eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت اول» خانه الهام مادر و خواهر و خواهرزاده داود با یک جعبه دو کیلویی شیرینیِ تَر به خانه المیرا خانم برای دیدن الهام رفته بودند. المیرا که الحق و الانصاف در کدبانویی دومی نداشت، برای خانواده داود چنان عصرانه‌ای فراهم کرده بود که آدم دلش میخواست هر روز عصرها حوالی ساعت چهارونیم پنج، زنگ خانه آنها را بزند و یک ساعت با آنها بنشیند و معاشرت کند و برود. بعلاوه آن که ماشاءالله از کمالات المیرا و الهام! مصداق بارز مادر را ببین و دختر را پسند کن بودند. چون داود با آنها نیامده بود و آن جلسه صرفا یک جلسه آشنایی و دیدن دختر بود، بخاطر همین الهام آزادتر و بدون چادر، فقط با یک روسری صورتی خوشرنگ، از اولش آمد و به همراه مادرش از آنها استقبال کرد و با هم نشستند و گل گفتند و گل شِنُفتند. مادر داود که مشخص بود الهام به دلش نشسته، با لبخند مستمری که روی چهره مادری‌اش داشت گفت: «پسرمو می‌شناسید. اما نه به اندازه منِ مادرش. همه دیدنش اما من بزرگش کردم. نه دروغ تو کارشه و نه بلده اذیت کنه. تا حالا از چشمام بدی دیدم اما از داود ندیدم. نه این که فقط داود... از هیچ کدوم از بچه‌هام بدی ندیدم. پسر زحمتکشی هست. کم بنایی نرفته. کم باغبونی نکرده. کم کارگری نکرده. کم درس نخونده. کم با کتاب خوابش نبرده. تا این که طلبه شد. تا این که تقدیر خواهرش این شهر بود و خودشم دنبال خواهرش اومد و اینجا ماندگار شد. وقتی هستش، خاطرم جَمعه. وقتی نیستش، دلم آشوبه و فقط باید صلوات بفرستم تا آروم بشم. اینجا شهر ما نیست اما میدونم که دوستش خوبیش میخواد که آدرس شما و دخترتون رو به ما داده. لابد تقدیر ما اینجاست.» المیرا و الهام داشتند از حرفهای ساده و خودمانی مادرداود کیف میکردند. به چهره اش زل زده بودند و لبخند مستمری روی لب‌های آنان نشسته بود. -تا این که الان دختر شما را دیدم. ماشالله به کمال و جمالش. لنگه خودته المیرا خانم. من هنوز دو کَلوم با خودت حرف نزده بودم که فهمیدم دوستت دارم. دخترتم که جای خود داره. المیرا لبخندش بیشتر شد و گفت: «قوربونتون برم حاج خانم. شما اینقدر ماشالله با کمالات حرف میزنین که آدم شرمنده میشه.» هاجر(خواهر داود) لب وا کرد و گفت: «داود خیلی زحمت ما رو کشیده. از خودش و جوونیش و احساسش و زندگیش خرج کرده که ما الان دور هم جمع باشیم. به خاطر همین از خدا خواستیم یه دختر بذاره سر راهش که خوشبختش کنه. که از دلش هر چی غم و غصه ما بوده، دربیاره...» هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که اشک در چشمانش جمع شد. نیلوفر(دختر هاجر) دستش را گذاشت روی دست مامانش و او را به آرامی فشرد. المیرا گفت: «قربون دل پر غصه‌تون برم هاجرجون! یه چیزایی از نمایش الهام و بچه‌های گروهش درباره زندگی شما دستگیرم شد. واقعا دل بزرگی دارین. خدا بزرگه. با نیت پاکی که حاج خانم دارن و دل و دعای خیر شما انشاءالله بهترین‌ها برای این دو تا جوون رقم بخوره.» مادرداود گفت: «ایشالله. خب... المیرا خانم... شما از دختر عزیزت بگو... یا بهتره بگم از دختر عزیزم بگو!» المیرا لبخندی زد و به الهام نگاه کرد. الهام هم لبخند زد و سرش را پایین انداخت. المیرا خانم گفت: «والا الهام دختر مستقل و عاقلی هست. دوس داره جوونی کنه اما نه به هر قیمت. آزاده اما حواسش جَمعه. دلخوشی من و باباشه. از وقتی هنوز به دنیا نیومده بود، همدم همدیگه هستیم. تحصیل کرده است. هم دانشگاه خونده و هم حوزه. تا حالا دروغ ازش نشنیدم. تا حالا زیرآبی نرفته. تا حالا بهترین مشاور من و باباش و دوستاش بوده. خلاصه دلمون به الهام‌جون خوشه...» مادر داود گفت: «ماشاءالله... میفهمم عزیزدلم... خدا دلخوشیتو حفظ کنه!» اینقدر این جمله مادرداود به دل المیراخانم نشست که برای اولین بار، الهام دید که المیرا خانم اشک در چشمان مهربانش جمع شد و زیرلب گفت: «الهی آمین!» هاجر رو به الهام کرد و با لبخند گفت: «کاش داداشمم اینجا بود. فکر کنم خجالت میکشید جلسه اول بیاد. یه لحظه خیلی دلم براش تنگ شد. فکر نمی‌کردم جلسه خواستگاریش و اولین جایی که برای داود بریم، اینقدر به دلم بشینه و با شماها اینقدر آدم احساس خوبی داشته باشه.» الهام که لُپهایش از شنیدن اسم داود گل انداخته بود و داشت از محبت‌های بی شیله پیله نیره‌خانم و هاجر کیف میکرد، نمیدانست چه بگوید که ضایع نباشد. فقط لبخند بیشتری زد و سری تکان داد و... ادامه👇
خب بیچاره چه بگوید؟ بگوید کاش اومده بود؟ بگوید یه تک بزنین تا پاشه بیاد؟ بگوید چه؟ فقط ته دلش به قول شیخ بهایی داشت به داود می‌گفت: «تا کی به تمنای وصال تو یگانه... جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه...» مغازه ساندویچی یک ماه بعد... شب بود. حدودا ساعت یک و نیم بعد از نصف شب. یک مغازه ساندویچیِ دو در سهِ چرک و کثیف که مشخص بود مشتری های زیادی داشته و اگر ساعت 12 شب، سروش با داد اعلام نکرده بود که«آقا نون نداریم. نونمون تموم شد. دیگه کسی نبینم ایستاده باشه‌ها!» هنوز پسر و دختران جوان ایستاده بودند و نمی‌رفتند. پشتِ یخچالِ پر از نوشابه و مواد فلافل و بندری و...، سروش با موهای فرفریِ پُرپُشتش با دو تا رفیقِ از خودش نااهل‌تر به نام‌های غلامرضا و آرش نشسته بودند. هر سه نفرشان حدودا بیست و سه چهار ساله و مجرد و آسمان جُل بودند. البته میزان آسمان جُلیِ سروش نسبت به آن دو نابکارِ دیگر کمتر بود. آن هم مدیونِ پولِ خونِ داداشِ ناکامش بود که در تصادفِ پارسال از دنیا رفت و سروش موفق شد که پول خونش را از بابای پیر و علیلش بکَند و با آن همین مغازه ساندویچی را راه بیندازد. غلامرضا که قدش بلندتر و استخوانی‌تر از آن دو بود، فقط سیبیل داشت. آقاجان و بابای آقاجانش هم فقط تو کارِ سیبیل بودند. کلا خانوادگی از تمام دار دنیا فقط سیبیل‌های توچشمی داشتند. به قول آرش«سیبیلِ غلامرضا مثل شلوار کُردی روی بند میمونه!». در نامردی هم دومی نداشت. یعنی اصلا کسی راضی نمیشد که در مقام دومِ نامردی، کنارِ غلامرضا بایستد و با او رقابت کند. با همان صدای کلفتش و معمولا در جواب همه میگفت«لال بمیر!». آرش که قدش از سروش و غلامرضا کوچکتر بود، لاغراندام و خیلی تَر و فرز بود. کم حرف میزد اما هر وقت حرف میزد، یا به سروش فحش میداد و یا به غلامرضا تیکه می‌انداخت. بیست و چهارساعت سیگار می‌کشید. اصلا بخاطر همین مصرف سیگار، سالها پیش از مدرسه اخراج شده بود و حتی سیکل هم نداشت. با این که به سروش قولِ ناموس داده بود که در ساندویچی سروش سیگار نکشد، اما چون موضوع آن شب حساس بود و فکر همشان آچمزیده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. اما آن شب... سه نفرشان در آن فضایِ کوچک در هم لولیده بودند و در حالی که سروش فیلترشکنش را به زور روشن کرده بود، در واتساپ با یکی که کراوات داشت و از سر و کله‌اش دود پیپ بلند میشد، تصویری گفتگو می‌کردند. کسی که آن طرفِ خط بود، پیراهن رنگ مشکی با یک کراوات بلند داشت و نامش«هوشنگ» بود. مردی عوضی و حدودا پنجاه و سه چهار ساله و بسیار بددهان. یک پُک بزرگ از پیپش دود کرد و دودش را به طرف تصویرش فرستاد و گفت: «خوشحالم که شما سه تا رو می‌بینم. تامی خیلی از شما تعریف کرد. درباره مشکل شما و این که دلتون میخواد مهاجرت کنید، با من حرف زد. اما پسرا، باید بدونین که مهاجرت مالِ کسیه که یا دنبال تحصیل باشه و یا پول داشته باشه و بخواد بیزینس راه بندازه و یا دعوتنامه و نامه فدایت شوم از یه جایی داشته باشه. شماها کدومشو دارین؟» سروش گفت: «هیچ کدومش آقاهوشنگ! نه سواد درستی داریم و نه پول درست و درمونی. اگه اینا را داشتیم که مهاجرت نمی‌کردیم.» هوشنگ دوباره دودش را به طرف تصویرش در گوشی فرستاد و گفت: «پس دیگه زر مفت ممنوع! گزینه مهاجرت پَر. فقط میمونه یه گزینه!» غلامرضا و آرش از دیدن دَک و پُز هوشنگ کفشان بریده بود و چشم از قاب گوشیِ سروش برنمی‌داشتند. سروش پرسید: «چه گزینه‌ای هوشنگ خان؟!» هوشنگ صورتش را به قاب گوشی نزدیک‌تر کرد و گفت: «پناهندگی!» حوزه علمیه داود که تا دیروقت داشت کتاب «تاریج جهان، اثر جواهر نعل نهرو» را می‌خواند، نگاهی به ساعت انداخت. دید حدودا ساعت دو هست. همه خواب بودند. آرام، طوری که صالح و احمد بیدار نشوند، کتابش را بست و چراغ مطالعه بالای سرش را خاموش کرد و دمپایی ابری را پوشید و به طرف سرویس بهداشتی رفت. وقتی از سرویس برگشت، وضو گرفته بود. همانجا پایینِ پای صالح، مُهرش را گذاشت روی زمین و خیلی بی سر و صدا دو رکعت نماز درتاریکی حجره خواند. وقتی نمازش تمام شد، مُهرش را به چشمش کشید و سپس چهار دست و پا خودش را به بالشتش که پُشتِ میز مطالعه کوچک و کوتاهش بود رساند و سرش را روی بالشت گذاشت. قبل از این که خوابش ببرد، یادش آمد که ساعت برای نمازصبح کوک نکرده. گوشی همراهش را برداشت که ساعت کوک کند که دید برایش در بله پیام آمده. مهدوی پیام داده بود. همان رفیقِ معممش(شوهر زینب خانم) که ماه رمضان سال قبل، داود به جای او به مسجدالرسول رفته بود. ادامه
