eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 2 پشت بهش نشستم سرمو برگردوند سمت خودش و با صدای آرومی صدام زد --مائده! جواب
💗 جدال عشق و نَفس💗پارت 3 --بده به من ببینم! به موهات چیکار داری؟ موهامو با آرامش شونه کرد و از بالا تا پایینشو واسم بافت. موهامو بوسید و لبخند زد --پاشو صبححونه بخور بریم. به زور دوتا لقمه نون پنیر خوردم و میزو جمع کردم. یه شلوار کتون با یه مانتو پاییزه و شال همرنگ مانتوم پوشیدم و رفتم بیرون........... با زیر و رو کردن بازار بالاخره یه شومیز حریر به رنگ سرخ آبی با شلوار مشکی خریدم. روسریمو میلاد انتخاب کرد. گلای مشکی سرخ آبی که داشت با لباسام ست شده بود. میلاد رفت سمت مغازه چادر فروشی. با تعجب رفتم دنبالش --میلاد اینجا واسه چی؟ --میخوام چادر مجلسی بخرم واست. واسه یه لحظه از خودم بدم اومد. چون اندازه ی یه مورچه قدرت تصمیم گیری نداشتم و داشتم با انتخاب میلاد ازدواج میکردم. تا به خودم اومدم میلاد رفته بود تو مغازه. بالاجبار رفتم تو مغازه. میلاد چند تا مدل چادر واسم انتخاب کرد و ازم پرسید کدومو بیشتر دوسدارم. یه مدل چادر سفید با گلای کالباسی انتخاب کردم و خیاط سر ده دقیقه واسم دوخت. پولشو حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم. شاکی برگشتم سمتش --تو تا حالا دیدی من چادر سر کنم؟ --چطور؟ --میلاد خیلی روداری! الان من چجوری چادر سرم کنم وقتی حتی واسه جشن تکلیفم نرفتم مدرسه؟ خندید --جداً نرفتی؟ --میلاد من با تو شوخی دارم الان؟ لبخند زد --ببین مائده از نظر مامان همیشه چادر یه حکم واجبی بود. حالا درسته که به اجازه ی بابا چادر سر نمیکردی ولی امشب فرق داره. با بغض گفتم --هیچم قرار نیست فرق داشته باشه. اصلاً تو به چه اجازه ای میخوای منو شوهر بدی؟ --خجالت بکش دختر! تا آخر عمرم که نمیتونم یه دیوونه رو تحمل کنم که! --حالا کی هست این پسره؟ خندید --نه انگار همچین بدتم نمیاد؟ اداشو درآوردم و از پنجره به بیرون خیره شدم. تو راه میلاد تنها رفت میوه و شیرینی خرید و یه راست رفتیم خونه...... واسه ناهار غذای دیشبو گرم کردم و میزو چیدم. میلاد لبخند به لب اومد تو آشپزخونه. --هنوزم قهری؟ وقتی سکوت من رو دید اومد کنارم و گونمو بوسید --من هر کاری میکنم به صلاح خودته مائده! تلخند زدم --حتی من اگه این صلاحو نخوام؟ --حتی اگه این صلاحو.... اخم کرد و عصبانی گفت --میخوام بدونم جنابعالی من نباشم تنها تو یه خونه میتونن زندگی کنن؟ --مثل اینکه زیادی منو دست کم گرفتی آقا میلاد! حالا چه واسم فاز ایثار گری برداشته انگار نذری میدن سوریه! خندید --خدا داند! اومدیمو نذری به ما هم دادن. نشستم سر میز و با ولع غذامو خوردم. بعد از ناهار میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. رفتم جاروبرقی رو روشن کردم و شروع کردم جارو کشیدن. میلاد هم شروع کرد گردگیری کردن. اتاقمو مرتب کردم و یه راست رفتم حموم. حسابی خودمو شستم و به قول مامان خدابیامرزم پوستمو فقط نکندم. وقتی از حموم اومدم نزدیک غروب بود. لباسامو پوشیدم و همینجور که موهامو حوله پیچ میکردم رفتم تو هال. میلاد رو مبل خوابش برده بود. صدای پیامک گوشیش اومد یواشکی گوشیو برداشتم رفتم تو اتاق میثم: سلام میلاد جون. مراسم خواستگاری امشب اوکیه دیگه؟ با فکری که به سرم زد یه بشکن رو هوا زدم در جوابش نوشتم: سلام نه راستش من سرماخوردم اصلاً حالم خوب نیست،رفتم دکتر بهم سرم زد تازه از بیمارستان اومدم شرمنده. تندی ارسال کردم و پیامو پاک کردم. به ثانیه نکشیده موبایلش زنگ خورد همون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش میثمه. با ترس دویدم تو هال و تا خواستم برم بالاسر میلاد پام گیر کرد به میز و شیش سرخورد افتاد رو انگشت پام. چنان جیغی زدم که میلاد شوکه از خواب پرید. --چته مائده چرا جیغ میزنی؟ از درد اشکم دراومده بود و میلاد تا شیشه ی میزو دید با ترس گفت --چرا اینجوری شد؟ در میون درد و استرس گفتم --گوشی جناب عالی زنگ خورد خواستم برات بیارم که.... سکوت کردم و تازه فهمیدم سوتی دادم. کنجکاو نگاهم کرد --از اونجایی که من یادمه گوشیم تو دستم بود و خوابیدم! همون موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد بعد از سلام و احوالپرسی قیافش هر لحظه متعجب تر میشد. --آهان آره راستش یکم حالم خوب نبود. نه داداش مشکلی نیست خبیصانه به من نگاه کرد --تشریف بیارید قدمتون سر چشم. تماسو قطع کرد و روبه من اخم کرد --تو چی به این گفتی؟ طلبکار گفتم --الان به جای اینکه ببینی پای من خوبه یا نه داری سین جینم میکنی؟ نشست روبه روم --حالا امشب با پای چلمن میای تو خواستگاری تا ادب بشی. پاشو لباس بپوش بریم دکتر. همین که اومدم بلند شم انگشت شستم درد گرفت و دادم در اومد. میلاد هراسون برگشت سمتم با بغض گفتم --میلاد نمیتونم! متأسف سرشو تکون داد و رفت تو اتاقم با مانتو و شال برگشت. لباسامو پوشیدم و با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد......... 🍁حلما🍁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan           °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 4 --ببین آدمو به چه کارایی وا میداری! تو اون حالت به قدری ذوق داشتم که درد پام یادم رفته بود.چون هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز کسی اینجوری منو بغل بگیره و این جور چیزارو فقط تو رمانا خونده بودم. تو راه هر دومون سکوت کرده بودیم تا اینکه میلاد گفت --مائده این کارا از تو بعیده ها! جوابشو ندادم. --تو به میثم گفتی من سرما خوردم سرم زدم؟ --بله که گفتم خوب کردم که گفتم. --با این کارات هم منو خراب میکنی هم خودتو. --آره دلم میخواد. جوابمو نداد و اخماشو کشید تو هم. رسیدیم بیمارستان و اومد دوباره منو بلند کرد. بعضیا با نگاه عاشقانه و بعضی دخترای هم سن و سال خودم با نگاه چندشی بهمون زل زده بودن حسودا! دکتر بعد از اینکه انگشتمو معاینه کرد گفت باید گچ بگیرم. میلاد ناراحت به دکتر گفت --مشکل خاصی که نداره؟ --نه فقط وسایلی که نوشتم رو تهیه کنید تا همین الان پاشونو گچ بگیرن. میلاد رفت وسایلو خرید و یه دکتر دیگه پامو گچ گرفت. میلاد با ویلچر اومد و ازم خواست بشینم. مشئمز گفتم --میمردی خودت منو ببری؟ خندید --زیادی خوش خوشانت نشه؟ همین الان کمرم از وسط نصف شده. تو راه برگشت از روبه روی یه عروسک فروشی رد شدیم و یه خرگوش مخملی صورتی چشممو گرفت. مظلوم گفتم --میلاد! --جان؟ --میشه برگردی بری واسم عروسک بخری؟ با تعجب گفت --دوسالته مائده؟ اخم کردم --یه جوری حرف میزنه انگار عمه ی منه هرشب پای بازی خوابش میبره! --اون فرق داره! --میلاد بخررر دیگه! --خیلی خب. ماشینو دور زد و روبه روی مغازه ماشینو نگه داشت --کدومو میخوای؟ با ذوق گفتم --اون خرگوش صورتی مخملیه! خندید و از ماشین پیاده شد. چند دقیقه بعد برگشت و همراه با خرگوش مخملی یه جعبه و سوار شد و هر دورو داد دست من. از عکسای روی پاکت فهمیدم بازی جنگیه. مشئمز نگاهش کردم --مطمئنی فقط من دو سالمه؟ خندید --اینا فرق داره مائده. لااقل این هیجان داره اما اون عروسک؟ پوفی کشیدم و سکوت کردم. هرچی بیشتر میگذشت استرسم بیشتر میشد. دیگه کم کم داشت باورم میشد میلاد میخواد منو شوهر بده. آروم صداش زدم --میلاد! با لبخند برگشت سمتم --جانم؟ --حالا جدی جدی میخوای منو بدی برم؟ --من کی تو رو دادم بری؟ من فقط دوس ندارم تو تنها بمونی. اصلاً بزار امشب بیان شاید نظرت عوض شد...... همین که رسیدیم سریع خواستم از ماشین پیاده شم که تازه یادم افتاد پام تو گچه. میلاد خندید --چیشد خواهر تک پا! از خنده ی اون خودمم خندم گرفت. کمکم کرد رفتیم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم. یه آرایش معمولی انجام دادم و در آخر کمرنگ ترین رژمو زدم. یه نمه موهام بیرون بود اما ترجیح دادم چون با چادرم روسریمو با حجاب ببندم. رفتم بیرون و دیدم میلاد وسایل پذیرایی رو آماده کرده. با دیدن من لبخند زد --چه خانمی شدی تو! ناخودآگاه لبخند زدم --جدیـــی! --بله همون موقع صدای آیفون اومد. هول شدم خواستم برم تو اتاق چادرمو بردارم که پام به مبل گیر کرد و افتادم رو زمین. میلاد مشئمز گفت --یعنی دست و پا چلفتی تر از تو من ندیدم! چادرمو از اتاقم آورد و رفت سمت آیفون. چادرمو مرتب کردم و دم در ورودی ایستادم. میلاد رفت سمت در و در رو باز کرد پسری که با دیدنش فهمیدم همون میثمه با میلاد خیلی صمیمی سلام و احوالپرسی کرد و جعبه ی شیرینی رو داد دست میلاد و دسته گل رو گرفت سمت من. --سلام بفرمایید. سلام کردو و دسته گل رو گرفتم و گذاشتم رو اپن. سه تایی نشستیم رو مبل. حالا خودمونیما اما همچین پسر بدیم نبود به ظاهر. یه لحظه پیش خودم فکر کردم پس پدر مادر و خانوادش کجان؟ میلاد از میثم پذیرایی کرد و نشست شروع کردن باهم حرف زدن. میثم گفت --خب میلاد جان اگه اجازه بدی برم سر اصل مطلب. ببینید مائده خانم شاید واستون سوال شده باشه که پدر مادر من چرا نیومدن. مکث کرد و واسه یه لحظه سرشو آورد بالا خدایا چه چشمایی داره این! --من پدر مادر ندارم یعنی هیچوقت نداشتم. من توی پرورشگاه بزرگ شدم و از یه جایی به بعد تنهایی مسیر زندگیمو ادامه دادم. درآمد هم واسه یه زندگی معمولی دارم. اگه شما قبول کنید بعد باهم با پس اندازی که دارم یه خونه میخرم. نیمچه لبخندی زدم --بله خب راستش چیزه یعنی... میلاد وسط حرف من پرید --مائده جان آقا میثمو راهنمایی کن برید تو اتاق راحت حرفاتونو بزنید. ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد! بلند شدم و به بدبختی صاف راه رفتم تا رسیدم به اتاق. هر دومون با فاصله نشستیم رو تخت. نزدیک پنج دقیقه بینمون سکوت بود تا اینکه میثم خندید --خب شما حرفی ندارید؟ لبخند زدم --خب چی بگم اول شما بگید! --مائده خانم! برگشتم سمتش و نگاهمون به هم گره خورد --شما هم... چیزه یعنی اینکه میخواستم بدونم شما هم به من علاقمندین؟ یا خدا چه رویی داره این! حقا که دوست میلاد.... 🍁حلما🍁                          @mojaradan      
28.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️ ♥️ 🤍 اینو نماهنگ دلبر گنبد که قراره کانالها رو رنگ رنگی کنه😁 از دلبری های سروده های جدید هرچی بگیم کم گفتیم... خدا انشاالله برکت بده به افتخار آقای اسداللهی و این کار درجه یک محشر و دونه دونه اشعار معنا دارش🕶️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ چرا وضع زندگی بی دین ها بهتره ؟! | منبع : جلسه۷ از مبحث رشد و قدرت در سایه سختی ها .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
گفت‌از‌دلتنگےبنویس... گفتم‌دلتنگ‌ڪے؟ گفت‌: «ح» ! گفتم‌«ح‌»مثل‌چے؟ گفت‌بنویس‌ح‌مثل : حسین،حرم،حیات گفت‌جملہ‌بسـٰاز ! با‌بغض‌نوشتم : دلتنگےیعنےحسین حسیــن‌یعنےحـرم حــرم‌یعنےحیــٰات حیـٰات‌یعنے... من‌بےعـشق‌حسین میمیرم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|•• من هر نَفَسی را که جدا از تو کشیدم غم بود و شر بود و ضرر بود و دگر هیچ... ❤️‍🩹 🤲🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️یه سوال پرتکرار: 💠اگه خانواده پسر بهمون خبر ندادن، آیا میشه خودمون بهشون زنگ بزنیم که چی شد، خبری نشد؟؟ ⚠️توصیه کلی ما اینه که در این خصوص صحبتی نشه چون: 🔸اولا: خود این موضوع که خانواده پسر خبر بدن یا ندن، نشون دهنده میزان بلوغ عقلی و خانوادگی اون‌ها هست. یعنی میشه از این لحاظ اون‌ها رو سنجید 🔸دوما: ممکنه یه خواستگاری بخواد بیشتر تحقیق کنه، لذا نباید تحت فشارش گذاشت 🔸سوما: برای دختر جلوه خوبی نداره، چون از ناز دختر کم میکنه. ✅روش درست اینه که: 🔹اولا: تو جلسات خواستگاری به صورت غیرمستقیم به این نکته اشاره بشه. مثلا دختر در مورد اینکه از چه چیزهایی بدش میاد، یه مثال اینو بگه که: «من اصولا از اینکه طرف مقابلم بی خیال باشه خوشم نمیاد... مثلا مواردی اومده بودن خواستگاری ما ولی متاسفانه به این سطح از ملاحظات اجتماعی و رفتاری نرسیده بودن که حداقل دو سه روز بعدش یه خبر بدن... این چیزها هم دور از ادبه و هم دور از هنجار» و ادامه صحبت.... 😉 🔹دوما: اگه بین دختر و پسر یه واسطه ای بوده، بهتره به اون واسطه موضوع گفته بشه و واسطه هم غیر مستقیم بره نظر پسره رو بپرسه. 🔹سوما: اگه یه مورد خوبی اومد و خانواده دختر پسند کرد و از اون ها هم خبری نشد، می‌تونید بهشون زنگ بزنید اینو بگید: «جسارتا ما تا حالا به احترام شما که تشریف اوردید خواستگاری صبر کردیم، ولی دخترم خواستگار داره و اگه اجازه بفرمایید میخوایم راه بدیم. به هر حال میدونید دیگه، شرایط دختر با پسر فرق داره» اين طوری اگه خانواده پسر، دختر رو بخواد یه چیزی میگه یا اقدامی میکنه. اگر هم نخواد که تموم میشه. درهرحال تکلیف مشخص میشه. ❗️و نکته آخر: مصلحت خدا رو هیچ وقت فراموش نکنید! (عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگار گذر صحن غدیردیروز با نقاشی فرشته‌های زائر از کشورهای مختلف، جذاب و دیدنی شده😍 💚 ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🚩✨ ✨🚩✨ قلب عرش و فرش پر شده از عطر خدا آخه تولده عشقه و سلطان کَرَم ✍️تصاویری ویژه از کتیبه‌های نصب شده به مناسبت ولادت آقا امام هشتم علیه السلام  @mojaradan