#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌷اول خودتون رو انتخاب کنید...
برای مشاوره ازدواج میاد و میگه:
یکی اومده خواستگاریم؛ شغلش فلان و خانوادهاش اینچنین و تیپ و ترکیبش آنچنان و عقایدش اینه و اونه و ...
منتظره که منم نظرمو بگم. من هم میگم:
خودت چجوری هستی و دنبال چی میگردی؟
اگه معنویت جزو زندگی اونه، تو هم همینی؟
اگه دغدغه اصلی زندگیش کار فرهنگیه، تو هم همینی؟
اگه تو زندگیش پول حرف اول و آخرو میزنه، تو زندگی تو چه چیزی حرف اول و آخرو میزنه؟
اگه جلب نظر مردم واسش مهمه، واسه تو هم مهمه؟
و...
⬅️ مشکل اصلی خیلی از دخترها و پسرها اینه که قبل از #انتخاب_همسر ، «خودشون» رو انتخاب نکردن...
[استاد عباسی]
#نکته_به_درد_بخور🤔
@mojaradan
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_تزویر
#قسمت_اول
@mojaradan
🔴 #تذکر_کپسولی
💠 #گَرد داخل کپسول، #تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط #بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، #کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان #تذکر جدی دهید، اولاً حتیالمقدور تذکر خود را #طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و زمینه #لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیاً تذکر خود را خیلی #نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا #تلخی آن، برای همسرتان #شیرین گردد.
💠 حتماً پس از تذکر خود به همسر، فضا را به فضای طبیعی و عادیِ قبل از تذکر برگردانید یعنی تذکر شما نباید باعث شود که رابطه گرم و صمیمی شما حتی در زمان کوتاه، قطع گردد. یعنی پساز تذکر خود، همه چیز را فراموش کنید و انگار نه انگار که گلایه داشتید و تذکر دادید.
@mojaradan
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیچاره مردها😢😢😢😢
#روز_مرد_مبارک
@mojaradan
خانمهای بزرگوار
روز مرد و دریابید ......
یه روز متفاوت و رقم بزنید 😍😍😍
#کادو_روز_مرد
@mojaradan
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🍇🎞•
لحظہلحظہخاطراتبهمنے ...♥️
#دهہےفجر ...🇮🇷
@mojaradan
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
مجردان انقلابی
#بسم_رب_مهدی سلام خدمت همراهان کانال مجردان انقلابی اعیاد گذشته و پیش رو مبارک همتون 😍❤️ عرضم به
#نظر_کاربران
سلام به شما مدیر ومخاطبین خوب🌼
من دختری ۳۸ ساله مجرد ومذهبی
البته فکر نکنید سنم ۳۸ وپیرزن شدم
برعکس ظاهرم سرحال وپر انرژی☺️
من دوران بیست سالگی به بالا خیلی خاستگار داشتم اما از کلمه شوهر وخود شوهر میترسیدم برام سخت بود ورد میکردم..
وقتی رسیدم به ۳۰ خاستگارا یا سن بالا که برام خیلی سخته کنارشون 😔یا ترک اعتیاد داشتن یا بی نمازن اینم واسم سخته باورش
ووقتی داستان امیر علی ونیلا رو میخونم بهشون غبطه میخورم ومیگم خدایا یه آدم باخدا وخدا ترس ومحب اهل بیت ولایی خدا سر راهم بزاره😢چون آدم باز بهش فشارای شدید میاد که دوست داره ازدواج کنه .
من مربی دوبچه شیر خواره تو مدرسه هستم هردو بهم وابسته شدن مثل یه مادر بهشون
بخدا میگم خدایا منم یه روز ازدواج میکنم ومادر میشم ؟
خیلی واسم سخت میگذره اما فقط دست به دامان خدا واهل بیتم🕋
شما هم اگه لطف کنید واسطه گری کنین بین ما مجردا ثواب بی نهایت میبرین وما دعاگوتون میشیم...
