خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
روزی که قرار بود محمود بیاید آماده شدیم و برای پذیرایی از او جلوی اداره کل گذرنامه بیرون آمدیم و بس ها با زیر نظر گرفتن خودروهای ارتش وارد مقر شدند و ما و صدها خانواده منتظر بودیم برگشتگان یکی یکی شروع به آمدن کردند تا اینکه محمود بیرون آمد ما پیشاپیش از مادرمان به استقبالیه محمود پرداختیم و او با تمام محبت از ما پذیرایی کرد و اشک در چشمانش به وفور جاری شد تا اینکه به مادرم رسیدیم که چشمانش از شدت شادی اشک می ریخت و محمود زانو زده بود و سر و دستانش را می بوسید و فارغ التحصیلی را به او تبریک می گفت و زمزمه می:کرد برگشتی جان مادر دوران خستگی و بدبختی تمام شد، ان شاء الله که دیگر برنگردد.
در حالیکه متردد بود گفت: الحمد لله الحمد لله ان شاء الله به محض اینکه به خانه رسیدیم تقریباً تمام محله برای استقبال از محمود در جشنی شبیه به یک مهمانی بزرگ عمومی جمع شدند و همه مردها او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و زنان به مادرم تبریک گفتند و برخی از آنها به سختی غر زدند به دلیل ازدحام شدید خیابان با وجود ظرفیتی که داشت وارد خانه شدیم و همسایهها برای تبریک و تهنیت به خانه هجوم آوردند و مادرم و برادران و خواهرانم مشغول توزیع شیرینی و نوشیدنی بودند فریاد میزدند ،بش مهندس رفت و برگشت همسایه ها به محمود صدا می زدند و از مصر می پرسیدند، از دانشگاه از سلامتی اش از همه چیز می پرسیدند.
آفتاب نزدیک به غروب بود و تاریکی پرده های خود را پایین انداخت و به این ترتیب زمان منع رفت و آمد نزدیک شد و همسایه ها شروع کردند به رفتن به خانههای خود و شعارهای تبریک و صلوات می گفتند خانواده به تنهایی، از جمله پسر عمویم ابراهیم که مثل هر یک از ما بدون هیچ اختلافی در خانواده ادغام شده بود به اطراف محمود نشستیم، گفتگوها در مورد امیدها و جاه طلبی ها شروع شد حسن دكان را تمیز میکند و خود را صرفاً وقف درس خواندن می کند و محمد و من کار ساده را در کارخانه مامایم متوقف می کنیم.
اتاق جدیدی در خانه می سازیم سقف های کاشی کاری شده دو اتاق را بر می داریم دیوارهای آنها را بلند می کنیم و سقف آنها را با آز بست می بندیم کف آنها را بلند می کنیم و کف اتاق را هموار می.کنیم خانه را با سمنت و ریگ پلستر می کنیم این پروژه ها فقط بعد از استخدام محمود و شروع به دریافت حقوقش صورت میگرفت.
مشخص بود که محمود نه اردوگاه را ترک می کند و نه نوار غزه را ترک می کند و نه برای کار به خارج از کشور سفر می کند. او پس از پایان تحصیلاتش دور از خانه و خانواده از بازگشت اش خرسند بود دو روز دیگر برای جشن بازگشت و فارغ التحصیلی محمود و پذیرایی از خیرین را گذاراندیم در شب سوم، ساعاتی پس از شروع مقررات منع رفت و آمد، در حالی که دراز کشیده بودیم تا بخوابیم دوباره صدای موترهای گشتی را شنیدیم که برای رفتن به اطراف می چرخیدند، اما از صدای سربازان در حیاط خانه خودمان متعجب شدیم.
با صدایشان محکم به در میزدند و ما را صدا می زدند که به میدان برویم مامان و خواهرانم سریع روسری خود را سر کردند و با برادرم محمود بیرون رفتیم به سمت میدان متوجه شدیم که دهها سرباز خانه را اشغال کرده اند و ده ها تفنگ از هر طرف به سمت ما نشانه رفته اند مادرم در حالی که از اتاق خارج میشد فریاد زد چه میخواهید؟ چه چیزی می خواهید؟ چه چیزی میخواهید؟ افسر با محمود صحبت کرد و پرسید تو محمودی؟ محمود پاسخ داد :بله، من محمود هستم. افسر :گفت ما تو را برای مدتی در کندک میخواهیم مادرم فریاد زد ،باشه از او چه میخواهی؟ او همین دیروز از مصر برگشته است افسر :گفت او را فقط برای چند سوال میخواهند و فردا صبح پیش شما میآوریم محمود که آنها را همراهی می کرد از آنها خواست لباسهایش را عوض کند اما آنها نپذیرفتند و از او خواستند ،برود با آنها همان طور که بود رفت مادرم سعی کرد برود اما آنها مانع شدند و در را پشت سرشان کشیدند، موتور موترشان به صدا درآمد و از خانه و محله
دور شدند.
آن شب ما طعم خواب را نچشیده بودیم و مادرم فریاد میزد و گریه میکرد و از سرنوشتش ناله میکرد میگفت بیچاره بیچاره آمد و با یافتن جای خود خوشحال شد، فاطمه و حسن سعی می کردند او را آرام کنند و به او اطمینان دهند که محمود صبح برمی گردد افسر گفت که فقط برای چند سوال از او می خواهند بپرسند بس!
و او تکرار میکرد اوه اگر او را بخاطر چند سوال میخواستند، پس روز می آمدند با یک ورق !حکم سپس به نوحه می گفت ای بخت برگشته، ای غم، ای غم، چه کردی محمود چه کرده یی؟ در ابتدای روز و پایان منع رفت و آمد، او لباس
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._.
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_چهار_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
پوشیده بود و با برادرم حسن به کندک رفت و در آنجا سربازان نگهبان دروازه او را بستند و از ورود او جلوگیری کردند در حالی که میخواست برای آنها توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است. او میخواست ببیند به محمود چه اتفاقی افتاده است اما آنها این کار را نکردند آنها متوجه می شوند که مادرم چی می گفت و در مواجهه با وضعیت شرم آور فقط «روخ، من، هن» را تکرار می کنند حسن او را متقاعد کرد که اجازه ورود نمی دهند و باید جلوی در آن طرف منتظر بمانند تا محمود بیرون بیاید و او روی زمین نشست و حسن شروع به کشیدن او .کرد آن طرف تر نشستند و ساعت ها یکی پس از دیگری گذشت و محمود بیرون نه آمد در حالیکه میخواست بیاید، مادرم بار بار سعی میکرد وارد شود و حسن جلوی او را می گرفت و سعی داشت او را متقاعد کند که او وارد کندک شده نمی تواند او را ضایع می کنند ما در خانه آماده باش بودیم و عزای عمومی داشتیم منتظر آمدن مادرم و حسن با محمود بودیم و انتظار طولانی شد با نزدیک شدن به غروب، مادرم و حسن برگشتند و با غم و اندوه پاهای خود را روی صورتشان میکشیدند و حال مادرم بدتر از آن چیزی بود که من او را آنطور ندیده بودم هر کدام منتظر بودیم تا یک کلمه بگوید بدون شنیدن صدای نفس هایش هیچی نشنیدیم وی خود را روی تختش انداخت.
حسن بالای سرش نشست .... در حالی که سعی میکرد به او دلداری دهد میگفت فردا به وکیل مراجعه می کنیم تا از او بپرسیم و موضوع او را پیگیری کنیم و دستگیری او را به صلیب سرخ اطلاع دهیم و مادرم جواب داد پاهای من روی پای توست، پس با او موافقت کرد صبح زود دوباره راه افتادند تا مأموریت را انجام دهند وکیل گرفتند و به صلیب سرخ اطلاع دادند و فهمیدند که ما و آنها چاره ای جز صبر نداریم چون ممکن است قبل از یک ماه هیچ اطلاعاتی روشن نشود. یکماه گذشت ، فقط انتظار بود و فقط انتظار و دیگر هیچ روزهای اول گذشت تاریک و سنگین بود اما به نظر می رسید که ما توانایی تطابق با هر مصیبتی را داریم هر قدر هم که بزرگ باشد فقط باید ساعات و روزهای اول آن را سپری کنیم و بعد موضوع تبدیل میشود....
همانطور که همه مصیبتهای قبلی طبیعی بود آنچه اکنون مهم بود این است که تمام پروژههای قبلی ما لغو شده یا در بهترین حالت به تعویق افتاده بود بنابراین حسن باید به کار در غرفه ادامه داد می و من و محمد باید برای تمیز کردن به کارخانه مامایم برویم هر چند روز میگذشت مادرم به طور دوره ای هفته ای یک یا دو بار، حسن را برای بررسی وکیل و صلیب سرخ میبرد و پس از گذشت بیش از یک ماه وکیل به ما اطلاع داد که علیه محمود کیفرخواست تشکیل خواهد شد و او قرار است به دادگاه آورده شود.
اما به نظر می رسید موضوع ساده است و تا دو سه هفته دیگر مشخص می شود. بعد از حدود دو هفته متوجه شدیم که محمود را برای محاکمه بیرون آوردهاند و قاضی بازداشت وی را دو ماه دیگر تمدید کرده و پس از حدود دو هفته دیگر، از صلیب فهمیدیم که محمود در زندان مرکزی غزه است و ما میتوانیم هر ماه یک بار در اولین جمعه هر ماه از ماه آینده با او ملاقات کنیم
حسن دوره ثانویه را به پایان رسانده بود و در مواجهه با وضعیت اقتصادی خانواده که امکان سفر به مصر یا جاهای دیگر برای تحصیل را برای او غیر ممکن میکرد با پیوستن به مدرسه صنعتی وابسته به سازمان امداد ملل متحد موافقت کرد و در تراشکاری و ریزکاری آهن پذیرفته شد. او مجبور شد در ابتدای سال به مطالعه بپردازد جایی که دو سال در آنجا تحصیل می کرد و پس از آن با دیپلم صنعتی فارغ التحصیل می شد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._.
۴۴
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
✨این روزها دلم به صحن شما پرکشیده است مثل کبوتری به هوایت پریده است✨ ۞السلام علیک یا علی بن موسی ال
سلام دوستان
صبحتون سرشار از نشاط و سلامتی
و پر از رزق معنوی و اخلاقی 🥰
چله ی امام رضایی ساعت ۸ ⏳
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه ۳۳۴قرآن کریم
سوره مبارکه حج
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی۱ نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahrais.quran
سلام و ادب خدمت مخاطبان محترم کانال
با توجه در خواست مخاطبان به اینکه قسمت سوم جامانده بود در اینجا بارگزاری می شود .
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سوم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بنابراین شروع کردیم به فریاد زدن و هجوم می آوردیم به بیرون رفتن مادرم و زن عمویم مانع ما می شدند و سپس فریاد زدند ای بچه ها در دنیا جنگ است آیا شما معنی جنگ را نمی دانید؟ در آن زمان من معنای جنگ را نمی دانستم اما این را می فهمیدم که جنگ چیزی به طور غیر عادی ترسناک تاریک و کلاستروفوبیک است.
چندین بار کوشش کردیم که از آنجا بیرون شویم اما مانع رفتن ما شدند به تدریج صدای گریه ما بلندتر شد و سعی کردند ما را آرام کنند، فایده ای نداشت بعد محمود گفت: مادر چه زمانی چراغ را بیاورم تا روشنش کنیم ؟ او پاسخ داد: بله محمود چراغ را می آوریم روشنش .می کنیم محمود با عجله از سوراخ بیرون رفت و مادرم به سمت او دوید تا او را بگیرد و مانع از خروجش .شود می گفت محمود بیرون نرو، محمود بیرون نرو.
او با چراغ نفتی (الیکین) برگشت و آن را روشن کرد و آنجا را روشن نمود سپس آرامش و سکون حاکم شد و مرا نیز مانند برادران و مادر و پسرهای عمویم خواب برد و آن شب کدام چیز متفاوتی اتفاق نیافتاد و همان روز تقریبا در همانجا بودیم. همسایه ما، معلم عایشه همیشه نزدیک دهانه سنگر میماند تا رادیو بتواند همچنان امواج پخش را دریافت کند تا بتواند به آخرین اخبار گوش دهد از یک بولتن به بولتن خبری دیگر می رفت و فضا افسرده تر و غمگین تر میشد و تاریکی حاکم می شد که خود به خود در آمادگی مادرم منعکس میشد و زن عمویم از ما خواستند سکوت کنیم.
اظهارات آتشین احمد سعيد مفسر صدای عرب از قاهره درباره انداختن یهودیان به دریا
و در مورد تهدیدها و وعده ها برای رژیم صهیونیستی که ضعیف شده قریب است ناپدید و محو گردد. و در عوض این حرف ها رویاهای مردم ما برای بازگشت آغاز شد.
در محله بازی می کردم امید نهایی ما این بود که به منطقه ای که از آن بودیم برگردیم عمویم که در ارتش اجباری شده بود، ارتش آزادیبخش فلسطین سالم به آغوش خانواده اش برگردد و پدرم که به عنوان بخشی از مقاومت مردمی رفته بود به سلامت به آغوش خانواده اش بازگردد.
ما در امان هستیم و با هر بولتن خبری جدیدی که به آن گوش میدهد افسردگی و تنش خانم عایشه افزایش می یابد. توسل به تضرع و بالا بردن دست به سوی آسمان در جستجوی امنیت و بازگشت پدر و عمویم صدای انفجارها زیاد شد و شدیدتر شد مادرم هر از گاهی از سنگر بیرون می آمد و دقایقی داخل خانه ناپدید میشد سپس بر می گشت و برایمان چیزی می آورد که بخوریم یا خودمان را با آن بپوشانیم یا برمی گشت تا همسر عمویم را از سرنوشت پدربزرگم مطمئن کند که اصرار داشت در اتاقش در خانه بماند و از رفتن با ما به آن سنگر امتناع می کرد.
در ابتدا امیدواری این بود که به زودی به خانه و مزارع ما در فلوجه بازگردیم و خطری پیش روی ما نباشد، زیرا خطر برای یهودیانی است که توسط ارتش عرب پایمال میشوند اما پس از معادله نبرد جدید برای او روشن شد که به نفع ما عرب ها نیست او حاضر نشد به پایین برود زیرا دیگر هیچ ذائقه و ارزشی برای زندگی وجود نداشت.
در این فکر بود که تا کی به مخفی شدن و فرار از سرنوشت خود ادامه دهیم آیا ما از سرنوشت خود آواره هستیم که مرگ و زندگی یکی شده است؟ در همین زمان همه چیز دوباره در تاریکی فرو رفت و ما به خواب رفتیم که چندین بار با صدای انفجارهای شدیدتر قطع شد و صبح روز بعد صدای انفجارها شدیدتر شد و در این روز هیچ چیز خاصی جز یک حادثه وجود نداشت
تعداد زیادی از مردم دور هم جمع شده بودند، فریاد جاسوس جاسوس را سر میدادند. معلوم بود آن جاسوس را تعقیب میکردن یک چیزی مثل موتر چرخ دار یا چیزی شبیه آن داشت و مردم داشتند تعقیبش میکردن از صحبت ،مادرم زن عمویم و عایشه خانم فهمیدم
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._.
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل نهم
در اردن، ملک حسین پس از پیروزی الکرامه بیرون آمد و :گفت ما همه فدایی هستیم و جوانان فلسطینی هزاران نفر در تمامی تجمعات آوارگان در کشورهای عربی به دفاتر جنبش فتح هجوم آوردند تا پس از انقلاب به آن بپیوندند. احساس غرور همراه با پیروزی در الکرامه و ریشه گرفتن انقلاب فلسطین در اردن و جاهای دیگر از کشورهای عربی و رهبران آنها به ویژه یاسر عرفات در پایتختهای عربی با استقبال گرم مواجه شدند در قاهره جمال عبدالناصر که رهبر ملت عرب به شمار می رفت هم از آنها استقبال نمود.
بسیاری از خانواده های فلسطینی بین کرانه باختری و اردوگاههای پناهندگان در ،اردن لبنان یا سوریه تقسیم شده اند، نه تنها خانواده هایی که در سال 1948 مهاجرت کردند بلکه بسیاری از خانواده هایی که در طول جنگ 1967 متفرق شدند و در مقابل رژیم صهیونیستی از ترس و کشتار وحشیانه اشغالگر گریختند یکی از این خانوادهها خانواده احمد تاجر اهل الخليل
بود که شوهر خاله ام عبدالفتاح اغلب با او می نشست و صحبت می کرد و روابط کاری خوبی با آنها داشت.
ابو احمد چهار فرزند داشت که یکی از آنها در الخلیل پیش او ماند و سه نفر دیگر در سال 1967 در مقابل اشغالگران اسرائیل به اردن مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند دو نفر از آنها به صفوف انقلاب در اردن پیوستند و نفر سوم به عنوان راننده موترهای بابری در آنجا مشغول به کار شد دو نفری که به انقلاب پیوستند هرگز نتوانستند به الخلیل برگردند زیرا ترس از دستگیری توسط مقامات اشغالگر وجود داشت در مورد سومی ،احمد گاهی اوقات برای ملاقات با خانواده اش برمی گشت و با پدرش گاهی در مغازه اش برای نشستن می آمد. و شوهر عمه ام با او ملاقات می کرد و در آنجا در مورد شرایط فلسطینی ها در اردن صحبت می کردند.
وضعیت فلسطین در اردن بدون شک همه فلسطینی ها را به سربلندی و سر فرازی فرا میخواند اما احمد از آینده می ترسید، او تردیدی نداشت که رشد قدرت فلسطین در اردن باعث نگرانی ملک حسین میشود چه خطرناکتر از این اینکه برخی از فدائیان آنجا بدون در نظر گرفتن احساسات مردم عمل میکنند و ممکن است در به چالش کشیدن آن احساسات مبالغه کنند. موضوع این است که ممکن است توجیهی برای بروز درگیری بین انقلابیون و شاه باشد و احمد بیش از یک بار صحبت کرده و ترس خود را بیان کرد اما برخی از حاضران سعی میکردند به خود اطمینان دهند که کار به درگیری و رقابت نمیرسد و حتی غیر ممکن است ناگهان خبر آغاز آن درگیریها به نام وقایع سپتامبر سیاه 1970 منتشر شد که به نبردهای واقعی تبدیل شد که پیامدهای آن منطقه را پر کرد و منجر به جنبش های سیاسی در سطح رهبری عرب گردید. ام احمد در جریان آن درگیری های شدید در اردن سه فرزنداش بود و هر یک از سه فرزندش یک زن و تعدادی فرزندداشتند و آنها در خطر واقعی بودند و ام احمد دیگر نمی توانست بخوابد و غذا را در دهانش بگذارد او از ترس برای آنها می لرزید. ابو احمد سعی می کرد او را آرام کند و به او اطمینان دهد که به خدا توکل کند فقط آنچه را که خدا مقدر کرده است می شود اما او مادر است و دل مادر چنین نمی شود و در چنین شرایط آرام نمی گیرد.
با توجه به این موضوع ابواحمد مجبور شد برای بررسی وضعیت اولادهایش و خانواده هایشان به اردن سفر کند. ام احمد فریاد زد: آیا تنها به سفر میروی؟ پاسخ داد آری :گفت فایده آن چیست؟ ترسم خیالی بود یزید پرسید: چاره چیست و نظرت چیست؟ پاسخ :داد ما با هم سفر میکنیم ابو احمد سعی کرد او را از قصدش منصرف کند اما نتوانست برای او مجوز تهیه کرد و هر دو راهی اردن شدند و در آنجا یک جنگ واقعی بود.
و آنها به خانه ،سعید پسرشان که راننده بود رفتند آنجا در محاصره شدیدی قرار گرفت پس از رسیدن به خانه، هیچ کس نتوانست آنها را ببیند زیرا اوضاع به شدت خطرناک بود و تیراندازی متوقف نمیشد تا اینکه مجبور شدند در را ببندند. پنجره ها و الماری و اثاثیه منزل را روی آنها قرار دهند تا گلولهها وارد خانه نشوند و به آنهایی که در خانه هستند اصابت نکند، مجبور شدند تمام مدت خمیده راه بروند بر سر یکدیگر فریاد میزندند بلند" نشو ، مبادا یکی از گلوله های سرگردان به تو اصابت کند
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🔰همنشین مهلک!
❇️ احذَر مُجالَسَةَ قَرينِ السَّوءِ، فَإِنَّهُ يُهلِكُ مُقارِنَهُ، ويُردي مُصاحِبَهُ.
💠 امام على عليهالسلام: از همنشينى با دوست بد بپرهيز، كه دوست بد، همنشين خود را به هلاكت مىافكند و يار خود را به نابودى مىكشاند .
📚 غرر الحكم: ج ۲، ص ۲۷۶، حدیث ۲۵۹۹
✍️ امام علی (علیهالسلام) با بیان این نکته، ما را به دقت در انتخاب دوستان خوب و پرهیز از همنشینی با افراد مضر فرا میخواند. به همین دلیل، در زندگی روزمره باید سعی کنیم تا در کنار افراد مثبت، اخلاقی و موفق باشیم تا مسیر رشد و پیشرفت را طی کنیم.
📎 #حدیث
📎 #دوست_بد
📎 #همنشین
📎 #کودک_نوجوان
🙏در نشر معارف فرهنگی اسلامی سهیم باشیم.
•┈••••✾•🌿🌺سفیر امین🌺🌿•✾•••┈•
✏️https://eitaa.com/safiramin