای به حال اینکه اخرش تلخ تموم بشه، دیگه واویلاست و تا اخر عمر حالم بده...، گفتن نخون و نخوندم. رمان جدیدتونو یکی از دوستام برام فرستاد و باتوجه به اینکه کارفرهنگی با قشر نوجوان میکنم خوندمش ولی حقیقتا کیف کردم، به قول خودتون توی رمان کفم برید... خاطرات خودم بود انگار تو مسجد که افتادیم گیر ی سری خانم جلسه‌ای. و طلبه حسینیه مون کلا بعد از اون قضایا لباسشو گذاشت کنار و شنیدم که دیگه نمی پوشه، هر چند بماند که از اولش هم همه چیز تقسیر خودش و کرم درونش بود. خب سنگین بود یه حاج اقای جوون بشه استاد احکام 10 تا رفیق که دختر نوجوون و ترگل ورگل محله بودن. حرفا و تهمتا و کارای ازین دست نرجس‌ها انقد ادامه داشت که 200 تا دختر نوجوونی که از سمت خود دخترای نوجوون پاشون به مسجد و حجاب و ... باز شده بود و ماماناشون ذوق میکردن، همه رفتن از اونجا حاجی مون با سه تا بچه و ی خانم خیلی خوب، جدی جدی به فکر تجدید فراش با دخترای حلقه شون افتادن و از شور بختی اون دختر من بودم! خداروشکر توی همون فکرش موند و قصدش حاصل نشد. بعد از پیشنهاد دوستی به دختر کلاس دهمی شیطون و (به قول بچه ها) قرص ماهِ محل... کل زندگیم رفت روی هوا چندسالم نابود شد. خودم نابود تر. بماند که چی کشیدم و کلا بماند که اشتباه کردم از اول وارد کلاسش شدم ولی خود امام زمان اومد وسط و خیلی محسوس از افسردگی منو کشید بیرون و احیام کرد. ولی خواستم بگم داوود واقعا مرده با اینکه دغدغه دخترارو داره ولی با یه خانم مهدوی ارتباط داره و بقیه رو کلا نمی بینه. خدا عاقبتتونو بخیر کنه فقط توروخدا پایانش مرگ و شهادت و نرسیدن نباشه که من کلا می رم تو ماتریکس:) 🔹سلام علیکم حاج آقا چقدررررر دلم شورافتاد ولی تهش یکم امیدواری دارم چقدر اعصاب خوردکن شدین این ارازل و اوباش دیگه چی میگن توقصه شما نکنه..... وااای خدانکنه... داوودددد آخه میدونین حاج آقا قصه های شما آخه قصه که نیست که.. واقعیته واااای چقدر حالم بدشد از اغتشاشات پارسال یادم اومد😱 حاج آقا خلج.... وای خدانکنه دلم میخواد یک چیزی بد بشما بگم ولی نه شماکه تقصیری ندارین فقط راوی این اتفاقات جون به لب هستین البته تو گزارش کردن ودل آدمو خون کردن، شما نقش شکنجه گر روح رو دارین یاشایدم ارازل و اوباش به دست داوود هدایت میشن، البته بعیدمیدونم تاقبل اینکه یک آتیشی نسوزونن، هدایت بشن، بااینجوریکه شمادارین ازشون بدمیگین. خدایا فقط خودت مواظب آدمای خوب باش🥺 🔹سلام بنظر من یه ریگی به کفش الهامه.( البته نبود ها, ولی ظاهرا شما میخواین بندازین😐) که داوود اصلا مشتقاقش نیست.نه آخر بهش نگاه کرد تو سری قبل , نه تو تب و تابشه که جواب پیام اون حاج آقا رو زودی بده .نه این چند وقت رفته ببینتش , نه اینکه زودی بره عقدش کنه تا باباش هست.همه حاکی از چنین مسئله ای هست. احتمالا الهام و میخواین نفوذی کنید 🤯 🔹آقا چرا به الهام میگن دریده؟؟؟؟؟من کم کم داره بهم برمیخوره😁من الهام رو دوست دارم😍الهام راه کج نرفته که بشه دریده!!!!پناه میبرم به خدا از شر شیطان وسوسه کننده اصلا این کلمه دریده بده،بار منفیش سنگینه و زیاده🥴 🔹سلام وخداقوت وعرض قبولی طاعات.بنده معتقدم نظر همه مخاطبان چه برای من مخاطب چه خودحاج اقا محترمه ودلیلشم اینه که بازخورد درکانال میگذارند.به نظرمن الهام وداود لایق هم هستن وازهمه نظر بهم میاند.اگه داود پاک ومعصوم حتما الهام هم همینطوره که قسمتش شده..مصداق والطیبات للطیبین والطیبون للطیبات.. نقاشی تبلیغی راهم خ دوست داشتم وااقعا زیبا بود. 🔹سلام باورم نمیشه من رمان خون قهار که روز و شبمو با رمان های مختلف و سریال ها و فیلم ها میگذرونم هیچوقت نمیتونم داستان های شما رو پیش بینی کنم😒 به طرز عجیبی امنیتی ها رو راحت تر پیش بینی میکنم این دفعه دیگه نمیخوام تلاش کنم. 🔹حاج اقا یه طوری شرح احوال این سه تا الدنگ رو بیان کردین، آدم فکر میکنه خودتون همه ش رو تجربه کردین😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینقدر نظرات قشنگی میدین که دلم نمیاد منتشر نکنم 👇☺️😊