#ازدواج
✔️ توافقات موثر در ازدواج موفق
5⃣ از خودگذشتگی
زن و شوهر باید در مقابل یکدیگر گذشت داشته باشند و با لجاجت زندگی را به کام خود تلخ نکند
6⃣ صمیمیت
حالتی است که در آن بین زن و شوهر دو رنگی نباشد و آنچه از هم در دل دارند بگویند و غمخوار یکدیگر باشند صمیمیت آیینه ای است که آنچه در ذهن و رفتار است در آن منعکس می شود
✔️صمیمیت با ملایمت همراه است و حتی اگر اعتراض با صمیمیت و احترام همراه باشد مشکلی ایجاد نخواهد کرد زیرا اعتراض و احترام با یکدیگر منافاتی ندارند
7⃣ اعتماد و اطمینان
عدم وجود اعتماد در زندگی از مهمترین دلایل بروز نابسامانی است بنابراین رفتارها و حرکاتی که ممکن است از طرفین سلب اعتماد کند باید کنترل شود تا زوجین از جمیع جهات نسبت به یکدیگر تفاهم کامل داشته باشند
ادامه دارد....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_دوم
2_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
وقتی سوغاتیمو داد و گفتم: خیلی ممنون چه بادبزن خوشگلی 😍
چند دقیقه انقدر خندید که هر چی میگفتم چی شده ؟ نمیشنید😂😂😂
@mojaradan
↴
به لحاظ روانشناسی داشتن عزت نفس بیشتر از جنبه منطقی به احساس ارزشمندی بستگی داره پس برای اینکه حس کنی ارزشمندی :
۱.هرروز به بدنت برس
۲.تو خونه آراسته بگرد
۳.لباس قشنگاتو برای خودت بپوش
۴.اهنگایی که تکست مثبت دارنو برای خودت بخون و به خودت بگیر
۵.با خودت مهربون تر صحبت کن
۶.اگه غذایی رو دوس نداری نخور و برای خودت غذای بهتری رو فراهم کن
۷.هرروز دست آورد هاتو مرور کن .
@mojaradan
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
اونایی که این اشتباه رو می کنن
کمترین ضررشون اینه که دیگه
آدمِ امنِ همسرشون نیستن🥺
حواست باشه داری چی رو به کیا
میگی....(زن و مرد هم نداره ها...)
.
@mojaradan
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|😎👳🏻♂|••
آقا جون دلمون بعدامام زمان به شما گرم.خدا حفظت کنه🤲
چشم بدخواهان کور
🇮🇷•••|↫ #رهـبرآنہ
🇮🇷•••|↫ #پدر_مهربانم_میلاد_حضرت_محمد _مبارکت_باد
#ارسال_از_کاربران
سلام رمان کوووو
اون باد بزن نیست جارو که با برگ درخت نخل درست میشه
❤️
واییی رمان کوووووو
چرا نزاشتی
❤️
سلام شبتون بخیر میشه رمان رو بزارین
❤️
سلام
میشع، لطفا رمان رو داخل کانال قرار بدید
الان 2ساعت دیر کرده
❤️
رمان نمیزارید؟
❤️
سلام وقت بخیر
رمان نمیزارین ؟
دوساعته داریم انتظارمی کشیم🙃
❤️
سلام ببخشید ما منتظر رمان هستیم
لطفا لطفا لطفاً 🙏
❤️
یه عیدی حسابی سه چهار پارته به ما بدین لطفاً ❤️
❤️
سلام وقتتون بخیر
چرا امروز رمان نیست تو کانال
❤️
سلام ممنونم بابت رمان زیبا که در کانال قرار میدین امروز پارت نذاشتین
مشتاقیم تا ببینیم داستان به کجا رسید لطفا بذارین
❤️
سلام
پارت های جدید رو نمی ذارید؟
❤️
سلااااااام
پس چی شد رمان؟؟؟؟
منتظریم🤓🤓🤓
❤️
سلام امشب رمان نداریم؟!😭😭
امشب عید عوض اینکه چند قسمت بیشتر بزارید همون هر شبی روهم نزاشتین😁
❤️
سلام علیکم شب بخیر
رمان
برگردنگاه کن پارت جدیدنزاشتید
امشب عیده
حداقل بیشتربزارید
رمانش عالیه👏🌹🌹
❤️
باسلام تشکر ویژه بابت کانال عااالی تون
بنده اولین باری هست که پیام میدم
از عصر تا الان چندین مرتبه کانال وچک کردم
متاسفانه رمان ونگذاشتین تو کانال ...