مهدوی برایش نوشته بود: «سلام داود. خوبی؟ خانواده الهام خانم گفتند که هفته دیگه باباشون از مسافرت میاد و حدودا یک ماه میمونه. بنظرم بهترین فرصت هست که اگر بخواید با مادر و خانواده تشریف بیارید. هماهنگ کنیم؟» داود دو سه بار خواست تایپ کند و جوابش را بدهد اما چشمانش اینقدر خسته بود که نتوانست. نِتش را خاموش کرد و گوشی را گذاشت روی میزمطالعه و خوابید. مغازه ساندویچی هوشنگ داشت با حرص و ولع خاص خودش حرف میزد و آن سه تا جوانِ جاهل هم محو حرف‌های او شده بودند. تا جایی که علاوه بر آرش، سروش و غلامرضا هم داشتند سیگار می‌کشیدند و به حرفهای هوشنگ با دقت گوش می‌دادند. -تو این شرایطِ گُه که زندگی همه رو به نابودیه، اگه به فکر خودتون نباشین، تباهین. لعنتیا میگیرین چی میگم؟ شما هیچ آینده‌ای تو اون مملکت ندارین. انتخاباتتون هم که تموم شد خدا را شکر و دیگه حتی دستتون به اون کت شلواریایی که اومدن به زور ازتون رای گرفتن نمیرسه. اونا که برای شما کاری نمیکنن. تا قبل از انتخابات همشون مهربونن. وقتی خرشون از پل گذشت، حاجی حاجی مکه! تو حرف و کلام اینا بعد از انتخابات، شماها به جای ملت غیور تبدیل میشین به یه مشت خس و خاشاکِ بی‌مصرف! غلامرضا زیر لب فحش میداد: ............ سروش فقط زل زده بود به صفحه گوشی. آرش هم زیر لب میگفت: «راس میگه به قرآن. سرکارمون گذاشتن.» سروش لب وا کرد و گفت: «خب حالا میگین چیکار کنیم؟ چطوری میتونیم پناهندگی بگیریم؟» هوشنگ قیافه‌اش جدی‌تر شد و به گوشیش زل زد و گفت: «تو اسمت چی بود؟» سروش گفت: «نوکر شما سروش!» هوشنگ با عصبانیت گفت: «سروش! وقتی من زر میزنم، تو گه نخور! بار آخرت باشه.» سروش شرمنده شد و گفت: «ببخشید آقا. چشم.» هوشنگ ادامه داد: «میگفتم... کجا بودم؟ آهان... سه تا کار باید بکنین. اما قبلش لازمه که حال یه کوچولو به خودتون بدین.» این جملات را که گفت، سه نفرشان سرشان را نزدیکتر آوردند تا دقیق‌تر بشنوند. هوشنگ گفت: «صبح میگم نفری پنج میلیون به حسابتون بریزن. برین یه کم خوش باشین. بعدش سه تا کار باید انجام بدید تا نفرِ ما تو ایران بتونه کارای پناهندگی شما را اوکی کنه.» با شنیدن واریز پول، آن هم پنج میلیون تومان، از چشمان غلامرضا و آرش داشت زرق و برق میریخت. سروش یادش رفت که قول داده حرف نزند! بخاطر همین دوباره لب وا کرد و گفت: «مثلا چه کارایی؟ منظورم اون سه تا کاری هست که گفتید.» هوشنگ فقط به سروش زل زد. آرش محکم زد پسِ کله سروش و آرام به او گفت: «خفه شو دیگه! نشنفتی چی گفت؟» غلامرضا هم با آرنج محکم به پهلویِ سروش زد و گفت: «گاوی تو؟! دو دقیقه لال بمیر ببینم چی میگه؟» هوشنگ که دید آن دو نفر حساب سروش را رسیدند، دیگر حرفی نزد و فقط به قیافه سروش زل زد. صبح شد. هر سه نفرشان در همان مغازه زپرتیِ دو در سه خوابیده بودند. حوالی ساعت هشت و نیم، با آمدن پیامک برای غلامرضا از خواب بیدار شد. گوشیش در دستش بود و چون قدش از آن دو بزرگتر بود، روی یخچالِ ساندویچی خوابیده بود و سروش و آرش هم پایین یخچال خوابیده بودند. وقتی پیامک آمد، غلامرضا به زور چشمانش را باز کرد و نگاهی به گوشیش انداخت. دید پیامک از بانک است. دید یک پنج نوشته و جلویش چند تا صفر گذاشته. به زور خودش را جابجا کرد و رو به سروش و آرش گفت: «پاشین... اوووووی ... باشمام...» آرش و سروش تکانی به خودشان دادند و به زور چشمشان را باز کردند. از بس فضا تنگ و ترش بود، نمی‌توانستند قد بکشند. بدنشان خشک شده بود از بس بد خوابیده بودند. آرش هنوز صورتش پر از خواب بود که گفت: «از بوی نکبتِ خیارشور به زور خوابم برد. اَه. این دیگه چه بوی گندیه!» ادامه👇
همان لحظه برای گوشی سروش هم پیامک آمد. داشت دنبال گوشیش میگشت که برای آرش هم پیامک آمد. وقتی همه به گوشی‌هایشان نگاه کردند، از تعجب شاخ درآوردند. دیدند برای همگی از بانک پیامک آمده. خب تا اینجا عادی بود و منتظرش بودند. اما آنچه باعث شده بود که چشمشان چهارتا شود، تعداد صفرهای جلوی پنج بود. غلامرضا: «دارم درست میبینم؟» آرش: «یکی دوتا سه‌تا چهارتا پنج‌تا شش‌تا هفت‌تا ... هشت تا؟» غلامرضا: «خب یکیش بخاطر ریال میفته... میشه به عبارتی هفت تا صفر واقعی... یاابالفضل... ینی چقدر؟» سروش گفت: «باورم نمیشه! ینی پنجاه میلیون تومن! به جای پنج میلیون تومن، پنجاه میلیون واریز کرده!» وقتی مطمئن شدند که پنجاه میلیون برای هر کدام واریز شده، غلامرضا گفت: «شاید اشتباه کرده... بنظرم اگه زنگ زد، دیگه جوابش نده! غلط کرد که به جای پنج میلیون، پنجاه تا ریخته!» آرش گفت: «اُسکل مُسکلی چیزی هستی؟ سه بار اشتباه کرده؟ چی داری میگی؟» سروش که هنوز تو کف بود گفت: «آرش راست میگه. از عمد پنجاه تا برای هرکدوممون ریخته. این بابا کارمون داره.» غلامرضا: «ای جونم. خب داشته باشه. یه شب باهاش لاس زدیم و الان به اندازه یه متخصص داخلی پول درآوردیم.» آرش که معلوم بود دارد از خوشحالی میترکد رو به غلامرضا گفت: «میتونی با این پول، باباتو بخری و آزاد کنی!» غلامرضا با خوشحالی جواب داد: «یه بابایی نشونش بدم که دیگه جلوی زن بابام بهم نگه دراز! نشونش میدم.» این را گفت و از بالای یخچال پرید پایین. دقیقا رو سر آرش. آرش هم که حالش زیادی خوب بود، با غلامرضا گلاویز شد و مثل وقتایی که حالشان خوب است و به جان هم می‌افتند، شروع کردند همدیگر را زدند و بلندبلند خندیدند. سروش که مشخص بود خوشحال است اما فکرش خیلی مشغول بود، چشمانش را ریز کرد و گفت: «وقتی این واسه کارِ نکرده پنچاه میلیون واریز کرده تو حساب هرکدوم از ما، ببین واسه کارِ کرده چیکار میکنه! پاشین جمع کنین که خیلی کار داریم. حق ندارین گورتون گم کنینا. اول اینجا را تمیز می‌کنیم. بعدش هم میریم بازار و نخود برای فلافل می‌خریم. بعدش هم هر جا شماها گفتین. پاشین.» حوزه علمیه مهدوی و داود در کنار حوض داشتند راه می‌رفتند و با هم حرف می‌زدند. فکر کنم از صفا و معماری حوزه علمیه آنجا قبلا گفتم. اصلا اَشکال و خطوط معماری به ذهن و روان انسان جهت میدهد. اینقدر معماری قدیمی و باصفایی داشت که هیچ وقت طلبه‌هایش احساس ناخوشی و دمغ بودن نمی‌کردند. مهدوی معمم بود و داود فقط یک عبا روی دوش انداخته بود و بخاطر سردی هوا، کلاهی که مادرش چند سال پیش برایش بافته بود به سر داشت. -داود تصمیمت چیه؟! -والا با خانواده‌ام مطرح کردم. الهام خانم را دیدند. خیلی هم پسندیدند خدا را شکر. اما من دارم یه تصمیم می‌گیرم که فکر کنم اول اون انجام بشه بهتره. -چه تصمیمی؟ خیره انشاءالله! -راستش... اگه خدا بخواد، میخوام تا مجردم معمم بشم. -چقدر عالی. ترسیدم گفتم حالا چی میخوای بگی! این که خیلی عالیه. -خب بله. برای من و شما عالیه. اما بنظرت برای دختر خانمی مثل الهام خانم با اون روحیات خاص خودش، این تصمیم قابل پذیرش هست؟ بالاخره الهام خانم با شناختی که این سه چهار ماهه مادر و خواهر و خواهرزاده‌ام ازش پیدا کردند، نمیدونم ... شاید چندان نظر مثبتی درباره معمم شدن من نداشته باشن. -چطور؟ مگه حرفی زده؟ -من و ایشون که تا حالا با هم حرف نزدیم. چون درگیر امتحانات شفاهیِ فقه و اصولِ پایه ده بودم و بعدش هم که انتخابات بود و رفتیم تبلیغ و این کارا. اصلا فرصت نشد حتی برم خونشون و از نزدیک حرف بزنیم. ولی تصمیم گرفتم با حاج آقا خلج مطرح کنم. اگه ایشون هم صلاح دونستند، با عمامه و... -معمم بشینی پای سفره عقد. درسته؟ داود لبخندی زد و همین طور که سرش را پایین انداخته بود و راه میرفت، گفت: «همیشه آرزوم بوده که معمم بشینم پای سفره عقد!» -باورم نمیشه. قبلا فکر میکردم مثل این طلبه روشنفکرا باشی که میگن ما با کت و شلوار تبلیغ اسلام می‌کنیم و حتما لازم نیست آخوند معمم بشه. هر روز که بگذره، بیشتر کَشفت میکنم. -تو موقع ازدواجت معمم نبودی. درسته؟ -آره. خانمم تلاش کرد که معمم بشم. اگه یادت باشه یه مدت منم کله‌ام بوی قُرمه سبزی میداد. -آره. یادمه. یاد اون روزا بخیر. چقدر اعصاب بابات و بقیه رو خُرد کردی! -یادش بخیر. خلاصه... چند روز دیگه بابای الهام خانم میاد و حدودا یک ماه میمونه. اگه خواستی پا پیش بذاری، بسم الله. راستی کِی تصمیم داری معمم بشی؟ -هنوز با حاجی خلج مطرح نکردم. اگه ایشون صلاح بدونن، بنظرم ... نیمه شعبان... انشاءالله. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹راستش من از وقتی رمان ۲ را در کانال گذاشتید عضو کانالتون شدم و داستان‌های ۲، ، مثل همه روخوندم. چیزی که در همشون مشترکه و خیلی دوست داشتم اطلاعاتی بود که پس زمینه این داستانها به دستم رسید. شما خیلی خوب اطلاعات زیادومفیدی رو در قالب داستان گنجوندید، که دیدم نسبت به خیییلیی از مسائل عوض شده و خیلی ازاین بابت خوشحالم. خدابهتون خیر کثیربده وعاقبت بخیر بشید. مثلاً در مورد خواهر و برادرهای افغانی من هیچ اطلاعی نداشتم و در داستان به خوبی کلی اطلاعات به دست آوردم. درداستان ۲ هم اطلاعاتی راجع به شیعه ی انگلیسی،عرفانهای نوظهور و... داستان مثل همه که دیگه پربود از اطلاعات مفید وعمیق زندگی خیلی روم اثر گذاشته ،حالم دگرگون شده😭😭😭 و خیلی فکرم رو مشغول کرده،خواب روازم گرفته مخصوصا مثل همه ۲...یه روزه نشستم خوندمش وکلیییی حرف داشت واسه م سوالی ذهنم رومشغول کرده: چطور میشه مثل آقاداوود این همه صبر داشت وموقع مشکلات ولو نشد وزانوی غم بغل نگرفت. درست تفکر کنه ،بموقع تصمیمات درست بگیره ،بابچه های خواهرش حتی درموقع ناراحتی بدون کمترین عصبانیتی رفتار می کنه .این همه قدرت ازکجامیاد؟ خودم میذاشتم جای داوود وهمون اول افسرده میشدم بااین همه سختی زندگی! منم توبچگیم سختی کشیدم،اما یاد نگرفتم صبروتفکر درست رو!!!! 🔹داوود خیلی حرص در آوره یعنی چی نتونسته بره یه ساعت با الهام حرف بزنه. خوابش میاد نت خاموش میکنه😳😏 🔹سلام حاج آقا حلول ماه رمضان برشما مبارک نماز و روزتون قبول همون لحظات اول که نیره خانم صحبت میکرد همه ی یکی مثل همه ۲ تو ذهنم اومد مخصوصا وقتی هاجر صحبت کرد خیلی ناخودآگاه گریه کردم😭تمام سختی هاش غصه هاش مخصوصا لحضات غسالخونه و روضه امام حسین و ترکیدن بغض هاجر از جلوی چشمم رد شد 😭😭😭 اینم از حسن زیبای قلم شماست 🔹معمم شدن داوود نیمه شعبون ایشالا عروسیش نیمه رمضون😁 🔹سلام علیکم و رحمه الله و برکاته ماه میهمانی الله بر شما مبارک جناب حدادپور بنده کمترین ان شاء الله در ماه مبارک در عتبات مشرف هستم و ان شاء الله داستان یکی مثل همه ۳ رو از اونجا میخونم. ویژه دعاگوی شما هستم یاعلی 🔹میگن اخوندا دخترای خوشکل میگیرن بفرما اینم از داوود 😂😂😂 🔹سلام طاعات عباداتتون مورد قبول حق قسمت اول عالی بود و اینکه هیچ یک از رمان هاتون خالی از مسائل روز نیست حال ادمو خوب میکنه خداقوت بهتون🌼 میدونم با یه قسمت اصلا نمیشه در این مورد نظر داد و واقعا گفتنش احمقانه‌اس ولی خب بوی شهادت میشنوم:) 🔹سلام طاعاتتون قبول . ممنون که داستان جدید رو شروع کردید .بنظرم از همین قسمت اول ترس به جونمون انداختین .یه عروس و داماد دوست داشتنی و چند تا جوون نااهل عشق مهاجرت . حالا همه داستانو با استرس میخونیم . حداقل دو سه شب از خواستگاری و عروسی میگفتین بعدا پای خطر رو وسط میکشیدین . 