مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #یوزارسیف💗 قسمت۶۱ بعداز مدتها یک نهار بی دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۶۲
با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,عروس بزرگه گفت:پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟
عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان وهنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند...
با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم ورو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم: سلام چی؟؟خواستگار؟؟
وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید وتازه فهمیدم منظور بابا از مهمان,همون خواستگار بوده...انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همه ی خانواده کاملا متوجه علاقه ی من به یوزارسیف شده بودند...
وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد وبه سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه ومامان برم ,وارد اتاقم شدم,دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند ,دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم,اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود...
🍁نویسنده: ط,حسینی🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۶۳
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت لبخندی زد وگفت:زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل توهم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...
نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم ,بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسهابرای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند وبااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....
دلم مثل گنجشک میلرزید که...
🍁نویسنده: ط,حسینی🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۶۴
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم ,میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم,خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته ,پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد وبتونم در پناه مامان پاشم ویه جا درست بشینم که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری واز حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه ی دفعه ی قبل فرق داشت وهمه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...
اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید...مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر,صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیر ضروری کرده از نفس افتاده وقلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,باخودم گفتم اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطر خواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتراز من میدونید,این جوان پاک وصادق ومومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دختر من را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد ,میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند وسکوت بود وسکوت ,بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیار,بلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...
اووووف چه شانسی...کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابیدواز,بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود وانگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
🍁نویسنده : ط حسینی🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۶۵
همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,صدای علیرضا بود که میگفت:داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم واین روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید وزد زیر خنده...
یوزارسیف:وای زشته علیرضا,خوبیت نداره...
وصدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت:زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده وبااین حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه ,لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟
که ناگهان تو تاریک روشن هال سایه ی قامت هر دوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند وعلیرضا میگفت:معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت:سپردم که تا اخرین لحظه نگن ,خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت:وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی...
تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم که...
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
#ادامه_دارد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1240011820.mp3
6.93M
‹قسمـتپنجم📻›
-اثر شهیـد چمـران♥️🌸
#خدا_بود_و_دیگر_هیچ_نبود🌱✨
𐇵🍊🚲...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄صدای آمدنت می آید؛
این را از بارانی که سر و صورتِ
پنجره را خیس کرده فهمیدم...
از ابرهایی که بر طبل شادمانهی
آمدنت میکوبند...
از جوانههای امید و انتظار که
در دلم روییده است🙂♥️
#شبتون_امام_زمان
#پایان_فعالیت
♥️♡@mojaradan ♥️
═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌪🔗•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#مهدی_جانم
تاخودصبحفقطخوابحرممےدیدم
چہشبےبود،دلمراهمہجامےبردم
دلـهرهداشتـمازلحظـہےبیـدارشدن
ڪاشدرخواب،میانحرمتمےمردم
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🔗|↫ #صباحڪم_حسینے
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
آقاجان!
کاش بیایی و
همه شهربدانند،
که علاجِ دردعالم
همین آمدن توست...|♡
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan