46.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_هفدهم
17_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💠 مگر کسانی که با تجمل عروس و داماد میشوند خوشبخت ترند؟...
#پدرانه 🌱
@mojaradan
🎥تفاوتهای سه نوع محبت لمسی، غیرلمسی و دیداری
👀 دیداریها معمولا ترکیب رنگها را بهتر تشخیص میدهند.
#دکتر_سعید_عزیزی
#محبت
#لمسی
#دیداری
#غیرلمسی
@mojaradan
#روانشناسی 🌱
#رابطه 👩❤️👨
آدمها رو تحت فشار نذارید که بهتون عشق بورزن و یا مدام توجه نشون بدن، ملزم کردن انسان ها به ایجاد صمیمیت اون هارو از شما دورتر میکنه، پس اجازه بدید آزاد باشن و کنارتون احساس امنیت و رهایی کنن، اجازه بدید هرطور میخوان باشن و هرزمان که آمادگی شو داشتن احساساتشون رو بروز بدن.
وادار کردن آدمها و درخواست مرتب شما برای نزدیکیِ بیشتر، اونها رو مضطرب و پریشون میکنه و همین مسئله اونها رو از شما دورتر میکنه.
هیچ کس جز خود شما مسئول احساساتتون نیست و آدم ها هیچ وظیفه ای در قبال ترس های شما پیرامون طرد شدن ندارن پس مسئولیت و بار عواطف خودتون رو به عهده بگیرید، آغوشتون رو برای روزهای خستگی همدیگه باز کنید، در آغوش یارتون جانی تازه کرده و دوباره حرکت کنید و مسیر رشد رو مجددا طی کنید.
در فاصله ی معینی از هم بایستید و هرگز فراموش نکنید که عشق قرار بوده کمکی بشه تا راه شما، مسیر رشد و تکامل روح تون رو سرعت ببخشه نه این که خودش سدی بشه در برابر حرکت.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری
ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ؟
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست!
از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد
@mojaradan
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اوای_سلامتی
با توجه به این نشانه ها روی صورت بیماری خودتان را تشخیص دهید ‼️
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو فقط بگو که میآیی...
به استقبالت تمام دقایق را....
ساعت ها که نه...سالها
وادار به ثانیه شماری خواهم کرد.🕊🌹🌹🕊
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت394
–ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد.
–چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد.
راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای.
شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی.
ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر میکردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه.
نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد:
– خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمیدونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه.
ماسکم را کنار زدم.
–من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئلهی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم.
انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم.
هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحتتر با هر چیزی کنار میام.
سوالی نگاهم کرد.
–اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیهاش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همهی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی.
پرسیدم: کیا؟
دستش را تکان داد.
–همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه میگفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود.
استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما میکرد.
همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر میدونستم.
حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه.
نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد:
–کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت395
کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم:
–گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمیکنیم.
متوجهی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت.
–آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمیدارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن.
خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد:
"خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبهی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی."
کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه میتونی سکوت کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته.
یکی از بیمارها صدا زد.
–خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت.
هلما به طرف بیمار رفت.
–ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط میگفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت:
–خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد:
گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد.
پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت:
–من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم.
بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت:
–حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه.
موقعی که میخواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم:
–اون چش شده؟
با ناراحتی گفت:
–درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما.
.
بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت:
–کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما.
با تعجب نگاهش کردم.
آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد.
–عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد.
آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت.
خواستم شمارهی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود.
نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شمارهی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد.
برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم.
شعری با خط سفید رنگ در یک صفحهی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود.
"دل من آرزوی وصل می کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه"
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´