eitaa logo
کانال محمدطاها✌🏻
1.2هزار دنبال‌کننده
90 عکس
29 ویدیو
15 فایل
🇮🇷کانال محمدطاها حدادپور🇮🇷 🔷حاوی کلیپ، عکس، داستان و... همگی ساخته محمدطاها حدادپور. 🔺📽لینک کانال آپارات👇 https://www.aparat.com/mohammadtaha_Haddadpour8 . . . . . . . . . #رئالیتی_مدیا #کانال_محمدطاها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا 📗جهانگردان نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی قسمت آخر این را بزن⚔... اون را بزن⚔... ترافولا😡 یک گلوله به ابوذر👨‍💼 زد. ابوذر👨‍💼 جاخالی داد و پرید و یک گلوله به ترافولا😡 زد. ولی ترافولا😡 هم جاخالی داد. بچه ها گفتند: این طور نمیشه. ما باید یک نقشه بکشیم. آنها به این نتیجه رسیدند که با هلیکوپتر🚁 بالا بروند و آر پی جی بزنند و بعد ترافولا😡 را اسیر کنند و این اتفاق هم افتاد. بچه ها ترافولا😡 رو اسیر کردند ولی نمی دانستند کجا بروند. آنها مجبور شدند ترافولا😡 را به پشت قله ی قاف ببرند تا کشور را درست کند. وقتی به کشور رسیدند دیدند کشور خرم و آباد شده است. آنها یک سید روحانی و دوستانش را دیدند که دارند کشور را درست می کنند. بچه ها اسم آن روحانی را پرسیدند و با او حرف زدند و گفتند: شما این همه آجر را چگونه پیدا کرده اید؟ سید روحانی گفت: من با سنگ های بزرگ کوه قله ی قاف⛰، که فرو ریخته شده این کشور را آباد کردم. من یک نظر دارم. بنظرم اسم کشور را تغیر دهید چون دیگه که قله ی قاف⛰ نیست و پرچم را هم تغییر بدهید. بچه ها کمی فکر کردند🤔 و به این نتیجه رسیدند که اسم کشور را «قافستان» بگذارند و پرچم را هم تغییر دادند که ان شاءالله عکسش را برای شما می فرستم. خوب دیگه کشور قافستان از دست ترافولا😡 در امان است. آخه ترافولا😡 ته سیاه چال🕳 قرار دارد. شاید بازم متهم بخواهد کشور را تهدید کند ولی الان دیگه کسی نیست که دشمن قافستان باشد. خوب تا یه دیدار دیگر خدانگهدار🤗. به امید دیدار پایان @dastanhaiemohammadtaha
پدر👨🏻: پسرم دیگه وقت خواب😴 است. اگر نروی بخوابی مثل پریروز نمی توانی در امتحان بیست20 شویا. پسر👦🏻: منظورت مسابقه ی دو🏃 هست که من از کلاس شیشمی ها هم بردم؟ پدر👨🏻: بله همان که خودت می گویی پسر👦🏻: پدر یک چیز ذهن مرا مشغول کرده پدر👨🏻: چه چیزی؟ پسر👦🏻: من وقتی آن مسابقه را بردم کلاس ششمی ها که می خواستند به من ثابت کنند که من چیزی از مسابقه نمی دانم به من گفتند که اصلا تو می دانی که اگر بخواهیم از مانعی رد بشویم باید چه کار کنیم؟ من انقدر سوال و جواب کردم تا آن ها حرفشان را پس گرفتند. چند روز بود که یک دوست👤 پیدا کرده بودم و با او بازی می کردم. انقدر او بازی های متنوع و خوب بلد بود که من یادم رفت که امروز امتحان دارم😔. بعد یکی از دوستانم🙋🏻‍♂ که دوستم👤 را پیش آن کلاس ششمی ها دیده بود به من گفت که این بچه👤 با آن کلاس ششمی ها در ارتباط🤝 است. من👦🏻 هم از امتحانم جا ماندم😔. پدر👨🏻: این کار تو مرا چقدر یاد امام جواد💚 می اندازد. یک روز مأمون🖤( قاتل امام رضا که امام رضا💚 پدر امام جواد است) دانشمندان را جمع می کند و امام جواد💚 که آن موقع 7/8 سال داشت را هم دعوت کرد. یکی از پیرها👴🏻 به امام جواد💚 نگاه کرد👀. پیر👴🏻: بنظرت اگر ما در حال احرام باشیم و یک پشه رویمان نشست ما هم می خواستیم فراری اش دهیم اما مرد، حکم ما چیست؟ ( ❌در محدوده ی حرم، کشتن حیوان گناه محسوب می شود❌) امام جواد💚: به قصد زیارت رفته بود؟ لباس زیارتی تنش بود؟ از عمد بود؟... خلاصه امام جواد💚 خیلی سوال پرسید. شاید بیش از صد سوال مهم و فرعی در این یک سؤال پیرمرد👴🏻 وجود داشت. پیر مرد👴🏻: آقا من سؤالمو پس می گیرم. امام جواد💚: نه، اتفاقا بنشین و یاد بگیر. مأمون🖤 زورش آمده بود😤. آنقدر زورش گرفته بود که انگشت اشاره اش را توی دهن کرد و آنقدر دندان زد که انگشتش خونی شد. مأمون🖤( در دل): این پسر باید داماد من شود. امام رضا💚 هم که قبلا می دانست مأمون🖤 این حرف را می زند از قبل برای امام جواد💚 یک همسر خوب مشخص کرده بود. خلاصه امام جواد💚 با دختر مأمون🖤 و آن همسری که امام رضا💚 برای او انتخاب کرده بود ازدواج کرد. آن همسر خوب، صاحب امام هادی💚 شد. اما دختر مأمون🖤 روزی مثل فردا در غذای امام جواد زهر ریخت و ایشان را به شهادت رسانید. تو هم ناراحت نباش. با معلمت هماهنگ می کنم که تو چیزی نخواندی تا از تو بعدا امتحان بگیرد. @dastanhaiemohammadtaha
این داستانی بود از امام جواد💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 عید غدیرخم مبارک🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 اگر عید غدیر فراموش شود، تمام شیعه ها سنی میشوند ‌پس باید در عید غدیر نذری بدهیم و جشن بگیریم و به جشن برویم تا عید غدیر از یاد ها نرود. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
کانال محمدطاها✌🏻
😂😂😂 بچه ها این لطیفه رو خودم نوشتم و طراحی کردم😅
بچه ها قشنگه؟ خودم درست کردم جلد پشت و روی کتاب جهانگردان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه‌ها. شما ساعت یک تا پنج پریشب یعنی شب جمعه بیدار بودید؟ مطمئنا یا خواب😴 بودید یا توی خونه🏠 آبمیوه🍹 رو توی دستتون گرفتید و به عصر جدید📺 نگاه می کردید👀. ما هم اولش مثل شما به عصر جدید نگاه می کردیم👀. هر شب جمعه عادت داریم بریم امامزاده عبدالعظیم. ساعت۲، راه افتادیم به سوی امامزاده. هی از بابام سوال می کردم واقعا خوابت😴 نمی آد؟ بابام می گفت: اصلا خوابم نمی آد. من از خواب فقط غش کردم😴. اما تا دراز کشیدم رسیدیم. صدای خواهرم زدم و رفتیم امامزاده. من فقط داشتم غش می کردم و هی توی دست و پای مامان و بابام می رفتم. رفتیم زیارت کردیم و برگشتیم. ساعت حدود پنج صبح بود که داشتیم بر می گشتیم. منم انگار مترسک، خوابم نمی برد! داشتم برای خودم فکر می کردم که دیدم بابا و مامانم یک نوع جیغ را زدند. بابام هی فرمون را تکان می داد. من هنوز نفهمیده بودم داشت چه می شد. یک دفعه فهمیدم خوردیم به یه چیزی. یک جیغ بلند هم اون موجود زد. دیدم بابام داره با سرعتی تند تر می رود. بابام گفت: بچه ها اصلا نگران نباشید. به بابام گفتم: چی بود؟ گفت: یک گله سگ🐶 اومد جلوی ماشین🚙 و به یکی از آنها زدیم. من فقط قلبم داشت از دهنم بیرون می آمد😱. فقط به شما حسودیم می شد که راحت گرفتین خوابیدین😴. بابام گفت: طوریت که نشده طاها جان؟ گفتم: نه ممنون. خواهرم می گفت: وای من از سگ می ترسم! وای من از سگ می ترسم! بابام گفت: خب حداقل این همه اومدیم بیرون بریم یک کله پاچه بخریم. مغازش یک طوری بسته بود انگار تا ابد نمی خواست باز کنه! ما با خستگی به شهرکمون رسیدیم. من و مامانم و خواهرم رفتیم به سوی آپارتمانمون. مامانم با صدای یواش بهمون گفت: بچه ها سریع برگردیم پیش بابا. رفتیم پیش بابام. مامانم گفت که یک سگ🐶 دیده که داشته از پله ها بالا و پایین می شده. بابام گفت: همین الآن سگه🐶 رو دیدم که از آپارتمان بیرون رفت. بابام یک نگاه به جلوی ماشین🚙 کرد. دید سگ🐶 توی جاده محکم خورده به سپر ماشین🚙 و باید حداقل 1 ملیون💵 بده تا سپر رو تعمیر کنه🛠. وقتی برگشتیم خونه نمازمون📿 رو خوندیم و بی هوش شدیم😴. من اسم پریشب رو می گذارم پنجشنبه ی سگی سگی🐶🐶. @dastanhaiemohammadtaha