لطف میکنید تو کانال بزارین
ممنونم از تک تکتون
❤️🌺
سلام خسته نباشید
کاش پدر و مادر ها کمی توکل و اعتماد به خدا رو چاشنی تصمیم گیری هه و کارهاشون میکردند
خدا در قرآن گفته شما تلاشتون رو بکنید بقیه اش رو خودم درست میکنم
من پسر ۲۳ ساله و دانشجو هستم. اول خانواده گفتند باید کار داشته باشی تا بهت اجازه ازدواج بدیم. بعد مدت کمی به لطف خدا و اهل بیت، کار خوبی متناسب با درسم برام پیدا شد با حقوق نه چندان بد که برای شروع خوبه
منتها باز هم خانواده به دلایل واهی مخالف هستند! با واسطه های مختلف هم با خانواده صحبت شده اما چاره ساز نبوده
من هر روز ترس این رو دارم که به گناه بیفتم
مدام یاد حدیث پیامبر(ص) می افتم که میفرمایند در آخرالزمان بچه ها میخوان دیندار باشند اما پدر و مادر ها نمیذارند
❤️🔺
سلام وقتتون بخیر
ازدواج کردن و هر چیزیو هر ادمی یه جوری میپسنده و دوست داره اون طوری باشه و میگن که یه شب که هزار شب نمیشه و از این جور حرفا...!
ولی ما فراموش میکنیم که سالی که نیکوست از بهارش پیداس ، شاید ما بخاطر یه شب حسابی دله امام زمانو بشکونیم و نتیجشو داخل زندگیمون میبینیم
@mojaradan
مجردان انقلابی
#ممنونم_از_مشارکت_دوستان_الهی_به_حق_این_شب_های_عزیز_حاجت_روا_بشید خوب ممنون از مشارکت شما دوستان ال
#بحث_شیرین_تشریفات_عروسی
#قسمت_دوم
⁉️چه اشکال داره مراسم عقد و عروسی تشریفاتی باشه؟🤔
🔵 قسمت دوم:
🔰گفتیم که تشریفاتی کردن مراسم عقد و عروسی چند تا عیب داره:
3⃣ برپایی این نوع مراسما، تعریف جدیدی از خوشبختی و بدبختی بوجود میاره که باعث میشه بعضی از پسرا و دخترایی که خونوادهشون توانایی برگزاری چنین مراسمی رو ندارن، احساس کمبود کنن.♨️
4⃣ اسراف توی این جور مراسما باعث میشه کسایی که توان اقتصادی پایینی دارن، به سراغ ازدواج نرن و این، گناه بزرگیه.📛
❌ اگه من با نوع خاصّی از مراسم گرفتن، فرهنگی رو توی مراسمای ازدواج ایجاد کنم که دیگه هر کسی نتونه پا تو وادی ازدواج بگذاره، از مصادیق بارز کسایی هستم که مانعی در مقابل راه خدا و کار خیر ایجاد کرده و باید پاسخگو باشم.☝️
5⃣ گذشته از تبعات این ازدواج برا مردم کمدرآمد، اصلاً چه دلیل عقلی برا این همه خرج بیهوده وجود داره؟ با برپاییِ مجالس تشریفاتی، نه تنها نمیتونید مردم رو راضی نگه دارید، بلکه خدا رو هم از دست خودتون خشمگین میکنید.⛔️
💯مگر نگفتن که «تو ولیمه، باید فقرا هم شریک باشن»؟ پس چه خوب که به جای هزینه کردنای سرسامآور برا چند نفر محدود، چند برابر اون افراد رو با هزینهای کمتر و غذایی سادهتر مهمون ولیمۀ خودمون کنیم تا بین اونا فقرا هم باشن.✅
@mojaradan
مجردان انقلابی
#بسم_رب_مهدی سلام خدمت همراهان کانال مجردان انقلابی اعیاد گذشته و پیش رو مبارک همتون 😍❤️ عرضم به
سلاااام خدمت شما همراهان گل 😍
تشکر ویژه داریم از مشارکت عالی شما دوستان در بحث ازدواج و تشریفات مراسم عقد و عروسی 😁
نمیدونید که هم صحبتی با شما عزیزان، حتی به صورت مجازی چقدر به دل ما میشینه!😍❤️
بحث ما به پایان رسید و جمع بندی های مرتبط در قالب دو پیام به کانال ارسال شد و از صحبت های شما عزیزان بهره مند شدیم.
اما این به معنای پایان کار نیست. 😀
ما همچنان هر شب با یه موضوع جدید در خدمت شما هستیم 😌
پس منتظر موضوع جدید گفتگو امشب مون باشید
یک موضوع چالشی و پر هیجان 👌😅
#رسانه مجردان انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#📲
داداش تو چی میزنی میزنی 😂🤣
@mojaradan
چــه قــدر تو خوبی جــوراب جان... 😁
عید جــوراب
تولد جوراب
روز مـرد جــوراب...
آی جوراب
اِی جـوراب
چه طرفدار داری تـو جوراب...
عشقی جــوراب، هم وزن طلای جــوراب😂
آی جوراب
اِی جــوراب
بـخر برای روز مــرد جــوراب😂
روز عید جــوراب
روز تولد جــوراب
بَه بَـه بـرو بخر روز مـرد جــوراب... 🙈😜😉
آی جــوراب
اِی جـوراب هم وزن طلای تــو جـوراب...
بس
دیــگه طـنز ادامه نــمیدم باز میاید ناشناس ایـراد میگیرید...
ناراحت میشم که نتونستم جلوی انگشتامو بگـیرم چـه طنزی بود کـه نـوشتم ناراحت شدید...... 🙈🙊
😁•••|↫ #طنز
#روز_پدر_مبارک
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ #طنز | قبل از انقلاب تورم نداشتیم؟!
♨️ غذای لاکچری مردم جامعه در زمان #شاه!
⁉️ برای چی #انقلاب کردیم، ما که رفاه داشتیم؟
‼️ سطح #معیشت مردم و وفور نعمت در زمان پهلوی!
🔸 محتوای این کلیپ طنز برگرفته از کتاب #صعود_چهل_ساله است
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت پارت64 خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد! منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت65
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن!
بغض کرده گفتم:
- قول دادیا!
خندید و گفت:
- قول دادم دیگه!
حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم
وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم:
- میتونی؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم میبافتم!
هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد.
یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه!
کارش که تموم شد گفت:
- خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی.
با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم:
- موهای خواهرتم اینجوری میبافتی؟
خندید و گفت:
- اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته!
خندیدم و گفتم:
- خیلی خب باشه!
تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام.
امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..!
سوار ماشین شدم و گفتم:
- کیفمو اوردی؟
- اره اوردمش!
(چند دقیقه بعد)
وقتی رسیدیم من پیاده شدم.
امیرعلی گفت:
- من ماشین رو پارک میکنم و کیفت هم میارم تو برو بالا..
باشه ای گفتم و رفتم داخل..!
حیاطشون تقریباً بزرگ بود!
یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود.
داشتم دور و ورم و نگاه میکردم که امیرعلی اومد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل..
با خجالت گفتم:
- امیرعلی مزاحمتون نیستم؟
امیرعلی خندید و گفت:
- تو دیوونهای دختر!
من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو!
مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره!
خندیدم و باهم وارد خونه شدیم.
امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له میشدم.
امیرعلی خندید و گفت:
- مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش میکنی؟
مامانش خندید و گفت:
- بیا برو خجالت بکش پسر!
امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- باشه من رفتم لباس عوض کنم
امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت:
- بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
- چشم!
پله زدیم و رفتیم بالا..
دوتا اتاق توی راهرو وجود داشت.
فرشته خانوم گفت:
- اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو..
اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت66
اینجا قبلا اتاق دخترم بود.
وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..!
لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده!
میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن.
پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته!
لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم.
توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.
گفتم:
- چی درست میکنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره!
لبخندی زد و گفت:
- دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین میخوام واسه امشب قورمهسبزی درست کنم.
ذوق زده گفتم:
- عاشق قورمه سبزیم، ممنونم
(چند ساعت بعد)
سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده.
همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت:
- نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم.
تعجب کرده بودم!
میخواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت:
- کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم!
امیرعلی گفت:
- منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم.
مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم میخوریم.
مادرش گفتم:
- نه عزیزم منتظر میمونم برگردید.
رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
- کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله میکنی؟
امیرعلی گفت:
- همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم.
آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟!
بعداز چند دقیقه رسیدیم.
نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد!
منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم.
امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- شهاب؟
امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.
امیرعلی گفت:
- اینجا چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟
نیلا تو این مرد رو میشناسی؟
خجالت زده گفتم:
- اره، همونیه که بردم توی اون کار..
شهاب گفت:
- نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم.
من فقط دستور بردار بودم!
اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه.
امیرعلی با عصبانیت گفت:
- بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی!
الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت67
شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
شهاب رو به من گفت:
- ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده!
من میدونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت میکنه و با پدرت ازدواج میکنه.
به گفتهی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته.
مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همهی اموالشون رو به نامشون بزنن!
الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه میکشنت!
اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود.
توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود.
منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن!
من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟!
امیرعلی گفت:
- چطور بهت اعتماد کنیم؟
چطور حرفاتو باور کنیم؟
از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟
ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد!
شهاب خندید و گفت:
- درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچهی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..!
امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که میلرزید گفتم:
- امیرعلی ولش کن بریم!
داشتیم میرفتیم که شهاب داد زد و گفت:
- فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..!
من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید.
سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت:
- تو که حرفاشو باور نکردی؟
ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشهی جدیدشون نباشه؟
اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟
نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو میشد و سردرد بدی گرفته بودم!
به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم.
من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت:
- کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته!
گفتم:
- ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم!
امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت:
- مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره!
رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم!
امیرعلی دستهی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت:
- نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی!
هیچی نگفتم که دوباره گفت:
- غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی!
امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..!
قلبم به تندی میزد!
با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و میگفتم:
- دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی!
بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری!
اشک میریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه_داریم_چه_هدیه_ای🎁
دو پارت هدیه بابت شرکت کردن در بحث شیرین عروسی و مراسم عروسی واقعا لذت و بهره بردم از صحبتهای شما خوبان الهی یه حق امام جواد به زودی زود ازدواج و مزدوج شدن تک تک مجردان کانال به گوشمان برسه و کانال از مجردان به متاهلان انقلابی تبدیل بشه
#در_پناه_خدا_باشید
#یا_حق
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه🎁
#راهنمای_سعادت💖
پارت68
جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟
اصلا نمیتونم باور کنم!
نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟
واقعاً دارم گیج میشم..!
بهروز کی بود؟
چی از جون من میخواد؟
یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته!
اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن!
اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست!
سرم خیلی درد میکرد که دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم.
یک میز گوشهی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود!
اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه!
حتی تولدمم یادم نبود!
بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم میرفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها مینشستیم و باهاشون حرف میزدم و اشک میریختم.
همش میگفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟
از زمین و زمان شاکی بودم!
فکر میکردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه!
فکر میکردم همه چی درست میشه.
اما چی شد؟
درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش میرفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت!
مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم!
اون موقع ها خدا رو درست نمیشناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟
الان که تغییر کردم چی؟
خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟
از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم.
(از زبان امیرعلی)
همش توی فکر نیلا بودم.
غذاشو نخورده بود!
واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟
برای خودم متاسفم که حتی ذرهای نمیتونم حالشو خوب کنم.
روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد!
این موقع شب کی میتونست باشه؟
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم!
ناشناس بود!
جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت:
- بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی!
اخمی کردم عصبانی گفتم:
- ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی!
از پشت تلفن خندید و گفت:
- چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟
ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجرهی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمیخوریم و تمام!
شنیدی چی گفتم؟
خندهای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون میخوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری!
خندید و گفت:
- مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟
ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟
اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن.
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه🎁
#راهنمای_سعادت💖
پارت69
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
اگه بلایی سر خودم میاوردن برام مهم نبود اما نیلا نباید اتفاقی براش بیوفته.
حتی توی فکرمم نمیگنجه که بخوام از نیلا جدا بشم اصلا امکان نداره!
اصلا خودم به درک نیلا چه ضربه ای میخوره این وسط؟
سوالات زیادی توی سرم بود همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سرش بیارن!
تا صبح بیدار موندم و به خیلی چیزا فکر کردم.
چشام کلا قرمز شده بود و بغضی توی گلوم بود!
من نمیتونستم اجازه بدم اونا بلایی سر نیلا بیارن پس باید باهاشون کنار میومدم.
ساعت شش صبح بود.
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم!
در حالی که با صدای نحسش بلند بلند میخندید، گفت:
- چیشد فکراتو کردی؟
بغض کرده گفتم:
- من دقیقاً باید چکار کنم که نیلا سالم بمونه و هیچ صدمهای نبینه؟
خندید و گفت:
- خوشم میاد عاقلی!
فقط کافیه وقتی بیدار شد برسونیش خونشون و همونجا بهش بگی ما دیگه بدرد هم نمیخوریم و همه چی رو تمومش کنی!
بعدش افراد من میان و میبرنش از بابت همه چی هم خیالت راحت نمیزارم هیچ صدمهای ببینه البته اگر تو دست از پا خطا نکنی.
اوکی شد؟
غمگین گفتم:
- تو دقیقا کی هستی؟ چرا داری این بلاها رو سرمون در میاری؟
تهدید وار گفت:
- بهتره هیچوقت نفهمی من کیم!
اینطوری به نفع هردومونه..!
کاریو که گفتم انجام بده و حواست باشه دیگه هیچوقت حق نداری ببینیش!
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که صدام جلوش نلرزه و گفتم:
- باشه!
و گوشی رو قطع کردم.
نمیدونم تصمیم درستی گرفتم یا نه اما من فقط میخوام نیلا هیچ صدمهای نبینه.
ممکنه وقتی ترکش کردم منو یه خیانتکار یا نامرد فرض کنه اما برام مهم نیست تا زمانی که سالم باشه و صدمهای بهش وارد نشده باشه!
رفتم پایین دیدم نیلا هم توی آشپزخونه داره کمک مامان میکنه!
خداروشکر مثل اینکه آروم شده بود و تقریباً با همه چی کنار اومده بود.
سلام و صبح بخیری گفتم که مامان و نیلا با خوش رویی جوابم رو دادن.
سفرهای کشیدن و دور هم صبحانه خوردیم.
مثل اینکه آخرین باری بود که دور هم صبحانه میخوردیم!
رو به نیلا گفتم:
- نیلا صبحانت رو خوردی حاضر شو بریم بیرون!
مامان گفت:
- دوباره نرید بیرون نیلا غمگین برگرده ها وگرنه من میدونم و تو!
غمگین لبخندی زدم و از مامان بابت صبحانه تشکر کردم و رفتم توی اتاقم..!
بنده خدا نمیدونست امروز قراره آخرین روزی باشه که نیلا رو میبینه.
چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاق نیلا رو شنیدم که نشون میداد به اتاقش برگشته!
در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاقش شدم و گفتم:
- نیلا همهی وسایلت رو جمع کن.
نیلا با تعجب گفت:
- مگه کجا میخوایم بریم؟!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهم ترین هدف انقلاب.mp3
9.64M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
※ امامِ انقلاب ،
کسی که به تنهایی ایستاد و خط تاریکی را شکست؛
مثل من و شما، به انقلاب نگاه نمیکردند!
※ تمام مشکلات پس از انقلاب، از آنجایی شروع شد که .......
※ دریافت کتاب انقلاب اسلامی و آینده جهان
@mojaradan
32.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست همیشه به معنای آغوش نیست
گاهی فقط امنیت است
فقط مثل «دست پـــــــــــدر♥️»
#پایان_فعالیت
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍃💚•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
بدون حب شما
عشق نافرجام است
جوان حرم که نبیند
جوان ناکام است (:
میشهیھڪࢪبلااینجوریبهمبدین.!؟؟
#اللّٰھـُــمَاݪࢪزقنآڪربݪا💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
سلامبرتوای🖐
#مهدی_جانم
از فراقت چشم ها غرق باران میشود
عاشق هجران کشیده زود گریان میشود
کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند
عاقبت می آیی و دنیا گلستان میشود
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان..
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده، باران...
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#صبحبتون_مهدوی🌙✨
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
وقتی از #موانع ازدواج صحبت به میون
میاد، دلایل مختلفی رو میشه، که یا #درلحظه قابل حلن یا کمی زمان میبره...
اما یک مانع هست...
که #خیلی_ها میبینن اما تلاشی برای حل کردنش ندارند.
برای خیلیا هم #سد بسیار بزرگی هست...😔
اینه که میشه #مانع اصلی ازدواج
یعنی:تجملگرایی
ازاین مانع #قابل_حل عبور کنیم تا زندگی راحتتری داشته باشیم...
#نکته_به_درد_بخور🤔
@mojaradan
36.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_تزویر
#قسمت_اخر
@mojaradan