🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت433
—خب بهش زنگ بزن بگو اگه پول می خواد براش کارت به کارت می کنیم.
صدایم را بلند کردم.
—علی! فقط به خاطر پول نیست. یادت رفته موقعی که من مریض بودم هلما چقدر برام سنگ تموم گذاشت؟ حالا که نوبت من شده محبتش رو جبران کنم، ولش کنم؟! اون خیلی حالش بد بود اصلا خدایی نکرده شاید زنده نمونه اون وقت من می تونم جواب وجدانم رو بدم؟
نفسی گرفتم و زمزمه کردم:
—فکر نمی کردم این قدر سنگ دل باشی.
علی با اخم نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت و پشت سر آمبولانس راه افتاد.
حالم خیلی بد بود. دیدن اوضاع هلما اعصابم را به هم ریخته بود. نمی دانم چرا علی نمی توانست مرا درک کند.
هلما را به بیمارستان سوانح سوختگی بردند. من و علی جلوی در اورژانس ایستاده بودیم.
علی دست هایش را داخل جیبش فرو برده بود و به این طرف و آن طرف می رفت.
مشخص بود که در حال حرص خوردن است ولی از دست من کاری برنمی آمد، چون خیلی نگران بودم.
صورت پر از دود هلما و چشم های مملو از التماسش که یادم می آمد دلم زیر و رو می شد.
ساره به طرفمان آمد و با دیدن علی سلام کرد و گفت:
—ببخشید مزاحم شمام شدم. من خیلی ترسیده بودم نمی دونستم به کی زنگ بزنم. ممنون که اومدید. همین که این جا هستید قوت قلبه.
علی سرش را پایین انداخت.
—خواهش می کنم. اگر کاری هست انجام بدیم.
—بله، همین کارای پذیرششه، می گن باید ببرنش واسه عمل.
با تعجب پرسیدم:
—اتاق عمل چرا؟!
بغض کرد.
—لباسش سوخته و به تنش چسبیده, می گن باید جداش کنن، یکی از کلیه هاش هم مشکل پیدا کرده، خیلی داره درد می کشه.
لب هایم را گاز گرفتم.
—ای خدا! بیچاره چه زجری رو داره تحمل می کنه.
—آره طفلکی، خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. دعا کن بتونه تحمل کنه و حالش خوب بشه.
من و علی کارهای پذیرش را انجام دادیم.
ساره گوشی به دست به طرفم آمد. با شخص پشت خط با دعوا صحبت می کرد، بعد که قطع کرد پرسیدم:
—شوهرت بود؟
—آره، می خواد بچه ها رو ببره خونه ی خواهرش که تنها نباشن. آخه می خواد بره سرکار. منم بهش گفتم حالا یه امشب نرو چی می شه؟ نمی بینی من این جا گیرم؟
نگاهی به علی انداختم و با تردید گفتم:
—می خوای تو برو، من میمونم.
علی تیز نگاهم کرد و قبل از این که ساره حرفی بزند کارت عابر بانکش را به طرفم گرفت.
—اگر تو می خوای بمونی این کارت پیشت باشه. یه وقت واسه دارویی چیزی لازم میشه، هر وقتم خواستی برگردی زنگ بزن بیام دنبالت.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
ساره با شتاب گفت:
—نه علی آقا، من خودم می مونم. به شوهرم می گم یه امشب نره سرکار طوری نمیشه که. شما و تلما جون برید. دستتون درد نکنه. اگه کاری پیش اومد، زنگ می زنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت434
علی نگاهش را زیر انداخت.
—باشه. می تونید به خونواده ش زنگ بزنید بیان پیشش؟
ساره نگاهش را به من داد.
—آره، ازش شماره خاله ش رو گرفتم الان زنگ می زنم. شما برید.
—ساره جان، من رو بی خبر نذار. هرچی شد زنگ بزن.
—باشه. حالا برید به سلامت.
اخم هایش در هم بود و در سکوت رانندگی می کرد.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم:
—اگه ساره می رفت، تو واقعا من رو تو بیمارستان تنها می ذاشتی؟!
نگاه گذرایی خرجم کرد و حرفی نزد.
طاقت ناراحتی اش را نداشتم.
دستش را گرفتم.
—یعنی تو نمی خواستی کمک کنی؟ انتظار داشتی ساره و هلما رو تو اون وضعیت تنها بذارم؟ چون ما رفتیم بیمارستان ناراحتی؟
نفسش را بیرون داد.
—نه، ناراحت نیستم. فقط تو فکرم.
دستش را رها کردم.
—چه فکری؟
فرمان را دو دستی گرفت.
—به منظور خدا! گاهی آدم می مونه تو کار خدا.
دست هایم را در هم گره زدم.
—آره واقعا! چرا سرنوشت بعضی آدما این قدر تلخه.
نوچی کرد.
—خدا که واسه کسی سرنوشت تلخ رقم نمی زنه. گاهی آدما خودشون تلخش می کنن. بعضیا انگار اصلا دلشون برای خودشون نمی سوزه. بعضی سرنوشتا هم که از نظر ما تلخه در باطن شیرینی داره که ما نمی فهمیم.
مکثی کردم.
—اگر نظرت اینه پس چرا می گی منظور خدا رو نمیفهمی؟
—من در مورد خودم گفتم. هر اتفاقی که میفته حتما خدا یه منظوری داره؛ مثلا واسه تو ممکنه سنجش دل رحیمت باشه. در عین حال از منطق هم باید استفاده کنی.
به طرفش چرخیدم.
—خب واسه توام حتما همینه، مگه نه این که ما باید به همدیگه کمک کنیم؟
سرش را کج کرد و به روبه رو خیره شد و حرفی نزد.
فردای آن روز نزدیک ظهر بود که به ساره زنگ زدم.
—چرا زنگ نزدی ساره؟ مگه قرار نبود از حال هلما خبردارم کنی؟
خواب آلود جواب داد.
—تازه رسیدم خونه. این قدر خسته بودم فقط می خواستم بخوابم.
—ای وای ببخشید بیدارت کردم. الان کسی پیشش نیست؟
—چرا، خاله ش صبح اومد که من تونستم بیام خونه.
—خب حالش چطوره؟
—چی بگم؟ راستش خوب نیست. در صد سوختگیش بالاس. به جز صورتش همه جاش سوخته بیچاره. خیلی درد می کشه، همه ش بهش مسکن می زنن.
می خواستم بیام خونه سراغ تو رو گرفت. می گم تلما، اگه تونستی یه سر بهش بزن. بعد بغض کرد و ادامه داد:
—می ترسم یه بلایی سرش بیاد.
گوشی را به دست دیگرم دادم.
—ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش! باشه من هر روز بهش سر می زنم. فقط می ذارن برم ببینمش؟ آخه دیشب یه خانمه اون جا بود می گفت به خاطر کرونا اجازه ملاقات نمی دن. مثل این که دخترش اون جا بستری بود.
—آره، تو هر وقت خواستی بری بگو منم بیام. برم داخل صحبت کنم چون هلما یه کم وضعش فرق داره، ملاقاتش آزاده.
—چطور؟!
—راستش امروز صبح که دکترش اومد واسه معاینه، بهم گفت اصلا امید به زندگی نداره. باید یه دکتر روانشناس بیاد بالا سرش و ملاقاتی هم حتما داشته باشه. تلما ما باید بهش روحیه بدیم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه_به_کسانی_که_مشارکت_کردن_تست_روانشناسی
بگرد نگاه کن
پارت435
با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود و با دیدن ما از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به ساره گفت:
—ساره جان تو می تونی تا شب بمونی؟ من برم خونه یه کم استراحت کنم بیام.
ساره سرش را تکان داد.
—بله، حتما! اصلا شما شبا بمونید، من هم روزا می مونم، چون شوهرم روزا خونه س می تونه بمونه پیش بچه ها.
خاله ماسکش را بالاتر داد.
—باشه دستت درد نکنه. ولی موندن مون هم فایده نداره ها! نمی ذارن پیشش بمونیم، باید بیرون بشینیم. حالا اگه کاری داشت می گن بیا برو انجام بده.
ساره با ترحم به در اتاق نگاه کرد.
—می دونم خاله، مهم اینه که هلما می دونه ما این جا نشستیم، دلگرم می شه. اون الان وضعیتش خیلی حساسه. راستی روان شناس نیومد؟
—چرا اومد. یه یک ساعتی براش حرف زد و رفت.
—خب چیزی نگفت؟
خاله دست هایش را از هم باز کرد.
—نه، یعنی من ازش نپرسیدم.
بعد از رفتن خاله ی هلما پرستاری وارد اتاق هلما شد و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به ساره گفت:
—درسته دکتر گفته حق ملاقات داره ولی دوتایی نمی شه، یکی یکی.
بعد از رفتن پرستار، ساره پشت چشمی برایش نازک کرد.
—دکترم که رضایت بده اینا ول کن نیستن. یعنی می خواست بهمون بگه من اینجا رئیسم.
نگاهم را در اطراف چرخاندم.
—نه بابا توام، خب چون هلما تو بخش مراقبتای ویژه ست می خوان احتیاط کنن.
به طرف اتاق راه افتاد.
—پس اول من برم.
لباسش را گرفتم و کشیدم.
—اول من می خوام برم، چون باید زود برگردم خونه.
لباسش را از مشتم بیرون کشید.
—من زودی میام، فقط می خوام بهش بگم که تو این جایی. می خوام ببینم چی کار می کنه. مطمئنم خیلی خوشحال می شه.
روی صندلی نشستم و منتظر ماندم. نیم ساعتی گذشت ولی خبری از ساره نشد. بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
ساره آن قدر طولش داد که مجبور شدم به گوشی اش زنگ بزنم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و خواستم غر بزنم. اما حالش را که دیدم پشیمان شدم.
با صورت خیس از اشک آمد و روی صندلی نشست. صورتش را با دست هایش پوشاند و هق زد.
کنارش نشستم. دست هایش را از روی صورتش کنار کشیدم و سرش را در آغوشم گرفتم و با بغض گفتم:
—حالش خیلی بد بود، آره؟
سرش را عقب کشید و اشک هایش را پاک کرد و پچ پچ کرد.
—همه ش گریه می کنه. روحش از جسمش بیشتر سوخته. خیلی ناامیده، هر چی باهاش حرف می زنم می گه انگیزه ای ندارم.
بعد ناگهان از جایش بلند شد و جدی گفت:
—تو برو ببین می تونی بهش یه کم روحیه بدی. منم برم ببینم می شه دکتری که اومده پیشش رو ببینم.
از جایم بلند شدم.
—دکتر روان شناسش رو می گی؟
—آره.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#استوری | مرد هویتساز
رهبری معظم انقلاب: میرزا کوچک از همت و اراده و شخصیت و هویّت خود خرج کرد، برای اینکه به یک نسل هویّت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد.
✅به مناسبت ۱۱ آذر، سالروز شهادت میرزاکوچکخان جنگلی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حجاب
#سبک_زندگی
🔻پاسخی کوتاه اما کوبنده به کسانی که فکر میکنند سبکزندگی ایدهآل، سبکزندگی غربی است❗️
⬅️ حالا هم که میگن ما اصلا ناموس رو قبول نداریم...
عجب انسانشناسی کثیفی❗️
#پیشنهاد_دانلود👌✨
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_مادر💔
ما خیلی وقت است...
هرجا به در بسته خوردیم...
دلمان را گره زدیم...
به چادر خاکی شما؛ بانو...:)
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓
🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍
☝️#شـاید_در_زیر_هر_خـاکی_گنج_یافت نشـود
⏰ امـا #هـر_ثانیـه_عمْـرمان_گنـج است...
✨اگـر ...... ⇣⇣⇣
با #یـاد_ذکـر_الله متعـال سپری شود📿
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
دلـم شوق #زیارٺ دارد
اینچنین است ڪه
احساس سعادٺ دارد
حرم امام حسین عجب
عقده گشاسٺڪه دعــا
در حرمـش میل اجابٺ دارد
♥ وصال عشق ♥
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولای_من
#یاصاحب_الزمان_عج💚
مولایم برگرد تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشم هایت
این چشم های ما کمی تقوا بگیرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر همه داروندارم✨
🌸🌺یا صاحب الزمان
لبیک یا مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹🔹🔹🔹🔹 #سؤال 🔹🔹🔹🔹🔹
چرا با اینکه شرایط آماده نیست، بازم برا جوونا تله میگذارید و اونا رو برا ازدواج تشویق میکنید؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
1⃣ واقعیت نیاز به ازدواج
🌀ازدواج، یه نیاز حقیقیه نه ساختگی. خدا انسان رو اینطوری آفریده و خودش هم فرموده:
«و از نشانههای او این است که از [نوع] خودتان همسرانی برای شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستی و رحمت نهاد. آری، در این [نعمت]، برای مردمی که میاندیشند، قطعاً نشانههایی است.»
✨سورهٔ روم، آیهٔ۲۱.
♻️بعضیا به اینکه جنبهی غریزی ازدواج پررنگ شه، انتقاد دارن. ما معتقد نیستیم که تنها جنبهٔ ازدواج، بعد غریزی اونه. از نگاه ما اصلیترین فلسفه ازدواج، رسیدن به آرامشه. اما کسی هم این رو نمیتونه انکار کنه که یکی از ابعاد اصلی ازدواج که آرامش انسان رو رقم میزنه، همین بُعد غریزیه.👌
✅ نباید واقعیتهای مسلم رو به اسم «احترام به انسان» منکر بشیم. انسان طوری آفریده شده که نیاز به خوردن، خوابیدن و... داره. اینا نیازهای حقیقی هستن. ازدواج هم نیاز حقیقی انسانه و باید در اولین وقت ممکن، به اون پاسخ داد.☝️
🟠 ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیستم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´