خواهش میکنم لطفا این چند پارت هم بذارید
لطفا بع مناسبت این عید چند پارت اضافه کنید
بی صبرانه منتظریممم
❤️
امشب میلاد بزرگترین عزیزترین مخلوق خدا رحمت اللعالمین هستش
شب میلادشون ۵ تا اتفاق مهم افتاده
آتشکده ب اون عظمت شب میلاد رسول الله خاموش شد
طاق کسری خاموش شد ووو ..
حالا شما ادمین عشقولانه وعزیزدل ما،،،دراین شب ب این مهمی فقط ۳ تا پارت اضافه عیدی دادین
😢🙃🙃🙃😔😔😔
#ادمین_نوشت
سلام علیکم
عیدددددد شما مبارک باشه
امان امان امان از این ترافیک در ترافیک سنگینی گیر کرده بودم و دیر شد
الان رمان تقدیم نگاه زیباتون میکنم
با مخلفااتش که عیدی هست
میلاد حضرت محمد هست
بهتون پارت هدیه میدم
تمام مجردان کانال را به حق حضرت محمد و امام صادق خوشبخت دوعالم باشن و به زودی زود خبر ازدواجشان بدن
و متاهلان کانال هم سعادتمند و دامنشون سبز باشه و دلشون آرام و بدون غم و غصه باشن و دلشون هم خوش باشه
دوستون دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت158 –همسرمن؟ جوابش را ندادم، خودش ادامه داد: –لااله الله، هلما امده اونجا چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت159
روی صندلیام نشستم و دستهایم را از روی پیشخوان به پایین کشیدم.
نمیخواستم مشتری لرزششان را ببینید.
آقای مشتری سخت مشغول مقایسه کردن تابلوها با یکدیگر بود. بین سه تابلو مانده بود که کدام را انتخاب کند.
برای این که زودتر برود گفتم؛
–اصلا شما هر سه رو ببرید هر کدوم رو همسرتون پسندید بردارید بقیهاش رو بیارید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟
بدون این که جوابش را بدهم قابها را کاغذ پیچ کردم و داخل نایلون گذاشتم.
بالاخره رضایت داد و رفت.
امیر زاده هم از کارم متعجب بود.
بعد از رفتن مشتری در حال جابهجا کردن بقیهی قابها در داخل ویترین پیشخوان بودم که از شنیدن صدایش نزدیک گوشم قلبم لرزید
–خسته نباشید خانم. اینجوری که ورشکست میشید.
به این طرف پیشخوان آمده بود و نگاهم میکرد.
اخم بین پیشانیاش کمرنگتر شده بود ولی هنوز بود.
حس کردم این ناراحتیاش به خاطر توضیحیاست که میخواهد در مورد آن خانم بدهد.
گفتم:
–مطمئنم میاره، اگرم نیاورد اشکالی نداره به قول مامانم اون ضرر کرده نه من.
هم زمان هم ابروهایش بالا رفت هم سرش را تکان داد.
بعد به طرف آشپزخانه رفت و سرکی کشید.
–کسی اینجا بوده؟
برعکس هر روز که همه چیز را تمیز میکردم، فنجانها را نشسته بودم.
نمیتوانستم دروغ بگویم.
–بله، ساره امده بود.
اخمش پر رنگ شد و به طرف صندلی آمد و رویش نشست.
–باید حدس میزدم.
پس دوباره پیداش شد. اینم تو دستهی زناییه که هر جا میره همه چی رو بهم میریزه.
شیشهی ویترین را بستم. و عقب رفتم و با فاصله ایستادم.
–چطور؟
سرش را به طرف بالا تکان داد.
–هیچی.
کاملا معلوم بود در حال حرص خوردن از دست ساره است. حرص خوردنش هم دوست داشتنی بود. به نظرم حتی اخمش جذابترش میکرد.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–کی امده بود؟
احساس کردم اگر بمانم نفسم بالا نمیآید پس به طرف آشپزخانه راه افتادم.
–نیم ساعت پیش، یه چایی خورد زودم رفت.
با دستهای لرزان برایش یک فنجان چای ریختم. نگاهم به بخاری که از فنجان چای بلند میشد افتاد.
نمیدانستم با این دستهای غیرقابل کنترل چطور برایش چای ببرم که در سینی یا روی دستم نریزد.
چای فنجان را کمی از سرش خالی کردم تا از این اتفاق پیشگیری شود.
سینی را برداشتم و همین که خواستم از آشپزخانه بیرون بروم دیدم روبرویم ایستاده.
حرفی پیدا نکردم بگویم جز این که:
–براتون چای ریختم.
سینی را از دستم گرفت.
–شما چرا؟ اینجا که کافیشاپ نیست.
نگاهی به داخل فنجان انداخت، فکر کنم زیادی خالیاش کرده بودم، ولی او چیزی نگفت فقط تشکر کرد.
گفتم:
–خودم خواستم بریزم.
سینی را که روی پیشخوان گذاشت گفت:
–بیایید اینجا.
روبرویش ایستادم.
به صندلی اشاره کرد.
–بشینید.
سربه زیر کاری که گفته بود را انجام دادم و سرم را بالا نیاوردم.
به آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای دیگر برگشت و فنجان را روی پیشخوان گذاشت.
–منم اینو برای شما ریختم.
سربه زیر تشکر کردم.
آرنج چپش را روی پیشخوان گذاشت و با دست راستش کمر فنجان را گرفت و به چپ و راست تکانش داد.
این کارش تولید صدا میکرد.
سرم را بلند کردم و نگاهی به فنجان انداختم بعد هم نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
چایی از فنجان بیرون نریخته بود.
نگاهش را به چشمهایم داد و نفس عمیقی کشید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت160
–فکر آدمها هم همینجوریه، گاهی باید از سرش خالی کنیم که بیرون نریزه. یه فکرایی اونقدر سوزاننده هستن که با یه ضربهی کوچیکِ اطرافیانمون میشن آتشفشان و خیلی چیزها رو ممکنه از بین ببرن که دیگه نشه درستش کرد.
گنگ نگاهش کردم، متوجهی منظورش نشدم.
دست از سر فنجان برداشت و نگاهش کرد. بعدجرعهایی از چای را خورد.
–میخواستم زودتر از این باهاتون حرف بزنم ولی به دلایل مختلف نمیشد. یعنی گاهی رفتار خودتون باعث میشد که از تصمیمم منصرف بشم.
پرسیدم:
–رفتار من؟
لبهایش را به هم فشار داد و نگاهم کرد.
–بله، شما، بعد نگاهش را بالا داد.
"بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست"
این جملهایی بود که روی تخته سیاه نوشته بودم.
خجالت زده سرم را زیر انداختم و در همان حال گفتم:
" انگار بلاتکلیفی واگیر دارد."
لبخند زد.
–خوبه، امیدوار کنندس، بعد نگاهش را به فنجان چاییاش داد.
چند لحظهایی سکوت کرد. انگار به چیزی فکر میکرد.
گفتم:
–خسته شدید، برم چهارپایه رو بیارم بشینید.
اخم ریزی کرد و بیتفاوت به حرفی که زده بودم پرسید:
–میدونی اون خانم که امروز امده بود اینجا کی بود؟
با کمی مکث گفتم:
–میخوام خودتون بگید.
–الان که هیچ نسبتی باهاش ندارم.
متعجب زده نگاهش کردم.
–ولی اون که گفت همسرتونه.
–نمیدونم چرا اینو گفته. یاد حرفهای ساره افتادم که گفت" امیرزاده میاد که ماست مالی کنه "
زمزمه وار ادامه داد:
–فکر کردم دو سال تنهایی کشیدن سر عقلش آورده باشه، انگار درست بشو نیست. لابد اینارو هم از همون کلاسها یاد گرفته.
کنجکاو و منتظر نگاهش کردم.
با من و من گفت:
–ما دو ساله از هم جدا شدیم.
برای لحظهایی چشمهایم را بستم، پس قبلا ازدواج کرده. احساسی شبیه حسادت، خشم، یا تلفیق این دو به سراغم آمد... ولی چیزی در قلبم ندا داد "مگر تو نگران زن داشتنش نبودی؟ حالا که مجرد است."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم اخم آلود و جدی به فنجان چاییاش نگاه میکند.
–باید زودتر بهتون میگفتم. باید قبلش مفصل با هم صحبت میکردیم. ولی خب رفتار شما واقعا من رو بلاتکلیف میکرد. احساس کردم به فرصت بیشتری نیازه برای حرف زدن.
با خودم گفتم قبل از چی باید مفصل با هم صحبت میکردیم.
وقتی نگاه سوالیام را دید گفت:
–قبل از این حرفی که میخوام بهتون بزنم باید همهچی رو بهتون میگفتم.
هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم. احساساتم مختل شده بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت، به سکوت نیاز داشتم.
دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و رفت کنار دیوار روبروی من ایستاد.
سرم را بالا اوردم.
نگاهمان در همآمیخت. حرفی که شنیده بودم در احساساتم تغییری نداد. قلبم باز دیوانه وار خودش را به قفسهی سینهام کوبید.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
یک قدم جلو آمد.
–هنوزم بلاتکلیفید؟
لبم را تر کردم.
–برای چی؟
–برای حرفی که مدتهاست میخوام بزنم ولی هر دفعه از طرف شما یه مسئلهایی پیش میاد که مردد میشم، مثل همون بلاتکلیف بودن شما...
با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
لبخند نازکی زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´