eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
خانمهای بزرگوار روز مرد و دریابید ...... یه روز متفاوت و رقم بزنید 😍😍😍 @mojaradan
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🍇🎞• لحظہ‌لحظہ‌خاطرات‌بهمنے ...♥️ ...🇮🇷 @mojaradan •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
مجردان انقلابی
#بسم_رب_مهدی سلام خدمت همراهان کانال مجردان انقلابی اعیاد گذشته و پیش رو مبارک همتون 😍❤️ عرضم به
سلام به شما مدیر ومخاطبین خوب🌼 من دختری ۳۸ ساله مجرد ومذهبی البته فکر نکنید سنم ۳۸ وپیرزن شدم برعکس ظاهرم سرحال وپر انرژی☺️ من دوران بیست سالگی به بالا خیلی خاستگار داشتم اما از کلمه شوهر وخود شوهر میترسیدم برام سخت بود ورد میکردم.. وقتی رسیدم به ۳۰ خاستگارا یا سن بالا که برام خیلی سخته کنارشون 😔یا ترک اعتیاد داشتن یا بی نمازن اینم واسم سخته باورش ووقتی داستان امیر علی ونیلا رو میخونم بهشون غبطه میخورم ومیگم خدایا یه آدم باخدا وخدا ترس ومحب اهل بیت ولایی خدا سر راهم بزاره😢چون آدم باز بهش فشارای شدید میاد که دوست داره ازدواج کنه . من مربی دوبچه شیر خواره تو مدرسه هستم هردو بهم وابسته شدن مثل یه مادر بهشون بخدا میگم خدایا منم یه روز ازدواج میکنم ومادر میشم ؟ خیلی واسم سخت میگذره اما فقط دست به دامان خدا واهل بیتم🕋 شما هم اگه لطف کنید واسطه گری کنین بین ما مجردا ثواب بی نهایت میبرین وما دعاگوتون میشیم... لطف میکنید تو کانال بزارین ممنونم از تک تکتون ❤️🌺 سلام خسته نباشید کاش پدر و مادر ها کمی توکل و اعتماد به خدا رو چاشنی تصمیم گیری هه و کارهاشون می‌کردند خدا در قرآن گفته شما تلاشتون رو بکنید بقیه اش رو خودم درست میکنم من پسر ۲۳ ساله و دانشجو هستم‌. اول خانواده گفتند باید کار داشته باشی تا بهت اجازه ازدواج بدیم. بعد مدت کمی به لطف خدا و اهل بیت، کار خوبی متناسب با درسم برام پیدا شد با حقوق نه چندان بد که برای شروع خوبه منتها باز هم خانواده به دلایل واهی مخالف هستند! با واسطه های مختلف هم با خانواده صحبت شده اما چاره ساز نبوده من هر روز ترس این رو دارم که به گناه بیفتم مدام یاد حدیث پیامبر(ص) می افتم که می‌فرمایند در آخرالزمان بچه ها میخوان دیندار باشند اما پدر و مادر ها نمیذارند ❤️🔺 سلام وقتتون بخیر ازدواج کردن و هر چیزیو هر ادمی یه جوری میپسنده و دوست داره اون طوری باشه و میگن که یه شب که هزار شب نمیشه و از این جور حرفا...! ولی ما فراموش میکنیم که سالی که نیکوست از بهارش پیداس ، شاید ما بخاطر یه شب حسابی دله امام زمانو بشکونیم و نتیجشو داخل زندگیمون میبینیم @mojaradan
مجردان انقلابی
#ممنونم_از_مشارکت_دوستان_الهی_به_حق_این_شب_های_عزیز_حاجت_روا_بشید خوب ممنون از مشارکت شما دوستان ال
⁉️چه اشکال داره مراسم عقد و عروسی تشریفاتی باشه؟🤔 🔵 قسمت دوم: 🔰گفتیم که تشریفاتی کردن مراسم عقد و عروسی چند تا عیب داره: 3⃣ برپایی این نوع مراسم‏ا، تعریف جدیدی از خوش‌بختی و بدبختی بوجود میاره که باعث می‌شه بعضی از پسرا و دخترایی که خونواده‏‌شون توانایی برگزاری چنین مراسم‏ی رو ندارن، احساس کمبود کنن.♨️ 4⃣ اسراف توی این جور مراسم‏ا باعث می‌شه کسایی که توان اقتصادی پایینی دارن، به سراغ ازدواج نرن و این، گناه بزرگیه.📛 ❌ اگه من با نوع خاصّی از مراسم گرفتن، فرهنگی رو توی مراسمای ازدواج ایجاد کنم که دیگه هر کسی نتونه پا تو وادی ازدواج بگذاره، از مصادیق بارز کسایی هستم که مانعی در مقابل راه خدا و کار خیر ایجاد کرده و باید پاسخ‏گو باشم.☝️ 5⃣ گذشته از تبعات این ازدواج برا مردم کم‏‌درآمد، اصلاً چه دلیل عقلی برا این همه خرج بیهوده وجود داره؟ با برپاییِ مجالس تشریفاتی، نه تنها نمی‌تونید مردم رو راضی نگه‏ دارید، بلکه خدا رو هم از دست خودتون خشمگین می‌کنید.⛔️ 💯مگر نگفتن که «تو ولیمه، باید فقرا هم شریک باشن»؟ پس چه خوب که به جای هزینه‏‌ کردنای سرسام‏‌آور برا چند نفر محدود، چند برابر اون افراد رو با هزینه‌ای کمتر و غذایی ساده‌تر مهمون ولیمۀ خودمون کنیم تا بین اونا فقرا هم باشن.✅ @mojaradan
مجردان انقلابی
#بسم_رب_مهدی سلام خدمت همراهان کانال مجردان انقلابی اعیاد گذشته و پیش رو مبارک همتون 😍❤️ عرضم به
سلاااام خدمت شما همراهان گل 😍 تشکر ویژه داریم از مشارکت عالی شما دوستان در بحث ازدواج و تشریفات مراسم عقد و عروسی 😁 نمیدونید که هم صحبتی با شما عزیزان، حتی به صورت مجازی چقدر به دل ما میشینه!😍❤️ بحث ما به پایان رسید و جمع بندی های مرتبط در قالب دو پیام به کانال ارسال شد و از صحبت های شما عزیزان بهره مند شدیم. اما این به معنای پایان کار نیست. 😀 ما همچنان هر شب با یه موضوع جدید در خدمت شما هستیم 😌 پس منتظر موضوع جدید گفتگو امشب مون باشید یک موضوع چالشی و پر هیجان 👌😅 مجردان انقلابی @mojaradan
چــه قــدر تو خوبی جــوراب جان... 😁 عید جــوراب تولد جوراب روز مـرد جــوراب... آی جوراب اِی جـوراب چه طرفدار داری تـو جوراب... عشقی جــوراب، هم وزن طلای جــوراب😂 آی جوراب اِی جــوراب بـخر برای روز مــرد جــوراب😂 روز عید جــوراب روز تولد جــوراب بَه بَـه بـرو بخر روز مـرد جــوراب... 🙈😜😉 آی جــوراب اِی جـوراب هم وزن طلای تــو جـوراب... بس دیــگه طـنز ادامه نــمیدم باز میاید ناشناس ایـراد میگیرید... ناراحت میشم که نتونستم جلوی انگشتامو بگـیرم چـه طنزی بود کـه نـوشتم ناراحت شدید...... 🙈🙊 😁•••|↫ @mojaradan
