eitaa logo
محبان الزهرا سلام الله علیها
2.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
94 فایل
ارتباط با ادمین @hajhemat_9350
مشاهده در ایتا
دانلود
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲۶ اتاقها پر بود از کتیبه های محر
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٧ از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم موقع خرید حلقه, پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع میکردیم. بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد, الان باید حلقه بخریم. حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد, انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش میگفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟ روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحهٔ گوشی ام اشاره کرد و پرسید: «این عکس کدوم شهیده؟» خندیدم که:((این هنوز شهید نشده شوهرم!. )) کم کم با رفت و آمد و بگو بخندهایش توجه همه را جلب کرد . آدم یخی ،نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت را باز میکرد . با مادر بزرگم هم اخت شد و بروبیا پیدا کرد. چند وقت یک بار یکی دو شب خانه اش میماندیم با آن خانه انس پیدا کرده بود,خانهای قدیمی با سقفهای ضربی زیاد. میرفت به گوسفندهایشان سر میزد. طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی شان میخندیدند که:((زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!)) دختر خاله ام میگفت :((الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه!)) من هم مسخره اش میکردم :((ازغدی رو میشناسی؟ ایشون محمد حسین شونه!)) خدایی اش قلمبه سلمبه حرف میزد,ولی آخر حرفهایش به این میرسید که :((طرف به دلت نشسته یا نه؟)) زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٨ یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان. برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود؛ پیر و جوان و زن و مرد ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمد حسین انجام می‌داد, باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد. در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سؤال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هروقت میرفتیم, عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه می‌خواند, گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می‌کردند. کتاب دستش نمی گرفت از حفظ می‌خواند. هروقت مأموران سعودی مزاحم می‌شدند، وسط روضه میگفت:((بر پدر همه تون لعنت)). چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کل کل میکرد. خوشم می آمد اینها از رو بروند. از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال اینهاشو، تأثیری ندارد. دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه. میدانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد، سه حاجت شرعی ما برآورده میشود. همان استاد تاریخ گفت :((قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید، سراز سجده بردارید!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲٨ یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٩ زودتر از من سرش را آورد بالا. به من گفت توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن خرج امام حسین کن ! وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت:(( ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!)) خیلی منقلب شدم. حرفهایش آدم را به هم میریخت. کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوای روضه هایش میسوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد، روضه میخواند. دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیر(ع)ومن همراهی اش میکردم. بهش گفتم:((باید بگیم خوش به حالت هاجر. اون قدر که رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد. کاش برای رباب هم آب پیدا میشد)). انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.. موقعی که برای غار حرا از کوه میرفتیم بالا، خسته شدم. نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم. شروع کرد مسخره کردن که :((چه زود پیر شدی يا تنبلی میکنی؟» بهش((:گفتم من با پای خودم میام هر وقتم بخوام می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا مردای نامحرم بهشون میخندیدن.)) بد با دلش بازی کردم .نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد . در طواف دستهایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی میکرد تا بتوانم حجر الاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک می‌کرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣٠ دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت. خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر. یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می‌کنند؟. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت:((صدقه بذار کنار اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه.)) از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: «اینکه میگن خدا درو تخته رو به هم چفت میکنه نمونه ش شمایین!» دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس میگرفت. بهش اعتراض میکردم اومدی زیارت یا عکس بگیری؟» یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود «یازهرا» در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی. وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!» کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر در خانه همکاری میکرد که وصل شود به اهل بیت. خاصه امام حسین. یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم همین کارهایش بود. دیدم دیوانه وار هیئتی است همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣١ اولین حقوقی که از سپاه گرفت، ٢۵٠ هزار تومان بود. رفت با همهٔ آن کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی، ریش ریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاتوقش پاساژ مهستان بود. روی شعر پیدا کردن برای امام حسین (ع) خیلی وقت می گذاشت. شعارش این بود ترک محرمات، رعایت واجبات و توسل اهل بیت . موقع توسل شعر و روضه میخواند. گاهی واگویه میکرد. اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (ع)صحبت میکرد اگر کسی هـم دور و برمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو می برد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین اسلام به کار میبرد. عاشق روضه های حاج منصور بود، ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می‌آمد. نهم فروردین سال نود، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانوادهها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند. خیلی آنجا را دوست داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است. هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام. یک دست تر بود. اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم، به خصوص مقبرة الشهدا کنار آن پنج شهید گمنام. پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر :گفت تاندون پاکمی کشیده شده، نیازی نیست گچ بگیرین. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣٢ کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمی‌کرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد رسید نمیگرفت. برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. می خواست خانه را عوض کند، ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمی‌رسد، بی خیال شد. محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می‌گرفت، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر میداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردم. میگفت تو منى من توام. فرقی نمیکنه. البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می‌کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمی گرفتیم، اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان می رفت هیئتمان نمی رفت رأیة العباس چیذر دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم عام غروب جمعه ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣٢ کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣٣ حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت، تا اسمش می آمد می گفت : ((اعلی الله مقامه و عظم شأنه)). ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبد العظیم (ع)، برنامه ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دوسه ساعت قبل از نماز صبح، دعای کمیل میخواند. نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه میخوردیم. به قول خودش بریم گلیچ بزنیم. تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده مینشستند و به به و چه چه میکردند فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند، عق می زدم و از بویش حالم بد میشد. تا همه ظرفهایش را نمی شستند، به حالت طبیعی برنمیگشتم. دوسه هفته میرفتم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع با انگشتانش، نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم.مزه اش که رفت زیرزبانم، کله پاچه خور حرفه ای شدم . به هرکس میگفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام، باور نمیکرد. میگفتند:(( تو؟ تو با این همه اداواطوار؟)). قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود. سرم میرفت دهن زده کسی را نمی خوردم بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣۴ کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ دهنی او را هم میخوردم. اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب می‌شویم. میگفت:((میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی)). در محرّم بعضیها یک هیئت که بروند میگویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد میرفت هیئت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش میگفتم این آمپولا ضرر داره! ولی او کار خودش را می کرد. آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم :((شما بهش بگین!)) ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه. هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه. میدانستم دست خودش نیست، بیشتر وقتها با سر و صورت زخم وزیلی می آمد. بیرون هر وقت روضه ها اوج میگرفت و سنگین میشد، دلم هری می‌ریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می‌زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم می گفت:(( هر وقت از هیئت بر میگرده مثل گُلیه که شکفته!)). داخل ماشین مداحی میگذاشت .با مداح همراهی میکرد و یک وقتهایی پشت فرمان سینه میزد .شیشه ها را می داد بالا، صدا را زیاد میکرد، آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم اما نمیشد چون خانه مان کوچک بودو وسایلمان زیاد. می گفت:((دوبرابر خونه تیر و تخته داریم!)). ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣۴ کله پاچه که به سبد غذایی ام
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣۵ جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد .😕 چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد .. می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !» فردای روز پاتختی ، چند تا از رفیقاش را دعوت کرد خانه ، بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند . این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم . چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام😅 البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم . بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت : « این خورد دنیا الان مال هیئته!» هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» 🙃 زیارت جامعه کبیره میخواندیم ،اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم . یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم . چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد . کلا آدم بخوری بود😂 موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ... گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد . در مسیر رفت ‌و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد 😬 عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت . چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد . هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد ☺️ خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد . بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد . وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها!😂 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣۶ خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم😂 در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت. بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند😁 مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم: (وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.) مقید بود به نماز اول وقت درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))🙃 اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند: ((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.)) قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند. باموبایل بازی می کرد. انگری بردز!😐 و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم . و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم. اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد😂 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_٣۶ خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣٧ می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟)) بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم😍 اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم! طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت. ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید❤️ گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده. بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش😄 اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد. بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟)) از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی😂 دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا .. یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم: ((این مال کیه؟)) گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!)) به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود😍 بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان. می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!)) رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٣٨ گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد. وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد😁 یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی.. برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!)) یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت💗 اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت. بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت: ((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!)) درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است. درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید😍 شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم: ((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!)) درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت.. گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.🙃 گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید. درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