🔶 مقرر گردید که برای ۱۵ نقطه محروم در داخل کشور و دو نقطه در کشور افغانستان ، انشاءالله فردا کتاب ارسال شود.
البته برای این تعداد، حدود پنج میلیون تومان کم داریم که خواهشمندم کسانی که مایل به شرکت در این امر خیر هستند، هر چه در توان دارند امشب به این شماره کارت واریز کنند:
6104338681589509دست همگی درد نکنه 🌷 انشاءالله ادامه دار باشد. #وقف_کتاب #حال_خوب @Mohamadrezahadadpour Www.haddadpour.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
⛔️ آفریقای جنوبی- حومه شهر توکای – زندان پولسمُر
«جِس» یک خانم سیاه پوست حدودا 54 ساله و بسیار جدی با چهره سرد و خاموش بود که حدودا هفت سال ریاست این زندان فوق امنیتی را به عهده داشت. دستیارش که «آدام» نام داشت، یک مرد انگلیسی و حدودا 50 ساله بود که تمام زندان از سایهاش فرار میکرد. آدام اصلا یک بیمار روانی بود که از انگلستان در سالهای جوانی اش برای آموزش به این زندان آمده بود اما از وقتی با جِس آشنا شد، شیفته ذکاوت جِس شد و همانجا ماند.
جِس وقتی متوجه شخصیت بیمار و مدیریت فوق العاده آدام شد، ابتدا از او برای مقصدش که ریاست زندان بود استفاده و سپس او را به دست راست خودش منصوب کرد. دست راست جِس، یعنی همه کاره زندان در ساعات و روزهایی که جِس نبود.
با این که آن زندان ظرفیتش حدودا به اندازه 4200 زندانی و 1200 پرسنل طراحی شده بود، اما از وقتی جس رییس شده بود، تعداد زندانی ها به 7000 نفر و با کمتر از 800 پرسنل اداره میشد. همه دنیا یا بهتر از بگویم همه کله گنده های امنیتی و قضایی دنیا که از وجود آن زندان و شرایطش آگاه بودند، از این حجم از زندانی و تعداد پرسنل و سبک مدیریت جس و آدام انگشت به دهان مانده بودند!
آن روز جِس و آدام، حدودا یک ساعت روبروی یک مانیتور نشسته و با هم کوچکترین حرفی نمیزدند. آنها در حال تماشای یک سلول کوچک یک در دو بودند که زندانی اش به تازگی وارد آنجا شده بود. رسم جس و آدام این بود که برای کنترل هر چه بهتر هر زندانی، ابتدا خودشان دو نفر او را از همه لحاظ و به مدت یک ساعت آنالیز میکردند.
پس از یک ساعت...
جِس: «خب؟»
آدام: «ساده بنظر میاد!»
-پس چرا دو تا کشور مسئولیتش را نپذیرفتند؟
-از بی عرضگی خودشونه.
-این جواب من نیست.
-خب چرا از خودش نمیپرسی؟
-نظر تو اینه؟
-وقتی چیزی تو پرونده اش ننوشته ... آنالیز من و تو هم یکجور در نیومده ... بهترین منبع، خودشه.
-دو برابر هزینه یک زندانی را دادند که اینو از انگلیس خارج کنن و ما قبولش کنیم. چرا؟
-اگه من انگلیسی هستم که میگم مجرم نیست ... شاید یه شاهد خیلی گرون و ارزشمند باشه که نگهش داشتن واسه روز مبادا!
-این شد. باز این بهتره.
-یه چیزی اذیتم میکنه.
-منم همین طور.
دو سه دقیقه جس به پرونده اش و آدام به مانتیور خیره شدند. سپس آدام پرسید: «خب برنامه ات چیه؟ تا کی باید انفرادی بمونه؟»
-لزومی به موندن توی انفرادی نمیبینم. مهمون خودت!
معمولا پس از جلسات آنالیز، وقتی جس میگفت«مهمون خودت» یعنی ابتدای کار آدام با آن بخت برگشته و انتهای لذت بردن بی دردسر از نعمت حیات برای آن نگون بخت!
درِ سلول باز شد و آدام رفت داخل. چون سلول یک در دو بود، وقتی آدام در را بست، آن دو به فاصله کمتر از یک متر از همدیگر ایستاده بودند. آدام همیشه با هیکل بزرگش، یک پالتوی بلند بر تن داشت و یک عینک خیلی کوچک بر نوک دماغ بزرگش بود. معمولا زندانی ها حتی در همان برخورد اول و آن فاصله میترسیدند اما آن روز، آدام اثری از ترس در چهره آن زندانی ندید.
همین طور که دستش را پشت سرش نگه داشته بود، با لحن تو مُخی و چندشِ انگلیسی گفت: «روز بخیر! آدام هستم. همه کاره این خراب شده. لطفا خودتون رو معرفی کنید آقا!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
آن زندانی که دارای قدی بلند و حدودا سی و هشت نه ساله و با موهایی خرمایی بود، با لهجه فصیح و روان انگلیسی، در حالی که خیلی معمولی و بدون استرس بود به آدام گفت: «با خانم جس کار دارم. خیلی فوری و همین الان!»
آدام با شنیدن این جمله متعجب شد. سابقه نداشت کسی اصلا بداند که اسم رییس آن زندان چیست؟ چه برسد که تازه وارد هم باشد و در همان بِ بسم الله بگوید که با جِس کار دارم!
آدام برای لحظه ای سکوت کرد و در چشمان او زل زد. سپس پرسید: «چه کارش داری؟»
جواب داد: «اگه لازم بود به تو میگفتم. من فرصت ندارم. زود به جس بگو که باهاش کار واجب دارم.» یکی دو قدم آرام جلوتر آمد و نزدیک تر به آدام گفت: «و الا از الان به بعد، هر گونه مسئولیتی به عهده شماست آقای آدامِ انگلیسیِ محترم!»
آدام که هزاران سوال در ذهنش میچرخید اما چاره ای نداشت و نمیتوانست با مشت بزند و جای دهان و دندان ها و گوش و حلق آن زندانی را با هم جابجا کند، رو به طرف در کرد و دستش را به دستگیره در برد و به محض این که در را باز کرد، جِس را پشت در با چهره ای متعجب و پر سوال دید!
برای لحظه ای آدام و جِس با هم چشم به چشم شدند. آدام کنار ایستاد که جِس بتواند داخل شود. اما جِس نرفت و همچنان به آدام زل زد. آدام فهمید که اصلا او نباید آنجا باشد و وجودش اضافه است. به خاطر همین، علی رغم میل باطنی اش، از آن سلول درآمد و با قدم های احتیاط و آرام، دور و دور و دورتر شد.
جِس وارد سلول تازه وارد شد. همچنان که درِ پشت سرش باز و به آن مرد زل زده بود، گفت: «حرف بزن!»
اما تازه وارد هیچ نگفت. جِس متوجه شد که راحت نیست. برگشت و درِ سلول را روی هم انداخت و بست و سپس یکی دو قدم جلوتر آمد و گفت: «میشنوم! تازه وارد.»
او وقتی خودش را با جِس تنها دید، دهانش را تا منتهی الیه باز کرد. زبانش را درآورد. زبانش را کج کرد به طرف گوشه سمت راستِ لبش. جِس ناباورانه دید که او سرنخِ یک نخ نامرئی را از کنار زبانش خیلی با احتیاط گرفت و کشید بیرون. وقتی که نخِ در خارج از دهانش به سه چهار سانت رسید، تازه وارد چشمانش را روی هم گذاشت و همین طور که نخ ها را میکشید، دو سه بار عُق زد و نتوانست تحمل کند و هر چه خورده و نخورده بود، همه را با هم یکباره بالا آورد.
اما نخ همچنان ادامه داشت. جِس دید آن تازه وارد به زانو درآمده. همین طور که دیوار و کف سلولش به گند کشیده شده بود، اما دوباره تلاش کرد آن نخ را با فشار بیشتری به بیرون بکشد. تا این که با فشار و کشیدن مجدد، بالاخره تهِ آن نخ درآمد دوباره تهوع کرد. اما اینبار، چیزی شبیه به یک کپسول که معلوم بود دو روز است در معدهاش نگه داشته، درآورد و آن را به لباسش کشید و وقتی اندکی تمیز شد، آن را به طرف جِس گرفت.
جس که اصلا انتظارش را نداشت، در حالی که تلاش میکرد تعجیش را مخفی کند، دستش را دراز کرد و آن کپسول را با احتیاط از او گرفت. کپسول به خاطر این که دو روز در معدهاش مانده بود، بوی بدی میداد اما جس که کنجکاو بود بداند آن چیست؟ خیلی با احتیاط، شروع به باز کردن دو طرف کپسول کرد. وقتی باز شد، جس دید که یک تراشه نگهدارنده خیلی کوچک، وسط آن است.
آن را بااحتیاط، زیر انگشتر بزرگش جاساز کرد و میخواست از آن سلول برود که رو به آن تازه وارد گفت: «میگم جاتو عوض کنند. فقط تلاش کن بهانه به دست آدام ندی تا ببینم چی تو کمچه داری. اصلا به دردم میخوری یا نه؟» آن تازه وارد که به خاطر آن تهوع ها خیلی بی حال شده بود، سری تکان داد و همان جا گوشه دیوار کِز کرد.
⛔️ آشپزخانه بزرگ زندان
همه آن 7000 زندانی با زنجیر پا در محوطه و یا سِلف غذاخوری حاضر میشدند. اصلا زنجیر پا از همان دقیقه اولی که از انفرادی خارج شده و به بندهای عمومی و چند نفره منتقل میشدند، به پای آنان زده میشد. با وجود این، روزی نبود که در محوطه و مخصوصا در سلف، دعواهای خونین و قتل صورت نگیرد. نود و نه درصد آن دلیلش مشخص نبود و اصلا برای کسی مهم نبود که کی میزند و کی کشته میشود؟
بزرگترین تفریح آدام این بود که وسط غول های سیاه پوست و به ندرت افراد سفید پوستی که در آن زندان بودند، برای غذا رقابت و درگیری شود. به خاطر همین، آدام دستور داده بود که همیشه سهم غذاها یک سوم انسان معمولی و حداقل به تعداد 20 نفر کمتر از حجم کلی مورد نیاز طبخ شود.
آن روز، غذا آب سیب زمینی و یک قرص نان بود. آب سیب زمینی یعنی سهمیه هر کس یک کاسه آب جوش به همراه یک عدد سیب زمینی پخته و یک قرص نان بیات بود. شاید آن غذا سالم ترین غذایی بود که همه میدانستند چه دارند میخورند؟ بخاطر همین، آن روز برای آن وعده غذایی، آدام پیش بینی حداقل هفت هشت نفر کشته را میداد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
چنان دعوای گروهی در سلف رخ داده بود و همه، همدیگر را به قصد کشت میزدند که حد و حساب نداشت. رییس تیم ضربت که از این وضعیت داشت حرص میخورد و مرتب دستش را به هم مشت کرده و فشار میداد، منتظر دستور آدام بود که فورا آن وضعیت را جمع کند. اما میدید که آدام از پنجره اتاقش که به طرف سلف باز میشد و بالای یک دیوار ده متری بود، قهوه اش را میخورد و به سر و صدای آن کشتار، به مانند یک موزیک سمفونی مرگ گوش میداد و هر از گاهی حرف های حال به هم زن به رییس گروه ضربت میزد.
-بنظرت چرا صدای مرگ اینقدر جذابه؟
گروهبان حرف نمیزد و فقط حرص میخورد. خود آدام ادامه داد: «وقتی دلم از زندگی و زنده بودن سیر میشه، و وقتی تمام وجودم عطشِ جنگ های پیش از تاریخِ بشریت برای یک لقمه نان و نزاع برای بقاء میگیره، این سر و صدا را میشنوم و اندکی آروم میشم. این جیغ و فریاد و کشت و کشتار یعنی زندگی همچنان ادامه داره و بشر برای زنده موندن، شوق و امید داره و با تمام وجودش میجنگه.»
