eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت269 –می خوای چیکار کنی؟ داد زد: –گفتم بشین. –چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمی‌کنم، یه گوشه می‌شینم. دوباره داد زد: –می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست. –تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی می‌کنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت. با عصبانیت گفتم: –اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو... کشیده‌ای به صورتم زد که گوشم صدا کرد. زمزمه کرد: –واسه من عکس پاره می‌کنی؟ گره‌ی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد. بعد رفت و از روی کانتر گوشی‌اش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند. شروع به ورق زدن عکس ها کرد. بعد از نگاه کردن چند عکس،چشم‌هایم را بستم. داد زد: –نگاه کن. ولی من چشم‌هایم را باز نکردم. از شالم گرفت و تکانم داد. –میگم نگاه کن. چشم‌هایم را باز کردم. چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست. نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کم‌کم بغض کرد و از گوشه‌ی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونه‌اش ریخت. دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه می‌کرد گفت: "‏ما فکر می‌کنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛ از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره" به نظرم هلما خودش را از دست داده بود. نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد. –چیزی می خوری برات بیارم؟ در جواب سوالش پرسیدم: –چرا پاکشون نمی‌کنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز... نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که می‌لرزید گفت: –به خودم مربوطه. –اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟ جوابی نداد و من ادامه دادم: –واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمی‌کنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟ زیر چشمی نگاهم کرد. –اگه بگم پشیمونم چی کار می‌کنی؟ بی‌تفاوت نگاهش کردم. –من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم. مشتاقانه پرسید: –خب چی گفت؟! –گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن. پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت. –این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم. نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم. –بهت نگفته؟ –چی‌رو؟! –بچه‌دار نشدنم رو. با دهان باز نگاهش کردم. –ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید! –شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت. شانه‌ای بالا انداختم. –ولی الان دیگه بچه‌دار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی... حرفم رو برید. –پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم. –این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی. جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد. نفسم را بیرون دادم. –اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همه‌چی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و... حرفم را برید. –تو از کجا می‌دونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم. کج نگاهش کردم. –چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت می‌نازی؟ به خوشگلیت؟ زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی... پوزخند زد. –مردایی که یه بی‌حجاب ببینن نمی‌تونن نگاهش نکنن! –هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم می‌تونن چشم‌هاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش. در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره... راست به چشم‌هایم نگاه کرد. –لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا... صورتم را جمع کردم. –بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´  
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت270 همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجره‌ی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید. هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست. چشم‌هایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم. دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی می‌زد. صدایش کردم. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد. اشاره به دست هایم کردم. –بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم. اخم کرد. –تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن. صدایم را بلند کردم. –می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟ جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت. –همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه. –تو اصلا می فهمی چی می گی؟ –آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو... رفت روی مبل نشست و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم: –می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن. آرام تر شده بود، نگاهم کرد. –می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟ چشم‌هایم گرد شدند. –راست می‌گی؟ سرش را تکان داد. –فقط یه شرط داره. لب هایم را روی هم فشار دادم. –می‌دونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟! لحن شوخی گرفت: –نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمی‌کنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمی‌کنید. –اون وقت چرا؟ –از بس فضولید. حرصی گفتم: –همون ساره‌ی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمی‌دونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمی‌شنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه. لبخند کجی زد. –اول محبت، دوم گوشه‌ای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همه‌ی آدما تشنه‌ی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه. پوزخند زدم. –تو مگه محبت کردنم بلدی؟ با خونسردی گفت: –به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشه‌ی همه‌ی مشکلات کمبود محبته. حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم. نفسش را بیرون داد. –چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟ –شرطتت رو بگو! موهایش را پشت سرش جمع کرد. –ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟! –خب که چی؟ همان طور که با ناخن‌های کاشته شده‌ی دستش ور می‌رفت گفت: –پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟ هینی کشیدم. –خدا نکنه اتفاقی براش بیفته! –خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن. –چی کار کنم؟! –بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی. یه بهونه‌ای چیزی بیار که اونم بی‌خیالت بشه. ابروهایم را در هم کشیدم. –مگه دیوونه‌م! من می‌دونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم... حرفم را برید. –اون که آره، بعد از اون. –بعد از اون ما با تو کاری نداریم. پوزخند زد. –شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی. با مسخره گفتم: –برو بابا. پوزخند زد. –پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن. چشم‌های گرد شده‌ام را میخ صورتش کردم. –یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟ پوفی کرد. – مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمی‌فهمید. –تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در می‌بری بعد. صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد. –از من گفتن بود، دیگه خود دانی. چپ چپ نگاهش کردم. –اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟ انگشت سبابه‌اش را به این طرف و آن طرف تکان داد. –من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا. کمی فکر کردم و گفتم: –یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر می‌کنی اون قبولت میکنه؟ شانه ای بالا انداخت. –من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی. پایم را روی زمین کوبیدم. –اگه من این کار رو کنم می‌دونی چه بلایی سرش میاد؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت271 –چه بلایی؟ نکنه فکر می‌کنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی. دست هایم را که طناب اذیتشان می‌کرد، کمی جابه‌جا کردم. –می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب می‌دادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه. تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط می‌خوای حرف خودت رو به کرسی بشونی. پوزخندی زد. –پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی... با نگرانی گفتم: –جونش؟! دستش را در هوا تکان داد. –مثلا گفتم. تیز نگاهش کردم. –تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟ جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –واقعا می خوای چی‌کار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم: –نکنه می‌خوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت... حرفم را برید. –فقط می‌خوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو می‌تونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم. –واقعا؟! سرش را تکان داد. –خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟ شانه‌ای بالا انداخت. –گفتم که دو هفته. –خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم. –خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟ ناگهان فکری به ذهنم رسید. –آهان، میگم کرونا گرفتم. عصبی خندید. –نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی. –ولی من این کار رو نمی‌کنم. پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند. –چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟ با خشم نگاهش کردم. –پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری... بلند شد و فریاد زد. –نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم می‌تونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون... حرفش را رها کرد و به اتاق رفت. ولی من حرف هایش را باور نکردم چون می‌دانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمی‌تواند همچین بلایی سرش بیاورد. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافه‌ی مهربانی به خودش گرفت. دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت: –این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی. زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم: –خب بگو می خوای چی کار کنی؟ دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد. –این جا بشین. خودش هم کنارم نشست. –ببین مگه تو نمی‌گی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همه‌ی این دکتر‌بازی هامون به شیطون وصله؟ –خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم می‌بینم که... از جایش بلند شد. –تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر می‌کنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده. مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی. کلافه گفتم: –این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟ چشم‌هایش را ریز کرد. —هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』•• چرا خدا رو نمی‌بینیم؟🙄 پیشنهاد میکنم این کلیپ رو ببینید و به دوستانتون بفرستین 🥥•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ای خوب من محبوب من می‌دونی کی قلبش برات میکوبه؟ من... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌱 ضريحك مفزعنا الأمنع، به كلّ نازلة تدفع ضريحِ تو پناهگاه امن ماست كه به حُرمت آن، هر بلایی دور می‌شود.❤️:) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|•• روح ویران.. دل پریشان.. سینه نالان.. چشم خیس.. روزگارِ عاشقان دور از شما مطلوب نیست اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
❣ برخلاف آگاهی عرف جامعه، دختر و پسرهایی که در اول جوانی‌شان ازدواج می‌کنند، از لحاظ روانشناختی سازگاری بیش‌تری در طول زندگی باهم دارند و به مرور، کمتر دچار چالش می‌شوند. ❣ دلیل این سازگاری شکل نگرفتن کامل شخصیت در اوایل جوانی‌ است که باعث می‌شود متناسب با همدیگر به کمال و رشد برسند. ❣ اگر خمیرهای هنری را در ذهن خود تصور کنید راحت تر به وضوح این امر می‌رسید. وقتی که خمیر را شکل می‌دهیم مدتی طول می‌کشد تا خشک شود. ❣در آن بین میتوانیم تغییراتی جزئی را بر روی آن اعمال کنیم ولی بعد از آنکه خشک شد، اگر بخواهیم شکل آن را تغییر دهیم می‌شکند... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۷_۴ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا