eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
294 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
ای احمدیان به نام احمد صلوات هردم به هزار ساعت از دم صلوات از نور محمدی دلم مسرورست پیوسته بگو تو بر محمد صلوات (ص)💫 🌟 (ع)🌺 ✨💫🌟 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •/• میگن‌‌چرامیخواےشهــید‌ بشی؟! +میگم‌،دیدید‌‌وقتـےیه‌معلّمو‌دوست‌دارے خودتو میڪشـے توڪلاسش‌ نمره²⁰بگیری. . . ولبخند‌ رضایتش‌ دلتو آب‌ ڪــنھ ؟! منم‌ دلم‌ برا‌ لبخند‌ خدام‌ تـنگ‌شده(: -میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم🙂 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯ ツ 🍃🕊
📃 | 💪🏻 امام صادق عليه السلام: [ هيچ گاه پيامبر خدا درباره چيزى كه گذشته بود، نمى فرمود: كاش غير اين بود. ]🐾 براى رسيدن به موفقيتهاى چشمگير بايد از ای کاش ها دست برداريد!🍃 { ای کاش شانس فلانى را داشتم🌵 ای کاش شرايط بهتر بود 🌱 ای کاش ديگران اعصابم را خُورد نكنند 🌴 ای کاش خانواده ام مرا درك مى كردند 🍀 ای کاش جاى فلانى بودم 🌱 ای کاش پارتى داشتم 🌱 ای کاش در گذشته اين اتفاق نيفتاده بود 🌱 ای کاش فلان كشور یا فلان شهر بودم }🌿 ای کاش ها رو از زندگیتون حذف کنید😉 و با توکل به خداوند متعال، تلاش کنید به بهترین موفقیت ها برسید. 💁‍♂🌸 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
👌چهار دسته را در هر صورت شفاعت می کنم ▪️قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم: أربعة أنا الشفيع لهم يوم القيامة ولو آتوني بذنوب أهل الأرض: المعين لأهل بيتي والقاضي لهم حوائجهم عندما اضطرّوا إليه، والمحبّ لهم بقلبه ولسانه، والدافع عنهم بيده. 🔸پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم می فرمایند: چهار دسته هستند که روز قیامت من از آنها شفاعت می‌کنم، گرچه با گناه تمام اهل زمین بیایند: آنان كه به اهل بيت من كمك كرده اند، و كسانى كه هنگام احتياج حوائج آنها را برآورده كرده اند، و آنها كه به قلب و زبان خود با اهل بيت من دوستى كرده اند، و كسانى كه از ايشان با نيروى خود دفاع نموده و آنها را حمايت كرده اند. 📚الخصال: ۱۹۶/۱ ح۱، 📚أمالي الطوسي: ۳۷۶/۱، ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🍃✨ - زمانےڪه‌عڪس‌شهدا رو‌به‌دیوار اتاقم چسبوندم ، ولےبه‌دیواردلم‌نہ!! - زمانےڪه‌اتیڪت‌خادم‌الشهدا و ... رو سینه‌ام‌میچسبونم.، اما‌خادم‌پدر و مادرخودم‌نیستم ! - زمانےڪه‌اسمم‌توےلیست‌تمام‌اردوهاے جهادے هست ، ولےتوےخونه‌خودمون‌هیچ‌ڪارے انجام نمیدم ! - زمانےڪه براے مادراےشهدا اشڪ میریزم ، اماحرمت مادر خودم رو حفظ نمیڪنم ! - زمانےڪه‌فقط رفتن شهدا رو میبینم ، ولےشهیدانه زیستنشون رو نه! ✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
دانۺ‌آموز" فہمیده‌سیزده‌سالہ‌بود‌اما..."° 🌿🕊'• ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‌ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ☀️ صــــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: ☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️ 🕊زیــــ🕌ـــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🕊 🕊الهـــــــــــــے آمیــــــن🕊 التمــــــاس دعــــاے فــــرج🕊🌹 🌹🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌺نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: 💎به بهشت رفتم، دیدم سه جمله بر سر درِ آن با طلا نوشته‌اند: 🔹نخست: خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد (ص) فرستاده اوست. 🔸دوم: آنچه از پیش فرستادید (اعمال صالح) یافتید، و آنچه مصرف کردید، سودش (در دنیا) بردید، و آنچه رها کردید (از ارث و میراث و مال اضافی بر نیاز فرزندان) از دست دادید. 🔹سوم: امتی که گناه می‌کند و پروردگاری که می‌بخشاید. 📚نهج ‌الفصاحه ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
...❤🌈 مذهبی بودم📿 کارم شده بود چیک و چیک!📸 سلفی و یهویی..🤳🏻 عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی!🧕🏻 من و دوستم یهویی توی کافی شاپ☕️ من و زهرا یهویی گلزار شهدا🥀 من و خواهرم یهویی سرخه حصار🎈 عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..😌 دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها..😇 کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!👏🏼 دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها😻 از نظر خودم کارم اشتباه نبود🙌🏿 چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!✌️🏾 کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!😶 کلافه از این صف طویل مزاحمت...😞 یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!🧐 چشمم خورد به کتابی..📚 رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..🕸 هاا کردم.. و خاکها پرید از هر طرف.. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من...📚🤩 هادی خودمان..😊 همان گل پسر خوشتیپ..🧔🏻 چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی..🤵 شکست نفس خود را..🙅🏻‍♂ شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه.. ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی! رفتم سراغ اینستا و پستها📱 نگاهی انداختم به کامنتها🙄 80 درصدش جنس مذکر بود!!!👱🏻‍♂ با احسنت ها و درودهای فراوان!🤠 لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!🙌🏿 دایرکت هایم که بماند! عجب لبخند ملیحی..😺 عجب حجب و حیایی...😼 انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده 😏 عجب قند و نباتی ای جان!😙 از خودم بدم امد😖 شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..😔 شهید هادی کجا و من کجا!🙄 باید نفس را قربانی میکردم..😔 پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها...🎈 پست ها را حذف کردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفسشان... ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
°•♡ ضاحڪاً مستبشرا... ســࢪداردلها♥️✨ ْ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯ ツ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_پنجم 📚 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچ
📚 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشت زده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 📚 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 📚 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 📚 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 📚 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 📚 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 📚 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯ ツ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