سپس رو به گروهبان کرد و دید آن سیاه پوستِ نسبتا با وجدان با ابروهای در هم کشیده، به آن صحنه چشم دوخته و صدای دندان هایش به گوش میرسد. آدام قطرات آخر قهوه اش را سر کشید و گفت: «تو هیچ وقت هم سخن خوبی نیستی گروهبان! هیچ وقت. دلم میخواست تو هم چیزی میگفتی. ما سالهاست با هم کار میکنیم. ماهی دو بار چنین صحنه ای رو میبینیم. هر بار من فقط قهوه میخورم و حرف میزنم و تو فقط مثل برج زهرمار ایستادی کنارم و لال مونی گرفتی!»
اتاق جِس
جس مستقیم از سلول تازه وارد به اتاقش رفت. از مانیتورش وضعیت اسفناک سلف را که دید، با مشت به دکمه گنده چراغ قرمز کوبید و عیش آدام را به هم ریخت و نشست پشت سیستمش. تا دکمه را زد، همه چراغ خطرهای زندان روشن شد و صدای وحشتناکی کل زندان را فرا گرفت و گروهبان و همه سربازانش برای جمع کردن آن گند و کثافت و قتل و کشتاری که آدام راه انداخته بود، وارد عمل شدند.
همین طور که گروهبان داشت آن وضعیت را جمع میکرد، جِس آن تراشه را وارد لب تاپش کرد. یک فولدر باز شد که دارای یک فیلم کوتاه و دو تا فایل pdf بود. پایین فیلم نوشته بود«1» و پایین آن دو pdf اعداد 2 و 3 نوشته بود.
جس آن فیلم را پِلِی کرد. یک مرد با ظاهری معمولی و یک ته ریش، رو به دوربین به زبان انگلیسی شروع به حرف زدن کرد.
[سلام خانم جِس. سال گذشته به شما گفته بودم که قاتل پدر و برادرتون را پیدا میکنیم. بالاخره پیدا شد.]
جس تا این را شنید، از صندلی اش کَنده و به لب تاپش نزدیک تر شد.
[مطمئنم که خیلی خوشحال میشید اگه فایل شماره دو را باز کنید و اسناد ما را ببینید. این اسناد اعلام میکنه که پدر و برادر شما که برای درمان به آمریکا رفته بودند، به طور عادی نمردند. پدر شما با آمپول هوا کشته شده و برادر شما اصلا با تصادف از دنیا نرفته. متاسفم که اینو بگم که برادر شما با یک صحنه سازی از طرف اِف بی آی حذف شده. همه اسناد در فایل شماره 2 موجود هست.]
جس عرق کرده بود. با دست سمت چپش، دکمه مانیتور سلف را زد تا همه سر و صداهای اتاقش خاموش شود. سپس با دقت بیشتر به فیلم توجه کرد.
[خانم جِس! ما میتونیم به شما کمک کنیم که عوامل دستور دهنده این فاجعه به سزای اعمالشون برسند. اما صادقانه باید بگم که ما این کار رو فقط برای شما انجام نمیدیم و منافع خودمون را دنبال میکنیم. اما جای نگرانی نیست و هیچ آسیبی به اعتبار و موقعیت شما وارد نمیشه و همه چیز به صورت کاملا حرفه ای انجام میشه. ما در فایل سوم، اسامی چهار نفر از کسانی که در زندان شما هستند را آوردیم. این چهار نفر باید با فردی که این پیام را به دست شما رسونده، به پشت دیوار زندان بیان. از اونجا دیگه با ماست و شما دیگه نگران هیچ چی نباشید. ما تلاش میکنیم گزارش مرحله به مرحله این عملیات را به شما برسونیم. دقت کنید لطفا که حتما کار خروج این چهار نفر با رابط ما که میشن پنج نفر، باید خیلی تمیز و بدون رد پا انجام بشه.]
جس که هیچ وقت در عمرش به اندازه آن موقع هیجان زده نشده بود، داشت با دندان هایش پوستِ لبِ پایینش را که اندکی بالا آمده بود را میجوید و میخورد و به ثانیه های آخر آن پیام دقت میکرد.
[خانم جس! اون چهار نفر عبارت هستند از: لِنکا، باروتی، آبراهام، جوزت. و نفری که این پیام را آورد و اسمش داروین هست. ما با این پنج نفر، مثل صاعقه روی سر عوامل قتل پدر و برادرتون خراب میشیم. به محض تمام شدن این فایل تصویری، این پیام خود به خود حذف میشه. روز بخیر!]
این را گفت و پیام حذف شد و جس روی صندلی اش خشکش زد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بعضیا ذاتا نابغه خلق شدند!!
یکی از دوستان، پس از انتشار قسمت اول، به طور ناباورانهای هفتاد درصد رمان #خط_سوم را حدس زد و پیامش را فرستاد !!😳
ماشاءالله به این ذکاوت
ماشاءالله به این هوش امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
از لحظه ای که جِس آن پیام را دید و فایل دوم را با دقت بررسی کرد، احساسی به او دست داد که شاید هنوز اسمی برای آن انتخاب نشده. معجونی از درصد بسیار زیادِ «کینه» با چاشنی «هیجان» اما به همراه «ترس» از به خطر افتادن موقعیتش. جِس برای رسیدن به جایی که اکنون در آن نقطه قرار داشت، تلاش زیادی کرده بود. با وجودی که برای خودش قوانینی داشت، اما حتی حاضر شده بود در چندین مورد از خطوط قرمز خودش هم فراتر برود تا به ریاست زندان برسد. زندان فوق امنیتی که مخارجش را از ده کشور بزرگ دنیا میگرفت و تمامی آن کشورها برای جس احترام فوق العاده ای قائل بودند.
در کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و به غروب آفتابی که از پشت سیم های خاردارِ دیوارِ آخرِ زندان مشخص بود چشم دوخته بود. صدای در زدن آمد. وقتی دو ضربه ای در میزدند، جس متوجه میشد که آدام است. آدام عادت نداشت بیش از دو مرتبه، ینی بیشتر از دو بار ضربه دو صدایی در بزند. پس از آن دستگیره را باز میکرد و اگر قفل نبود، وارد میشد.
آن لحظه وقتی صدایی از جس نیامد، آدام وارد اتاق شد. قدم به قدم به طرف پنجره و جس رفت. کنار جس ایستاد و به غروب آفتاب خیره شد. لحظاتی کنار هم ایستادند و همان طور که به افق خیره شده بودند، آدام سوالات آزاردهنده اش را شروع کرد.
-مربوط به تازه وارده؟
-چی؟
-همین حالی که داری.
-حال خاصی ندارم.
-از عصر تا الان هیچ دستوری ندادی. حتی به سرکشی بند سه و چهار هم نرفتی. وسطِ حالِ من با زدن دکمه گند زدی. اینا حال خاص محسوب نمیشه؟
-آدام تو از مفهوم پدر و برادر و خانواده سر در میاری؟
-من از زیر بته نیومدم جس. ولی این روابط خونی رو چندان محترم و قابل اعتنا نمیدونم.
-چرا؟ آزارت میدن؟
-بحث آزار نیست. دست و پا گیره.
جس دید که اصلا آدام در آن حس و حال ها نیست. لحظه ای سکوت کرد.
-آدام تا حالا شده مردد بشی؟
-اینجا نه. اما خارج از اینجا چندین بار مردد شدم.
-خب چیکار کردی؟ تصمیمت چی بود؟
-نرفتم دنبالش. کار خاصی نکردم.
-چرا؟ نگفتی ممکنه بعدا پشیمون بشی؟
-نه. چون پا در هوایی رو به مسیری که ندونم تهش چی میشه ترجیح میدم. با پا در هوایی میتونم کنار بیام اما وارد شدن به مسیری که ندونم تهش چی میشه، هر لحظه اش آزار دهنده تر از پا در هوایی میدونم.
آدام آتش وجود و افکار جس را شعله ور تر کرد و او را تنها گذاشت. این جمله آدام، تردید را در جس بیشتر کرد. بخاطر همین، دوباره به پشت سیستمش برگشت. فایل تراشه را باز کرد. دید پیام ویدیویی حذف شده اما آن دو فایل دیگر همچنان هست. سراغ فایل دوم رفت. همان فایل اسناد قتل پدر و برادرش. عینکش را زد و با دقت بیشتری شروع به مطالعه آن سی چهل صفحه کرد.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند سوم زندان پولسمُر
آدام یکی از حرفه ای ترین تیم های طراحی زندان های دنیا را استخدام کرده بود. آنها توانستند محیط داخلی زندان را جوری دیزاین کنند که نه کسی از حجم جمعیت خفه شود و نه شلوغ به نظر برسد اما همیشه زندانیان از سر و صدا و شلوغی بیش از حدی که در اطرافشان احساس میکردند، عصبی بودند.
آدام مدلی از تختخواب های آهنی را طراحی کرده بود که تا سقف میرفت و مثلا در یک محیط پانزده متری، حداقل سی نفر حضور داشتند. خب این تعداد در آن ابعاد کم، چندین فایده برای آدام داشت که کمترینش این بود که کسی جرات نمیکرد جلوی چشم سی نفر با کسی روی هم بریزند و نقشه ای علیه زندان بکشند.
در محوطه بیرونی زندان، خط کشی هایی با سه رنگ کشیده شده بود. همه باید سر ساعت مقرر از بندها خارج و به طرف محوطه میرفتند و بین خطوط حرکت میکردند تا به همدیگر برخورد نکنند. اینطوری بود که در هر ساعت، بیش از هزار نفر از این طرف محوطه به آن طرف محوطه در فاصله خطوط نیم متری منتقل میشدند و این حرکت به مدت هفت ساعت ادامه داشت تا این که کل 7000 نفر زندانی ، هر کدام به مدت بیست و سه دقیقه از محوطه استفاده کنند. که البته این عدد، با ضریب تعداد کل زندانیان در طول هفته، سبب شده بود که تمام زندان در جریان حرکت و سکون تعریف شده توسط آدام باشد.
خب با چنین شرایط سمی، و از آنجا که ذهن و بدن انسان از نظر علمی پس از گذشت 48 ساعت، خودش را به طور کامل با محیط پیرامون وِفق میدهد، البته اگر میزان فشار از حد و اندازه تحملش بیشتر نباشد، سبب شده بود که نود و نه درصد از زندانیان آنتایم باشند و خودشان را در مسیر زمان و مکانی که آدام تعریف کرده بود رها کنند و منتظر سرنوشتشان باشند.
بند سوم، بندی بود که اکثر آن زندانیان افراد باهوشی بودند. عمده سرگرمی آنها یک بازی بود که خودشان اسمش را گذاشته بودند«عددباز». بازی از این قرار بود که کسی باید یک عدد مثلا چهل رقمی به رقیبش میگفت. و رقیبش دو دقیقه وقت داشت که حفظ کند و سپس در ظرف دو دقیقه باید آن عدد را با سرعت و بدون وقفه، به چهار روش بگوید: به ترتیب، بالعکس، از میانه به سمت راست، از میانه به سمت چپ.
گنده آن بند که از همه باهوش تر بود و بقیه به او باید باج میدادند که در مسابقه شرکت نکند، فردی سیاه پوست و شصت ساله و اهل آمریکای جنوبی به نام «آبراهام» بود. آبراهام دوازده سال بود که در آن زندان به سر میبرد و به جرم دست داشتن به طور غیرمستقیم در هک کردن سیستم سه بانک بزرگ آمریکا در آن زندان به سر میبرد.