🔹سلام حاج آقا ارادت. حلول ماه مبارک بر شما خانواده محترم و خانواده بزرگ دلنوشته ها مبارک... طاعاتتون قبول‌. خدا ان شالله دل خوشی های زندگی تون رو حفظ کنه. فقط یه چیزی و بگم برم. اگه می خواین آقا داوود رو به دست اون سه تا شر لت و پار کنید نوش جونش اما اگه می خواین با ‌‌‌.... لا اله الا الله آسیب دیدن الهام خانم توسط اون سه تا داوود رو از هستی ساقط کنید خواهشا نکنید. سخته کس دیگری هم شبیه روضه حضرت مادر رو زندگی کنه... 🔹سلام شبتون بخیر طاعات قبول داستان رو دوسش دارم حس خوب داره😍 🔹سلام شب بخیر موسیقی متن یکی مثل همه ۳ خیلی دلنشین و خوبه موسیقی متن های داستان های قبلی رو دوست نداشتم چون همیشه نیمه شب ها داستانون رو میخونم و موسیقی های قبلی دلهره آور و شلوغ و پر سر و صدا بود و آزارم میداد ولی این بار قشنگه و ملایم آرامش بخش عاشق داستانها و موسیقی رمانتیک و احساسی هستم این بار همه چیز بر وفق مراد منه👌👌 🔹سلام خداقوت بهتون آقای حدادپور واقعا خدا خیرتون بده بابت این رمانایی که منتشر میکنید شما نمیدونید چه تاثیراتی گذاشتید اما اون دنیا و حتی این دنیا اثرش تو زندگیتون معلوم میشه شخصیت داوود رو جوری غیرقابل پیش بینی و دقیق مینویسید که آدم از لحظه لحظه اش میتونه یاد بگیره اسم کتابایی که تو داستان میارید رو معمولا یادداشت میکنم تا ان شاالله بخونم و نوع دیدگاه و رفتار و ادب و شخصیت و دانایی و ... داوود منو یاد آدمای بزرگ میندازه ،نه یک طلبه معمولی امیدوارم بتونم اینقدر اهل عمل و مطالعه و درعین حال بدون توقع باشم از همین اول کار خسته نباشید میگم بهتون 🔹رمان رو خط اولش و شروع کردم به خوندن یاد تموم خاطره های داشته و نداشته افتادم هنوز هیچی نشده حسرت ها حمله کردن با اینکه قلم تون و دوست دارم و رمان یکی مثل همه ۱ و ۲ خوندم ولی ترجیح میدم ادامه شو نخونم چون رمان تموم میشه و میره ما می مونیم و ی دنیا خاطره ای ک یادمون اومده
🔹سلام حاج آقا پیش بینی من از همین اول داستان فکر کنم قراره برای الهام اتفاق بدی بیفته مثلا بمیره از اونجای داستان که المیرا اشک تو چشمش جمع شد و گفت الهی آمین مسببش هم فکر کنم همین سه تا عوضی باشن 🔹راستش یکی دوسال پیش کانال شما را ترک کردم بخاطر داستانی که داشتین پخش می کردین و من طاقت خوندنش را نداشتم از طرفی وسوسه می شدم و می خوندم 😑 این دفعه که بنر این داستان را دیدم خوشحال شدم که یک ماهی وارد فضای عاشقانه و آرام میشیم، ولی نمیدونم چرا اینقدر دلهره آور بود... شاید تا چند روز دیگه دوباره باید کانال را ترک کنم😂 چرا اینقدر ضعیفم؟ چیکار کنم قوی بشم؟ حتی فیلم مسعود ده نمکی را هم نمیتونم ببینم.... 🔹راجع به موسیقی متن یه چی بگم یه بنده خدایی گفتن موسیقی داود دلنشینه و ارومه ولی موسیقی حیفا۲ و نه شلوغه بایدم همینجور باشع شما فکر کن ابومجد داره رباب رو خفه میکنه موسیقی مثل داوود روش باشه اصلا جور در نمیاد بخدا اتفاقا انتخاب موسیقی تون تو این ۳ تا داستان عالی بود موسیقی داود خیلی دیگه غمگینه مثل این میمونه داود بعد ازدواج بره سوریه شهید مدافع حرم بشه یا تو همین حوادث داخلی نیست و نابود بشه که خداییش اینکارو با دل ما نکنین گناه داریم حالا ما به درک اون الهام بدبخت چ گناهی کرده 🔹حاجی مثل تلویزیون یکطرفه ای ،مخالفات رو سانسور می کنی، چهار تا انتقاد رو هم از خودت بذار، یعنی چی همش تعریف و تمجید، آدم اینقدر تعریف تمجید می خونه حالت تهوع بهش دست می ده،یک چهارتا فحشم بذار آدم یکم جگرش حال بیاد😌 🔹سلام آقای حدادپور خوب هستید تو داستان یکی مثل همه ۳ یه نکته ای که هوشنگ بهش اشاره میکند واقعا درسته، اینکه که میگه نماینده های مجلس از شما رأی میگیرن بعد هم دیگه شما را نمی شناسند مخصوصاً شهر ما واقعا همین هست یه نماینده هست هر دوره با رانت میره بالا همیشه هم رأی میاره اکثریت مردم فقط و فقط به خاطر حرف آقا میان پای صندوق اما واقعاً این نماینده‌ از همه سوء استفاده میکن ....😔😔 🔹سلام وقتتون بخیر نماز و روزه هاتون قبول امروز اومدم تو کانال برای رمان یکی مثه همه پست پیام مخاطب رو خوندم که گفتن آخوندا زن خوشگل میبرن😂 خواستم بگم زن آخوندا یکمی چون از نفس های شیطانی بدور هستن زیبایی درونیشان به ظاهرشون میرسه و چون هر چی رو هم نمیخورن خیلی تاثیر گذاره و چون ساده و بی شیله پیله ان تاثیر داره رو ظاهر خواستم بگم خب مثه همه مردای دیگه دنبال خوشگلی هستن اما نه حورالعینی که چهار روز دیگه ظاهرش متناسب با سن تغییر میکنه بلکه دنبال دل نشینی هستن ان شاالله همه عاقبت بخیر باشیم 🔹سلام موسیقی یکی مثل همه ۳چرااینقدپراازغم ودلتنگیه🥺 🔹نمیدونم چرا وقتی داشتم رمان رو می خوندم به جای اینکه از بیت شعر الهام لذت ببرم یا از دست داوود و خاموش کردن نتش حرصی بشم؛نگران ذهن شما بودم که نکنه خدایی نکرده داوود بعد اون همه سختی شهید بشه و حال مون خراب بشه! کتک و اینا اگه خورد عیب نداره ولی لطفا پایانش باز و غم انگیز نباشه!!!یه پایان زیبا و لطیف مثلا ی مینی داوود!😅 پ. ن: طاعاتتون قبول درگاه حق! موفق و موید باشین! 🔹بر عکس نظرات برخی دوستان من فکر می کنم قراره یه معجزه ی دیگه از این طلبه ی جوون ببینیم و اون هم این که این سه تا آدم تا خرخره خلاف رو جذب می کنه و از چنگ اژدها بیرون می کشه . کاری که امروز واجب زمین مونده ی جامعه ی ماست و واقعا انجامش شبیه معجزه ای می مونه که امثال آقا داوود رو می طلبه . یا علی🪴 🔹نمی دونم چرا با خوندن اولین قسمت داستان یکی مثل همه ۳، فقط و فقط یاد شهیدآرمان افتادم و مظلومیت شون 🔹چه ماه رمضونی شود این ماه رمضون در پس آرامش ولی در عمق داستان استرس بیداد میکنه ▫️تا الان دو سه دفعه خودندم الهام و داود زندگی پر عمق کوتاهی خواهند داشت شاید طول زندگی کم ولی مشخصا به هزار تا زندگی پر طول بدون عمق می ارزه ▫️همیشه جنس خوب زود پر می زنه ▫️در کل به این معتقدم تمام انسانها باید پیمانه هاشون پر بشه تا اماده کوچ باشند یکی تموم پیمانه هاش در جوانی چنان پر میشه که لبریز هم میشه یکی تا پیر میشه هنوز پیمانه هاش به نصف هم نمیرسه به این باور داشته باشیم سن عدد مهم درست و کامل زندگی کردنه داوود جان شاید زندگی زناشویی در ظاهر کوتاهی داشته باشه اما در ظاهر کوتاهه اما باطنن.... 🔹راستش من مثل بقیه مخاطبان تون نیستم. دلم نمیخواد داوود و الهام به هم برسند.فکر می کنم داوود خیلی پاک تر و بهتر از الهام هست و حیفه عشقشو خرج الهام کنه. وقتی در قسمت قبل،روز عید فطر داوود به الهام نگاه نکرد و رفت خیلی خیلی خوشحال شدم. اما می دونم شما می تونید الهام رو در ذهن من مثل داوود پاک و معصوم و دوست داشتنی کنید. جوری که به هم بیان. نقاشی تبلیغی این رمان رو دوست ندارم، داوود تو اون قشنگ طراحی نشده و بدتر از اون داره به الهام نگاه می کنه!!!
🔹حاج آقا یه آدم خوب خدایی چند تا آدم بد و شیطانی متوجه شدم ا از اون اول قبل تز پول گرفتم فهمیدم اینا قراره بلایی سر داوود یا حاج آقا خلج و بقیه بیارن منظورت گاهی خنده گاهی اشک همین جاست حاج آقا من از گروه میرم دل نازک من طاقت ظربه زدن به ا دم ها رو نداره توان خواندن سختی ها را ندارد یادتونه یه روحانی رو تو اغتشاشات زدند سرش شکست آرمان علی وردی یه داوود غصه شماست میترسم داوود ما بشه علی وردی بشه یه روحانی به شدت کتک خورده تو بیمارستان بسه آه گریه من از کانال میرم چون نمیخام همراه داستان شما هر لحظه بمیرم جانم به لب برسد 🔹هی گفتم چرا موسیقی متن این دفعه ۷دقیقه به بالاست ،ولی بعد متوجه شدم که چند پارت داستان رو قراره پوشش بده. اما حاج آقا بگذارید بعد این همه مصیبت آقا داوود، این سه تا لات‌ و لوت چیه گذاشتید تو داستان، همین اول داستان دلم به شور افتاده😢🤨🧐 🔹الهام خانوم قصه ی ما هرچقدر هم دلش برای داوود رفته باشه باید می رفت تو اتاق و می گفت بدون پسرتون نیاین خواستگاری همونقدر که خانواده داماد حق دارن عروس رو ببینن خانواده عروس هم حق دارن دامادو ببینین 🔹یکبار توی یکی مثل همه ی دو یک نظرسنجی کردین درباره داوود و من گفتم ایشون شهید میشن ولی جواب من شبیه هیچکدوم از مخاطبین نبود ولی نمیدونم چرا هر جوری فکرشو میکردم و الان ک قسمت اول رو خوندم به همین میرسم که قراره آقا داوود شهید بشن😔 🔹حاجی این آخرین مخاطب کانالتون که الهام و بنر تبلیغیتون رو نقد کرده منو یاد اون دسته از عوامل مسجد که تو قسمت قبل بودن انداخت. فکر کنم این یکی از اون سه، چهار نفر باشه مثل اونا فکر میکنه 😅😅 بابا زندگی رو خیلی سخت گرفتی کوتاه بیا 🔹ممنون حاج آقا بابت داستان یکی مثل همه خیلی دوست داشتم ادامه اش رو بخونم ولی خیلی حس بدی دارم در مورد ادامه داستان احساس میکنم داوود رو شهید میکنن اون سه تا😢تو رو خدا داستان رو بد تمومش نکن که من دق میکنم ،کم سری قبلی گریه نکردیما 🔹خداقوت به شما بابت گذاشتن رمان یکی مثل همه ۳ که خیلی منتظرش بودیم. وممنونیم ازاینکه پیامای دوستان رو درمورد رمان در کانال قرار میدین.. ازخوندن نوع نگاهها و دیدگاههای متفاوت به رمان لذت میبریم. راستی حاج آقاحالا که چندین بار درمورد عکس پوستر دوستان، نقد کردند. من ازروز اولی که عکس پوستر رو دیدم اتفاقا زاویه نگاه داوود به سمت چشمان الهام طراحی نشده بلکه بالاتر سمت پیشانی رو نگاه میکنن و اینم شاید طراح به عمد اینکارو کرده. چون خواسته نجابت داوود رو نشون بده. وگرنه با انتخاب دوچهره ی زیبا و آروم و فضاسازی های زیبا، به نظر نمیاد در نشان دادن و تلاقی نگاه ها به هم(منظورم چشم توو چشم شدن) کم بذاره 😅 🔹کاش یکی به الهام میگفت تو این دوره زمونه زندگی کردن با طلبه جماعت خیلی خیلی خیلی سخته چون محل مراجعه مردم اند شیطان هم زینت بخش محافل الهام باید بدونه اولین و آخرین کسی نیست که عاشق داوود شده و این قصه سرِ دراز دارد... البته فکر میکنم الهام میتونه زندگی رو جمع کنه و پاش وایسه چون یکم دریده است دخترای مذهبی به خصوص خیلی ها این دریدگی رو ندارن واسه همین زندگیشون از دست میره توسط هم جنس های دریده ای که تو جامعه ان. ببخشید 🔹چرا به خاطر نگاه کردن آقایی مثل داوود که خودشون طلبه هستن به همسرشون همه جبهه گرفتن آیا دین اسلام نگاه به همسر رو از روی لذت و عشق و محبت حرام کرده اس و ما بی خبریم؟! استرس داوود رو دارم ترس از دست دادنش مثله آرمان عزیز و روح الله عزیز.... 🔹این نظری که تو کانال گذاشتین گفته از الهام خوشش نمیاد فک کنم چون حسودیش میشه خودش دلش داوود میخواد حیفش میاد بره الهامو بگیره 🔹حقیقتا مخاطب های باحالی دارید که هنوز جنابعالی رو نشناختن و بهتون میگن این کار رو بکنید اینکار رو نکنید😁 🔹 بنده خدا توی نظرات یجوری گفته از تصویر تبلیغ خوشم نمیاد چون داوود داره ب الهام نگاه می‌کنه ک انگار باید داوود ب ایشون نگاه می‌کرده اشتباهی نگاه کرده... کوتاه بیا بابا 🔹داشتم رمان رو می‌خوندم یاد مراسم خودمون افتادم که حضرت همسر با لباس روحانیت و بنده هم با لباس عروس وارد مجلس شدیم و فامیل ما که تا حالا اینقدر از نزدیک یه روحانی رو ندیده بودن چهرشون دیدنی بود 😅 یه سری😳 یه سری آنتی آخوند 😒 یه سری😍 یه سری هم که ارزوشون بود جای من باشن😢 خلاصه که بزارید داوود با لباس سربازی امام زمان بیاد سر سفره عقد خیلی جذاااابه❤️ 🔹آخرین نظر مخاطبتون حسمو بد کرد،چرا الهام رو لایق داوود ندونستن،الهام سبک زندگی جالبی داره در کنار دروس حوزه و داوود هم همینطور،اتفاقا بشدت به هم میان،چرا فکر میکنن یه خانوم مذهبی نباید فعال و تر گل ورگل و به روز باشه؟؟؟؟🤔😁 من اتفاقا مذهبی های به روز و باکلاس رو دوست دارم،نباید مذهبی به چشم بقیه بی کلاس باشه،اتفاقا مذهبی هامون وقتی به روز و مرتب و شیک و ساده هستند،جذابترند😊
