eitaa logo
محبان الزهرا سلام الله علیها
2.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
94 فایل
ارتباط با ادمین @hajhemat_9350
مشاهده در ایتا
دانلود
هفت روز آزگار فقط «فَابْکِ لِلْحسیْن» ما روزه ایم و از عطشت زجر میکشیم ✅به جمع ما بپیوندید 👇👇👇👇 ↘️ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 ✅ instagram.com/moheban_alzahra135
(س) 🔊زیارت حضرت زهرا(س) 📢سخنران: 🎤 بانوای گرم: 📆زمان: چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۰۹ ⏱ازساعت ۲۰:۳۰ 🕌مکان: ملکشهر_خ آزادگان_کوچه گلها _مسجدالزهرا(س) 🔴ویژه خواهران و برادران (سلام الله علیها) (سلام الله علیها) https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱٠ هر روز به نحوی پیغام می فرستا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 وقتی برگشت پیغام داد می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:((دو سه ساله این بندهٔ خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!)) گفتم:((بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!)) شب میلاد حضرت زینب (س) مادری زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خوابانده یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ سادهٔ همیشگی اش آمد.از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید و گفت:((مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!)) با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!)) خانوادهداش نشستندپیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که:((این دوتا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!)) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۱ وقتی برگشت پیغام داد می خواهد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:((چقدر آینه! از بس خودتون رپ می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!)) از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی در حال ویبره، می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهارسالگی ام. اتاق را گز می کرد،انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!. نشست رو به رویم. خندید و گفت:((دیدید آخر به دلتون نشستم!)) زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:((رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشهٔ رواق که شخنران گفت:اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!)) نفسم بند اومده بود. قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام(ع) بود و دل من. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 🔹ماجرای خواستگاری شهید محمد حسین محمدخانی 🔸مرتبط با پارت های امروز 😍 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282