eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #‌آقای‌طلبه‌_و‌_خانم‌خبرنگار‌ #پارت_نود_یک ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست ف
••|🌼💛|•• امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم. امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا. هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت. ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود. فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود. عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم... فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم. با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم. گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد... به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک.. صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم. *سلام علیکم خانم جاهد میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار* جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟ مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟؟ توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود... با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود. فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟ به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل.. فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه... _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری... فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد... _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی... فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟ _باشه علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم... اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن... طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای... چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• ‍ وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد الان شیش روز از اون شب میگذره... روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد لکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم... من فقط محمدو... اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن... دلم آشوب بود... آرامش میخواستم... محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفتن... امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن... ۵آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا... پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه... غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه  اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه... امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم... کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود... کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن... از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا.... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی. _سلام. جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم. فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟ _چرا همین الان توی جمع میگم. چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم. مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه. _خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم. علی: خب بفرمایید آبجی خانوم _من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی و پیش باشیم یه چند نفری با گیجی یه چندنفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میزاشتی من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟ خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد _ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه وای خدای من قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اسلا یه وضعی بود علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه... اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ.... بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر... 💛•••|↫ 💛•••|↫ @mojaradan
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - پشت هر دربسته ای هميشه راهی برای گشايش هست ، صبور باشیم🌸 توکل کنیم بر خدایِ مهربون و اون راه رو پيدا كنیم حتی اگه به اندازه روزنه ای باشه 🥰 @mojaradan ❥︎❈••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🚌🌼• ❤️ با"یاحسین"عشق‌وڪلام‌آفریده‌اند هرصبح‌رابراےسلام‌آفریده‌اند وقٺےڪہ‌شاه‌ڪشوردلهاشدےحسین مارابہ‌افتخارغلام‌آفریده اند 💚♡@mojaradan 💚 ━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• ♥️ چہ سپیده دمان دلربایے است وقتے آفتاب یادت بر آستان دلم مےتابد و گوشہ گوشہ ے دلم پر از شڪوفہ هاے معطر محبتت مےشود... انگار پر از امید مےشود،پر از پرواز، پر از لبخند، پر از آرامش و زندگے... من با تو بهارے ام من با تو زنده ام 🌤 @mojaradan
سوالات خواستگاری سوالات خانوادگی، علاوه بر اینکه تصویری از شرایط زندگی فرد مقابل در ذهن شما ترسیم میک کند، تا حدودی به شناخت خانواده اش نیز کمک خواهد کرد. چرا که پاسخ به بخشی از این سوالات مستلزم تفکر در روابط خانوادگی و بازنگری روابط فی ما بین است. چرا می خواهید ازدواج کنید؟ چرا من را انتخاب کرده اید؟(چرا می خواهید با من ازدواج کنید؟) چه ملاک هایی برای خوشبختی دارید؟(خوشبختی را در چه می بینید؟) به عقیده ی شما چه چیزی پدر و مادرتان را کنار هم نگه داشته است؟ دوست دارید چه ویژگی هایی از زندگی پدرو مادرتان در زندگی شما هموجود داشته باشد؟ از کدام ویژگی های زندگی پدر و مادرتان خوشتان نمی آید؟ پدرتان با مادرتان چه رفتاری داشت؟ مادرتان با پدرتان چه رفتاری داشت؟ رابطه ی شما با پدر/مادر/ خواهر/ برادر/ تان چطور است؟ (بهتر است بدانید که اغلب افراد،سبک زندگی والدین خود را تقلید کرده و ادامه می دهند و رفتار و برخورد آنها با اعضای خانواده شان، به احتمال زیاد،رفتار و برخوردشان با شما را پیش بینی می کند….) اگر با خانوادهی همسرتان اختلاف پیدا کنید،از همسرتان برای حل اختلافچه انتظاری دارید؟ اگر به هیچ عنوان اختلاف حل نشد، از همسرتان انتظار دارید رابطه اش را با خانواده اش چگونه تنظیم کند؟ تا به حال با اعضای خانواده تان: پدر/مادر/خواهر/برادر/ اختلاف داشته اید؟ @mojaradan