🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۶۲
سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی کرده بود.با هرسختی بود،خط خودمان را حفظ کردیم و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی و تاثیر فرهنگی بچه های ایرانی و حزب الله بود که به نیروهای سوری این اعتماد را داده بودند که میتوانند و باید خودشان پای کار بایستند.
یکی از بچه ها خودش را به من رساند و گفت:سریع هرطور که میتونی،برو رو خط ابوحسنا و باهاش صحبت کن.موقعیت خودم را تغییر دادم و در اولین فرصت بی سیم را روشن کردم و رفتم روی خط ابوحسنا،به محض اینکه پیجش کردم،دیدم جواب داد و گفت:مرد مومن کجایی؟نیمه جون شدم.صدای سوت گلوله از بیخ گوشم رد شد،سرم را خم کردم و گفتم:چی شده حاجی؟ابوحسنا که حالا سعی میکرد شمرده تر حرف بزند،گفت:یک ساعت پیش خبر دادن شهید شدی،خیلی بهم ریختم .سرم خلوت بشه،میام میبینمت.
من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگرو میشناختیم.بین آن همه تلخی و سختی،شنیدن صدایش و اینکه کسی هست که در این شرایط به فکرم بود،طعم شیرینی داشت.
کم کم خورشید با بغض از صحنه هایی که تمام روز دیده بود،بساطش را جمع کرد و رفت.تاریکی همه جا را گرفت و کار ما شروع شد.بچه ها میدانستند باید با استفاده از تاریکی شب چه کارهایی را انجام بدهند.
ایوحسنا به خط امنی که داشتم،پیام داد و گفت:دارم میام دیدنت.دستی روی سر و محاسنم کشیدم، پر از گردو خاک شده بود.دلم میخواست مثل همیشه من را مرتب و به قول خودش خوش تیپ ببیند.ابوحسنا وقتی رسید،برای چند دقیقه من را محکم در بغل خودش نگه داشت.با بغض گفت:امروز خیلی به هم ریختم.گفتم؛چرا حاجی؟
سلاحش را روی زمین گذاشت و خاک لباسش را تکان داد،گفت:نقطه ای که بودم،ارتفاع بیشتری به خط شما داره،داشتم با دوربین وضعیت را چک میکردم که یک دفعه بی سیم اعلام کرد رسول شهید شد
بغض کرد و ادامه داد،باورت نمیشه،توان از پاهام رفت،نشستم روی خاک ها زدم زیرگریه.بچه ها اومدند گفتند:یکی از بچه های رسول،نه خود رسول.خندیدم و گفتم :ای بابا.
نگاهی به صورت ابوحسنا کردم و گفتم:حالا که زنده ام ،عوضش شام مهمون من..
ابوحسنا خندید و گفت؛باشه،قبول.فقط خیلی تدارک نبین،یه دقیقه اومدیم خودتو ببینیم.آن شب فرصتی پیش آمد تا باهم کمی حرف بزنیم. موقع خداحافظی دست من را محکم بین دست هایش گرفت و گفت:مراقب خودت باش.
مقاومت ما بعداز دوهفته نبرد سخت و نفس گیر،بالاخره جواب داد و سفیره آزاد شد.من و سیدجعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سفیره شدیم.دو طرف خیابان خانه های ویران و نیمه ویرانی بود که میتوانست تله انفجاری یا جایی برای پنهان شدن نیروهای مسلحین باشد.ما شروع به کار کردیم.تله های ریزو درشتی که کار گذاشته بودند،حساسیت و مهارت زیادی برای خنثی کردن لازم داشت.احتمال دادیم که فرکانس گوشی تلفن یا بی سیم در حساس کردن و منفجر شدن تله ها میتواند تاثیر داشته باشد.برای همین به بچه ها اعلام سکوت رادیویی کردیم.
من چند قدمی را به عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم.قبل از بسته شدن در ماشین ،صدای انفجار منطقه را گرفت.حجم زیادی از خاک بلند شد.موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم.برای چند ثانیه،تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم.سرم را تکان دادم،کمی صبر کردم تا غبار نشست.چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم.همه چیز را تار میدیدم،احتمال میدادم ترکش به ماشین خورده باشد،برای همین خودم را روی زمین کشیدم تا به سایه یک دیوار نیمه خراب رسیدم.لحظات قبل از انفجار را مرور کردم،برای یک لحظه بند دلم پاره شد.با تمام رمقی که داشتم ،چندبار سیدجعفر را صدا کردم،هیچ جوابی نشنیدم.یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم.خودم را جمع و جور کردم،به سمت همان خانه رفتم.چیزی که میدیدم،برایم باور کردنی نبود.چشم هایم روی تلی از خاک ملت مانده بود،چندبار ذهنم را مرور کردم.مطمئن شدم این درست همان خانه ای است که سیدجعفر به سمتش رفت.اشک تمام صورتم را گرفت،دلم میخواست زانوی غم بغل میکردم،زار زار گریه میکردم،اما باید دنبال سیدجعفر میگشتم،
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
https://eitaa.com/joinchat/1323696266Cf68599de56
آقا خودش کارها را درست میکند!
🔸️اگر تاريخ ظهور معين بود، مردم آن اهتمامى كه بايد براى فعاليت اختيارى خودشان انجام دهند و در خودشان چنين آمادگیای را ايجاد كنند، انجام نمىدادند. مىگفتند در آن زمان كه بناست بشود، كارها خودش درست مىشود. بعضى از تنبلهای ما همين حرفها را مىزنند. مىگويند آقا خودش مىآيد و كارها را درست مىكند! اگر تاریخ ظهور تاريخ معينی بود، به طریق اولی همين حرفها را مىزدند ولى اراده الهى بر اين بود كه مردم با اختيار و انتخاب خودشان راه صحيح را شناسايى كنند و بپيمايند و هركسى به اندازه توانش در اين راه قدمى بردارد تا به بركاتش نائل شود.
۱۳۸۳/۰۷/۰۸
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1323696266Cf68599de56
#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ...
🌱سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین تنهایی!
سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
▪️حضرت زهرا سلام الله علیها:
أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ تَرَكُوا الْحَقَّ عَلَى أَهْلِهِ وَ اتَّبَعُوا عِتْرَةَ نَبِيِّهِ لَمَا اخْتَلَفَ فِي اللَّهِ تَعَالَى اثْنَانِ ...
💬 والله اگر حق (خلافت) را به اهلش واگذار کرده بودند
و از اهلبیت علیهمالسلام پیروی میکردند
دیگر حتی دو نفر در مورد خدا (و دین) با یکدیگر اختلاف نظر پیدا نمیکردند
و این (خوشبختی و سعادت) را نسل به نسل به ارث میبردند تا زمانی که قائم ما قیام کند.
همان کسی که نهمین فرزند از نسل حسین علیهالسلام است.
📚کفایة الاثر، ص۱۹۷.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖤روز هشتم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (شنبه)
@mohaminalmahdi
4_6001164559237255449.mp3
8.75M
✋ اقیانوس آلام
نگاهی به مظلومیتهای بیانتهای امیرالمومنین علیهالسلام در آینه خطبه شقشقیه
🎵 قسمت چهارم
#اقیانوس_آلام
#امیرالمومنین_علیه_السلام
@mohaminalmahdi
#کنترل_ذهن 146
اما چرا عموما آدم ها از مرگ میترسن؟
⭕️ یه مقدارش به خاطر اشتباهی هست که مبلغین دینی در این زمینه داشتن و دارن.
🔺 مبلغان دینی بنده های خدا وقتی میبینن که گناه در جامعه زیاد شده پیش خودشون فکر میکنن و میگن خوبه که یه مقدار مردم رو از قبر و قیامت بترسونیم تا شاید بی خیال گناه بشن!
بعد شروع میکنن به گفتن سختی های مرگ و بدبختی ها و عذاب های شدید و این جور حرفا!
✅ در حالی که اگه کسی میخواد گناه از جامعه کنار بره خیلی راه های عالمانه تری وجود داره. نیاز نیست که همش مردم رو از عذاب بترسونید!
مثل اینکه یه پدر و مادری هیچ تلاشی برای تربیت اصولی فرزندشون نکنن و فقط با ترسوندن و چوب و کتک او رو مجبور به انجام کارهای خوب کنند!
🔺 بنده های خدا از سر دلسوزی هست که این کار رو میکنن ولی خب اشتباهه... خصوصا در آخر الزمان باید کاری کنیم که مردم خودشون عالمانه دین رو بپذیرند و به خاطر عقل زیادی که دارند سمت گناه نرن نه صرفا به خاطر ترس ازجهنم.
