46.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_نوزدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#یک_حبه_قند
💠🔹حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها ⇩
《مَن أصعَدَ إلى اللهِ خالصَ عبادَتِهِ
أهبَطَ اللهُ عزّوجلّ لَه أفضَلَ مَصلَحَتِهِ》
هر که عبادت خالصانه
خود را به درگاه خدا فرا برد
خداوند عزوجل بهترين کارى را
که به صلاح اوست برايش فرو فرستد
↲ميزان الحکمه، جلد۴، صفحه۴۹
@mojaradan
#امنیت_افراطی
امنیتِ افراطی
امنیت چیز خوبی است و همه آن را دوست دارند. اما این چیز خوب، وقتی شکل افراطی به خود میگیرد مشکلساز میشود. اگر کسی آنقدر در امنیت زندگی کند که هیچ خطری برایش تهدید کننده نباشد، چون خود را از درکِ چالشها و محرکهای زندگی معاف کرده، فرصتی برای رشد و لذت نیز نخواهد داشت. تصور کنید فردی آنقدر بهداشت را رعایت میکند که هیچگاه مریض نمیشود و آنقدر با احتیاط و هشیاری کارها را انجام میدهد که در دام هیچ حادثهای نمیافتد. او فقط مراقب است و این مراقبت در عینِ حالی که او را از خطر حفظ میکند، شکل خاصی از افسردگی نیز به او هدیه میدهد.
حقیقت این است که ما به نسبتی که در مرگ فرو میرویم، میتوانیم زندگی را درک کنیم و به نسبتی که با بیماری همآغوش میشویم میتوانیم از سلامت لذت ببریم و به میزانی که تاریکی را تجربه میکنیم ازنور سر در میآوریم. چرا کارهای ماجراجویانه اینقدر جذاب است؟ زیرا ماجراجویی و خطرپذیری در مرگ فرو رفتن است و کسی که با عمل ماجراجویانه به شدت به مرگ نزدیک میشود از زندگی لذت میبرد.
تنها مقداری از امنیت مفید و ضروری است و بعد از آن، هر چه بر میزانِ امنیت افزوده میشود از کیفیت زندگی کاسته میشود.
@mojaradan
Recording 212934-112923.mp3
4.19M
آیا گوشی همسرم رو چک کنم یانه ؟؟؟
#علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت421 بعد نفسش را عمیق بیرون داد و از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت422
ولی علی خوشش نمی آمد. اصرار داشت در کنار درس و دانشگاه باید مطالعه ی آزاد داشته باشم. من هم به خواندن روزی چند صفحه کتاب های غیر درسی بسنده می کردم.
نا خواسته تلویزیون دیدن از برنامه ی زندگی ما حذف شده بود. فقط گاهی که از کار و درس و مطالعه خسته می شدیم با گوشی فیلم می دیدیم.
فیلم های هالیوودی که بعضی از آنها اتفاقات دنیا را زودتر از وقوعشان خبر می داد.
تحلیل های علی در مورد فیلم ها باعث می شد در مورد هر اتفاقی اول فکر کنم و دنبال دلیل بگردم.
همراه و همپای علی بودن برایم سخت بود اما لذت بخش؛ چون گاهی احساس می کردم من از او خیلی عقب تر هستم. او در مورد هر چیزی اطلاعات داشت و از اکثر نویسندگان حداقل یک کتاب را خوانده بود.
برای همین احساس می کردم باید بیشتر بدانم.
بعضی کتاب ها را هم با نرگس خانم که در طبقه ی دوم بودند رد و بدل می کردیم و بعد از خواندن کتاب در موردش ساعت ها با هم حرف می زدیم.
نرگس برایم مثل یک دوست بود نه جاری، گرچه تفاوت سنی ما زیاد بود ولی وقتی با هم حرف میزدیم اصلا این حس را نداشتم.
حرفهایش همیشه نو بودند و من برای شنیدنشان شوق داشتم. با این که مددک دکترا داشت ولی ترجیح میداد تا بزرگ شدن دخترش در کنارش باشد.
البته در خانه مدام در حال تحقیق و مطالعه بود و به صورت مجازی به دیگران مشاوره میداد و تبادل اطلاعات می کردند.
هفته ای دو روز که درس هایم سبک تر بودند بعد از کلاس مجازی ام برای علی ناهار می بردم.
می دانستم این کارم خیلی خوشحالش می کند هرچند او می گفت نیازی به این کار نیست.
ظهر چهارشنبه، طبق معمول برنامه ی این روزهایم، غذا را برداشتم و راهی مغازه شدم. گاهی که با مترو می رفتم با لعیا هماهنگ می کردم که همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم.
آن روز هم لعیا را دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی وسایلش را روی صندلی گذاشت و نشست.
پرسیدم:
—خوبی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت423
نفسش را بیرون داد.
—چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه.
دستش را گرفتم و کشیدم.
—پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم.
وسایلش را به دوستش سپرد.
به خیابان که رسیدیم گفتم:
—اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار.
چادرش را روی سرش مرتب کرد.
—الانم اون طوری می شی؟
خندیدم.
—نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه.
با لبخند نگاهم کرد.
—البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم.
—آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم.
لعیا با نگرانی نگاهم کرد.
—آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها.
نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم.
—تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست.
احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم.
بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم.
از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم.
—ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم...
همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم.
لعیا بازویم را گرفت.
—آره دیدم بیا بریم.
بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم.
—یکی اون جاست! ببین!
—خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه.
بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم.
لعیا هم به دنبالم دوید.
—بیا بریم تلما.
خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد.
از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند.
اعتراض آمیز پرسیدم:
—تو این جا چی کار می کنی؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´