دو نفر از زندانی ها در حال صحبت کردن با آبراهام بودند تا او را به مسابقه با آدام راضی کنند.
نفر اول: «آدام شرط گذاشته که اگر برنده شدی، زنجیر از پاهات باز کنه و در باقی مانده محکومیتت، دیگه با زنجیر زندگی نکنی. بعلاوه این که به مدت یک سال، دو برابر جیره غذاییت گیرت بیاد.»
نفر دوم: «اما این شرط را هم گذاشته که اگر برنده شد، عنوان گندگیِ بند سه از تو برداشته بشه و خودت با دست خودت بدی به کسی که آدام میگه.»
آبراهام که ریش های سفید بلند و کلهای کاملا تاس داشت، دستی به سرش کشید و به آنها گفت: «شما هنوز آدامو نشناختین. اون حرفش حرف هست اما جنبه باخت نداره. من که خودمو میشناسم. تا حالا رو دستم نیومده. هوش آدام به اندازه من نیست. نمیدونم چطوری اما مطمئنم که میخواد تقلب کنه.»
نفر اول: «خب مچشو میگیریم. نمیذاریم تقلب کنه. قبول کن!»
نفر دوم: «قرار شده مسابقه در حضور همه باشه. نمیتونه جلوی چشم همه تقلب کنه. اگرم کرد، آبروی خودش میره. همیشه به ذکاوتش نازیده و اینبار دلش میخواد از تو عبور کنه.»
آبراهام: «شماها خیلی بچه اید که فکر میکنید اون بیمار روانی دنبال مسابقه و تفریح و این چیزاست. اون نمیتونه ببینه به کسی الا خودش احترام میذارن.» چشمش را مالید و نگاهی از سر بی حوصلگی به این ور و آن ور انداخت و گفت: «پاشین از جلوی چشام دور شید. حوصله هیچ کدومتون رو ندارم.»
این را که گفت، آن دو نفر بلند شدند و همان طور که صدای زنجیرهای متصل به پاهایشان گوشهای آبراهام را آزار میداد، از او دور شدند.
ادامه... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️بند پنجم زندان
همه در وسط بند جمع شده بودند و با هیجان و داد و فریاد، مبارزه دو سیاه پوست را که به قصد کشت همدیگر را میزدند تماشا میکردند. اما وسط آن هیاهو یک نفر بود که بیشتر از همه اسمش ورد زبان ها بود و او را تشویق میکردند. متعجبانه آن یک نفر، بسیار لاغر و کوتاه قد بود و با مهارتی که در هنرهای رزمی داشت، حریفش را مکرر به زمین میکوبید.
معمولا آدم های گنده و رزمی اگر در مسابقات و یا منازعات غیر قانونی و غیر اصولی قرار بگیرند زودتر عصبانی میشوند و وقتی عصبانی میشوند فقط به در و دیوار و زمین و آسمان مشت میکوبند. حتی ممکن است در جایی خودزنی کنند اما به هر نحو که هست میخواهند خود را تخلیه کنند و از آن موقعیت خلاص شوند. اما غافل از آن که حریفی که این نکته را فهمیده باشد و به نقاط حساس و نقاط فوق حساسِ عصبی افراد آگاه باشد، میتواند او را مثل یک سوسک له کند و خودش کمترین آسیب را ببینید.
فریاد «باروتی ... باروتی» همه بند پنجم بلکه کل زندان را برداشته بود. باروتی با مهارتی که داشت، با دو انگشت اشاره و شستِ دست راستش، نقطه ای از عصبگاهِ مچ دست آن غول بیابونی را گرفته بود و دست دیگرش را کنار شقیقه اش سمت چپ صورت خودش گرفته بود تا در مسیر مشت های دیوانه وارِ حریفش آسیب نبیند.
اینقدر آن غول بیابونی از درد به خود میپیچید، که برخلاف همیشه تقاضای اتمام راند را داد اما چون آن مبارزه از قانون خاصی تبعیت نمیکرد و نقش داور، فقط تشخیصِ مرده از زنده بود، صدایش به کسی نمیرسید و مجبور بود خودش را به خواستِ باروتی بسپارد بلکه دلش بسوزد و ولش کند و شاید هم دلش نخواهد و بخواهد او را از همان نقطه حواله جهنم کند.
باروتی سرش را به حریفش نزدیک کرد و گفت: «دیگه اذیتش نکن! باشه؟»
حریفش که داشت میمُرد از دردِ مچِ دست، با ناله و بدبختی پرسید: «کی؟ کیو دیگه اذیت نکنم؟»
باروتی گفت: «لِنکا ... دیگه نبینم و نشنوم که لِنکا رو اذیت کنی. وگرنه خودم میام بالا سرت و کارتو تموم میکنم.»
حریفش وسط درد مفاصل و عصب فریاد زد: «باشه ... باشه کثافت ... دیگه کاریش ندارم.»
اما نمیشد همه چیز، آنگونه تمام شود. چون باید بالاخره فقط یک نفر با هوشیاری از آن معرکه بیرون میرفت. بخاطر همین، باروتی با دست سمت چپش که آزاد بود، چنان حرفه ای به نقطه ای از گردن حریفش ضربه زد که همان دم بی هوش شد و حتی فرصت نکرد دهانش را ببندد.
با بی هوش شدن حریف و بلند شدن باروتی و نشان دادن علامت پیروزی به کل هوادارانش، سقف زندان از خوشحالی و هیجان به هوا رفت و رفقایش باروتی را روی دست و گردن بلند کردند و بردند.
فاصله و حائل بند پنجم با بند زنان، یک فَنسِ یک و نیم متری بود. در چرخشی که هوادارن باروتی دور بند پنجم میزدند و وسط شادمانی همه، باروتی چشمش به گوشه انتهایی بند زنان خورد که یک دختر با موهای زرد و چشمان آبی و با نوعی نگاه بی روح به او چشم دوخته بود.
او «لِنکا» بود. 36 ساله و هَکِر و سفیدپوست. اهل حومه نیویورک که به جرم هم دستی با تروریست ها جهت هک کردن چندین سایت و حساب بزرگ نظامی و دفاعی آمریکا به سی سال زندان محکوم شده بود. و چون پدر و خواهرش از افراد ذی نفوذِ حومه نیویورک بوده و با فرماندار ایالت نیوجرسی آشنا بودند و اف بی آی میترسید که از نفوذشان استفاده کنند و بتوانند مدت محکومت لِنکا را کمتر کنند، از کشور خارج و به آن قبرستان تبعید کرده بود.
لنکا اینقدر عاقل و محتاط بود که در طول آن سه سالی که به آن زندان منتقل شده بود، حتی یک کلمه با کسی حرف نزده بود. فقط دو مرتبه زیر شکنجه های آدام حرف زده بود و دیگر کسی خبر نداشت که لنکا اصلا زبان دارد یا نه؟ حتی خیلی وقت ها خودش را به نشنیدن میزد که مجبور نباشد وقتی او را صدا میزنند، رو برگرداند و جواب مردم بدهد. اما چیزی که نمیتوانست آن را وسط آن لجنزار مخفی کند، زیباییاش بود و همان برایش شده بود دردسر و در آن مبارزه، باروتی که از روز نخست به لنکا علاقمند شده بود، حساب فرد مزاحم را با فوت و فنی که بلد بود، گذاشت کف دستش.
در چرخشی که باروتی روی شانه هم بندانش میزد، چشمش به لنکا خورد و در همان ثانیه و مثل برق، چشمکی به لنکا زد و رد شد. لنکا که از این کار و شهامت باروتی خوشش آمده بود، بدون این که باروتی ببیند لبخندی زد و با گفتن کلمه «کَله شَق» زیر لبش، او را با چشمانش دنبال کرد تا این که از جلوی چشمانش دور شدند.
لِنکا که موهایش را معمولا میبافت و حساسیت زیادی به موهایش داشت، در آن لحظه به ادامه بافتن موهایش پرداخت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour