💔تو غم انگیزترین
دوری دوران منی ...
☘سلام ساحل آرامش...
#سلام
◼️قالَ الاِمامُ الصّادِقُ عليه السلام:
◾️عَلَيكَ بِالسَّخاءِ وَ حُسْنِ الخُلقِ فَإنَّهُما يَزينانِ الرَّجُلَ كَما تَزينُ الواسِطَةُ الْقِلادَةَ.
▪️امـام صـادق عليه السلام فرمـود: بر تو باد بخشندگى و خوشخويى، زيرا همان گونه كه گوهر درشتِ وسط گردنبند، سبب زيبايى آن است، اين دو خصلت نيز مايه زينت و زيور مردند.
📚 ميزان الحكمه ص 2300
19.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷شکوفایی صبر در دلِ انتظار🌷
💓 #استاد_طاهرزاده : :
🖌سختیهایی که در دل این نوع راهپیماییها پیش میآید، سختیهای تکاملزا میباشد و موجب رشد روحانیت زائر میگردد.
نوعی پیادهروی است که زائر صفای پنهانی را در بستر آن احساس میکند و حضوری را پیش میآورد در شوقِ بیشتر نسبت به حضرت اباعبدالله«علیهالسلام».
صبر برای عبور از دیروز به سوی پسفردای تاریخ انقلاب اسلامی و جهانی دیگر. لذا به ما فرمودهاند در امروزتان صبر و بردباری پیشه کنید تا در دل آن از هزاران تنگنای استکباری عبور کنید و در آن جهان که جهان دیگری است، حاضر گردید.
صبر یعنی نگهداری خود در بحران، یعنی انتظار نسبت به آنچه پیش میآید و غفلت از گوهر آن شکیبایی، غفلت از وجودی است که باید در خود در این زمانه احیاء نماییم.
#زیست_اربعینی
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #برش_دیدار | اگر مقاومت کردید، قله را فتح خواهید کرد
✏️ برشی از بیانات اخیر رهبر انقلاب در پایان دیدار مراسم عزاداری اربعین حسینی. ۱۴۰۲/۶/۱۵
🌷🌷قسمت اول 🌷🌷
#اسم تومصطفاست
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و
اخم هایت را در هم کرده ای ،اما من خنده آن را دوست دارم ،آن خنده های صاف و زلال
بچه گانه را .آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم:چقدر شوخ وسرزنده وچقدر هم پررو !اما حالا دیگر نه !بعد از هشت سال که از آشناییمان میگذرد ،دوست دارم هم لبت بخندد وهم چشم هایت.به تو اخم کردن نمیآید آقا مصطفی!
اینجا بر لبه ی سنگ سرد نشسته ام وزیر چادر ،تیک تیک میلرزم .آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده ،یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.انکار با موذی گری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند ودل مرا بیشتر بلرزاند .میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده.تا اینجا پای پیاده آمدم .از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است ،اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم وداد زدم :«آقا مصطفی!»نه یک بار که سه بار .دیدم که از میان باد آمدی ،با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته.
با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه.آمدی وگفتی :«جانم سمیه!»
گفتم :«مگه نه این که هر وقت میخواستم جایی برم ،همراهی ام میکردی ؟حالا میخوام بیام سر مزارت ،با من بیا !»شانه به شانه ام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه ومحمد علی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان وبرگردم ،با نگرانی پرسید :«تنها؟!»
_چرا فکر میکنی تنها؟
_پس با کی ؟
_آقا مصطفی!
پلک چپش پرید :«بسم الله الرحمن الرحیم.»چشم هایش پر از اشک شد .
زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد .
لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم ،گفت :«حداقل با آژانس برو ،خیالم راحتتره!»
اما من پیاده آمدم .به خصوص که هوا بارانی بود وتو همراهم .
صدایت زدم وتو آمدی ،شانه به شانه ام .
حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست.آن وقت ها هیچ موقع تنها یک نمیگذاشتی .آن وقت هایی که بودی ومیتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان ،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود میآمدی .مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست وغیب میشدی .حالا هم دستم را محکم بگیر ورهایم نکن آقا مصطفی!
حالا هم میخواهم مرا برسانی!
مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد .
این بار میخواهم برسم به آن بالا ،به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است .هر چند «آن را که خبر شد خبری باز نیامد».
ادامه دارد ...✅🌹
در این زمانه غریبم
بگو به حضرتِ عشـ❤️ـق
به هر بهانه نشد
بی بهانه برگردد
سلام حضرت عشـ❤️ـق ...
#سلام