#کنترل_ذهن 147
🔶 اگه مرگ و قبر و قیامت انقدر سخت نیست پس چرا اهل بیت علیهم السلام انقدر توی دعاهاشون از سختی و تلخی عذاب های خدا شکایت میکنند.
⭕️💢 اینکه بخوایم ائمه علیهم السلام این حرفا رو میزدن که صرفا ما مناجات با خدا رو یاد بگیریم اصلا حرف درست و منطقی نیست.
نعوذ بالله امام علیه السلام که اهل فیلم بازی کردن نیست!
نه واقعا و عمیقا اون بزرگواران اظهار ترس از عذاب میکردن. واقعا به خدا پناه میبردند.
یا بعضیا میگن که این عشق بازی با خداست!
🔺 آخه این چه جور عشق بازی با خدا هست؟ اتفاقا وقتی ما به ادعیه نگاه میکنیم 99 درصدش خوف از خدا و عذاب هست و یک درصد هم اظهار علاقه به خداوند متعال.
دلیلی این موضوع عمیق هست و باید با تفکر بهش رسید
#کنترل_ذهن 148
🌹 چرا اهل بیت علیهم السلام انقدر عذاب های خدا رو توی ادعیه مطرح میکنند؟
👈🏼 ببینید ما آدما باید رابطه مون رو با خداوند متعال اصلاح کنیم. ما نباید خودمون رو پسرخاله خدا بدونیم! نباید خودمون رو در برابر خدا بزرگ ببینیم.
ما در واقع مثل کودک هستیم مقابل بزرگترش. و همیشه تا آخر عمرمون مثل کودک خواهیم بود.
🌺 کودک وقتی دچار یه حادثه ای بشه یا از اتفاقی بترسه چیکار میکنه؟
به مامان و باباش میگه من میترسم...🥺
وقتی بگه میترسم مامان و باباش بغلش میکنن و نوازشش میکنند.
❇️ این یه واقعیت هست که ائمه معصومین علیهم السلام خودشون رو کوچولوهای درگاه خدا میدونستن و برای همین واقعا عذاب های خداوند رو یاد میکردند
وقتی آدم هی از عذاب های جهنم بترسه و هی بگه خدایا من میترسم از عذابت...
❤️ اونوقت خداوند مهربان بنده خودش رو در آغوش میکشه و مهربانانه نوازش میکنه...
این یه مدل خیلی زیبا از رابطه عبد و مولا هست....
#کنترل_ذهن 149
⭕️ یکی از اشکالات ما آدم ها اینه که بدی های درونی خودمون رو پنهان میکنیم. نمیریم در مورد اون بدی ها با خداوند مهربان صحبت کنیم.
در حالی که بدی ها رو باید در جهنم بسوزونیم....
🔶 موقع مناجات با خداوند متعال واقعا اون مشکلات و عیب هایی که داری رو با خدا مطرح کن.
بگو خدایا من این مشکلات و گناه ها رو دارم. هر کاری میکنم نمیتونم درستش کنم. کمکم کن....
💢 خدایا اگه منو درست نکنی و من پر از گناه برم جهنم که بیچاره میشم... خواهش میکنم منو عذاب نکن... من از جهنم میترسم... 😭
همینجوری که هی ضجه بزنی و بگی من از جهنم میترسم بعد خداوند صدا میزنه بنده من نترس... نمیبرمت جهنم... بیا بغلت کنم... نترس...
بعد اون رابطه زیبای عبد و مولا شکل میگیره...
❇️💥 آدم تازه در جایگاه اصلی خودش در دنیا قرار میگیره و زندگی اصلی انسان شروع میشه..
محامین المهدی🌿
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۶۲ سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۶۳
حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر را از میان آوار آن خانه پیدا کنم وضعیت روحی من قبل از آمدن به منطقه این طور بود که اگر خون میدیدم،از هوش میرفتم.نمیدانم چطور خم میشدم و از روی ردخونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود ،بدن سید را جمع میکردم.
چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانوادش توانستم جمع کنم را داخل چفیه ام
پیچیدم.مسیر برگشت را مثل آدم های گیج رانندگی میکردم.از سفیره خارج شدم،بی سیمم را روشن کردم، یک راست رفتم پیش ابوحسنا.از ماشین پیاده شدم،به سمت من آمد و گفت:مردم از دل شوره،چرا بی سیمت خاموشه؟بچه ها گفتن شهید شدی،این چه سر و وضعیه؟سرم را روی شانه ابوحسنا گذاشتم و زدم زیر گريه. فقط توانستم بگویم،سید شهید شده و همه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.من ماندم با حسرت اینکه روز عید غدیر را به سید تبریک بگویم و عیدی بگیرم،ولی امید داشتم به زودی به دیدنش بروم.خیلی زمان برد تا حالم بهتر شد،اما با خودم عهد کردم تا وقتی زنده هستم،صورت پر از خنده و زیبای سید جعفر.برایم آخرین تصویر باشد.
درگیری ها روز به روز بیشتر میشد و ما تلاشمان را برای عقب زدن دشمن و شکستن محاصره حلب را انجام میدادیم.بین همه شلوغی های جنگ،حواسم به ورق خوردن تقویم نبود.دل در دلم نبود که برای محرم خودم را به تهران برسانم.اما نیروی جایگزین به منطقه نیامده بود.یک شب آمدم اکادمی،به قول بچه ها یک تلفن بیکار پیدا کردم،اول با خانواده تماس گرفتم و بعد به حسین زنگ زدم.بین حرف ها گفتم:حسابی هوای هیئت ریحانه به سرم زده.بعد تلفن نگاهی به تقویم اتاقم کردم،دیدم فردا روز اول ماه محرم است و برای همین حسین به من گفت:من به نیت تو برم خوبه؟؟به حاج محمد زنگ زدم و گفتم:حاجی من میخوام بیام محرم تهران باشم،خوش بحالتون.حاج محمد به من گفت:انشالله جور میشه ،میآی،ولی جایی که هستی و کاری که میکنی خود عاشوراست.حرف های حاج محمد آرامشی به دلم انداخت.همه چیز را به حضرت زهرا س سپردم و آرزو کردم سربازی من را تایید کنند
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد.حلب به لحاظ جغرافیایی آب و هوای مدیترانه ای داشت و به همین دلیل سهم بیشتری از مزارع کشاورزی و باغ های میوه در این منطقه قرار گرفته است.این روزها درگیر آتش جنگ شده بود،اما طبیعت درست مثل زن های باسلیقه در سخت ترین شرایط،زیبایی خودش را حفظ میکرد.ما به سمت تل حاصل حرکت کردیم،ولی تمام هماهنگی ها و جلسات در آکادمی برگزار میشد و این فرصت خیلی خوبی بود که من میتوانستم دوستانم را در فاصله های زمانی کمتری ببینم.تب و تاب روزهای محرم،شوری را در بین بچه هاانداخته بود.همگی شاکر به درگاه خدا بودیم که فدایی حضرت زینب س هستیم.بین تل عرن و تل حاصل کار گره خورد و اصطلاحا ما زمین گیر شدیم.هوا کمکم تاریک شد،صدای هلهله و الله اکبر مسلحین در فضا پیچیده بود .آن ها با تمام توان تلاش میکردند که به لحاظ روانی ما را تضعیف کنند.بچه ها بغض شدیدی کرده بودند.صدای هلهله برای همه ما تداعی ظهر عاشورا و تنهایی امام حسین ع را داشت.یکی از بچه ها گفت:بچه ها هیچی عوض نشده،این شامی ها هنوز اخلاق پدرانشون و دارند.من سمت راست ابوحسنا نشسته بودم،یکی از بچه ها شروع کرد به زمزمه کردن یک مداحی،بغض بچه ها سرباز کرد.بچه ها یکی یکی شروع به همراهی کردند،همانجا گوشه سنگر برای ما شدیک حسینیه کوچک و همانطور که نشسته بودیم،شروع کردیم به سینه زدن و مداحی کردن.بچه ها ثابت کردند با شور و شعور حسینی پا به این میدان گذاشته اند.
شب عاشورا تا نیمه های شب درگیر بودیم.وضعیت که آرام شد ،برای استراحت به آکادمی آمدم.هوا خیلی سرد شده بود.وارد اتاق که شدم،دیدم بچه ها یک پتو زیر انداز و یکی هم رو انداز کردند و خوابیدند.یک گوشه جا پیدا کردم و روی زمین خوابیدم