『 #مقاومت 🇮🇷🇱🇧 』
⭕️حمایتِ لبنانیها از ایرانیها!
🔹شیعیان لبنان در پاسخ به شبکه مسیحی صهیونیستی امتیوی و آمریکا، با انتشار این تصویر، هشتگ #إنا_نرى_السم_من_إيران_عسل (در تلخ و شیرین با همیم)را به راه انداختند و می گویند از لج شما، سم ایران هم عسل است.
👈خیلی حرفشون سنگین بود😌
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『 #در_محضر_استاد 🎤 』
توصیه های حاج آقا مجتبی تهرانی
در مورد #ماه_رجب
『 #پروفایل 📸🎈 』
رفتیم که شمع ظلمت شب باشیم
آغوش گشودیم که در تب باشیم
گفتید «مدافع حرم»، اما ما
رفتیم که در حصار زینب باشیم
YEKNET.IR - shoor - hafteghi - 98.11.24 - narimani.mp3
8.65M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
این شب و روزای نوکری رو
تو روضه ها در به دری رو
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌸 #شهدایی
『 #امیرے_حسین_ونعم_الامیر 』
از محفل بے اشڪ و بڪاء میترسیم
از دور شدن زِ روضہ هـا میترسیم
هـیئت مطب و طبیبمان ارباب است
ڪے گفتہ ڪہ ما از#کرونا میترسیم ..؟!
✍سیدمحمد میرهـاشمے
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
رمان صوتی خداحافظ سالار خاطرات سردار همدانی
در کانال روضه الشهدا قرار گرفت 👇
📎『 @rozeh_shohada 』
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفدهم
مامان اجازه نداد حرف بزنم
- الو
- اسماء
- معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
چرا انقد تو بی فکری
انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم
نداشتم
- مگه کجایی که آنتن نداری؟
بهشت زهرا.
- چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟
اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفته بود تو هم
درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم
_ چیزی شده خانم محمدی
فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه
گوشیشو داد بهم و گفت:
- بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان
تشکر کردم و گوشیو گرفتم
تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود*
مدافعاݧ حرم*
خیلی برام جالب بود
چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشدزنگ نمیزنید؟
کلی خجالت کشیدم
شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد:
بله بفرمایید
سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم
نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه
گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم
سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست
گفت:
- خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید
من یه فاتحه ای بخونم و بریم
نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش
سجادی
روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم
سجادی تشکر کردو گفت:
- نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو برام باز کرد
سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه
پلاکیه.
دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود
مداحی قشنگی بود...
"منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این"
"دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن میارن از سوریه"
اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت
مستقیم به جاده نگاه میکرد
برام جالب بود
چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت
تا اینکه رسیدیم به داخل شهر
اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:
با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام
بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید
لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی
تشکر کردم و گفتم همچنین
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه
راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و
غذا خوردیم
وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه
میکرد
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب
مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه
شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم
- اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا زود نیست یکم
- از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه
گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن
- تشکر کرد
رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک
حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی
ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت
داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم
کلید و انداختم درو باز کردم
مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم
سلااااااام مامان جان
دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت:
سلام علیکم خوش اومدی
گونشو بوسیدمو گفتم مرسی
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم
خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی
برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن.
مامانجان حرفایی میزنیا
نتونست جلوی خندشو بگیره
خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید
بهشت زهرا
اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی
تغییر کرده بود
به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه
چرا داره به دلت میشینه
همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی
مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش
علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم
در هر حال زود بود برای قضاوت
هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد
- کجا فرار کردی
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم
- خوب پس چرا عوض نکردی هنوز
داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- بسم الله خل شدی دختر
خندیدم و گفتم بووووودم
راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید
برای فردا باشه
- فرداچه خبره اسماء
نمیدونم مامان عجله داره
- برای چی مثال عجله داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه
مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره
دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه
إ مامااااااااااان...
در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف
میزنم
- راستی اسماء اردالان داره میاد.
از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد
- فردا
خبر داره از قضیه خواستگاری
_ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره
بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان
مرخصی گرفته که بیاد ببینتش
دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق
مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر
من، اصلا انگار نه انگار
خسته بودم خوابیدم
باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود...