eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
104.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
738 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشاءالله واقعا همت خوبی دارین
بزرگوارید
◀️ رفقا ، امشب داستان باتاخیر منتشر می‌شود پیشاپیش غدرخواهی میکنم
✔️ ی خبر خووووش الحمدلله مجوز کتاب و قصه عاشقی و ازدواج حاج داود و الهامکش صادر شد و ان‌شاءالله به زودی چاپ خواهد شد😊😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی از وقتی داروین با آن وضعیت به زندان پولسمر آمده بود و اسم برادر و پدر جس دوباره در افکار و روح جس زنده شده بود، دل و دماغ کار در آن زندان از جس گرفته شده بود. مرتب در دفترش راه میرفت و فکر میکرد و چهره پدر و برادرش جلوی چشمش می آمد. قوی تر از این حرفها بود که گریه و زاری راه بیندازد. بخاطر همین، یا راه میرفت و فکر میکرد و یا دوربین بند سه را روی داروین زوم میکرد و به او و حالاتش دقت میکرد و یا اغلب به عکس پدر و برادرش در گالری گوشی همراهش زل میزد. دو سه روز از ملاقات خاص و بی‌نظیر داروین و آبراهام گذشت. راستی آبراهام هم دیگر آن آبراهام قبل نبود. از وقتی داروین آنگونه به او رودست زد و خاطراتش را با یک کد سی رقمی نبش قبر کرد و به او حالی کرد که هنوز به درد میخورد و کسانی هستند که هوایش را داشته باشند، آرام و قرارش کم شده بود. نمیدانست چه کند اما اینقدر باتجربه و پخته بود که مراقب رفتارش باشد تا نه خود را در دردسر بیندازد و نه داروین را. قیافه اش آرام بود اما دلش آشوب و هیجان داشت. مثل دریایی که ظاهرش آرام است اما در اعماقش طوفان و خروش برپاست. قبلا داروین و جس با هم قرار گذاشته بودند که بعد از تمام شدن سه روز، بندش عوض بشود و ترجیحا به طرف بند پنج برود. اما جس به او گفت: «من حرفی ندارم. میتونم بفرستمت اون بند اما رفتن به اون بند خیلی خطرناکه و بیشتر زندانیان بند پنج، مجرمان خشن با سابقه قتل بیش از دو سه نفر هستند.» داروین گفت: «اگه نمیشه باروتی رو از اون بند به جایی منتقل کرد که بتونم یکی دو روز باهاش باشم، چاره ای نیست. راستی اینجوری آدام شک نمیکنه؟» جس جواب داد: «نه. سابقه داره که یکی رو ظرف چند روز، چندین بار این ور و اون ور کنیم. اما تو مراقب خودت باش. من زیاد نمیتونم تو دیوونه بازی های آدام نه بیارم و مخالفت کنم. اما ... شاید بشه یه کاری کرد...» داروین پرسید: «چه کاری؟» و جس به افرادی که به بند زنان(مجاورت بند پنج) رفت و آمد داشتند از طریق دوربین آن بند دقت کرد. فردای آن روز، اسم داروین را در لیست نظافت‌چی های بند پنج و بند زنان نوشتند. آن لیست هر ماه تغییر میکرد و به هر زندانی در طول سال، چندین روز میرسید که یک یا دو بند را به کمک دیگر افراد جارو بزند و تمیز کند. لِنکا(همان دختر سفید پوست و هکر که باروتی دوستش داشت) روی تختش دراز کشیده بود که دید یک نفر در حالی که کلاه نارنجی به سر دارد و سرش پایین و با یک تِی در حال تمیز کردن آن اطراف است، به تختش نزدیک شد و آرام آرام شروع به گفتن کلماتی کرد که ذهن و حواس لنکا را به خود جلب میکرد. -من یه گروهی رو میشناسم که میدونن تو اینجایی و دستت از دنیا کوتاهه اما دوس دارن یک بار شانس خودشونو امتحان کنن و بهت اعتماد کنن بلکه بتونی از این سگ دونی بزنی بیرون. لِنکا که فکر کرد مزاحم است، چرخید روی دست راستش و رو به دیوار خوابید تا مثلا به او بی محلی کرده باشد. اما داروین دست بردار نبود و همین طور که با دقت زمین را تمیز میکرد، یکی دو قدم دیگر به تخت لنگا نزدیکتر شد. -اونا معتقدن کسی که تونسته یکی از سایت های پنتاگن رو هک کنه و به سایت و زاغه زیرزمین برسه، براش کاری نداره که در ازای آزادیش، سیستمِ یه فیزیک‌دان رو هک کنه و بعدش دُمشو بذاره رو کولشو بره یه جایی که دست کسی بهش نرسه. لِنکا با شنیدن آن وِزّه‌ها چشمانش گرد شد اما برنگشت و خودش را زد به نشنیدن. -لنکا! من وقت زیادی ندارم. فقط هم دنبال تو تنها نیومدم و خیلی کار دارم. دو روز بیشتر وقت نداری که بهم بگی هستی یا نه؟ پیمانکارای من خودشون رو معطل یه گزینه و دو گزینه نمیکنن. لنکا باز هم برنگشت اما داشت از فضولی میمُرد و همه تمرکز و حواسش پَرتِ حرفهای داروین شده بود. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-لنکا من شاید نتونم دیگه اینقدر بهت نزدیک بشم. اگه موافق بودی، فقط کافیه تا غروب دو روز دیگه، لباس قرمزت رو از تخت آویزون کنی. جوری که من ببینم. مراقب خودت باش. راستی ... متاسفانه باید بگم که دوست پدرت که در نیوجرسی مشغول بود و احتمالا تا الان منتظر بودی که اون یه کاری کنه و بتونه تو رو از اینجا بیاره بیرون، دو هفته پیش بازنشست شد و عملا دیگه پُلی پشت سرت نیست. داروین این را گفت و حرکت کرد و همین طور که عقب عقب میرفت و تی میکشید، از تخت دختره دور شد. جوری که تا لنکا به خودش آمد و رو برگرداند، از داروین خبری نبود و رفته بود. داروین حساب یک چیزی را در آن مرحله نکرده بود. چرا که از تعصب و کِشیک بیست و چهار ساعته باروتی از راه دور برای نزدیک نشدن کسی به لنکا خبر نداشت. بخاطر همین، همین طور که قدم به قدم عقب میرفت، یهو احساس کرد یک چیز تیز در پشت گردنش فرو رفت. تی از دستش افتاد. وقتی میخواست دستش را بالا بیاورد و به گردنش برساند، هر چه کرد دید اختیار دستش را ندارد و اصلا دستش بالا نمی آید! فقط فرصت کرد که دو سه مرتبه بگوید «آخ» ! کم کم بدنش سست شد و عقب عقب میخواست بیفتد که دید یکی پشت سرش هست و او را در بغل گرفت و آرام خواباندش روی زمین. چشمش سقفِ بلندِ بندِ پنج و پرژوکتور بزرگ وسطش را میدید که یهو یک قیافه آمد جلویش و سرش را به گوش داروین نزدیک کرد و گفت: «نزدیک لنکا چه غلطی میکردی تازه وارد؟! هان؟!» چون باروتی دستش را از آن نقطه حساس برداشته بود، کم کم نفس و اراده و اختیار دست و پاها به داروین برگشت. ابتدا آب گلویش را پایین کرد و سپس با همان بی حالی چشمش به خالکوبیِ سه ستاره‌ی کنار شقیقه باروتی خورد و جواب داد: «نکنه تو باروتی هستی؟!» باروتی جواب داد: «اینجا همه منو میشناسن. تو کی هستی عوضی؟ چرا کنار تخت لِنکا اینقدر طولش دادی؟!» داروین که هنوز خیلی حال نداشت و گردنش درد میکرد جواب داد: «بعدا میفهمی من کی هستم فقط همینو بدون که یه روزی از این کارِت پشیمون میشی. روزی میرسه که اراده و اختیار تو و لنکا دست من میفته و اون وقت تو به دست و پام میفتی و التماسم میکنی که بذارم تو و اون با هم باشین. اینو یادت باشه گردن کلفت!» این را گفت و کم کم خودش را جمع و جور کرد و بلند شد که برود که دوباره باروتی، سینه داروین را فشار داد و او را مجددا خواباند روی زمین. آدام داشت این صحنه را از دوربین میدید. دید که کم کم دارد اطراف آن دو نفر شلوغ میشود و نزدیک است که نظم بند پنج به هم بخورد. به خاطر همین فورا اعلام خطر بند پنج را فشار داد و گروهبان و ده نفر سرباز برای جمع کردن آن دو ریختند داخل بند. ⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن میشل از بیمارستان مرخص شد. لیام و راننده‌اش رفتند دنبالش. میشل، بعد از این که لباس مرتب پوشید و خودش را هم آراسته کرد، نوزادش را با ابهام و نوعی که مثلا انگار وصله نچسب است، نوزاد بیچاره را در آغوش داشت و از پله های بیمارستان پایین آمد و مستقیم سوار ماشین لیام شد. بچه خواب بود. میشل پارچه روی صورت بچه را زد کنار و چند لحظه به صورت بچه نگاهی انداخت و سپس پارچه را دوباره و به آرامی روی صورتش کشید و به بیرون و خیابان ها زل زد. نیم ساعت بعد، وارد خانه امن شدند. وقتی لیام و میشل از آسانسور پیاده شدند و وارد خانه شدند، چشم میشل به مردی با محاسن سفید و چهار محافظ و بسیار جدی به نام لئو شد. لئو اصالتا از مادری یهودی و پدری مسیحی بود و در سازمان، سرتیم و بالاترین مقام مجاز بود. لئو تا میشل وارد شد و دید که میشل سر جایش ایستاده و بچه در بغل دارد، قدم قدم به طرف میشل رفت. ابتدا به آرامی پارچه را از روی صورت نوزاد کنار زد و چند لحظه او را تماشا کرد و سپس به چشمان میشل زل زد. -شکل و ساز و کار و جنس کار ما به گونه ای هست که باید در جریان زندگی قرار بگیره تا