علیکم السلام بله ، مشکلی نیست. چون تقریبا هیچ ارتباطی بین یک و دو و سه نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دوم» آن روز، آرش و غلامرضا و سروش نمی‌دانستند که چطوری خودشان را در خوشی خفه کنند؟ اول رفتند کله‌پاچه‌ای جوادکَله! دو دست کامل خوردند. با نوشابه و دو سه تا چشم اضافه. بعدش رفتند پارکِ سینماگُل و از دکه آنجا سه تا پاکتِ سیگار یونانیِ کارِلیا خریدند و نشستند روی صندلیِ وسط پارک و تا دلشان میخواست، دود کردند و به زن و دختر مردم تیکه انداختند. خب سیگار است دیگر. مخصوصا از نوع مرغوبش. از سه چهار تا نخ که بیشتر شود، ته گلوی آدم خشک میشود و فقط در آن فضا یا باید قهوه زد یا چایی! وقتی کسی حسِ آقایی کند و تهِ جیبش چندرغازی نشسته باشد، دیگر هوس رفتن به قهوه‌خانه خشایاردولول نمیکند. با موتورش گازش را میگیرد و میرود بالاشهر. میرود کافی‌شاپِ بچه سوسولها تا یک اکسپرت گِستو پینئو که دقایقی قبل در اینترنت سرچ کرده و تا حالا لب نزده، سفارش بدهد و بزند به رگ. البته با تاکید بر دَبل بودنش. بالاخره فاز میدهد دیگر. مخصوصا وقتی تلخیِ خاصش باعث پریدن خواب از چشمانت بشود و وسط آن نیمه تاریکی، اندکی حس کنی رفقا را بیشتر دوست داری! همینقدر بی‌جنبه! از بس در آن کافی شاپ چرت و پرت گفتند و به فضای نیمه تاریک و خفن آنجا و در و داف‌هایش گیر دادند، که هفت هشت نفر دست به یکی کردند و آن سه پاپَتی را از آنجا انداختند بیرون. غلامرضا هم که بی‌اعصاب‌تر از این حرفها بود، به آرش گفت: «موتورت روشن کن و با سروش سوار شید تا بیام!» آرش گفت: «چه غلطی میخوای بکنی؟ بیا بریم. شر درست نکن!» غلامرضا همین طور که داشت دنبال پاره آجر می‌گشت گفت: «شر نیست. کم کردن رویِ چارتا بچه سوسول، عینِ ثوابه!» این را گفت و در حالی که اینطرف خیابان بودند، تا نیمه خیابان دوید و پاره آجر را با شتاب هر چه تمام‌تر به طرف شیشه خوشکل کافی شاپ پرتاب کرد. چنان صدای هولناکی آمد و تمام شیشه خُرد شد که هر کس در پیاده رو و خیابان بود، وحشت کرد. چه برسد به کفتر و قناری‌های عاشقی که به خیال خامشان یک گوشه دنج پیدا کرده بودند تا خلوت کنند و برای آینده‌‌ی ارتباطشان تصمیم بگیرند. تا شیشه را پیاده کرد، پرید روی موتور و آرش گازش را داد و در حالی که از خوشحالی عَر میزدند، از آنجا دور شدند. اما این حجم از خوشی و شرارت برای آنها کم بود. زدند به دل کوه. یک رستوران سنتی آنجا بود. تصمیم گرفتند ناهار را به جای دیزی و کباب دو سیخ و چیزهای مرسوم، دو سه تا سیخ تازه بزنند. آنها تا آن روز، بختیاری و سلطانی نخورده بودند. در جریان نبودند که یکی سینه مرغ است با راسته گوسفندی. و آن دیگری هم ترکیبی مبارک از پیوند کوبیده و برگ می‎باشد. آن ساعت و آن روز، کاملا به این تفاوت آگاه شدند و هر نفرشان یک سیخ از هرکدام با برنج ایرانی و کره محلی و سالاد سزار و نوشابه تگری زدند. پول مفت است دیگر. نباید به راحتی بماند و خرج نشود. لهذا تصمیم گرفتند همین طور که کج شده بودند و هر کدام روی پُشتی لم داده بودند و چشمشان باز نمیشد و گلاب به رویتان هر از گاهی آروغ‌های اَنکَرالاصوات از خودشان در می‌کردند، آن حال لامصبشان را با قلیانِ میوه ای به اوج برسانند. غلامرضا قلیانِ شیرنارگیل سفارش داد به سلامتی رفقا. آرش دو سیب زد به نابودی هر چی حسود و بخیله. سروش هم آدامس نعنا زد اما هر چه فکرش کرد، سلامتی کسی به یادش نیامد الا یک نفر... زیر لب و آهسته در دلش گفت: «سلامتی شادی خانم!» ادامه👇
دبیرستان دخترانه شادی دختری دبیرستانی در همان محله پایین شهر و همسایه قبلیِ خانه پدر سروش بود. پدر شادی راننده تاکسی و مادرش خانه دار، با فرزندان دختر و پسر بسیار بودند. اینقدر خانه آنها شلوغ بود و بچه‌های خودشان با بچه‌های همسایه در حیاطِ خانه آنها بازی میکردند، که جدا کردن آن همه بچه دبستانی و دبیرستانی گاهی سخت بود. فقط شب‌ها سر سفره شام، بچه‌های همسایه حضور نداشتند. آن هم بخاطر حضور آقاغفور(بابای شادی) بود. چرا که به جز ساعت‌هایی که در ماشینش رانندگی میکرد، باقی ساعات از اعصاب درستی برخوردار نبود و ممکن بود هر لحظه اول و آخر همسایه‌ها را به هم پیوند بدهد. دو کلمه بگویم از مادر شادی خانم. سه خانم بالای پنجاه و سه چهار سال به نام‌های «سلطنت» و «مملکت» و «گوهر» در آن محله زندگی میکردند که از قضا در یک کوچه سکنی گزیده بودند. سلطنت و مملکت با هم خواهر ناتنی بودند و طبق صحیح ترین روایت و اخبار، قریب هفتاد سال سن داشتند اما پنجاه و هفت هشت ساله به نظر میرسیدند. یک روایت میگوید که سلطنت از اولش شوهر نکرده و روایت دیگر میگوید که سلطنت یک شوهر داشته اما هنوز از او بچه‌دار نشده بوده که شوهرش از ساختمان بلند پرت میشود پایین و عمرش را میدهد به سلطنت خانم. از آن موقع، یعنی از زمانی که سلطنت حدودا هجده سالش بوده، دیگر کسی به خاطر زبان نیش‌دارش به طرفش نیامد و با او ازدواج نکرد. از دهه چهل یا پنجاه به این طرف، وقتی تقریبا از آمدن شوهر ناامید شد، قیافه‌ی اپوزیسیونِ ضد مرد به خود گرفت و همه جا چو انداخت که از مردها متنفر است و بخاطر همین، همه جا به مردها و پیرمردها میپرید. مخصوصا در مسجد و اجتماعات عمومی. این را بگذارید همین جا بگویم که فوق تخصص آمار درآوردن و بی‌مقدمه آمار مردم را دادن در جمع‌های زنانه است. این را به شرط میگویم و سرش حرف دارم که سلطنت، مهارت خاصی داشت و میتوانست در کمترین زمان، بیشترین آمار از زندگی اطرافیانش، حتی غریبه‌ها درآورد. کافی دو دقیقه صبر کنید تا در ادامه، از هنرنمایی این به‌تنهایی سرویسِ جاسوسی و کسب اطلاعات از در و همسایه، معجزه‌ها ببینید و انگشت در دهان بمانید. مملکت اما در طول حدودا شصت سال، یعنی از هشت نه سالگی تا هفت هشت سال پیش، دو تا شوهر کرد و از هر کدام که نمیدانم اما جمعا دوزاده تا بچه آورد که همگی رفتند سر خانه و زندگی‌شان. این را از خودم نمیگویم. بلکه از یکی از دخترانش که همسایه خواهرم و اینا هستند روایت شده که بخاطر نفرین های بی وقت و بی دلیلی که از زبان مملکت نمی‌افتد، هیچ کدام از بچه ها و نوه‌هایش با او رابطه ندارند و چشم دیدن این پیرزنِ کینه‌ای و بی‌حوصله را ندارند. این که این دو تا خواهر ناتنی چطور همدیگر را پیدا کردند و اصلا چطور همدیگر را در یک خانه تحمل میکنند، بماند. اما ربطش به گوهر خانمِ مامانِ شادی خانم این است که به طرز عجیبی با هم رفیق‌اند! یک‌جورایی دلخوشی گوهر خانم برای فراموشیِ موقتیِ اخلاقِ آقاغفور و شلوغیِ بیش از حد خانه‌اش، وحشت‌خانه همین دو پیرزنِ پیرِ پرحاشیه بعلاوه شادی‌خانم بود. شادی در چنین جوی، اما دختری چادری و اهل مطالعه و بسیار مهربان و عزیز بود. اینقدر عزیز که حتی مملکت و سلطنت هم دوستش داشتند. با این که قیافه شادی معمولی و رنگ پوست و چهره‌اش گندم‌گون بود اما ملاحت خاصی در چهره و نگاهش داشت. منظورم را که متوجهید؟ بعضی‌ها شاید خوشکل نباشند اما نمکِ خاصی دارند که همه دوستشان دارند. همین نمک، در رفتار و صحبت و برخوردهایش هم پاشیده شده بود. تا جایی که آقاغفور وقتی حتی اعصابش از قیمت لاستیک و تمام شدن کارت بنزینش خُرد بود و حتی حوصله شنفتن صدای گوهر نداشت، اما وقتی شادی کنارش می‌نشست، انگار آن بابا قبلی نبود و میشد یک چیز دیگر. روزی از روزها سروش پشت دخلِ ساندویچی بود که نگاهش به طرف شادی جلب شد. بدون این که شادی جلب توجه کند. سروش دید که دختری چادری، سرش را نه اما نگاهش پایین انداخته و عادی می‌آید و معمولی میرود. گاهی با دوستانش همراه است. دوستانی که هیچ کدام چادری نیستند الا شادی. اما اینقدر با هم دوستند که گاهی کل مسیر را با هم پیاده میروند. وقتی سر ساعت مشخصی سروش عادت کرده بود که چشم از فلافل خوردن مشتری‌ها بردارد و به پیاده روی آن طرف نگاه کند تا آن دختر را ببیند، دیگر به این راحتی نمیشد از سروش توقع داشت که دل از شادی بکن و توجه نکن و سرت به کار خودت گرم باشد. ادامه👇
البته این را هم بگویم؛ تا حالا نشده بود که مثلا جلوی شادی را بگیرد و با او هم‌کلام شده باشد و این حرف‌ها. نه. رفتار شادی یک جوری معصومانه بود که حتی سروشِ رفیق‌باز هم دلش نمی‌آمد آن خلوت و خانمیِ آن دختر تَرَک بردارد. و چون او را به وجد و هیجان نمی‌انداخت و دوست داشتنش از سر شرارت نبود، و از طرف دیگر برخلاف غلامرضا و آرش اهل نجسی نبود، بیشتر دلش میخواست فقط نگاهش کند و ذوقش کند و گاهی به سلامتی او نخِ سیگاری بکشد و یا دود قلیانی هوا کند. آن روزی که آن سه کله پوک دنبال عیاشی بودند، شادی از دبیرستانش برگشت خانه. با مادرش سلام کرد. -کی قراره بری خونه سلطنت و مملکت؟ -نیم ساعت دیگه. چطور مامان؟ شما هم میایی؟ -دلم میخواد. بذار این کیک بپزه. دو تا تیکه هم واسه اون دو تا ببریم. نیم ساعت گذشت. شادی و گوهرخانم یک ظرف کیک داغ و تازه را برداشتند و به طرف خانه آن دو پیرزن حرکت کردند. وقتی رسیدند، بعد از سلام و احوالپرسی، گوهر از مملکت پرسید: «کو سلطنت؟» مملکت با همان خواص و خاصیتش که قبلا گفتم جواب داد: «رفته پشت بوم! هر چی بهش میگم اینقدر از این پله‌ها بالا و پایین نشو که به امید خدا میفتی پات می‌شکنه و لگنت مو برمیداره و میفتی تو جا(کنایه از زمین‌گیر شدن) و تو کثافت خودت غرق میشی و منم نمیتونم بذارم و بردارت کنم، حرف تو گوشش نمیره که نمیره.» شادی که خنده‌اش گرفته بود گفت: «خب یه کلمه بگو رفته پشت بوم! چرا آینده شومِش رو به رخش میکشی مملکت خانم؟!» چند دقیقه بعد سلطنت از پشت بام آمد. هنوز نه سلام و علیک کرده بود و نه کسی ازش پرسیده بود که یهو گفت: «دو نفرن. یه زن و شوهر جوون. اسمشون عاطفه و فرشاده. وقتی مامان و بابای دختره اومده بودند سر کوچه فهمیدم. همین همسایه روبرویی میگم که دیروز وسایلشون آوردند. مستاجرند. زنه چادریه. تازه عروسه. ماشالله عروس و دومادِ خوش بر و رویی هم هستند. هر روز صبح با هم میرن بیرون و عصرها زنه زودتر میاد خونه و یکی دو ساعت بعدش، شوهره پیداش میشه. فکر کنم کارمند یه جایی باشن. ولی زنه وقتی میخواست بشینه رو موتور و پشت سر شوهرش، چادرش که رفت کنار، دیدم زیرِ کاپشنش روپوش سفید تنش بود. شاید دکتری... پرستار بیمارستانی... آزمایشگاهی جایی باشه.» مملکت پرسید: «دیروز جهاز دختره رو آوردند؟» سلطنت گفت: «آره. جهاز خوبی هم داره ماشالله. مبل و تلوزیونِ بزرگا و چند تا سرویسِ ظرف و سرویس خواب و خلاصه همه چیش تکمیل بود. سه چهار بار وانتی اومد و خالی کرد و رفت. خدا بیشترشون بده! والا. مگه ما بخیلیم؟» گوهر و شادی که انگشت در دهان مانده بودند، در فکر حرف‌های سلطنت بودند که یهو سلطنت رو به شادی گفت: «شادی! کجایی دختر؟ چرا زل زدی به قالی؟ امروز چی میخوای برامون بخونی؟» شادی یک کتاب سفید برایشان باز کرد و گفت: «اسمش هست آبنبات هل‌دار! کتاب قشنگیه. گفتم اینو شروع کنیم.» میدانم باورش سخت است و تصور این که آن فولاد زره ها به شادی گوش بدهند و شادی برای آنها کتاب بخواند، خیلی دشوار است اما دم شادی خانم گرم. خوب توانسته بود آنها را با کتاب خواندن و دور هم جمع شدن و کیک و چایی خوردن دور هم جمع کند. بخاطر همین، در حالی که دور هم کیک و چایی میخوردند، شادی بسم الله گفت و شروع به خواندن کتاب کرد. حوزه علمیه لحظاتی که قرار است یک طلبه با استاد و مرادش درخصوص تلبّس(پوشیدن دائمی لباس روحانیت) صحبت کند، از سخت‌ترین و شورانگیزترین لحظات عمر هر طلبه است. از یک طرف خودش را در حد و اندازه‌ای نمی‌بیند که جلوی پدر معنوی‌اش از به کسوت انبیا و اولیا درآمدن سخن بگوید. و از طرف دیگر استرس این را دارد که نکند قبول نکند؟ نکند بگوید برو بچه‌جان دنبال گِل‌بازی‌ات؟ نکند بگوید الان وقتش نیست و بگذار چند سال دیگر بگذرد تا پخته‌تر بشوی؟ و... دقیقا مثل وقتی که یک جوان دم بخت، قرار است با پدرش درباره کسی حرف بزند که او را دوست دارد و احساس میکند با او خوشبخت میشود. یک عرقی بر پیشانی طلبه‌ها می‌نشیند که نگو! ادامه👇
حاج آقا خلج آن لحظه عمامه بر سر نداشت و کنار یکی از حجره‌ها نشسته بود و با دو سه تا طلبه دیگر چایی میخوردند و گعده علمی گرفته بودند. وقتی با داود تنها شدند رو به داود گفت: «بذار یه خاطره برات بگم؛ یه روز یه پسر نوجوونی بود که دلش نمیخواست آخوند بشه. به اصرار باباش رفت حوزه. باباش دوست داشت پسرش منبری بشه و تبلیغ کنه. اما دلِ پسره یه جاهای دیگه بود. چون به علم و مجتهد شدن علاقه داشت، قبول کرد که طلبه بشه اما برای تنها چیزی که وقت نذاشت و تمرین نکرد، تبلیغ و منبر بود. هر کاری میکرد نمیشد. نه این که بدش بیاد. نه. نمیشد. اما اینو از باباش مخفی کرد. نگفت نمیتونم و وقت نمیذارم و... هر بار باباش دیدش و ازش پرسید چی کار کردی بالاخره؟ منبری و مبلّغ شدی یا نه؟ یه جوری جواب سربالا داد و بابای پیرشو دست به سر کرد. باباش که از علما بود، سه چهار سال بعدش از دنیا رفت و اون طلبه خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست مدام ازش بپرسه چرا تبلیغ نمیری؟ بخاطر همین، با خیال راحت‌تری نشست و درسشو خوند. اینقدر درس خوند که گنده شد. بزرگ شد. ازش می‌پرسیدن و جواب میداد. وقتی ریشش سفید شد و کلی شاگرد و طلبه جوون تربیت کرد، نگاه به دور و برش انداخت و دید همه از خودش زدند جلو! همه دارن برای دین کار میکنن و منبر و تبلیغ میرن! دید همه دارن مسجد و هیئت و تکیه‌ها رو پُر میکنن اما اون برای رونق درس و بحثش تلاش میکنه. دید همه شدند «رضا روضه‌خون» و «علی منبری» و «تقی مسئله‌گو» اما اون نشسته گوشه حجره‌اش و حتی یه چَک برای دین نخورده!» داود دید حاجی خلج سرش را پایین انداخت و به حالت افسوس، سرش را تکان داد و یکی دو بار با کف دستش راستش، به روی زانوی خودش زد. داود گفت: «ببخشید اینو میگم، از خودتون یاد گرفتیم؛ اما شما در ثواب همه شاگرداتون که رفتند تبلیغ شریک هستید. شما ما رو تربیت کردین. اگه ایثار امثال شما نبود، بقیه اینقدر موفق نمیشدند.» وقتی حاج آقا خلج سرش را بلند کرد، داود، برقِ یک حلقه اشک در چشمان حاجی دید. حاجی ادامه داد: «دیگه نتونستم هیچ وقت منبری و روضه‌خون بشم. حتی فرصت نذاشتم و منبر و ارتباط با مردم و روضه خوندن رو تمرین نکردم. دیگه الانم نمیشه. مگر این که معجزه بشه و خودش آخر عمری دستمو بگیره و بگه بخون! داود جان! تو مثل من نشو! من ضرر کردم... بد ضرر کردم...» این را گفت و شانه‌های حاجی از گریه تکان خورد. داود سرش را پایین انداخت. شاید در کل آن سالها بیشتر از یک یا دو بار، کسی گریه های حاجی را ندیده بود. چند لحظه بعد حاجی گفت: «تو پسر خاصی هستی. حداقل برای من خاصی. تصمیمت درباره معمم شدنت درسته. حتی وقتش هم درست انتخاب کردی. یادت باشه که اولا عمل به احتیاط یادت نره. با صدای بلند بگو نمیدونم! اصلا اشکال نداره تو چیزی رو ندونی! بهتر از اینه که مردمو سرکار بذاری. ثانیا مراقب عمامه‌ات باش! یهو عمامه‌تو بادِ هوای نفس نَبَره... یهو حکم دادسرای روحانیت نبره... یهو نشه لباس شهرت و کار دستت بده... یهو نشه ابزار قدرت و کور و کرت کنه... احترام عمامه‌ات رو نگه دار... احترام امامزاده رو مُتِوَلیش حفظ میکنه... آخوند باش و آخوندی کن... تبلیغ خیلی مهمه. تبلیغ تبدیل شده به یکی از دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب. چون تبلیغ و کار آخوندی خیلی مهمه.» داود دست ادب روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چشم.» وقتی داود گفت چشم، حاجی دستش را در کیسه ای کرد و پارچه عمامه‌ای را درآورد و گفت: «خب حالا این عمامه رو برای من ببند ببینم!» داود که هم خنده‌اش گرفته بود و هم خیلی درست بلد نبود، گفت: «خیلی وارد نیستم. میترسم خراب بشه.» حاجی خلج هم گفت: «اینو باش! خداوکیلی ما داریم رو دیوار کیا یادگاری مینویسیم؟! پایه ده باشی و کلی ادعای سواد و معلوماتت بشه اما نتونی عمامه ببندی؟! پاشو به بچه‌ها بگو بیان تا بقیه هم یاد بگیرن.» داود بچه‌هایی که تو حیاط و اطرافش بودند را جمع کرد و حاجی خلج بسم الله گفت و روی سرش، عمامه را شروع به پیچیدن کرد. بقیه هم با دقت نگاه می‌کردند. -حواستون باشه که بستن عمامه روی پا کراهت داره. طلبه من باید عمامه رو روی سرش ببنده. نه روی زانوش. بعد از بسم الله، اول یه دور به اندازه تحت‌الحنک(دنباله عمامه که در مرحله آخر روی همه چین‌ها قرار میگیرد) جدا میکنی و اینجوری میپیچی دور گردنت. خیلی محکم نبندی دور گردنتا. که خدایی نکرده، عمامه تموم نشده خفه میشی. خیلی آروم و تا حدودی شُل. بعدش اینجوری یه دور، دور سر می‌پیچی و وقتی به گوش سمت راستت رسیدی و پارچه روی هم قرار گرفت و حالت ضربدری شد، یه کم از پارچه رو میبری داخل تا... اینقدر حاجی باحوصله، به عمامه چین داد و مرتبش کرد و قشنگ بست، که نفس در سینه طلبه‌ها حبس شده بود و نگاه می‌کردند. ادامه👇
خانه الهام الهام پشت سیستمش نشسته بود و کار میکرد که صدای تلفن شنید. با زنگ دوم، صدای تلفن قطع شد. بعد از یکی دو دقیقه، المیرا خانم وارد اتاق الهام شد و در حالی که گوشی تلفن را دورتر گرفته بود، آهسته به الهام گفت: «هاجر خانمه! میخواد با تو حرف بزنه!» الهام فورا از سر جاش بلند شد و گلویش را صاف کرد و گفت: «الو!» -سلام الهام جون. خوبی؟ -سلام هاجر خانم. تشکر. شما خوبین؟ -ممنون. ما که زود به زود دلمون واسه شما تنگ میشه. الهام دلش میخواست بگوید «دِ لامصبا پاشین بیایین کارو تموم کنین و عقدم کنین تا بریم سر خونه و زندگیمون! اَه... چقدر طولش میدین.» که خودش را کنترل کرد و با لبخند گفت: «محبت دارین. دل ما هم براتون تنگ شده بود.» -فدات شم. عزیزم. میگم یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... البته از طرف داداشمه... گفته که به شما بگیم تا نظر شما رو هم بدونیم. هاجر به طور کامل، قضیه معمم شدن داود را به الهام گفت. و چون آن طرف جبهه، ببخشید؛ آن طرف خط، داود کنار هاجر نشسته بود و هر چیزی که یادش میرفت را برای او مینوشت و یادش میداد، بی کم و کاست، همه چیز را به الهام گفتند. الهام هم این طرف تک و تنها نبود. گوشی را گذاشته بود روی آیفون و المیرا خانم هم گوش میداد. بعد از این که حرف‌های هاجر تمام شد، المیرا با لبخندی معنادار به چهره الهام نگاه کرد و می‌خواست ببیند الهام با آن دَک و پُز، درباره زندگی با کسی که قبل از زندگی با الهام میخواهد لباس روحانیتش را انتخاب کند، چه میگوید؟ اما شاید هنوز دخترش را نشناخته بود و نمی‌دانست که دخملش از آن بلاهاست و بیدی نیست که به این بادها بلرزد. الهام نفس عمیقی کشید و دستی به موهای بلندش کشید و گفت: «ممنون که اطلاع دادید. از آقاداداشتون هم تشکر کنید که به نظر من احترام میذارن و گفتند که تماس بگیرید. من درباره این مسئله مشکلی ندارم. چون با شناخت کمی که از ایشون پیدا کردم، می‌دونستم که بالاخره باید معمم بشن. من مشکلی ندارم.» خانه مادر داود وقتی هاجر تلفن را قطع کرد و آبرومند گوشی را زمین گذاشت، یهو خودش و دخترش جیغ شادی سر دادند و خوشحالی کردند. نیره‌خانم هم لبخند زد و رو به داود گفت: «خب خدا رو شکر. خیلی هم خوب. چقدر دختر فهمیده و مهربون و آخونددوستی هست.» نیلو و هاجر می‌خواستند در عالَم مادر و دختری خودشان برای داود شعر عروسی بخوانند و کف بزنند که یهو با قیافه خیلی عادی و به من چه داود برخوردند! داود اصلا انگار نه انگار... شاید هم انگار با انگار بود... اما لامصب چیزی بروز نمیداد... فقط رو به هاجر کرد و با یک سوال سهمگین، مانند طوفان‌الاقصی، شادی آنها را با دو کیلو TNT خالص ترکاند و فرستاد هوا! داود گفت: «وایسا ببینم! مگه من گفتم زنگ بزن و ازش اجازه بگیر که بهت گفت(با قیافه‌اش لوس و لحنی دخترانه) ممنونم که داداشتون به نظر من احترام میذارن؟!» هاجر دید داود دارد ضدحال میزند. رو به دخترش کرد و گفت: «ولش کن! داییت داره چرت و پرت میگه! بیا شعر سیب داریم،گیلاس داریم عروس باکلاس داریم بخونیم.» این را گفت و با دخملِ از خودش مشنگ‌تر، بدون توجه به قمپزهای داود، شروع به کف زدن و شعر خواندن کردند. اما داود خیر. قرار نبود از موضع مقتدرانه‌اش پایین بیاید. وسط آن شعرخوانی‌های خواهر و خواهرزاده‌اش رو کرد به طرف مادرش و گفت: «حضرت عباسی چقدر مردم رو دارن ماشالله!! من کجا به نظرش احترام گذاشتم؟ خب حالا میخواستی بهش بگی نه تو رو خدا بیا مشکل داشته باش! دختره‌ی مغرورِ مثلا مذهبی صورتی! چقدر اعتماد به نفس دارن ملت! انگار زنگ زده بودیم مطبش و داشت بهمون وقت ویزیت میداد!» نیره خانم که داشت از حرص خوردن‌ها و حرف‌های داود می‌خندید، فقط دو کلمه به داود گفت که همان دو کلمه باعث جیغ خوشحالی هاجر و نیلوفر شد و آنقدر دلشان از آن حرف نیره خانم خنک شد که پس از آن، جوری کف میزدند که انگار می‌خواستند بزنند تو گوشِ داود! نیره خانم گفت: «دلتم بخواد!» همین! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام علیکم حاج آقا تو داستان دیشب چیزی که برای من جلب توجه کرد اون ۵۰ میلیونی بود که به حساب هر کدوم واریز شد تا اونا را جذب خودشون کنن اون وقت ما تا بیاد خودمون را به مسولین به اصطلاح انقلابی ثابت کنیم پدرمون در میاد. همش میگن جهادی کار کنید آخه مگه ما هوازی زندگی میکنیم که بتونیم با ماهی ۲،۳ میلیون کار تحقیقاتی سنگین انجام بدیم. 🔹سلام امروزتون پرا ز قشنگی باشه بااینکه دارودسته ی هوشنگ حال منو بدمی کنند وبهم استرس میدن ولی حدس من اینه که به راه راست میان ،ریش وقیچی ببخشیدقلم وکاغذدست شماست ،پایان قصه رواینجوری بنویسید لطفا مثل هادی فرز واینکه آخوندها زن خوشگل می گیرند فکرکنم غلطه چون من هرچی دختردیدم که زن آخوندشده بعدا خوشگل شده یعنی محجبه ها وزنانی که رعایت محرم ونامحرم رو می کنند درجمع دوستانشون که حجاب رو تاحدی برمی دارند خوشگل دیده میشن ولی اونای دیگه چون دائما درمعرض دیدهستند ودائما انرژی های منفی وشهوانی بسمتشون هست ،چندروزی ممکنه خوشگل دیده بشن ولی بعدش عادی وحتی زیباهم نیستند دیدم وتجربه کردم که میگم 🔹سلام بر شما و همه مخاطبانتون داشتم نظرات مخاطبان رو میخوندم که بیشترشان خیلی استرس داشتن که داوود و الهام به هم نرسن و یکیشون شهید بشن و میگفتن پایانی خوب و خوش بزارید براش تا ما ناراحت نشیم من هم خیلی دوست دارم پایانی خیلی خوب و باور نکردنی داشته باشه مثل داستان نه یا داستان حیفا ۲ ، و مطمئن هستم که اگه دست شما باشه حتماً پایانش رو خوب مینویسید ولی شما فرمودید که این داستان بر اساس واقعیت هست و واقعیت چندان هم خوب و خوش همه چیز در این دنیا کامل و بدون ایراد نیست متاسفانه ،، در کنار هر خوشی ناخوشی هم هست و در کنار هر لذت سختی های فراوانی هم هست چون این قانون این دنیا هست بعضی از افراد مثل آقا داوود که شهید وار زندگی میکنن در این دنیا در عاقبت شهید هم میشن 😭😭 الهام خانوم هم دختر خوبی هست ولی مثل آقا داوود سختی کشیده و خود ساخته نیست و کمی هم ناز پرورده هست و کمی هم از هوای نفسش پیروی می‌کنه و با کوچکترین توپ و تشری میدون رو خالی می‌کنه پس فکر نمیکنم لیاقت شهادت رو داشته باشه شهدا زندگیشون سراسر درس هست برای ما چون سختی ها رو تحمل کردن و حتی در سختی ها خودشون رو ساختند . من که طاقت کمترین سختی ها رو ندارم 😏 ولی امیدوارم عاقبت بخیر بشم و اگه شهید بشم که دیگه عالیه ❤️ امیدوارم شما هم عاقبت شهید بشید😁 مطمئن هستم خودتون هم آرزوتون شهادت هست😊 🔹سلام حاج آقا عرض احترام ✋ تروخدا نگید که حاج داود شهید شدن🥺 واقعا نمی تونم بپذیرم😔 🔹سلام حاج اقا طاعات قبول منکه داستان رو نمیخونم اما همش فکر میکنم چرا ی دختری مثل الهام ک حجاب استایله ک هممون میدونیم نوع پوشش و ارایشسون رو بشه همسر ی طلبه ب پاکی دادود بعضی ها فرق بروز بودن و اهل ارایش بودن و اینا رو نمیدونن انگار 🔹حاج آقا شاید براتون عجیب باشه اما من اول نظر مخاطبین رو میخونم بعد داستان رو شروع میکنم چون واقعا منم دل ندارم داستان های شما رو بخونم سبک نوشتن تون رو دوست دارم اما از سیاست و... بیزارم حاج آقا نمی‌دونم کار درستی هست یا نه من همسر یک نظامی هستم اما خودم به پسر هام گفتم شیرم رو حلالتون نمیکنم اگر طلبه یا نظامی بشید این همه شغل یک شغل دیگه انتخاب کنید 🔹حاج آقا سلام و خدا قوت عرض شد کل رمان هاتون یک طرف نظرات دوستان در کانال میزارید هم یک طرف به نظر من شما دارید یک سبک خاصی از کتاب خونی و همزمان اعلام نظرات کاربران برای بیان سلایق گوناگونی که در این کانال شرف حضور دارن رو دارین دنبال میکنید که علاوه بر قلم پرتوان شما این مورد هم باعث جذبه و علاقه شده ممنون از اینکه همیشه نظرات اکثریت رو میزارین و سلیقه های مختلف براتون اهمیت داره گویا یکی مثل همه 3 قراره بزن بزن بشه 😉 حتم دارم شیخ داوود از این داستان سربلند بیرون میاد 🔹سلام واقعا موسیقی رمان یکی مثل همه بیانگر شهادت و رشادت و مقاومته به نظرم شهادت یک نعمت از خداونده پس اینقدر نگیم داوود شهید نشه اگه لایقش باشه چرا که نه مثل شهید حججی با اون سن کم و داشتن همسر و فرزند خردسال اما از همه اینا گذشتند و شهید شدن
🔹سلام حاج آقا طاعات وعبادات قبول حاج آقا دختر مردم دستی دستی بدبخت نکن دلم‌ از الان برا الهام سوخت با این شوهر کردنش 😒 این داوود صبور نیست بیخیال مطلق هست.... (خُنننننننک بی ذوووووق😡) 🔹سلام حاجاقا طاعاتتون قبول یکی از اعضا پیام داده بودن کاش یه دختر پاکتر از الهام نصیب داوود میشد خیلی دلم گرفت ازین حرف چرا این تفکر اشتباه بین مردم ما هست که هرکی سنگین رنگین تر و سربه زیرتر و ساکت تر باشه دختر خوبیه و هرکی پرجنب و جوش و پرانرژی باشه به اصطلاح شاد و شنگول باشه ولی از نوع مذهبیش بازم خیلیا انگشت اتهام به سمتش میبرن که حتما این دختر خوبی نیست؟ من خودم ازون دخترای مذهبی و بشددت پرانرژی بودم و هستم که همیشه این سرکوفت رو شنیدم که ببین دختر فلانی چقد ساکت و سنگینه،در صورتی که من همیشه با بیان و کلامم جمع رو به دست میگیرم،مدرس قرآن هم هستم و همه بهم میگن بیانت خیلی گیرا و جذابه ولی ازونطرف بارها حرفای تیزی شنیدم یکی از دوستام که شبیه خودمه ولی مجرده میگفت توی اعتکاف داشتم با بقیه شوخی میکردم و میخندیدم و دهه هشتادیارو جذب میکردم یکی در گوشم گفت بسه با این کارا یه مادرشوهرخواستگار هم پیدا بشه پشیمون میشه آخه چراااا😐😐😐 🔹سلام ممنون برای رمان معنوی وعاشقانه ای که برای این ایام زحمت کشیدید،آهنگ نابش یه حس غریب به داستان میده گویی شهادتی در راه است. 🔹سلام وخدا قوت خدمت شما طاعاتتون قبول، چقد این داوود رفتارش در باره الهام حرص در بیاره.... وااای یا واقعا بی احساسه و بی خیال یا داره حس درونی‌اش رو با این گفتار و رفتارش پنهان میکنه، خلاصه خدا مزد دل الهام و بده که میخاد یا این داوود ضد حال زن، زندگی کنه😉😉😉 🔹وای داوود خیلی سه نقطس بجای اینکه دختره با دست پس بزنه با پا پیش بکشه آقا داماد ما داره ناز میکنه عجب دور و زمونه ای شده هاااا😂😂😂 مثلا میخواد بگه خیلی برام مهم نیست ولی از اونجایی که تجربه من توی کلی سریال دیدن بدست اومده ایشون در حال حاضر تو آسمونا پرواز میکنن😌😂 الان ترسم از شادی و آبروشه که امیدوارم سروش باهاش بازی نکنه 🙃 🔹سلام خسته نباشی این داستان یکی مثل همه خیلی عالیه👌👌👌 فقط اگه امکان داره تصویری از این (اکسپرت گستو پینئو)هم تو کانال بزارید آشنا شیم فردا شب برم سفارش بدم😂😂 🔹سلام قبول باشه دیشب یکی مثل همه دو رو تموم کردم هر وقت استرس بگیرم یا خیلی ناراحت باشم گوشم میخاره به شدت هاااااااااا انقد موقع خوندن رمان گوشم خارید و منم خاروندم گوشم عفونت کرد الآنم میسوزه 😭😭خدا از این منصور نگذره علاوه بر هاجر منم زجر داد 🔹سلام وقت بخیر طاعات و عباداتتون مقبول درگاه خداوند متعال باشه ان‌شاءالله در مورد نظر آخری که مخاطب محترم فرمودن مذهبی ها باید شیک و بروز باشن جمله ایشون درسته ولی شیک بودن با تبرج فرق داره ما مذهبی ها میتونیم شیک پوش و بروز باشیم ولی اینکه با آرایش بیرون بیایم نشان دهنده این مواردی که فرمودن نیست رفتار الهام خیلی شبیه مثلا حجاب استایل هایی هست که به بهونه جذاب کردن حجاب فعالیتشون رو شروع میکنن ولی فعالیتشون کم کم به تبرج و صورتی بودن کشیده میشه امیدوارم در پایان داستان سرنوشت الهام مثل یسری از مثلا بلاگرهای حجاب به کشف حجاب و تحریف دین نشه 🔹سلام چه قشنگ راجع به عمامه بستن توضیح دادین تو فیلما همیشه دیدم عمامه رو رو زانوشون میبندن 🔹راستش من اصلا داستان عاشقانه دوست ندارم. و متاسفانه مطالب احساسی شمارو هم اصلا نمیپسندم خیلی مصنوعی مینویسید. هرچقدر مطالب امنیتی‌تون عالیه نوشته‌‌های احساسی .... تصمیم نداشتم یکی مثل همه رو بخونم، چون فکر کردم عاشقونه‌س. الان که میبینم با وجود اون سه نفر آرش و... عاشقانه صرف نیست، خیلی خوشحالم😁 من شماره دو رو‌ نخوندم، دلم طاقت نمیاورد اون همه نادونی هاجرو. امیدوارم رمان بعدی، امنیتی باشه😌 التماس دعا. 🔹حاج اقااین داستان یکی مثل همه واقعاقشنگه 🌹من فکرمیکنم سرگذشت خودتون راداریدمینویسید😊 🔹 حاج آقا مگه قرار نبود یک داستان آرومه رمانتیک وعاشقانه بذارین قراربود در کنار مهمانی الهی حس خوب محبت وعشق به زندگیهامون تزریق بشه که حال خوب بندگی با حس خوبه عشق ومحبت برامون یک ماه رمضان متفاوت تری رقم بزنه 💚 باز این سه تاموجود شرور این وسط چی میگن😌هنوز هیچی نشده همه دلهره گرفتن منم همینطور🥺 تازه باخودم گفتن قسمت اول بخونم اگه دیدم خیلی شاعرانه و عاشقانه س نخونم بقیه شو که حسرت همه دلم رو آتیش نزنه🔥 وازاون طرف میگفتم نه بخونم بلکه یاد بگیرم برای بچه هام پیاده کنم🤔 و برای همه ی مردم خوب و دوست داشتنی وطنم آرزو عشق و محبتو صفا رو که واقعا اکثیرعجیبیه رو از خدا بخوام🤲 و برای شما طول عمر باعزت وطولانی و قلم جاودان✍ ویک چیز دیگه هم ، روحساب درد دل بگم، باورم اینه اگه آدم چند ساله کوتاه باعشق بایکنفر زندگی کنه خیلی بهتر که سالها بی عشق ،نه، کم عشق حتی،بایکنفر زندگی کنه😔
