مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_به_خاطر_میلاد_امام_جواد 🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت59 گریم شدت گرفته بود حتی آسمو
🌸🌸🌸🌸🌸
#این_پارت_هدیه_میدیم_به_پشت_صحنه_کانال_مجردان_انقلابی(درگوشی بهتون بگم مدیر محترم کانال)
#راهنمای_سعادت💖
پارت60
خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته!
من هر کاری کردم از سر بی عقلی بود نه بی مهری!
بالاخره به بیمارستان رسیدم و باعجله به سمت بیمارستان دویدم.
همین که وارد بیمارستان شدم محمد رو دیدم.
به سمتش رفتم و گفتم:
- محمد نیلا کجاست؟ حالش خوبه؟
محمد سری تکون داد و با چشمای قرمزش گفت:
- بردنش کما، گفتن که یه سکته قلبی خفیف داشته!
اینو گفت و از در بیمارستان بیرون رفت!
ته دلم داشت خالی میشد نکنه بلایی سرش بیاد!
از پرستار خواستم که منو ببره پیش نیلا..!
فاطمه خانوم و پدر و مادرش ناراحت و غمگین نشسته بودن رو به روی اتاق کما!
منو که دیدن همگی ایستادن.
فاطمه خانوم به سمتم اومد و آروم گفت:
- فکر نمیکردم وقتی عصبانی بشی زود تصمیم بگیری!
الانم برو دعا کن نیلا طوریش نشه وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا!
شرمنده سرم رو زمین انداختم و گفتم:
- هرچی بگید حق دارید، من اشتباه کردم الانم دارم تاوانش رو پس میدم.
مادرش فاطمه خانوم رو آروم کرد و رفتن بیرون..! پدرشم دستی روی شونم گذاشت و سری تکون داد و رفت.
الان دیگه با نیلا تنها بودم.
نگاه کردن بهش اونم از پشت شیشه و با اون وضع قلبم رو به درد آورد!
اشکام دست خودم نبود و بی اختیار جاری میشد!
نمیتونستم توی این شرایط ببینمش!
خدایا اصلا همه چی تقصیر من بود چرا نیلا باید تاوانش رو پس بده؟
صدای اذان رو که شنیدم به نماز خونهی مسجد رفتم تا نمازم رو بخونم.
کلی دعا کردم حال نیلا خوب بشه.
دیدم گوشیم زنگ میخوره و مامان داره زنگ میزنه!
گوشی رو برداشتم و با بغض گفتم:
- سلام مامان
مامان با استرس گفت:
- سلام دورت بگردم کجایی؟
فکر میکردم با نیلا رفتید بیرون..!
دیدم نیلا گوشیش رو جواب نمیده زنگ تو زدم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- نه مامان ما اصلا بیرون نبودیم.
مامان نیلا حالش بده توی کماست!
بگو اگه بلایی سرش بیاد من چکار کنم؟
مامان با نگرانی گفت:
- یاخدا چیشده مگه؟ کدوم بیمارستانی؟ بگو تا زود بیام.
آدرس رو دادم و قطع کردم.
(چند دقیقه بعد)
مامان اومد و همه چی رو واسش تعریف کردم.
گفت:
- چرا همچین کردی هان؟
به این نمیگن غیرت!
غیرتی که بخواد جون آدم رو به خطر بندازه غیرت نیست!
از تو بعید بود اینکار!
گذاشتی راجب کاری که کرده توضیح بده؟
چرا نمیخوای خودتو جای اون فرض کنی؟
یه دختر بچه که دیگه پدر و مادری نداره ممکنه گیر هرکسی بیوفته!
بنظرم گذشتهی نیلا چیزی نیست که خودشم باهاش کنار اومده باشه اونوقت تو با این کارت احساس گناهشو بیشتر کردی!
خدا شاهده تو و نیلا برام فرقی ندارید اونم مثل دخترم میمونه فقط از خدا میخوام زودتر بهوش بیاد.
دیگه حرفی بین منو و مامان رد و بدل نشد.
اون رفت پایین تا حواسش به نیلا باشه منم توی نمازخونه فقط دعا میکردم.
نیمه های شب بود.
گفتم شاید بد نباشه به نیت نیلا نماز شب بخونم.
شروع کردم به راز و نیاز با خدا!
نماز که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت61
نمازم که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که سری به نیلا بزنم دیدم یکدفعه در به شدت باز شد!
مامان بود که اینطور با شدت در رو باز کرده بود!
توی چهرش ترس و غم رو میشد دید!
قطره قطره اشکش جاری میشد!
ته دلم داشت خالی میشد با بغض گفتم:
- مامان چیشده؟ نگو که نیلا طوریش شده!
مامان هیچی نگفت و من بیشتر قلبم درد گرفت.
با دو از طبقه بالای بیمارستان رفتم پایین که ببینم نیلا چطوره؟!
همه پرستارا و دکترا بالای سرش بودن!
مانیتور داشت وضعیت قلبش رو ضعیف نشون میداد.
با وحشت به صفحه مانیتور رو به روم خیره بودم که داشت یه خط صاف رو نشون میداد!
دکتری که بالای سر نیلا بود داد زد و گفت دستگاه شک قلبی رو بیارید!
مامان یه گوشه ایستاده بود و داشت گریه میکرد مادر فاطمه خانوم هم که دید داره اینجور گریه میکنه داشت دلداریش میداد فاطمه خانوم هم یه گوشه دیگه ایستاده بود و داشت به نیلا نگاه میکرد و اشک میریخت.
همه ماتم گرفته بودن!
یعنی باید باور میکردم خدا نیلا رو ازم گرفته؟
اشکام جاری شدن و با سرعت به سمت در خروجی بیمارستان دویدم!
باید میرفتم پیش آقا ابراهیم..!
سوار ماشین شدم و هر جوری بود با سرعت خودمو به گلزار شهدا رسوندم و پیاده شدم.
رفتم سر یادبود آقا ابراهیم و کنارش نشستم.
با بغض و اشک هایی که مثل بارون از چشام روونه میشد گفتم:
- آقا ابراهیم این رسمش بود؟
من تازه بهش رسیده بودم!
احساس کردم یکی از پشت سرم چیزی زمزمه میکنه!
گفت:
- چیشده جوون؟
بدون اینکه سرم رو برگردونم با صدایی بغض آلود گفتم:
- خدا عشقم رو از گرفته، فقط دلم میخواد ازش بپرسم خدایا چرا من؟!
گفت:
- ببین جوون بزار چیزی برات تعریف کنم قهرمان افسانهای مسابقات ویمبلدون، تو یه عمل جراحی اشتباهی بهش خون آلوده به ایدز تزریق میکنن، مریض میشه!
طرفدارانش از گوشه و کنار دنیا براش پیغام ارسالی میکنن.
یکیشون میپرسه خدا چرا تورو برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟
آرتور بهش جواب میده تو دنیا پنجاه میلیون کودک شروع به بازی تنیس میکنن!
بین اونا پانصد هزار تاشون حرفهای میشن!
از اون پانصد هزارتا پنجاه هزارتا شون میان توی مسابقات و فقط پنج هزار نفر سرشناس میشن!
پنجاه نفر میان تو مسابقات ویمبلدون!
چهار نفر میرسن به نیمه نهایی و دو نفر به فینال میگه وقتی جام قهرمانی رو بالای سرم میبردم نگفتم خدایا چرا من؟!
الانم که مریض شدم نمیگم خدایا چرا من!
اینارو گفتم که به کار خدا شک نداشته باشی.
فقط بهش توکل کن ببین چطور گره از کارت باز میشه.
اینا رو که گفت اشکام بیشتر جاری شد و غمگین تر شدم!
راستش شرمنده خدا شدم!
سرم رو که برگردوندم کسی رو ندیدم!
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره!
جواب دادم که مامان با هیجان گفت:
- امیرعلی یهویی کجا رفتی؟ نیلا بهوش اومده میخواد تو رو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت62
نیلا بهوش اومده میخواد تورو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون!
مامان اینو گفت و قطع کرد!
با تعجب به مزار اقا ابراهیم چشم دوختم و با اشکایی که دست خودم نبود گفتم:
- دمت گرم آقا ابراهیم بخدا جبران میکنم.
بلند شدم و به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم!
(از زبان نیلا)
از زمانی که بهوش اومدم فقط دکتر و پرستار بالا سرم بودن!
الان منتقلم کردن بخش و خداروشکر کمی بهترم اما هنوزم درد دارم.
فاطمه و خانوادش و حتی فرشته خانوم با چشمای اشکی داشتن بهم نگاه میکردن و پرستار بهشون اجازه نمیداد بهم نزدیک بشن چون دکتر گفته بود زیاد نمیتونم صحبت کنم و کمی زمان میبره تا بهتر بشم.
اما من میخواستم امیرعلی رو هرطور شده ببینم.
به دکتر التماس کردم که اجازه بده اونم فقط اجازه داد با امیرعلی صحبت کنم اونم فقط ده دقیقه!
بالاخره امیرعلی اومد و بعداز اجازه گرفتن از پزشکم اومد پیشم..!
توی همین چند ساعتی که گذشته احساس میکنم امیرعلی خیلی ضعیف تر شده و حتی وزنش کم شده!
چشماش کلا قرمز بود و داشت اشک میریخت!
حاضر بودم بمیرم و با این صحنه رو به رو نشم و اشکای عشقمو نبینم!
اومد نزدیک دستام رو توی دستاش گرفت و گفت:
- بهتری دورت بگردم؟
اشکی از گوشه چشمم چکید که امیرعلی با دستش پاکش کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو کوچولو
با درد خندیدم و گفتم:
- پس توهم گریه نکن
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- باشه فقط تو گریه نکن!
گفتم:
- کاشکی همیشه مریض بودم اینجوری باهام رفتار میکردی!
امیرعلی با بغض گفت:
- اینجوری نگو درد و بلات بخوره تو سرم!
اینجوری شرمنده ترم نکن دورت بگردم!
بخدا من رفتارم دست خودم نبود، وقتی از زبون خودت اینطور شنیدم عصبانی شدم و دیگه متوجهی رفتارم نبودم!
برات جبران میکنم و دیگه دوست ندارم راجب گذشته چیزی بشنوم چون همونطور که معلومه گذشته و هیچ ربطی هم به اینده نداره!
دوست دارم از الان به بعد فقط به فکر آیندهمون باشیم.
لبخندی زدم و با صدایی ضعیف گفتم:
- چقدر خوبی تو!
امیرعلی لبخندی زد و سرم رو بوسید و گفت:
- دیگه استراحت کن تا بهتر بشی من همینجا منتظر میمونم تا مرخص بشی.
گفتم:
- باشه ممنونم فقط بگو بقیه برن خونه میدونم تا الان خیلی استرس کشیدن و نگران بودن حتما الان خسته هستن بگو برن استراحت کنن.
امیرعلی بلند شد و گفت:
- چشم خانوم مهربون، شما الان فقط به فکر خودت باش که زودتر بهتر بشی!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دو_پارت_هدیه_هم_برای_شما_خوبان_که_همیشه_همراهمان_هستید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت63
(از زبان امیرعلی)
از اینکه میدیدم نیلا حالش بهتره خوشحال شدم اما دکترش گفت که واقعاً شانس آورده که زنده مونده و به معنای واقعی برای چند ثانیه مرده بوده!
خدا میدونه وقتی دکتر اینو بهم گفته چقدر خودمو سرزنش کردم.
الانم همه رو فرستادم برن خونه!
نیلا هم به گفتهی دکترش عصر احتمالا مرخص میشه.
دیگه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره!
بعداز اینکه با نیلا صحبت کردم دیگه چشماش رو باز نکرده.
ازبس آرامبخش بهش تزریق کردن طفلکی چشم باز نمیکنه!
منم خستم بود، کل شبو بیدار بودم.
چشام بی اختیار روی هم قرار گرفت و خوابم برد!
دوساعت بعد..
با شنیدن صدای پرستار چشام رو باز کردم.
گفت:
- بیمارتون بهوش اومدن، آقای دکتر مرخصش کردن و گفتن قبل از رفتن به اتاقشون برید باهاتون کار دارن.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
به سمت اتاق آقای دکتر رفتم و در زدم که اجازهی ورود داد و داخل رفتم.
اقای دکتر گفت:
- ببینید بزارید خیلی سریع برم سر اصل مطلب، خانوم شما سنش خیلی کمه و با توجه به سنش این سکته های قلبی که بهشون دست میده واقعا خطرناکه و نادره!
بهتره هیچ فشاری به خودشون نیارن!
دارو هایی هم که براشون نوشتم زودتر تهیه کنید و حتما استفاده کنن تا بهتر بشن اما تأکید میکنم اصلا نباید تحت هیچ فشار و استرسی قرار بگیرن.
- ممنون آقای دکتر، چشم!
دارو هاش رو از داروخونه گرفتم و رفتم پیش نیلا..
(از زبان نیلا)
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی الان دیگه همه جوره هوامو داشت اما هنوز نگران بودم رها دوباره کاری کنه!
رو به امیرعلی گفتم:
- میدونی اون روز کی بهت پیام داده بود؟
امیرعلی با تعجب گفت:
- نه!
گفتم:
- رها رو یادته؟ همون که توی شلمچه اومد پیشت و راجب من الکی حرف زد؟
امیرعلی گفت:
- اره، خب این چه ربطی به این موضوع داره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خب همهی این ماجرا زیر سر اون بوده!
اون شبی که نامزد کردیم به من پیام داد و گفت تورو ازم میگیره صبحم که قرار بود تو بیای و منو برسونی مدرسه به تو پیام داده بود.
همون روز اینا رو میخواستم بهت بگم اما تو اصلا مهلت صحبت کردن بهم ندادی!
امیرعلی با تعجب و خشم گفت:
- اون چرا باید همچین کاری کنه؟
اخمی کردم و گفتم:
- رها خانوم عاشقته اقااا!
امیرعلی خشمش فروکش کرد و خندید!
تعجب کردم و اخمام بیشتر رفت تو هم!
گفتم:
- چرا میخندی؟ خوشحالی عاشقته؟ نکنه توهم عاشقشی؟
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی خندید و گفت:
- اخم نکن خانوم کوچولو، من تا تورو دارم غلط بکنم عاشق یکی دیگه بشم!
لبخندی زدم و گفت:
- خوبه میدونی چطوری دل ادمو بدست بیاری!
- ما اینیم دیگه..!
امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
در خونه رو باز کردم وارد شدیم.
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد؟!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت64
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد!
منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم.
همون پیرمرد مغازهدار سر کوچه بود!
با تعجب گفتم:
- سلام عمو اینجا چکار میکنی؟
گفت:
- سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و میره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت!
اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی.
سعی کردم آروم باشم!
گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم.
پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت:
- آقا یه لحظه صبر کن!
پیرمرد گفت:
- بفرما پسرم
من نیلا رو میخوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟
- باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار!
ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم.
امیرعلی گفت:
- نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونهی ما بمونی!
فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن!
با ترس گفتم:
- یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن!
امیرعلی خندید و گفت:
- تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش!
الان وسایلت رو جمع کن بریم خونهی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم.
یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر میکردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم.
این کارم چند دقیقهای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود!
امیرعلی بالبخند نگاهم میکرد!
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خندید و گفت:
- چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه
ذوق کردم اما چیزی نگفتم!
امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت:
- نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه!
خندیدم و گفتم:
- شوخی میکنی دیگه نه؟
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- نه!
بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم:
- آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم میخوای بری و تنهام بزاری؟!
امیرعلی ناراحت شد و گفت:
- نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز میکنی؟
من که نمیخوام برم به این زودیا شهید بشم، همونطور که گفتم لیاقتش رو ندارم:)
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
※ قبل از انقلاب، مگه نماز نمیخوندین؟
※ مگه روزه و هیئت و حرم و روضه نداشتید؟
※ مگه اف۱۴ بهتون نمیدادن؟
※ مگه همه چیز ارزون نبود؟
آخه چی کم داشتید که انقلاب کردین؟!
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفیپور
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بابالحوائجآمدهحاجتبگیرید
-عیدانهازدستولینعمتبگیرید..🌿💚シ
عیدڪممبروڪ^^
#شبتون_جوادی_رضایی
#پایان_فعالیت
-----------------❁------------------
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
سلام وقت بخیر، کانالتون عالیه
ومخصوصا رمانهاش
ولی چرا هر وقت برامون عیدی دارین
چند پارت از رمان رو نمیگذارید؟؟ 😂
❤️
سلام 🌱
وقتتون بخیر.
خیلی رمان های جذابی میذارید توی کانال 😍
ممنون🦋
بابت هدیه ها هم امروز کلی ذوق کردم😇
#ادمین_نوشت
۳پارت امشب هدیه دادم .حالا برای این اعیاد و روز پدر هم هدیه رمان بیشتر میدم تازه جایزه هم بهتون میدم .چی میخواهید بهتر از این دیگه .🌺❤️
@mojaradan
مجردان انقلابی
#نظر_بزرگواران نظر من در این باره اینه که اگه طرفت پولشو داشته باشع یه عروسی مختصر و مفید اشکالی ند
#ممنونم_از_مشارکت_دوستان_الهی_به_حق_این_شب_های_عزیز_حاجت_روا_بشید
خوب ممنون از مشارکت شما دوستان
البته بحث هنوز ادامه داره
پس ما منتظر ادامه نظرات شما هستیم 😊
بحث ما با این سوال شروع شد که :
⁉️چه اشکال داره مراسم عقد و عروسی تشریفاتی باشه؟ 🤔
💎 تشریفاتی شدن مراسم عقد و عروسی یکی از موانع اصلی بر سر راه ازدواجه. ❌
✅ تردیدی نیست که اعلام پیوند ازدواج، از توصیههای دینیه و اطعام مردم به خاطر این پیوند هم از مستحبّاته. ولی خیلی از هزینههایی که امروز برا مراسم عقد و عروسی پرداخت میشه نه تنها مورد تأیید دین نیست، بلکه با هیچ عقل سالمی هم جور در نمیاد.🤷♂
🔷🔹 کدوم انسان عاقل میپذیره که میلیونها تومن خرج کنه تا به جای ماشین عروس، هواپیما یا کشتی و یا بالگرد کرایه کنه؟! 🙄
💯 شاید بعضیا بگن: «این نوع خرجا بین همۀ مردم نیست. پس نباید اینقدر نگران باشیم». ما هم قبول داریم که خیلی از مردم، اهل این خرجا نیستن، ولی این نوع هزینه کردنها چند تا عیب داره:
1⃣ خیلی از این هزینهها، مصداق بارز اسرافه و حرام.⛔️
2⃣ این نوع مراسما پای رقابت رو وسط میکشه و کم کم حدّ متوسّط مراسما رو بالا میبره.🚫
🔵 مثلاً تا چند سال پیش، یه نوع غذا دادن، تو بیشتر مراسمای عقد و عروسی معمولی بود، ولی الآن کمتر مراسمی پیدا میشه که با یه نوع غذا از مهموناشون پذیرایی کنن. این، نشون میده که حدّ متوسّط مراسما رو به افزایشه.📛
@mojaradan
مجردان انقلابی
#نظر_بزرگواران نظر من در این باره اینه که اگه طرفت پولشو داشته باشع یه عروسی مختصر و مفید اشکالی ند
#نظر_کاربران
سلام وقت بخیر در دین مبین اسلام ازما خانواده ها ائم از پسر ودختر خواسته شده که در مسئله ازدواج شئونات و شخصیت فرد احترام گذاشته بشه وبه شخصیت افراد بها داده بشه .ولیمه دادن درشب عروسی ثواب داره .ولی بعضیها بخاطر اینکه وضع مالی خوبی دارن .ازدواجشون رو تشریفاتی برگزار می کنن .البته در مراسم عروسی در یک فامیل معمولن از همه طبقه ای هستن مثلن عمو و خاله دایی .....که همه از نظر وضع مالی در یک سطح نیستن به نظر من این جور مراسمات یه جور حق الناس باشه چون اگه شخصی در این مراسم شرکت کرده با دیدن این جور تشریفات وقتی ببینه خودش نمی تونه همچین مراسمی بگیره ناامید شده یه جورایی احساس میکنه که ازدواج کردن خیلی مشکله واز پسش بر نمیاد . ویا اینکه اگه هم دلش خواست ازدواج کنه واسه اینکه کمتر از اون نباشه(چشم وهم چشمی)سعی میکنه بهتر ازون شخص برگزار کنه که واسه همچین کاری با گرفتن وامهای آنچنانی زیر بار سنگین قرض و قسط دا دن متحمل میشه که از نظر روحی و استرس پرداختشون نمیتونه زندگی خوشی داشته باشه .البته ازدواج آسان باید فرهنگ سازی بشه در سالهای نه چندان دور در یه کوچه و محله وقتی خانواده ای عروسی داشتن از منزل همسایه واسه پذیرایی مهمان ها کمک می گرفتن .ولی الان باوجود اینکه بعضی خودشون منزل بزرگی دارن واسه اینکه راحت باشن حاضر میشن هزینه بیشتری متحمل بشن ودر تالار مراسمشو رو برگزار کنن .خلاصه برای فرهنگسازی ازدواج آسان هم خانواده ها و رسانه ها و همه اقشار جامعه باید همکاری کنن البته باید خانواده پسرها هم توجه داشته باشن دختر شخصیت داره نمیشه از همون اول کمش بزارن به قول قدیمیا کمخور میشه ولی نخور نمیشه .بعضیها توقع دارن طرف دختر از همون مراسم خواستگاری و مهر برون کوتاه بیان و طبق خواسته طرف پسر باشن و این هم اصلن درستش نیست .......
البته من خودم دهه ۴۰ هستم مادر ۳ فرزند و۲ عروس دارم خدارو شکر انشاالله همه جونا خوشبخت بشن .
❤️🔺
با سلام و عرض ادب
اول هرحرفی تشکر ویژه دارم بابت کانال خوبتون
بعدش عرض کنم خدمتتون ازدواج تو این زمونه برای مذهبیا واقعا سخت شده ( یعنی انتخاب طرف مقابل خصوصا برای دختران مذهبی) کلا اقایون روح غیرت در وجودشون خشکیده نگم کلا (غیر مذهبیون) اخه مجردای مذهبی هم کم پیدا میشن .... از اونا گذشته معیار اصلی ازدواج تو دینمون که ایمان و اخلاق طرف مقابل هستش به جرات میتونم بگم که حتی بین اقایون مذهبی درنظر گرفته نمیشه انگار فقط شعار دیندار بودن رو یدک میکشن ... دل من خونه از تظاهر و نفاق...
❤️♦️
سلام وقتتون بخیر
تو رو خدا تو کانالتون بگید بعضی از واسطه ها برای دختر خانمی خواستگار میبرند حتما با تو جه به معیار دختر معرفی کنند و یکی اینکه بعضیا معرفی می کنند و اون خواستگار زنگ میزنه میام بعدش می بینی نمیان یعنی در اصل سرکاریه😐
شما که میگید واسطه ای خوبه فعلا شده بلای جون یعضی از جوونا
❤️🌺
سلام عرض ادب
مراسم عروس برا همه اول خواستگار در حد شعار مذهبی باقی میمونه.
همین ک عقد میکنی ب قول قدیمی ها خرشون از پل رد میشه کلا ائمه و مذهب و اسراف رو فراموش میکنن میچسبن ب چشم و هم چشمی .
ماها ایرانی ها همه چیزمون در حد شعاره یا ب قول خودمون برا بقیه میآییم بزرگتری میکنیم ب خودمون ک میرسه چن تا اما و اگر اضافه میکنیم دنبال مراسم عروسی و این بازیا میوفتیم.
ادمین محترم بنده از این قشر مذهبی هیچ خیری ندیدم لطفاً داغ دل مارو تازه نکن.
بنده هم پسری سی ساله مجرد در کنار این مملکت اسلامی ان شاالله ک ب شکوفایی کامل برسیم.🤦♂🤦♂
❤️🌺
با عرض سلام واحترام
موضوعی که بهش پرداختین
من نوعی چندتا دیدگاه دارم
یکی اینکه طرف باچه روحیه واعتقادی داره این کارو انجام میده
اگه فردی هست که مهمه براش
این سطح تجملات رو بیاره پایین تا بقیه هم بتونن این مسیر رو برن
دوم باید همون اونایی که میتونن بهترین عروسیا رو بگیرن
ونگیرن وساده برگزار کنن
که بقیه هم یادبگیرن
ماهااا باید شروع کنیم ساده زیستن رو
که خیلی موفق تریم
تا کی باید درگیر این تجملاتی که تمامی هم نداره باشیم
چون هرچی همه دارن کار میکنن وتلاش
میکنن اخرشم به هیچ جایی نرسیدن
جز اعصابهای خراب ونارضایتی زیادددد
مگه توی غرب که ساده ترین عروسیا رو میگیرن ضرر کردن
تازه میگیم اونا مسلمان هم نیستن
ولی خیلی ساده زیستن
❤️🌺
سلام ممنون از کانال خوبتون
به نظرم این که ادم داشته باشه خرج کنه خوبه ولی متاسفانه الان عده کمی این شرایط رو دارن.
درضمن الان مردم یه جوری شدن که کم باشه میگن زیادم باشه میگن.
هیچ کس از اینکه عقد و عروسیش تشریفاتی و تجملاتی باشه بدش نمیاد ولی به چه قیمتی به قیمت اینکه دوتا خانواده به خاطر 5ساعت نهایتا6ساعت تامدت ها بعضی وقت ها تاچند سال برن زیرقرض و بدهی
@mojaradan