مجردان انقلابی
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_چهل_و_سوم🎬 نمی تونستم حرف بزنم چه برسه به این
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وچهارم🎬
چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم. دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد. همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف.
کاراي سفر رو کرده بودیم . بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم . دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم: "معلوم نیست کی میریم "
گفت: "فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست توي همین ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم. زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون. نمیتونستن خداحافظی کنن. میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت: "با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم. همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتن.
گفتن: "بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم: "خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت: "همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد و میبوسیدشون. تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
@mojaradan
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_و_پنجم🎬
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد🗣 و من گوش می دادم.
می گفت: "همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم. می نشست اونجا. من کار می کردم و اون حرف می زد. خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند...
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》
از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست داشتم و بهش گفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت: "یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره...
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "
منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....
ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⪻ ℒℴνℯ ⪼
پنجرهای که آزارت میده رو ببند؛
هرچند که چشماندازش زیبا باشه✌️
•.
🤍¦⇢ #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎✿•••
🍁¦⇢ #پایان_فعالیت
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🤍🍁﴾ @mojaradan
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𑁍•┈•𑁍•ςlI℘•𑁍•┈•𑁍
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
❏قلبم از روزِ ازل ڪنجِ حرم زنجیر اسٺـــ
❏طالبِ هجرتمُ سینہ ز ماندن سیر اسٺــــ
❏روحم از ڪالبدِ خاڪے دنیا پَر زد
❏خودم اینجا و دلم ڪرببلا درگیر اسٺــــ
❍°⌝ ـآرومِجونَـم ...♥️
•••❀•••-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
🦋¦⇢••سِیدۍحُـسِین!••❍°
💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💠 @mojaradan