eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت298 –مامان، هیچ اتفاقی نمیوفته. هر چی بشه پای خودمه شما نگران نباشید. ببینید رستا هم با تصمیم شما مخالفه، شما که همیشه به حرف اون گوش می‌کردید، پس چرا... مادر با حرص وسط حرفم گفت: –گوشی، گوشی... انگار جایش را عوض کرد و مسیر طولانی را طی کرد. با شنیدن صدای در شیشه‌ای فهمیدم که به حیاط رفت. بعد صحبت کرد. –تو خونه نمی‌تونم داد بزنم؛ اتفاقا چند دقیقه بعد از این که تو رفتی رستا حرف من رو تایید کرد و گفت زودتر باید این اتفاق بیفته. با دهان باز به امیرزاده نگاه کردم. –چرا آخه؟! –چون اون زنیکه، یه عکس از تو براش فرستاده و نوشته بود که اگر می‌خواید جلوی همچین اتفاقاتی گرفته بشه بیشتر مواظب تلما باشید. –اون شماره‌ی رستا رو از کجا آورده؟ علی که رگ گردنش نمایان شده بود لب زد: –احتمالا از گوشی خود تو برداشته، زمانی که دستش بوده. یادم آمد که من نام رستا را با عنوان خواهرم در گوشی‌ام ذخیره کرده‌ام. مادر گفت: –نمی‌دونم، فقط می‌دونم تو، اگه علی رو ول کنی همه به آرامش می رسن. –مامان، هلما به زودی دستگیر می شه و همه چی تموم می شه، شما نگران نباشید. مادر با صدای بلند گفت: –من نمی‌دونم تو چرا این قدر ما رو اذیت می کنی؟ الان اعصاب رستا به هم ریخته. اون بدبخت مثلا زائوئه باید الان استراحت کنه، نه این که شیر بی‌اعصابی بده به اون بچه. چند دقیقه دیگه شوهرش می رسه، ما چه جوابی داریم بهش بگیم؟ تو این وضعیت تو می گی دستگیر می شه، همه چی تموم می شه. اصلا دستگیرم بشه، تو جنس این جور زنا رو نمی شناسی تا زهرشون رو نریزن ول نمی کنن. کلافه گفتم: –لابد اونم تقصیر منه که اون واسه رستا عکس فرستاده؟ مادر داد زد: –تلما داری یه کاری می‌کنی که واقعا زندانیت کنما، الان فقط خودت مطرح نیستی، تو که این قدر خودخواه نبودی. بغضم گرفت و دیگر سکوت کردم. مادر ادامه داد: –زود بیا خونه، پدرت منتظره. بعد هم تلفن را قطع کرد. مادر خیلی عوض شده بود. زمزمه کردم: " کِی هلما رو می گیرن تا ما یه نفس راحت بکشیم؟" امیرزاده با ناراحتی نگاهم کرد و با صدای خش داری گفت: حتی بگیرنش هم بعد از یه مدت آزادش می کنن. مثلا ساره چه مدرکی داره که اونا این بلا رو سرش آوردن؟ مگه نگفتی هیچ مدرک پزشکی نیست که بگه اون مشکل جسمی داره. فوقش واسه گروگان گیری تو زندان میفته و بعدشم آزاد می شه، تازه اونم اگه شما شکایت کنید، که احتمالا باز یه تهدیدی چیزی می کنه که پدر و مادرت منصرف می شن. چند سال پیش رئیسشون رو گرفتن دیگه، آخرش چی شد؟ بعد از چند سال زندان، آزادش کردن. الانم رفته خارج از کشور، هر غلطی دلش می خواد از طریق همین فضای مجازی سر مردم در میاره. محمد امین که تا آن موقع ساکت بود اعتراض آمیز پرسید: –چرا آزادش کردن؟ علی نگاهش را به آینه داد. –همین مردم، یعنی شاگرداش این قدر اعتراض کردن و رفتن و اومدن و تحصن کردن که باعث آزادیش شدن. –خب چرا؟ مگه ندیدن چیکار کرده؟ علی نفسش را بیرون داد. –آخه سر همه که این بلاهای ناراحت کننده نیومده بود. خیلیها همین الانم براش میمیرن بخصوص قشر خانم‌ها. آقایونم چون بعضی‌هاشون واقعا توانایی بعضی کارها رو پیدا کرده بودن دلشون نمی‌خواست بساطشون به هم بریزه. محمد امین کنجکاوتر شد. –یعنی اونا می‌تونن فکر آدمها رو بخونن؟ یا وادارشون کنن که آدمها اون کاری که اونا میخوان رو انجام بدن؟ علی لبخند تلخی زد. –چیه؟ برات جالب شده؟ وقتی سکوت محمد امین رو دید ادامه داد: –فکر آدمها رو خوندن کار چندان سختی نیست ولی وادار کردنشون به کاری رو اگرم بتونن حتما قبلش مقدماتی انجام دادن که میتونن، مثل همین ماجرای عکس فرستادن و آماده کردن ذهن طرف مقابل. یعنی پیش زمینه به وجود آوردن، وگرنه انسانها با اراده‌ی خودشون هر کاری رو میکنن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت299 وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت می‌کرد. هوا گرم بود و در کوچه پرنده پر نمی زد. علی یک دستش روی فرمان بود و آرنج دست دیگرش را روی لبه‌ی پنجره زیر چانه‌اش اهرم کرده و غرق در فکر بود. این طور پکر و بد حال ندیده بودمش حتی وقتی با هم در آن زیرزمین گیر افتاده بودیم. این همه ناراحتی‌اش را نمی‌توانستم ببینم. جلوی در خانه که رسیدیم، ماشین را متوقف کرد. محمد امین کوله را برداشت و با گفتن خداحافظ به خانه رفت. نگاهم را به چهره‌ی سرتاسر غمش دادم. به رو به رو خیره شده بود و پلک نمی زد. یک نفس عمیق کشیدم و سرم را زیر انداختم. –یادته اون روز که برات کپسول اکسیژن آوردم چی بهم گفتی؟ حرفی نزد. ادامه دادم. –اون روز که کرونا گرفته بودی، اوایل آشنایی مون رو می گم. خیلی زود منظورم را فهمید. بدون این که نگاهش را از رو به رو بردارد گفت: –آره یادمه، جلوی پنجره‌ی پاگرد ایستاده بودم و نگات می‌کردم. سینه م خیلی درد می‌کرد، نای حرف زدن نداشتم، اما به تو زنگ زدم تا صدات رو بشنوم. بعد از این که با تو حرف زدم خیلی بهتر شدم، اصلا احتیاج چندانی به کپسول پیدا نکردم. پشت تلفن بهت گفتم ببخش که نمی‌تونم تعارفت کنم بیای خونه. اون روز با الان یه فرق بزرگ داشت، اونم محرم بودنمونه منظور از تعارف اون روز احترام بود چون تو که هیچ وقت بالا نمیومدی، حتی اگه من کرونا هم نداشتم. این حجب و حیای تو بود که من رو به طرفت کشوند. نفسش را محکم بیرون داد و نجوا کرد: –برای یه مرد گنج بزرگیه. بغض کردم. –اون روز با اون شرایطتت ازم عذر‌خواهی کردی که نمی‌تونی بهم تعارف کنی، برای همین حالا من باید هزار بار از تو عذر خواهی کنم به خاطر این که با وجود محرم بودنمون، با این که تو خونه هیچ کس کرونا نداره، با این که تو زحمت کشیدی و من رو تا جلوی در خونه رسوندی، با این که نامزدم هستی ولی بازم نمی‌تونم تعارفت کنم بیای خونه حتی از روی احترام، چون اون جا بهت بی‌احترامی می شه. دیگر نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. با همان هق هق گریه ادامه دادم: –من معذرت می خوام به خاطر همه چی. به خاطر حرفای اون روز خونواده م که می‌دونم حسابی ناراحتت کردن. به خاطر همه‌ی حرفایی که تو این مدت شنیدی و چیزی نگفتی. به خاطر اشتباهاتی که شاید نا خواسته خودم کردم و تو رو به دردسر انداختم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت300 سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُراند. با انگشتش اشکم را گرفت و سرم را به طرف خودش کشید و به سینه‌اش چسباند. با صدایی که انگار تمام غم‌های عالم را یدک می کشید، گفت: –گریه نکن، تو کاری نکردی که نیاز به عذرخواهی داشته باشه. خدای ما هم بزرگه. تا وقتی تو رو دارم از حرف کسی ناراحت نمی شم. این جوری گریه می‌کنی فکر قلب من رو نمی‌کنی؟ حالم رو از این بدتر نکن. کاش دوباره کرونا می‌گرفتم و به خاطر اون چند روز از هم دور می شدیم و تموم می شد. دستم را روی لب هایش گذاشتم. –نگو...خدانکنه. برای چند لحظه سرش را روی سرم گذاشت و بوسه‌ای از روی شالم برداشت. بعد دستمال کاغذی مقابلم گرفت و از ماشین پیاده شد. پشتش را به من کرد و به ماشین تکیه داد. دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد و سنگ ریزه‌ای که زیر پایش بود را به بازی گرفت. بعد از چند دقیقه من هم پیاده شدم. پای رفتن به خانه را نداشتم. ماشین را دور زد. به طرفم آمد و دستم را گرفت. –می خوای بری؟ دستش را فشار دادم و نگاهم را به کفش هایم دادم. –حتما الان تو خونه منتظرم هستن، زودتر برم تا دوباره عصبانی نشدن و همه چی رو از چشم تو ندیدن. –حاضرم همه رو تحمل کنم ولی تو بیشتر بمونی. دستش را محکم‌تر فشار دادم و سرم را به بازویش تکیه دادم. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. صفحه‌اش را نگاه کردم. نادیا بود. فوری جواب دادم. –الو نادیا، دارم میام پشت درم. نادیا اعتراض آمیز شروع به صحبت کرد. ولی من فوری قطع کردم. –حتما کار دارن. دیگه باید برم. جوابش فقط نفس عمیقش بود و نگاهی که جگرم را آتش زد. تا جلوی در خانه هم قدم شدیم. زنگ در خانه را فشار دادم و در فوری باز شد. انگار کسی پشت آیفن منتظر ایستاده بود. –می‌بینی؟! وقتی آدم عجله داره و پشت دره، حالا حالاها کسی نمیاد در رو باز کنه ولی وقتی می خوای پشت در بمونی، انگار همه پشت آیفن منتظرن که تو در بزنی و در رو برات باز کنن. سرش را به تایید حرفم تکان داد و جوری نگاهم کرد که قلبم از جا کنده شد. انگار او بیشتر از من این جدایی را باور داشت، نگاهش قلبم را می‌ترساند. در حالی که سعی می‌کردم صدایم نلرزد نجوا کردم: –ببخش که بدون تو باید برم. به عادت همیشه چشم‌هایش را باز و بسته کرد و این اولین بار بود که بدون لبخند این کار را می‌کرد. حتی نتوانست لبخند ساختگی بزند. دست هایش را داخل جیبش برد و زمزمه کرد: –به سلامت. ولی نرفت، همان جا منتظر ایستاد. آرام جوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم: –همین که بری دلم برات تنگ می شه. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۰ آبان ۱۴۰۲
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️ 🌱 🌟توبه ام قبول شده؟ 📌جشن بعد از گل ممنوعه! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۰ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دار و ندار قلبم:) پر دردم... الهی من دورت بگردم:)🫀 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🔴 قبر آیت الله بهجت قضیه عجیبی دارد . 🔶پسر بزرگشون تعریف میکنن که هر چقدر سنگ تراش ها روی سنگ قبر آیت الله بهجت می نویسن" آیت الله " ترک میخوره 🔷خلاصه میرن پیش پسر ارشد آیت الله بهجت و قضیه را میگن پسر ارشد شان نقل میکند ایشان هم چیزی از پدرشان میگویند که تعجب حاضران را درمی آورد !!! ادامه ماجرا فقط و فقط در این کانال 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22 https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🔴 فوووری . 🔴فوری|حمله موشکی بی سابقه انصارالله یمن به سمت تل آویو 🚨 https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22 آیا حاضر به اعزام جبهه مقاومت در غزه هستید ؟ ۱ - بله ۲ - خیر
۱۰ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۱ آبان ۱۴۰۲
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من‌دوست‌دارم‌بیام‌پیشت،یااباعبدالله💔... اره‌خلاصه‌امام‌حسین‌جانم! غم‌هجران‌تو‌ای‌دوست‌چنان‌کرد‌مرا، که‌ببینی،نشناسی‌که‌منم‌ یا دِگری... ...🥀 ...🖤 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۱ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام وارث حیدر حیدری وار بیا حیدر کرار زمان؛ جمکران منتظر منبر مردانه توست.. پرده بردار از این مصلحت طولانی؛ که جهان معبد و منزلگه شاهانه توست .. ‌‌ ‌‎ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۱ آبان ۱۴۰۲
34.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 9_10_3 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۱ آبان ۱۴۰۲
⁉️کسی می‌دونه انتخاب باید چطوری باشه تا منجر به طلاق نشه؟🤔 ✅ تو انتخاب‌ همسر دو تا مسألۀ جدّی وجود داره که باید درمان بشه: ۱.انتخاب‌های احساسی، ۲.تفسیر غیر دینی از کفویت. 1⃣ انتخاب‌های احساسی 👈منظور از انتخاب‌های احساسی، انتخابیه که فقط با دیدن شکل و قیافه و ظاهر یه فرد، سر کلاس‌های درس و پارک و خیابون انجام می‌شه.🤦‍♂ ❌ تصمیم به ازدواج تو این نوع انتخاب‌ها، فقط با رد و بدل شدن گزاره‌هایی شکل می‌گیره که احساسات دختر و پسر رو تحریک می‌کنن. تو این موارد، احساس داغی که تو ارتباط بین دختر و پسر پیش میاد، اجازه نمی‌ده دو طرف، ویژگی‌های همدیگه رو اون طور که باید بررسی کنن.😔 ♨️ اتفاقی که بعد‌ از ازدواج برا این‌ها می‌افته اینه که، پردۀ عشق و علاقۀ داغی که مقابل چشماشون بود، کنار می‌ره و شروع به شناخت هم می‌کنن. از این جاست که عدم کفویت، خودش رو نشون می‌ده.😵‍💫 💯اینها تا به حال یه رابطۀ احساسی، اون هم در حالت فراق داشتن. رابطه وقتی احساسی می‌شه، قدرت منطقی و معرفتی فرد رو‌ خیلی خیلی کم می‌کنه. وقتی هم که در فراق باشه، این اتّفاق بیشتر می‌افته. 🤌 🌀البتّه ممکنه بگید: «کدوم فراق؟ اینها که همیشه با هم هستن». اشتباه نکنید. وصال تو این جور رابطه‌های احساسی، یعنی ازدواج، نه همدیگه رو دیدن.☝️ 🟠 ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
۱۱ آبان ۱۴۰۲