eitaa logo
محبان الزهرا سلام الله علیها
2.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
92 فایل
ارتباط با ادمین @hajhemat_9350
مشاهده در ایتا
دانلود
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱ حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:(این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!) به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعهٔ بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدا دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم، با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و میگفتم؛(بچه ها، بازم دار و دستهٔ محمدخانی!) بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشکِ مقدس از آن طرف بام افتاده است!. اما طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می گفتند:(این مداحی میکنه، هیئتیه، می ره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست). توی چشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم:(دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!) در جواب حرفم گفت:(همینا هم بعیده پر بشه!) وقتی دیدم توجهی نمیکند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم..... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲ از وقتی پایم به بسیج دانشگاه با
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که ((بفرمایین))! بدون مقدمه گفتم:((این موکتا کمه))! گفت:((قد همینشم نمیان!)) بهش توپیدم:((ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)) او هم با عصبانیت جواب داد:((این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟)) بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد، روی همهٔ موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسهٔ کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتماً باید نامه نگاری شود. همهٔ کارها با مقررات و هماهنگی او بود.من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمیکردم، هرکاری به نظرم درست بود، همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید:((این اینجا چی کار میکنه؟)).... ــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۳ رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش ز
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 همهٔ بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطُق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم:((گوشهٔ معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه!)) با عصبانیت گفت:((من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین!)) حرف دلم را گذاشتم کف دستش:((مقصر شمایین که باید همهٔ کارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! اینکه نشد کار!)) لبخندی نشست رو لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآوری که ((زودتر جلسه رو شروع کنین)) بحث را عوض کرد. ـــــــــــــ وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:((آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!)).... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۴ همهٔ بچه ها سرشان را انداختند
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد. قیافهٔ جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمی گردد.! به خانم ابویی گفتم:(( بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!)) شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. ناغافل مسیرم را کج میکردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می رفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دم در دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند:((از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!)) کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۵ اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید:((با چی و کی بر میگردید؟)) بک بار گفتم:((به شما هیچ ربطی نداره که من با کی می رم!)) اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می گفتم:((اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!)) گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که:((سینی رو بدید به من سنگینه!)) گفتم:((ممنون، خودم می برم!)) و رفتم. از پشت سرم گفت:((مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!)) چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:((فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!)) گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجام دهم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجهٔ عکس میداد. نقشه ای سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه های ((بوی بهشت)). راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد. قید یکی دوتا از اردوها را هم زدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۶ گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نش
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم:((جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین))! در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت:((جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید!)) ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن موقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این مواقع مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطهٔ ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید. یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم، می دیدیدم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه اش حسینیهٔ گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه. شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیهٔ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که ((نه))، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) و اجازت نداد. گفت:((همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیهٔ حاج همت!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۷ یک کلام بودنش ترسناک به نظر می
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود، همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست. داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو می نشستند. با حالتی دیکتاتورگونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سرآن ها بنشیند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش را در آورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجرهٔ اتوبوس انداختم بیرون. نمی دانم فهمید کار من بود یا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتی روحانی کاروان می گفت:((باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون))، من با آن شال باندها را می بستم. با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد. گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟)) عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا(ع) نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟)) دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که نمه هیجده سال رو رد کردن. بچهٔ پیش دبستانی نیستن که!)) گفت:((گروه سه چهار نفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!)) می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که:((از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم!)) کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این ژور سرشاخ می شود و دست از سرم بر نمیدارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:((خانما بیان نمازخونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