eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 جدال عشق و نَفس🍁 پارت71 خندیدم --نه عشقم حق شما محفوظه. خندید --انشاالله که باشه....... ب
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 72 اخم کرد --چی گفتی؟ --همین که شنیدی. دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم گریه کردن. به قدری حالم بد بود که حس میکردم همون لحظه قراره بمیرم. با گرمی آغوش مهراب صبرم لبریز شد و برگشتم لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن. --مائده! سرمو بلند کردم. --جانم؟ --اگه تو راضی نباشی نمیرم. با ذوق گفتم --پس منم راضی نیستم نرو. خندید و دماغمو کشید --شیطون. همین که چشمام گرم شد آوا از خواب بیدار شد و روز از نو و روزی از نو. داشتم پوشکشو عوض میکردم که اذان شد. مهراب رفت نماز بخونه. همون موقع آمین و آیه ام از خواب بیدار شدن و دیگه نخوابیدن. مهراب رفت واسه صبححونه حلیم گرفت...... چند روز از شبی که مهراب بهم گفت میخواد بره سوریه می‌گذشت. حس میکردم رفتارش مثل قبل نیست. دیگه نه مثل قبل بهم ابراز علاقه میکرد و نه به بچه ها محل میداد. می‌دیدم که از درون ناراحته. همین که در باز شد دویدم سمت در و لبخند زدم --سلام عشقم. خندید --سلام. بغلش کردم و گونشو بوسیدم. --چه خبره انقدر شیطنت میکنی؟ --هیچی دلم واست تنگ شده بود خب! رفت حموم و وقتی برگشت آوا بغلش بود --مائده بیا این بچه رو بگیر. آوارو ازش گرفتم و ناهارو آماده کردم. سر میز واسش خورشت کشیدم ولی گفت میلی نداره. کلافه صداش زدم --مهراب! --جانم؟ --چیزی شده؟ --چی مثلاً؟ تلخند زدم --آخه چند روزیه پکری. --نه نگران نباش. --مهراب! --هوم؟ --چرا باهام روراست نیستی؟ خندید --یعنی چی؟ من که هرچیزی باشه اول به تو میگم. سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. بعد از شام بچه ها خیلی زود خوابیدن. رفتم به گلا ی توی بالکن آب بدم ولی پشت در پاهام سست شد. باصدای گریه ی مهراب ناخودآگاه گریم گرفت. دلم طاقت نیاورد. دل رو باز کردم و از پشت بغلش کردم. آروم صداش زدم --مهراب! --ولم کن مائده. --چرا گریه می کنی آخه؟ برگشت سمتم و شونه هامو گرفت --مائده یه چیزی ازت میپرسم روراست جوابمو بده. --جونم؟ --قول میدی قبول کنی؟ --نه چون میدونم درخواستت چیه و جواب منم همونیه که قبلاً گفتم. --ولی آخه چرا؟ صدام یکم بالارفت --تو مثل اینکه یادت رفته ما سه تا بچه داریم؟ دستمو گرفت --خیلی خب آروم باش تنها دلیلت همینه؟ با گریه دستمو از دستش خارج کردم --نخیر یکی از دلیلاشم خودمم که عزیزای زندگیمو واسه این جنگ لعنتی فدا کردم. --به جون تو که میدونی چقدر دوست دارم تا خدا نخواد چیزی نمیشه. عصبانی جیغ زدم --خداهم بخواد من نمیزارم. با سیلی که تو صورتم فرود اومد حرفم قطع شد. مهراب با اخم گفت --مگه بهت نمیگم صداتو بیار پایین؟ سریع از بالکن رفتم بیرون و نشستم رو مبل سرمو گذاشتم رو زانوهام شروع کردم گریه کردن. مهراب اومد بالا سرم. صدام زد --مائد... با جیغ حرفشو قطع کردم --اسم منو نیار. بلند شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم. مهراب اومد رو تخت و از پشت بغلم کرد --درسته قهری ولی جات همینجاس. جوابشو ندادم و سعی کردم بخوابم. جای ضرب سیلی رو صورتم گز گز میکرد..... صبح با ضرب دستای یه نفر از خواب بیدار شدم و دیدم آمین داره رو صورتم ضربه میزنه که بیدارم کنه. همین که از رو تخت بلند شدم به لبم اشاره کرد --مامان! بلند شدم تو آینه دیدم گوشه ی لبم زخم شده. داشتم زیرلب به مهراب فوش میدادم که اومد تو اتاق --چته داری منو آباد میکنی؟ جوابشو ندادم و از اتاق رفتم بیرون. صبححونه آماده کردم و برگشتم تو اتاق. برسو برداشتم افتادم به جون موهام. میخواستم موهامو دم اسبی ببندم که مهراب کشمو از دستم کشید --بزار واست ببافم. منو نشوند رو پاهاش و شروع کرد موهامو بافتن. با احساس گرمی لباش رو گردنم قلقلکم شد و سه متر پریدم هوا. --اوخییی قلقلکت شد؟ دوباره کارشو تکرار کرد و ایندفعه نتونستم تحمل کنم زدم زیر خنده. انگار که تشویق شده باشه هی ادامه داد. از بس خندیده بودم نفسم بالا نمیومد. ملتمس گفتم --مهراب توروخدا! رو لبم دست کشید --بشکنه دستم! معترض گفتم --ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد. رفتم لباسای بچه هارو عوض کردم و خونه رو مرتب کردم و جارو زدم. داشتم ناهار درست میکردم که مهراب رفت بیرون و با یه شاخه گل برگشت. خندید --بفرما خانمم! گل رو گرفتم --مرسییی عشقم. خندید و رفت تو اتاق. ناهارو آماده کردم و بعد از ناهار رفتیم واسه آیه و آوا گوشواره جدید گرفتیم. بعد از اون بچه هارو بردیم شهربازی..... برگشتیم خونه و بچه هارو خوابوندم و داشتم لباسامو عوض میکردم که مهراب رفت لب پنجره شروع کرد سیگار کشیدن. رفتم سیگارشو ازش گرفتم و اخم کردم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 73 از دور بوی سیگارش خورد به دماغم. سعی کردم چشمامو روی هم فشار بدم تا فکر کنه خوابم. --مائده من که میدونم بیداری. جوابشو ندادم دستمو گرفت --بلند شو حرف بزنیم. --من حرفی باهات ندارم. --پاشو بریم گلستان شهدا. --مهراب نصف شب زده به سرت؟ --دلم گرفته. فهمیدم صداش بغض داره دلم نیومد بلند شدم نشستم کنارش --چرا دلت گرفته؟ سرشو انداخت پایین و شونه هاش شروع کرد لرزیدن. سرشو بغل کردم و آروم گفتم --مهراب اینجوری گریه نکن. --کاش می‌فهمیدی وقتی روح و جسمتو گرو میزاری واسه یه چیز یعنی چی. --منظورت چیه؟ سرشو از رو شونم برداشت --قول میدم هرماه برگردم خونه. با بغض گفتم --اگه خدایی نکرده... گریه امونم نداد و شروع کردم هق هق گریه کردن. با لبخند اشکامو پاک کرد --قربونت برم گریه نکن..... صبح خیلی زود از خواب پاشدم و آوارو بردم بهش واکسن زدن. وقتی برگشتم مهراب داشت دستشو پانسمان میکرد. نگران رفتم سمتش --مهراب خوبی؟ --نگران نباش چیزی نیست. با دیدن خون روی دستش ترسیدم --دستت داره خون میاد --حواسم پرت شد از چاقو برید. حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. مهراب بدتر از اون چیزی شده بود که فکرشو میکردم. نه خواب داشت و نه خوراک. با بغض گفتم --کی قراره اعزام بشید؟ متعجب بهم خیره شد --مهمه واست؟ سرمو انداختم پایین --برو ولی به یه.... نزاشت حرفمو ادامه بدم و بغلم کرد تلخند زدم --شرطش اینه که مراقب خودت باش هرجور که شده‌. --چشم. نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق. به بهانه حموم رفتم زیر دوش و شروع کردم گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که آروم شدم و اومدم بیرون. مهراب نگران گفت --خوبی؟ --اوهوم. --آخه چشمات؟ --آب زیاد داغ بود. خندید --مجبوری دروغ بگی؟ اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. لباسامو پوشیدم و نشستم مقابل آینه و صورتمو تمیز کردم. بعد از اون آرایش کردم و موهامو سشوار کشیدم. مهراب اومد تو اتاق --به به خانم چه خوشگل کرده. خندیدم --بله چی فکر کردی؟ اومد نشست پشت سرمو موهامو واسم بافت. لبخند زد --بگم فردا باید عازم بشم ناراحت نمیشی؟ متعجب گفتم --همین فردا؟ --آره. --خیلی خب. رفتم ساکشو از کمد برداشتم و لباسایی که لازم داشت رو واسش گذاشتم توش. واسش یه نایلون پر از خوراکی پر کردم و به زور تو ساکش جا دادم. مهراب خندید --سفر قندهار نمیرما! --مهراب لطفاً تو کار من دخالت نکن. دستاشو تسلیم وار بالا برد --چشم. کارم تموم شد و رفتم واسه ناهار قرمه سبزی درست کردم. بچه هارو حموم کردم و دادم دست مهراب لباساشونو بهشون بپوشونه..... بعد از ظهر با مهراب رفتیم فروشگاه و واسه خونه خرید کردیم. وقتی برگشتیم شب شده بود. باورم نمیشد راضی شدم به رفتن مهراب. یه دل پشیمون شده بودم و یه دل نمی‌خواستم مهراب ناراحت باشه. سرنماز ملتمس به حضرت زینب سلام الله علیها شدم و ازش خواستم مهرابو سالم بهم برگردونه. مهراب اومد تو اتاق --خانم غذا نداریم؟ سریع از جام بلند شدم و داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که مهراب دستمو گرفت نگهم داشت --خوبی؟ --وا مهراب معلومه. نشوندم رو پاهاش و شروع کرد موهامو نوازش کردن. --راضی نیستی هنوز؟ خندیدم --چرا چرت و پرت میگی؟ همون موقع یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد. --قربونت برم که انقدر مهربونی. --جون مائده مراقب خودت باش. --چشم. با صدای مامان گفتنای آمین از اتاق رفتم بیرون و دیدم هرچی زردچوبه و نمک و ادویه بوده خالی کرده کف آشپزخونه. عصبانی شدم و بغلش کردم محکم کوبوندمش رو مبل. دسته ی مبل خورد به کمرش و گریش گرفت‌. بدون توجه بهش رفتم جارو رو بردارم که مهراب معترض گفت --چیکار به بچه داری؟ چون اولین دفعه ای بود آمینو کتک میزدم عذاب وجدان به سراغم اومد و جارو رو ول کردم رفتم آمینو از بغل مهراب گرفتم و شروع کردم گریه کردن. --ببخشید مامانی حواسم نبود. بمیرم بچم همش میگفت مامان و گریه میکرد. مهراب متأسف سر تکون داد --چرا عاقل کند کاری... حرفشو قطع کردم --بچه ی خودمه دلم میخواد. ناراحت رفت تو اتاق. با اینکه از دست خودم عصبانی شده بودم ولی کنترل رفتارامو نداشتم. آمینو بردم تو اتاقش و شام آماده کردم. وقتی رفتم تو اتاق مهراب نشسته بود سر میز و سرشو گرفته بود بین دستاش. رفتم سمتش --مهراب. --از این به بعد حق اینکه دستت به بچه ها بخوره رو نداری. کنایه دار نگاهم کرد --حالا چه بچه ی خودت باشه چه هر کی. --چشم. بدون توجه به من رفت شامشو خورد و بعد از شام خیلی زود خوابید. انتظار داشتم چون شب آخریه که مهراب قبل رفتنش پیشمونه رفتار بهتری باهام داشته باشه ولی تقصیر خودم بود چون خودم باعث شدم اون رفتارو باهام بکنه. از خواب بیدار شد و وقتی دید من نشستم اومد کنارم...... حلما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
ازدواج دو نور وجود خداوند ۱ذی‌الحجه سالروز ازدواج امیرمومنان امام علی علیه‌السلام و سرور زنان هردوجهان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها است. كمالات فوق العاده فاطمه(سلام الله علیها) از يک سو، و انتسابش به شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله) از سوى ديگر، و شرافت خانوادگى ایشان، سبب شد كه مردان زيادى از بزرگان ياران پيامبر(ص) به خواستگارى او بيايند، اما همه جواب رد شنيدند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
👌شرایط و الزامات اجرای مراسم عقد ازدواج در حرم مطهر رضوی را در تصویر بالا ببینید👆👆 💍مراسم عقد ازدواج با تعیین وقت قبلی و در رواق شیخ طوسی برگزار می‌شود. ☎️شماره تماس: ۰۵۱۳۲۰۰۹۰۸۰ 😍 لحظاتی قبل؛ حال و هوای رواق شیخ طوسیِ حرم مطهر امام رضا(ع)، مشهور به رواق عقد در سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) الهی به حق این روز عزیز قسمت تمام مجردان کانال بشه و خبر ازدواجشون به ما بدن واقعا عذرخواهی میکنم که نمیتونم کاری کنم برای این خوبان مجردها فقط دعاگوتون هستیم ❤️ . .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
☝️ 💕 ولنتاین...!؟ نه ممنون...! ما فقط یک روز عشق داریم؛ اونم روز پیوند مقدس ازدواج... روزی که خانوم فاطمه و مولای ما امیرالمومنین؛ اسطوره وار به پای همه مشکلات زندگی هم ایستادند...🙂💕 • امشب شب تغییر در ضرب المثل هاست قدر زر زرگر شناسد، قدر زهرا را علی ...🫀 【♥️】 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
یک سوی ابوفاضل و یک سوی حسین خورشید کنار ماه دیدیم به عین یک دل نَبُوَد جای دو دلبر، آری الا دل ما که هست بین‌الحرمین♥️✨️ ‌‌ ‌‎ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• 💚یاصاحب الزمان "یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ" مهدی جان... راهی‌ام کن به راهت...! که هر چه راه غیر مقصدت بروم بیراهه است ....🕊 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
د) نامزدی در حد صیغهٔ محرمیت: 💕اگر چه برخی از پدران و مادران و حتی مشاوران با این راه‌کار مخالف‌اند؛ اما به نظر می‌رسد که دلیل قابل قبولی ندارند. اگر واقعا به این نتیجه رسیده‌اید که طرف مقابلتان تمام تمام معیارهای لازم برای یک همسر مطلوب دارد، اما نسبت به او احساس خاص ندارید و نمی‌دانید که آیا پس از ازدواج، این احساس بوجود می‌آید یا نه، خوب است بدون اینکه اعلام عمومی کنید، چند وقتی صیغهٔ محرمیت بخوانید. در این دوران معلوم می‌شود که آیا احساسی که شما دنبالش هستید، بوجود می‌آید یا نه؟ ه) استخاره: 💕برخی در این‌گونه تردیدها، به استخاره روی می‌آورند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 برشی از فیلم سینمایی «امیر» و «مریم» قرار است با هم کنند اما روز عروسی، شهر توسط دشمن موشک باران می‌شود و مردم، شهر را خالی می‌کنند. مریم با وجود خطرات ناشی از موشک باران ترجیح می‌دهد که عروسی برگزار شود. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ 🎉 ✨ لحظاتی از مراسم عقد در رواق دارالحجه حرم مطهر رضوی...:) هیچ امری در دیدگاه ائمه زیباتر از ازدواج آسان جوانان نیست...💕 پ.ن: انشاالله همه قوانین عقد رواق رضوی رو هم رعایت کنند و به حق حضرت رضا؛ سالهای سال در خوشی و سلامتی و خوشبختی زندگی کنند؛ برای همه شما آرزوی خوشبختی داریم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر خانم های گل حتما دقت کنید❌❌❌❌ این تیپ پسرها به دردت نمی‌خوره❌❌❌❌ به ازدواج باهاشون فکر نکن که آخر و عاقبت خوبی نداره ۱ پسری که بلاتکلیفه بهت میگه بیا وارد رابطه بشیم ببینیم تهش چی میشه ۲ پسری که مدام زمان می‌خره و خواستگاری از شما رو به تعویق می‌ندازه ۳ پسری که برای داشتن رابطه جنسی قبل از ازدواج اصرار داره ۴ پسری که میگه خونوادم به ازدواجم با تو راضی نمی‌شن ۵ پسری که مدام تو رو محدود می‌کنه و می‌خواد تغییرت بده .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
از خواستگار پرسیدن : دستت کج نیست؟ گفت هرگز معتاد نیستی؟ گفت خدا اون روز رو نیاره پرسیدن چشم پاک که هستی؟ گفت بمیرم ولی نگاه بد به کسی نکنم پرسیدن دست بزن نداری؟ گفت بشکنه دستم اگه همچین کاری بکنم هر چی از اخلاق های بد پرسیدن تکذیب کرد آخرش پرسیدن یعنی تو هیچ خصلت بدی نداری؟ گفت: نه فقط خیلی دروغ میگم :))🤣🤣🤣😂😂😂 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 پای حرف هر کسی ننشین! 💠 : ⭕️ آدم‌های شکست خورده و غمگین غالباً ناله می‌زنند، شکوه دارند و درد دل می‌کنند! پای حرف‌هایشان ننشین که نگاه تو را هم به عالم سیاه می‌کنند، هر چند با صدایی خوش و نغمه‌ی زیبا ترانه‌سرایی کنند. تنها صدای شاد آدم‌های خوش‌بین را بشنو که به‌جای درد دل، درک خود را از خوشبختی بیان می‌کنند و قدرت می‌دهند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
30.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | خـوشـبـخـتـی ... 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🌸 ویژه سالروز ازدواج حضرت علی (علیه‌السلام) و حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 73 از دور بوی سیگارش خورد به دماغم. سعی کردم چشمامو روی هم فشار بدم تا فکر کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت74 --مائی! --هوم؟ --چرا نمیخوابی؟ --خوابم نمیبره صبح با صدای اذان از خواب پریدم و مهرابو بیدار کردم تا با هم نماز بخونیم. بعد از نماز واسه مهراب صبححونه آماده کردم. نشسته بودم سرمیز تا مهراب بیاد. وقتی اومد با دیدن لباسای نظامیش بغضم گرفت و دویدم سمتش بغلش کردم. محکم رو موهامو بوسید. --مهراب چقدر بهت میان! خندید --قربونت برم. داشتیم صبححونه می‌خوردیم که بچه ها از خواب بیدار شدن. رفتم لباساشونو عوض کردم و به آمین و آیه غذا دادم. لباسامو عوض کردم و با بچه ها رفتیم مهرابو ببریم فرودگاه...... توی راه فقط صدای بچه ها میومد و نه من حرفی میزدم نه مهراب. انگار هردومون میدونستیم  اگه هر حرفی بزنیم گریمون میگیره..... رسیدیم فرودگاه و مهراب یکی یکی بچه هارو بغل کرد و بوسید. وقتی نوبت به من رسید نتونستم خودمو تحمل کنم و محکم بغلش کردم. آروم دم گوشم گفت --مائده جان زشته جلو مردم. به حرفش اهمیت ندادم و محکم بوسیدمش. خندید --مراقب خودت و بچه هامون باش. --چشم. هرچی سوره از قرآن بلد بودم واسش خوندم و بهش فوت کردم. تو راه برگشت مجبور بودم آیه و آوارو باهم بغل کنم و دست آمینم تو یه دستام بود. از همون لحظه جای خالی مهرابو حس میکردم و بدجوری بغضم گرفته بود..... برگشتیم خونه و جارو برقیو برداشتم کل خونه رو جارو زدم. داشتم گرد گیری میکردم که صدای گریه ی آیه بلند شد. رفتم دیدم آوا داره موهاشو می‌کشه و اونم فقط جیغ میزد. تا منو دید دستاشو باز کرد و با گریه گفت --ماما... ذوق زده بغلش کردم --جون دلم قربونت برم! بردمش پیش خودم و ادامه ی کارامو انجام دادم...... بیست روز از رفتن مهراب گذشته بود. با اینکه هر روز زنگ میزد بازم نگرانش میشدم. داشتم لباسای آیه رو عوض میکردم که آیفون زنگ خورد رفتم سمت آیفون و با دیدن مهراب ذوق زده در رو باز کردم. همین که اومد تو دویدم سمتش و بغلش کردم شروع کردم گریه کردن. محکم بغلم کرد --سلام خانمم! --سلام قربونت برم. لبخند زد و رفت سمت بچه ها یکی یکی بغلشون کرد. --خداروشکر چه زود اومدی! خندید --بله چون جنگ تموم شد. خندیدم --شوخی نکن مهراب. جدی برگشت سمتم --جون تو. متعجب گفتم --یعنی دیگه جنگی در کار نیست؟ تلخند زد --به لطف حاج قاسم دیگه داعشی درکار نیست. --حاج قاسم؟ --آره دیگه فرمانده سپاه قدس. --آهان‌. --شانس منه دیگه. خندیدم --بازم خداروشکر. همینجور که لباسشو عوض میکرد گفت --راستی کارای انتقالیم تموم شد از این به بعد میتونم در طول روز بیام خونه. --خب خداروشکر... نزدیک ظهر بود و داشتم ناهار درست میکردم که مهراب از بیرون اومد. با دیدن نایلونای پر از کنسرو متعجب گفتم --وا مهراب اینا چیه؟ --کنسرو. --میدونم واسه چیه؟ --باید فردا بریم تهران. --تهران واسه چی؟ --بزار بهت میگم. متعجب به کارم ادامه دادم. با صدای گریه ی مهراب رفتم تو اتاق و دیدم آمینو بغل کرده داره گریه می‌کنه. --چیشده مهراب؟ تلخند زد --تنها یادگار رفیقمه مائده! --چی میگی مهراب چی شده؟ --میخوان میثمو برگردونن تهران. ناخودآگاه موبایلم از دستم ول شد. --چ..چ..چی گفتی؟ همون موقع اشکام شروع کرد باریدن. مهراب اومد سمتم بغلم کرد. بچهاهم با دیدن گریه ی ما شروع کردن گریه کردن...... صبح زود راه افتادیم و بدون توقف تا تهران رفتیم. یه بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و حس میکردم نفسم بالا نمیاد. وقتی رسیدیم تهران یه راست رفتیم گلزار شهدا و تشیع جنازه ی میثم انجام شد. یه جورایی خیالم راحت شد و دیگه نگرانی از بابت میثم نداشتم. همینجور که نشسته بودم بالاسر قبر مهراب اومد سمتم --مائده! سرمو بلند کردم --شب شده نمی‌خوای بریم خونه؟ لبخند زدم و تأییدوار سرمو تکون دادم. و زندگی همانند جدال است جدالی که تو را در خواسته ی دلت و فرمان ذهنت ناگزیر میسازد و این تویی که باید انتخاب کنی خواسته ی دلت یا فرمان ذهنت را... چشمتون پر نور عشقتون مستدام ارادتمند شما حلما❤️ 🔹پایان🔹 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زندگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم 🍁🍁🍁🍁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´