بهترین نتیجه رو بگیریم. جریان زندگی و طبیعت زن بودن تو این هست که پس از نردیک شدن به سوژه و علی رغم همه مراقبت هایی که داشتی، باردار بشی. خب این مصیبت محسوب نمیشه. یک جریان عادی هست. ولی حواست باشه که ما با سوار شدن به این جریانات طبیعی، طبیعی ترین طرح و عملیات ها را پیش میبریم. دوباره به نوزاد نگاه کرد و با سر انگشت اشاره اش، خیلی آرام به لپ بچه کشید و مثلا نازش کرد. -میشل! من مادر شدنت رو تبریک میگم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-اما من بچه رو نمیخوام. -این حرفو نزن! تو مادرشی. -اگه من مادرشم و بچه خودمه، پس خلاصش میکنم. -مادرش هستی اما نگفتم اجازه داری که سر خود هر کاری رو که دوست داری بکنی. -من تحمل ضافه بار ندارم. -منم حوصله جر و بحث ندارم. این را که گفت، میشل دیگر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. -میشل! به سوالات من جواب بده! رمز لب تاپ اونو برداشتی یا نه؟ میشل سرش را بالا آورد و با دلخوری گفت: «بله. برداشتم.» لئو نگاهی به لیام انداخت و لیام با تعجب هر چه تمامتر به میشل نگاه کرد. تا میخواست لیام حرف بزند، با حرکت دست لئو متوقف شد و چیزی نگفت. لئو دوباره پرسید: «منو نترسون میشل! پس چرا چهار پنج ماه پیش اینو به لیام نگفتی؟» میشل با نوعی از ترس و تردید، ابتدا به لیام نگاه کرد و سپس به لئو چشم دوخت و گفت: «اگه گفته بودم، کار اون تموم بود. اما من متوجه شدم که وقتش نیست.» لئو عصبانی شد و شروع به راه رفتن کرد و دستانش را مشت کرد و با خودش با حرص و عصبانیت گفت: «میشل ... میشل ... میشل ... خفه شووووو .... لطفا خفه شو ... میشل ... ناامیدم نکن ... تشخیص این که وقتش هست یا نه؟ به عهده ماست نه به عهده تو!» میشل بچه اش را روی میز همان نزدیکی گذاشت و شال گردنش را باز کرد و کنار بچه گذاشت و موهایش را کمی مرتب کرد و رو به لئو گفت: «منظور منو نگرفتی! یادته در آخرین پیامی که دادم چی گفتم؟ گفتم ساعت‌های پایان شب، تو اتاقش خلوت میکنه و منم اجازه ندارم برم داخل. یادته؟» -آره. خب؟ -اون در حال تکمیل پروژه اش بود. و پروژه اش رو اینقدر با دقت مینوشت و تکمیل میکرد که حتی من حق نداشتم نزدیکش بشم. شبهای آخر متوجه شدم که هر شب، رمز لب تاپش عوض میکنه! دوباره لئو و لیام به هم نگاه کردند. و میشل ادامه داد: «بخاطر همین، من باید صبر میکردم که پروژه اش تکمیل بشه و از یه جایی به بعد، دیگه لازم نباشه که رمزشو عوض کنه. تا این که یک شب، تا صبح نشست و منم فقط براش قهوه دم کردم و بردم. اون شب، فهمیدم که پروژه اش تمام شده. چون همیشه آخر پروژه اش، اسم خودش رو با حروف کوچیک مینوشت. یادته لیام؟» لیام حرف میشل را تایید کرد. میشل ادامه داد: «اون شب تا دیدم اسمشو پایین نوشت، باید تا قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش کَلَکِشو میکَندم. اما ... یهو حالم بد شد. لحظه نَوَدِ عملیات، حالت تهوع شدیدی گرفتم و وقتی اون متوجه شد که حالم بده، قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش، اومد پیشم و منو رسوند به بیمارستان.» لئو: «با هم برگشتین؟» میشل: «با هم برگشتیم اما وقتی اومدیم، من تو هال دراز کشیده بودم که یهو دیدم با ناراحتی اومده و داره تو هال قدم میزنه و خیلی عصبانیه. وقتی ازش پرسیدم، گفت یادش رفته بوده ذخیره کنه و بخاطر همین، هم متنی که اون شب تا صبح نوشته، پریده و هم رمز قبلیش منقضی شده و لب تاپش قفل کرده!» لیام: «بعدش هم لابد مصادف شد با وقتی که ما از قبل تعیین کرده بودیم و دو نفر باید میومدند دنبالت و تو رو مثلا از دست اون نجات میدادن اما تو وقتی دیدی هم حالت بد هست و تازه متوجه شدی که حامله شدی و هم رمز نهایی رو به دست نیاورده بودی و یه جورایی کار به دُمِش رسوندی اما تموم نشده، مجبور شدی بمونی و چون خودش ازت مراقبت ویژه میکرد، نتونستی به ما پیام بدی و ...» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
لئو: «و نهایتا هم رمز نهایی پرید و هم تیکه نهاییِ پروژه اون و هم تو روز به روز شکمت اومد بالا و مجبور به نگه داشتن بچه بودی و نه میتونستی برگردی و نه عملا قادر به ادامه عملیات بودی. چون چیزی دستت نبود و اطلاعات اون لب تاپِ کوفتی، هر شب آبدیت میشد. درسته؟» میشل: «دقیقا! الان من هستم و رمز یکی مونده به آخر و یه بچه! و لابد شما برای این که یه جورایی اون بتونه برگرده، میخواید از طریق تعلقش به بچه و من، سالها منو کنار اون بکارین. تا هم به رمز نهایی برسین و هم از طریق عادت دادنش به یک نوع خانواده مصنوعی، تحت کنترل شما باشه. درسته؟» لئو: «چرا مصنوعی؟ دوسش داشته باش. تو الان ازش یه بچه داری میشل. اینقدر بی رحم نباش!» همان لحظه بچه تکان‌هایی خورد و شروع به گریه کرد. صدای گریه بچه، از یواش، بلند و بلندتر شد و آن در حالی بود که سه نفرشان بعلاوه چهار محافظ، توجه‌شان به طرف بچه معطوف شد و به او زل زدند. لئو لبخندی زد و با دستش میشل را به طرف بچه راهنمایی کرد. میشل هم که مشخص بود که دلش نمیخواست، اما با تردید، قدم قدم به طرف بچه رفت. وقتی بچه را بغل کرد، بچه اینقدر گرسنه‌اش بود که دهان میچرخاند و همان طور که چشمانش بسته بود، دنبال غذا و چیزی میگشت که در دهان بگذارد. میشل به آنها پشت کرد و یکی دو تا از دکمه هایش را باز کرد اما دوباره بست. لئو نزدیک تر آمد و فقط به چشمان میشل زل زد. بدون این که حرفی بزند، میشل متوجه شد که باید به بچه شیر بدهد. لئو کنار رفت و با حرکت سر، به همه دستور داد که آن اتاق را ترک کنند. وقتی همه رفتند، میشل دوباره دکمه ها را باز کرد و با تردید ... شاید هم نوع خاصی از ترس ... و حتی شاید اندکی چندش ... صورت بچه را به سینه اش نزدیک کرد و شروع به شیر دادن بچه کرد. و بچه بیچاره، اندک اندک به سینه میشل عادت کرد و دو سه قطره شیر گرفت و یواش یواش عادت به خوردن کرد. لئو از پشت سر، در دو سه متری میشل ایستاد و خیلی آرام پرسید: «بدون اسم که نمیشه. دوس داری اسمش این کاکا سیاهو چی بذاری؟» میشل که چشمانش را بسته بود و ذاتا دوست نداشت که در آن وضعیت باشد و به بچه شیر بدهد، حرفی نزد. لئو فهمید که میشل در حال حرص خوردن است و ممکن است هر لحظه عصبانی بشود و به بچه آسیب بزند. بخاطر همین، کتش را برداشت و میخواست برود بیرون که میشل به آرام گفت: «لوکا ... از حالا لوکا صداش میکنم.» لئو لبخندی زد و رفت بیرون و در را پشت سرش بست. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18737 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18743 🔺 قسمت سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18751 🔺قسمت چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18761 🔺 قسمت پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18782 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18802 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18810 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18826 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18856 🔺 قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18865 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18874 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18887 🔺 قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18894 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18914 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18931 🔺 قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18947 🔺 قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18958 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19007 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19019 🔺 قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19045 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19054 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19069 🔺 قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19079 🔺قسمت بیست چهارم(آخر) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19084 «والعاقبه للمتقین»