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ | قبل از انقلاب تورم نداشتیم؟! ♨️ غذای لاکچری مردم جامعه در زمان ! ⁉️ برای چی کردیم، ما که رفاه داشتیم؟ ‼️ سطح مردم و وفور نعمت در زمان پهلوی! 🔸 محتوای این کلیپ طنز برگرفته از کتاب است @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت پارت64 خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد! منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت65 من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن! بغض کرده گفتم: - قول دادیا! خندید و گفت: - قول دادم دیگه! حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم: - میتونی؟ لبخند غمگینی زد و گفت: - اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم می‌بافتم! هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد. یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه! کارش که تموم شد گفت: - خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی. با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم: - موهای خواهرتم اینجوری می‌بافتی؟ خندید و گفت: - اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته! خندیدم و گفتم: - خیلی خب باشه! تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام. امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..! سوار ماشین شدم و گفتم: - کیفمو اوردی؟ - اره اوردمش! (چند دقیقه بعد) وقتی رسیدیم من پیاده شدم. امیرعلی گفت: - من ماشین رو پارک می‌کنم و کیفت هم میارم تو برو بالا.. باشه ای گفتم و رفتم داخل..! حیاطشون تقریباً بزرگ بود! یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود. داشتم دور و ورم و نگاه می‌کردم که امیرعلی اومد و گفت: - چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل.. با خجالت گفتم: - امیرعلی مزاحمتون نیستم؟ امیرعلی خندید و گفت: - تو دیوونه‌ای دختر! من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو! مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره! خندیدم و باهم وارد خونه شدیم. امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له می‌شدم. امیرعلی خندید و گفت: - مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش می‌کنی؟ مامانش خندید و گفت: - بیا برو خجالت بکش پسر! امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت: - باشه من رفتم لباس عوض کنم امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت: - بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم. - چشم! پله زدیم و رفتیم بالا.. دوتا اتاق توی راه‌رو وجود داشت. فرشته خانوم گفت: - اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو.. اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت66 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت67 شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ شهاب رو به من گفت: - ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده! من می‌دونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت می‌کنه و با پدرت ازدواج می‌کنه. به گفته‌ی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته. مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همه‌ی اموالشون رو به نامشون بزنن! الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه می‌کشنت! اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود. توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود. منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن! من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟! امیرعلی گفت: - چطور بهت اعتماد کنیم؟ چطور حرفاتو باور کنیم؟ از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟ ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد! شهاب خندید و گفت: - درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچه‌ی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..! امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که می‌لرزید گفتم: - امیرعلی ولش کن بریم! داشتیم می‌رفتیم که شهاب داد زد و گفت: - فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..! من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید. سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت: - تو که حرفاشو باور نکردی؟ ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشه‌ی جدیدشون نباشه؟ اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟ نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو می‌شد و سردرد بدی گرفته بودم! به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم. من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت: - کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته! گفتم: - ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم! امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت: - مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره! رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم! امیرعلی دسته‌ی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت: - نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی! هیچی نگفتم که دوباره گفت: - غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی! امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..! قلبم به تندی میزد! با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و می‌گفتم: - دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی! بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری! اشک می‌ریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