6350343649298.aac
1.31M
📣🔴📣🔴📣🔴📣🔴📣🔴
#مهارت_ها_ی_زندگی_عاشقانه
#بخش_اول
#محمد_فدایی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#همسرداری
🔖وقتی خونه اید طوری با همسرتون رفتار کنید که بین بودن و نبودنتون بشه فرق گذاشت.
✳️با همسرتون صحبت کنید🗣
✳️به حرفاش گوش بدین👂
✳️در یک سری مسائل از همسرتون نظرخواهی کنید
بزارید همسرتون بفهمه تو زندگی شما نقشی داره
همینجوری نیاید خونه بشینید پای تلویزیون شامتون رو بخورید بعد هم بخوابید❌
زندگی با همین کارهای کوچیک شیرین میشه❤️
💜صحبت کردن،محبت کردن،کمی از مسائل رو با همفکری هم حل کردن به زندگی جریان میده
❌نزارید زندگی سرد و بی روح بشه
به زندگیتون عشق اضافه کنید ❤️
خونه میتونه فضای عاشقانه های شما باشه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #تباهیات
📌 رفتن روی خط عابر پیاده اعتراض داره اما رفتن روی #خط_عفاف اعتراض نمی خواهد؟!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 دعای #روز_دوم ماه مبارک رمضان
🌹 با صدای مرحوم موسوی قهار
🌺🌹🌺
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
Joze 02.mp3
3.96M
#سی_جز_قرآن_کریم♥️
✨جزءدومقرآنڪریم✨「
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️
#عیدتون_مبارک😂
انشاالله سال جدید براتون تا آخرش به همین شادی بگذره همراهان😂✌️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
سال ۱۴۰۲ مجردها دو نفر بشن و سال ۱۴۰۳ ان شاءالله فرزند داشته باشن ۳ نفر بشن
الهی امین .
#سال_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
📗 #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیا
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت دهم
بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر زن اولش دوباره زن آورده بود از دور برای مجید دست تکان داد و تراکتور پر سر و صدایش را خاموش کرد و با خنده ی کثیفی دوید طرف مجید. محکم با دست راستش کوبید به تخت شانه های جوان و گفت :آی مجید، آی مجید، بالاخره تو رو هم بستن به چهار میخ؟! شیرینی عروس نو تو نمیخواهی بدی؟
مجید از شدت صمیمیت دورغین او حالت تهوع گرفته بود. اما طبق معمول خنده ی کوتاهی از روی عادت به میرزا زد و ادای خجالت کشیدن درآورد. میرزا قاه قاه خندید و سرش را نزدیک گوش مجید آورد و گفت :ولی حواست رد جمع کن که تو دام همین یکی باشی. اگه بخوای مثه من از هر گلی یه بویی رو بچشی باید سه شیفت کار کنی! و قاه قاه بلندی حواله ی گوش های مجید کرد. چقدر رقت انگیز بود آن صدای نکره اش!
مجید مجدد به خنده ایی ساختگی متوسل شد و سرعتش را تند تر کرد و به خانه رسید. از پله های چوبی و فرسوده بالا رفت و در ورودی را باز کرد. خانه با نور کم چراغ نفتی کمی روشن شده بود. همه جای خانه تمیز بود و خبری از آن تشویش و بهم ریختگی قبل نبود.
گشت و محبوبه را ديد که زیر کرسی خوابش برده. چادرش به میخی آویزان بود و روسری قرمزش کمی عقب رفته بود. مجید فرصت کرد آن زن غریبه که حالا زنش بود را رصد کند. لکه های بزرگ قهوه ایی کنار شقیقه ها و روی گونه هایش توی چشم بود. چشم های درشتش بسته بودند و جلوی موهای مشکی اش دیده میشد. نه میتوانست بگوید زشت است و نه خیلی زیبا. یک معمولی که با معمولی بودنش میشد کنار آمد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂🍁قسمت یازدهم
آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چراغ نفتی چای تازه دم در حال جوشیدن بود. برای اولین بار انگار کسی در خانه منتظرش بود. چای را درون استکان ریخت و هورت بلندی کشید. همان لحظه محبوبه بیدار شد و با چشم های سبز مجید رو در رو شد. تنها کاری که کرد درست کردن روسری اش بود و جمع و جور کردن خودش. جلدی از زیر کرسی بیرون آمد و سرش را پایین انداخت. مجید بی محابا دو زانو نشست و با دستان بزرگش یک استکان دیگر را از چای پر کرد و آرام گذاشت سمت محبوبه. بعد دو حبه قند را کنار نعلبکی اش چید و خیره شد به او. محبوبه داشت زیر نگاه گنگ و نامفهوم مجید آب میشد. اما رویش را زمین نزد و خزید به سمت چای. بین آن ها کرسی پت و پهن فاصله ایجاد کرده بود اما میشد سرخی گونه های محبوبه را توی آن تاریکی و با آن فاصله مشاهده کرد. مجید غرق در عرق بود. از خودش بدش می آمد که جلوی یک زن اینگونه دست و پایش را گم کرده بود. مثلا میخواست میخ ابهتش را همین اول کار محکم بکوبد اما تا پایش را گذاشته بود توی خانه همه چیز به کل یادش شده بود. یادش نمی آمد تا کنون چنین آرامش ضعیفی را احساس کرده باشد. کلاه پشمی اش را از سرش کند و دوباره چای ریخت
محبوبه فرصت کرد و زیر چشمی مجید را نگاه کرد. موهای فرش بالای سرش حالت کلاه را گرفته بودند و همین باعث شد محبوبه بلند بخندد. آنقدر یکدفعه و ناگهانی که قند از دهانش بیرون پرید و افتاد جلوی انگشت مجید. مجید هاج و واج نمیدانست به قند جلوی پایش نگاه کند یا به محبوبه که هم سرخ شده بود هم از خندیدن لحظه ایی باز نمی ایستاد. محبوبه هر طور که شد خنده اش را قورت داد و غرق در شرم آرام زمزمه کرد :موهاتون عین کلاه شده. مجید نفهمید چه گفت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت دوازدهم
فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بود. آنقدر آرام که حس ضعف و نیازمندی به حمایت را در آن میفهمید. برای اینکه به اوضاع مسلط شود از جا بلند شد و جلوی آینه رفت. روی اینه پارچه ایی نشسته بود. آن را کشید و خودش را ديد. راست میگفت. قیافه اش خنده دار شده بود. به ناگهان لبخند کوچکی کنار لب های مجید نشست. محبوبه آن را ديد ولی کاری نکرد. مجید کودکانه برگشت سمت محبوبه و دست راستش را شبیه کلاه بالای موهایش کشید و خیره شد به او و خندید. محبوبه از صمیمیت نوپایی که به آنی بین آنها زاییده شده بود تعجب کرد اما لبخند او را پس نزد و او هم لبخند زد. مجید نمیدانست دارد چه میکند. تنها در آن لحظه الفت عجیبی بین خودش و آن زن احساس کرده بود. بعد انگار که آن موج سرما دوباره جان گرفته باشد، سریع دست و پایش را جمع کرد و با همان کلاه پشمی به زیر کرسی خزید. محبوبه فهمید او نمیخواهد به این سرعت با او پسر خاله شود. دلش یک طوری شد. حس اضافه بودن کرد ولی تصمیم داشت تنها زندگی کند. هر چیزی که میخواست پیش بیاید مهم نبود. باید میگذاشت تقدیر کار خودش را میکرد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´