🔹سلام خداقوت به شما و قلمتون من رمان خوان قهاری‌ام و بیشتر رمان‌های‌ مجازی رو مفتخر به خوندنم میکنم تا کتاب ولی مدتی بود که اصلا پنچر شده بودم با این همه قلم افتضاح فقط توضیح بود نویسندگی نداشت 👏🏻دست مریزاد. انقدرررر قلمتون جذاب و شیوا و پر از نوسان بود که بعد از ی شب پر ماجرا و نخوابیدن، بعد از سحر گیر افتادم توی دام رمان و بکوب خوندم تا جابی که دیگه چشمم وحشتناک قرمز شده بود و یهویی خوابم برد. راستش کتابای شما رو خانواده قدغن کرده بودن بخونم از صد فرسخی هم نمی تونستم رد بشم😅 اکثرا پرونده امنیتی بود و پر از گریه و حرص خوردن و ی سری مسائل هم باز توضیح داده شده بود. خانواده هم چون می دونستن من روحیه ام اینجوره که اگه ی رمان خیلی جذاب بخونم تا چند وقت نمیتونم بکشم خودمو ازش بیرون وای به حال اینکه اخرش تلخ تموم بشه، دیگه واویلاست و تا اخر عمر حالم بده...، گفتن نخون و نخوندم. رمان جدیدتونو یکی از دوستام برام فرستاد و باتوجه به اینکه کارفرهنگی با قشر نوجوان میکنم خوندمش ولی حقیقتا کیف کردم، به قول خودتون توی رمان کفم برید... خاطرات خودم بود انگار تو مسجد که افتادیم گیر ی سری خانم جلسه‌ای. و طلبه حسینیه مون کلا بعد از اون قضایا لباسشو گذاشت کنار و شنیدم که دیگه نمی پوشه، هر چند بماند که از اولش هم همه چیز تقسیر خودش و کرم درونش بود. خب سنگین بود یه حاج اقای جوون بشه استاد احکام 10 تا رفیق که دختر نوجوون و ترگل ورگل محله بودن. حرفا و تهمتا و کارای ازین دست نرجس‌ها انقد ادامه داشت که 200 تا دختر نوجوونی که از سمت خود دخترای نوجوون پاشون به مسجد و حجاب و ... باز شده بود و ماماناشون ذوق میکردن، همه رفتن از اونجا حاجی مون با سه تا بچه و ی خانم خیلی خوب، جدی جدی به فکر تجدید فراش با دخترای حلقه شون افتادن و از شور بختی اون دختر من بودم! خداروشکر توی همون فکرش موند و قصدش حاصل نشد. بعد از پیشنهاد دوستی به دختر کلاس دهمی شیطون و (به قول بچه ها) قرص ماهِ محل... کل زندگیم رفت روی هوا چندسالم نابود شد. خودم نابود تر. بماند که چی کشیدم و کلا بماند که اشتباه کردم از اول وارد کلاسش شدم ولی خود امام زمان اومد وسط و خیلی محسوس از افسردگی منو کشید بیرون و احیام کرد. ولی خواستم بگم داوود واقعا مرده با اینکه دغدغه دخترارو داره ولی با یه خانم مهدوی ارتباط داره و بقیه رو کلا نمی بینه. خدا عاقبتتونو بخیر کنه فقط توروخدا پایانش مرگ و شهادت و نرسیدن نباشه که من کلا می رم تو ماتریکس:) 🔹سلام علیکم حاج آقا چقدررررر دلم شورافتاد ولی تهش یکم امیدواری دارم چقدر اعصاب خوردکن شدین این ارازل و اوباش دیگه چی میگن توقصه شما نکنه..... وااای خدانکنه... داوودددد آخه میدونین حاج آقا قصه های شما آخه قصه که نیست که.. واقعیته واااای چقدر حالم بدشد از اغتشاشات پارسال یادم اومد😱 حاج آقا خلج.... وای خدانکنه دلم میخواد یک چیزی بد بشما بگم ولی نه شماکه تقصیری ندارین فقط راوی این اتفاقات جون به لب هستین البته تو گزارش کردن ودل آدمو خون کردن، شما نقش شکنجه گر روح رو دارین یاشایدم ارازل و اوباش به دست داوود هدایت میشن، البته بعیدمیدونم تاقبل اینکه یک آتیشی نسوزونن، هدایت بشن، بااینجوریکه شمادارین ازشون بدمیگین. خدایا فقط خودت مواظب آدمای خوب باش🥺 🔹سلام بنظر من یه ریگی به کفش الهامه.( البته نبود ها, ولی ظاهرا شما میخواین بندازین😐) که داوود اصلا مشتقاقش نیست.نه آخر بهش نگاه کرد تو سری قبل , نه تو تب و تابشه که جواب پیام اون حاج آقا رو زودی بده .نه این چند وقت رفته ببینتش , نه اینکه زودی بره عقدش کنه تا باباش هست.همه حاکی از چنین مسئله ای هست. احتمالا الهام و میخواین نفوذی کنید 🤯 🔹آقا چرا به الهام میگن دریده؟؟؟؟؟من کم کم داره بهم برمیخوره😁من الهام رو دوست دارم😍الهام راه کج نرفته که بشه دریده!!!!پناه میبرم به خدا از شر شیطان وسوسه کننده اصلا این کلمه دریده بده،بار منفیش سنگینه و زیاده🥴 🔹سلام وخداقوت وعرض قبولی طاعات.بنده معتقدم نظر همه مخاطبان چه برای من مخاطب چه خودحاج اقا محترمه ودلیلشم اینه که بازخورد درکانال میگذارند.به نظرمن الهام وداود لایق هم هستن وازهمه نظر بهم میاند.اگه داود پاک ومعصوم حتما الهام هم همینطوره که قسمتش شده..مصداق والطیبات للطیبین والطیبون للطیبات.. نقاشی تبلیغی راهم خ دوست داشتم وااقعا زیبا بود. 🔹سلام باورم نمیشه من رمان خون قهار که روز و شبمو با رمان های مختلف و سریال ها و فیلم ها میگذرونم هیچوقت نمیتونم داستان های شما رو پیش بینی کنم😒 به طرز عجیبی امنیتی ها رو راحت تر پیش بینی میکنم این دفعه دیگه نمیخوام تلاش کنم. 🔹حاج اقا یه طوری شرح احوال این سه تا الدنگ رو بیان کردین، آدم فکر میکنه خودتون همه ش رو تجربه کردین😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینقدر نظرات قشنگی میدین که دلم نمیاد منتشر نکنم 👇☺️😊
🔹سلام حاج آقا، تمام نظرات مخاطبای کانلو می خونم جز خود رمان. انقد قشنگ می نویسین نگرانم این ماه رمضونی ذهنم درگیر بشه ولی نظرات دوستان هی کنجکاوترم می کنه. اون دوستمون گفتن خوششون نیومده از نگاه داوود ب الهام، اتفاقا بگم من همیشه آرزوم بود با ی روحانی ازدواج کنم چون جنس زن رو هم خوب درک می کنن هم در احترام و علاقشون قشنگ نشون میدن و اگه خدای نکرده دلسرد باشن ب همسرشون، با ترس و امید ب خدا قیامت بخاطر درسایی ک خوندن بازم احترام نگه میدارن. خدا داوود شما و تمام روحانیون واقعی رو حفظ کنه تو این سن خیلی دلم ی روحانی میخواد ولی روحانیا همه وقتی کم سنو سال و بچه ان ازدواجشونو کردن 😅 🔹یا ابولفضل سلطنت و مملکت چه اسم هایی انتخاب کردین😂 دست رو چی گذاشتین حاجی معلومه؟ بدبختی کم کشید داوود، از این خیر ندیده ها هم بکشه خیره اولشه بریم جلو ببینیم ای سروش خیر ندیده میخواد تلافی خون برادرش رو از سر خونواده داوود در بیاره یا نه؟جریان چیه؟ جریان مشخص نیست هنوز داوود فعلا تو آب نمکه تا شهید بشه! شهید بشه بانو حنانه و مادرش هستند فعلا،اون،نمیذاره محمد آقا که نمرده هر جا ناامید بشیم محمد میاد ما به قول دوستمون مینی داوود میخوایم😅 🔹از الهام خوشم نمیاد 👩‍🦯 نمیشه داوود بره شادی رو بگیره ؟😶‍🌫 🔹سلام حاج آقا امروز خیابون بودم یه حاج آقای جوانی دیدم تسبیح به دست، یهو یاد داود افتادم دیدم و نظرم نسبت به آخوند متفاوت بشه، چون شما با شخصیت داود ، آخوند تراز رو معرفی کردین. این باعث شده دید مثبت نسبت به روحانیون پیدا بشه. 🔹من بر عکس تمامی مخاطبانتون اتفاقا منتظر یک پایان غیر منتظره هستم با افتادن اتفاقی برای هر دوشون هیچ مشکلی ندارم. اتفاقا الهام بسیار هم به داوود میاد و اعتقاداتش بالاست بر عکس نظر دوستان 🔹بعضیا همچین میگن الهام خانم با کمترین توپ و تشر... انگار نرجس با دوستای فرز و شیطونشو یادشون رفته 🔹من یه طلبه‌ام و واقعا این خشک و زوری بودن رو در بعضی از معاونینمون احساس میکنم که بدون در نظر گرفتن اینکه ما ها تو چه محیطی بزرگ شدیم انتظار دارن یکهو ایت الله قاضی باشیم و همین باعث میشه به اقتضای سن ،بعضیا لج بازی بکنن، خواستم تشکر بکنم بابت رمان یکی مثل همه که ما رو آشنا میکنه با روش درست فعالیت فرهنگی... 🔹سلام و عرض ادب. یعنی شادی و سروش=هاجر و منصور. خدانکنه. 🔹یادمه وقتی که داشتید رو منتشر میکردید و یه سری افراد نظرات تندی علیه هاجر خانم داشتند... گفتید که آقا داوود و خانوادشون عضو کانال هستند 🥶 به خاطر همین به نظرم شهادت آقا داوود منتفیه ... چون از خرداد تا حالا که الحمدالله اغتشاشی نبوده... بعد به چیز دیگه اینایی که میگن این دو نفر بهم نمیرسن خب بنر تبلیغاتی این مسئله رو لو داده تازه از نگاه و لبخند آقا داماد معلومه ایشون خیلی مشتاق بودن ولی خب نخواستن با عجله و بی گدار به آب بزنن حالا مثلا اینایی که قبل ازدواج میرن با دختره کلی عزیزم و عشقم میگن خیلی عاشق ترن ؟؟؟!! بعدشم خواستگاری اصول و زمان خاص خودشو میطلبه نه اینکه یهو طرف بره من همین هفته دخترتون رو میخوام بدین ببرم 😕 بعدشم اینایی که دارن چه به حق چه ناحق به الهام خانم حمله میکنن فرقشون با امثال نرجس چیه؟؟؟!!! ولی من از شادی بیشتر خوشم اومده تا اینجا ولی همینم دلیل بی لیاقتی و از این چرت و پرتای سلیقه ای بر علیه الهام خانم نیست... ان شاءالله که خدا عاقبت همه رو ختم بخیر کنه التماس دعا 🔹طاعاتتون وداستانها تون قبول درگاه حق چرا ؟چون ساکتید چون زودی اوج نمیگیریدزودی جبهه نمی گیریدوهیجانی نمیشید چون قلم شما بجاتون حرف میزنه تمام داستان هاتون رو دوست دارم چجوری میشه یکی براه میاد دختران خوب از هرقشری رو نشون میدین پولدار وزیبا متوسط و بانمک رنج کشیده مثل هاجر ظاهرا معلول مثل آبجی هادی عاتکه ورباب وحنانه ی رنج کشیده از اشغال سرزمینشون بهار واطرافیانش همسرمحمد سمن وو به هیچ دختر وپسری اجازه ومجوز بدبودن نمیدید مگراینکه لقمه ونطفه ش حرام باشه بی پولی وزیبایی ونازیبایی وبیماری وسلامتی رو دلیل موجهی نمی دونیدکه خوب نباشیم حتما وقطعا توی قهرمانهای تمام داستانهاتون دنبال یه چیزمثبت می گردین که اونو نجات بدین تلاش می کنید ولی وقتی لقمه ونطفه ازشیطان یاشه دیگه رهاش می کنید میرید سراغ آدمای خوب قصه تون که اونا رو قوی کنید که اونارو دوست بدارید که از اونا تقدیرکنید . منکه دیپلم تجربی بیش نیستم ونویسندگی بلدنیستم سخنرانی که حرفشو نزن دوکلمه بلدنیستم حرف بزنم ولی خیاطی وبافندگی که بلدم میتونم تن عروسکهام لباس محلی وپوشید ه بدوزم می تونم بهارخانم رو ببافم با ویلچرش وبا چادرنمازش 🔹نمیدونم چرا داوود خنثی و قُد و مغرورتون باورم نمیشه!!! این هنوز دستش به آلو نرسیده...😂 حالا مثلا براچی با عروس حرف نمیزنه؟؟؟ اینکه گناه نداره... داوودم که خشک مقدس نیست؛ قضیه چیه؟؟
🔹سلام، اولا چرا به دختر مردم انگ میچسبونن؟ یعنی چی دریده؟ قطعااااا قطعااااا معنی این کلمه رو نمیدونن... دوم اینکه چرا به الهام میگن لایق داوود نیست ؟ چرا میگن حجاب استایل؟ چرا مردم رو قضاوت میکنید؟ قضاوت های ما از همین داستان ها شروع میشه و توی دنیای حقیقی ادامه پیدا میکنه و پای ما گناه ثبت میشه ... من موافق حجاب استایل نیستم و منکر اینکه الهام ممکنه گاهی آرایش کنه و جلوی دوربین بره نیستم ، اما چرا قضاوت ؟ اون هم برای خودش حدودی داره و از همه مهم‌تر تازه وارد این مسیر شده و توی خانواده ای بزرگ شده که این مدلی بودن 🔹سلام من کتابای شما را خیلی سریع تموم می کردم. مثلا یک روز یا دوروز... بخاطر همین طاقتم نمی کشید که آهسته آهسته داستانای کانالو بخونم. بخاطر همین جلوی خودمو گرفتم و داستان خانوم را گذاشتم قسمتاشو بذارین و بعد بخونم تا زجر نکشم و ۲ را با اینکه دوستام تعریفشو میکردن بازم نخوندم تا همه قسمتاشو بذارین و بعدا بخونم تا خیالم راحت بشه تو خماری نمی مونم.(متاسفانه نخوندم هنوز) ولی الان سر یکی مثل همه، برام جذابه واقعا، انگار یواش یواش خوندن داستان هم حُسن خودشو داره، باعث میشه یه حرفایی قشنگ به دلت بشینه. خودمو همسرمم طلبه ایم شاید به این علت بیشتر برام جذابه و بعضا مطالبش به کارم میاد. ان شاء الله موفق باشید 🔹سلام طاعات و عبادات قبول 🌺 خدا قوت میدم خدمتتون انشاالله خودتون و خانواده و اعضای گروهی که در نشر کتاب‌های شما همت می‌کنند خیر کثیر ببینند. من تقریبا تمام کتاب‌های شما را دارم و به همه دوستان میدم تا بخوانند. چون با نوجوان‌ها و بزرگسالان جلسه های اعتقادی و پرسش و پاسخ می‌گذارم برای بعضی ها خوندن کتاب‌های شما باعث میشه نگاه درست تری به مسائل امنیتی و انقلاب داشته باشند . در ضمن حسم راجب رمان جدیدتون بشدت مثبت هست و امیدوارم همه جوان های ایران هدایت بشن حتی اون بچه لاتهای پایین شهر و بچه سوسولی های بالا شهر . اصلا هنر امثال حاجی داوود ها تربیت از خط خارج شده هاست وگرنه بچه مذهبی ها را فقط باید مواظب بود دچار افراط و تفریط نشن بقیه اش حله. خداوند این ایام ماه مبارک را براتون پر برکت کنه . موفق و مؤید باشید .🌺 🔹سلام علیکم حاج اقا چرا باید الهام های برون گرا و احساساتی گیرِ داوودهای درون گرا و مغرور بیافتن؟؟؟ من یه دختر شاد و پر انرژی بودم ، به خودم می رسیدم، همیشه سرحال بودم حتی موقعی که بیمار بودم... اما شوهرم با این که مرد خوبیه و هم کفو هستیم ، بسیار درون گرا ست . بعد ۱۵سال شدم یه زن آروم و افسرده... دیگه حتی حال ندارم برا تولد بچه م یه جشن کوچیک خانوادگی بگیرم حتی حال ندارم برا رسیدن سال نو تلاش و تکاپویی داشته باشم همه ش میگم مگه چی میخواد بشه...چه خبره... متاسفانه دخترم بسیار احساساتی و برون گرا هست و اصلا دوست ندارم روزی ازدواج کنه. چون ازدواج سرکوب احساسات یه دختره 🔹سلام خداقوت برعکس اکثر مخاطبا که از این سه نفر بوی شرارت و شهادت به مشامشون خورده، من حس می کنم تمرکز قصه این سه نفر( سروش و دوتا رفیقاش) قراره بره سمت سروش و شادی و چه ترکیبی شبیه منصور و هاجر هستن این دوتا!!! فکر می کنم قراره به طور اتفاقی الهام یا داود یا حتی هاجر سرراه شادی قرار بگیرن و اون رو از افتادن توی زندگی شبیه زندگی منصور و هاجر نجات بدن. 🔹سلام حاجی انصافا عجب انتخاب اسمی سلطنت که شوهر و آقابالاسر نداشته، یه عمر سلطنت کرده مملکت هم که با ۱۲تا بچه، مملکتی تشکیل داده واسه خودش گوهر هم که توی هر سلطنت و مملکتی که باشه، باعث شادی همه میشه😀 🔹سلام حاج اقا داشتم سالاد سحر اماده میکردم ولی نتونستم این قسمت را نخونم حقیقتا طوری احوالات و تلخی سیگار و خشکی گلو و چای وصف کردی که یه معتاد نمی کند ادم فکر میکند خودت هم از جنس اصل زدی 😀 🔹سلام داستان خیلی خوب بود مخصوصا اینکه داوود کاملا عادی😅 اتفاقا خیلی خوب بود همش که نباید عشق در نگاه اول باشه و... این قلم شما واقعی تره و مثه بقیه رمان ها نیست و این عشق با یه واسطه معرفی میشه عالی بود ان شاا... که اون ۳تا جوون هم به کمک داوود عاقبت بخیر بشن ☺️ 🔹سلام حاج آقا چقدر زندگی و روحیات الهام تو یکی مثل همه آشناست برام . انگار خود منه با همه ی اون روحیات و مدل و سبک زندگی و افکار و عقاید و.... حتی سرگذشتش که قراره با یه طلبه ازدواج کنه . 😍 قلمتون مانا🌹 🔹سلام حاج آقا سر داستان یکی مثل همه یک و دو گفتم شخصیت داوود تو خیلی چیزا شبیه همسرمه لذا خوب می‌دونم پشت این همه ادا و خونسرد بازی و غرور چه خبره داره میمیره واسه الهام ..فقط خیلی پرو تشریف داره حاج آقا 🔹اصلا دلم نمیخواد داستانو پیش بینی کنم هر جور نوشتین همونو دوستدارم منم دلم یه زندگی عشقولانه قشنگ از خدا میخواد دعام میکنین لطفا
🔹نظرات مخاطبان چقدر قشنگه😍 چقدر ریزبین هستند ، چقدر احساساتی هستند اصلاً نظرات مخاطبان رو میخونم انگار ابعاد تازه ای از داستان برام روشن میشه که بهش توجه و فکر هم نکردم یه بار داستان رو میخونم و بعد از خواندن نظرات مخاطبین نکته سنج👌، دوباره داستان رو میخونم رمان هاتون چند بعدیه؟!؟ تو چندتا کانال رمان عضو هستم و کلا به خوندن رمان علاقه دارم ولی اکثر رمان ها یه بعدی هست و فقط حول شخصیت اصلی داستان هست و تصویر سازی از شخصیت یکی دو نفر اون هم به صورت مبهم به ما نشون میده ولی رمان های شما حتی شخصیت های فرعی داستان رو هم به صورت دقیق تصویر سازی می‌کنید گاهی انگار ما هم میشناسیمشون و دیدیمشون بعضی از شخصیت ها دیگه هیچ وقت از یادمون نمیرن مثل اون یهودی نکبت تو داستان نه ،، یا بانو رباب و بانو حنانه تو داستان حیفا ۲ حاج آقا داوود و آقا محمد که دیگه جای خود دارند ❤️❤️😁 راستی خوش بحالتون که آنقدر نظرات خوب از مخاطبان میگیرید و اکثراً کلی دعاتون میکنن البته فکر کنم دشمن هم زیاد دارید که نمیخوان سر به تنتون باشه😂😂 من قبل از اینکه وارد کانالتون بشم یکم میخواستم بشناسمتون یه کلیپی دیدم از یه بنده خدایی که هم لباستونم بود اتفاقاً ولی متاسفانه آنقدر انتقاد کرد ازتون و بد گفت که خودتون و کتابهاتون رو با هم شست گذاشت کنار😒😡😁 ولی تازه بیشتر راغب شدم که کتاب هاتون رو بخونم !!! اولین کتابی که ازتون خواندم تب مژگان بود و یه شب تا صبح از استرس و گریه مردم تا تموم شد😁 کتاب دوم ممممحمد بود که بازم متاسفانه شب شروع کردم و تا صبح گریه و خنده و استرس و کلا همه چیز با هم قاطی شد تا صبح😜 کلا با رمان هاتون تجربه های متفاوتی کردم که تا به حال با کتابهای دیگه پیدا نکردم البته کتابهای جذاب زیادی خوندم و شب تا صبح هم خیلی پیش اومده که نتونستم کتاب رو کنار بزارم ولی اینکه حسهای متفاوتی (غم ،شادی، استرس ، هیجان ، خنده ، گریه،)همزمان از خوندن یه کتاب با هم بیاد سراغم و اصلا نتونم ادامش رو پیش بینی کنم یا اینکه دعا کنم برای شخصیت مثبت داستان ، یا نفرین کنم و بد و بیراه به شخصیت منفی داستان بگم خیلی کم بوده خلاصه الان مخاطبتونم و به همه هم پیشنهاد میکنم کتابهاتون رو بخونن حتی اگه اون ژانر و موضوع رو دوست نداشته باشند بازم خالی از لطف نیست و یه چیزی برای جذبشون یا معلوماتشون داره👌👌👌 امیدوارم زیاد عمر کنید و زیاد بنویسید چون تازه فهمیدم با قلم هم میشه با دشمن جنگید و شاید بهترین ابزاره☺️ 🔹حاجی شادی چه اسم آشنایی خواهر اون شعله نباشه بخدا به خاطر رمان شما صبح از روزه گرفتن میفتم روزا که نمیشه با بچه ها خوند مدرسه ها هم تعطیل شدن خیر نبینن الهی😂 خدا وکیلی چه جججو باحالی و بامزه ای دارین تو کانالتون همه جور آدمی میان نظر میدن میخونی کیف میکنی😌😁☺️ حاجی پایه ده طلبگی یعنی چقد؟ ما چمیدونم آخه🙈🙈🙈🙈 حاجی اصن شما دلتون خواست این آهنگ بی کلامه رو بذارید حرفیه؟؟؟؟ حاجی به نظرم داوود و الهام خیلی هم زرنگن! این دو تا دست همو خوب میخونن اتفاقا از اون زبلای رو دست نخور هستند حالا میریم جلو مبینیم. اصن نمیدونیم در مورد چی نظر بدیم😂 از همین الان ترس ورشون داشته دیوید شهید بشه😢 خدا نکنه ایشالله با الهام همراه هم اینجوریش قشنگه🌹 هر چی خیره پیش میاد اونم با قلم قشنگتون نه ترس داره نه وحشت یه نظر خاص دیگه هم دارم به نظرم با تمامِ تک تک جمله،جمله ها، کلمه،کلمه ها، علامت تعجب،سوال! داستان هاتون میشه به راحتی سر از نویسنده بودن در آورد،به شرط ها و شروط ها🌹 خیلی شکیل 🔹قلمتون به خاطر واقع گرایی و با پشتوانه تحقیقاتی ،واقعامعرکه است. فکر میکنم هم ذات پنداری اصل مهمی باشه برای جذب مخاطب انتخاب نام داستان ( یکی مثل همه) گویای زندگی هست که از بطن جامعه بیرون امده اینکه مذهبی ها بخوان شیک باشند و به چشم بیاند( نه به معنای تبرج) با رفتار شهید ابراهیم هادی که وقتی دید با لباس شیک و هیکل ورزشی مورد توجه دختران قرار گرفته و نهایتا لباس گشاد و... پوشید در تناقض نیست؟ 🔹چند شب پیش یه تبلیغ دیدم برای ایام ماه مبارک که ((محفل انس با قرآن همراه با مسابقه فوتبال و افطار و اردوی دانش‌آموزی)) بی اختیار یاد رمان یکی مثل همه افتادم و تلاش‌های داوود برای جمع کردن بچه ها توی مسجد و راه انداختن مسابقه و.... الحمدلله مثل اینکه بعضی از طلبه ها دارن راه تبلیغ خوب و به مسجد کشیدن نسل جوان رو پیدا میکنن ،البته تلاش‌های شما در جهت ارتقا این بخش موثر هست انشاء‌الله. موید و منصور باشید 🔹فقط خواستم به هم قبیله ای ها بگید که یکم موقع ارسال نظر حواسشون به اینکه ممکنه شخصیت های داستان عضو کانالتون باشن هم باشه🌱 و از طرفی یادمون باشه روزه فقط نخوردن و نیاشامیدن نیست درسته که اونم هست اما روزه زبانی هم هستیم لطفا دوستان مراعات کنید از الفاظ درنده و ... استفاده نکنید.