5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
-
از نشونههای عاشق♥️بودن
یکیش همینه که
طارقخراسانی گفته
"هرچه کنم نمیشود، تا بروی
تو از دلماز تو فرار میکنم،
باز تویی مقابلم"😍
-
「𝓣𝓪𝓵𝓪 𝓑𝓪𝓷𝓸 」
❥︎❈••••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
@mojaradan
🖇️ #عکس_نوشته
💢مثلا غصه فراق آغوش خدا
📸 حجتالاسلام دریایی
[ #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج ]
═══════════
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #یوزارسیف💗 قسمت۶۹ دراتاق راباز کردم ومنتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۷۰
وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود ,یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد:زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با امدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر عهدی که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم وروزهایی را درمیدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در ان باشدو یا به گونه ای متقاعدتان کنیم...
خندم گرفت اهسته گفتم:یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور میقبولانیتمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم..
بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف برهوا رفت وگفت:عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو...دربست نوکرتیم..
واینچنین بود که من حکم چشم انتظاری ودلهره ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم...
یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت:حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم...
من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم:شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعداز ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانواده تان بدست اوریم ودومین ارزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم ,من وتو باهم ,خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم,هر اربعین باهم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم....بااین حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم..
یوزارسیف دستان سردم که حالا با حرارت دستان او گرم شده بود به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که محجوبانه بوسه ای برمیچید گفت:سمعا وطاعتا....پس سفر ماه عسلمان مشخص شد ,من به رسم ایرانیان تورا به ماه عسل خواهم برد ,دوتا کشور خارجی...اول سرزمین خودم,افغانستان ودوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درانجا ساکن است,سوریه ...خواهم برد وبرای مهریه ات,هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم وعلاوه بر ان سفر پیادره روی هرساله ی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم وبه خواسته ی بانویم ,اضافه خواهم کرد....
اشک در چشمانم حلقه زده بود,باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم,باورم نمیشد که دربیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد..... اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته:گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۷۱
تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته..
مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد,شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم وصدالبته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم,خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند,دوستان دانشگاهی وهمکاران شرکتشان وکل محله ی قدیمی ما گرد هم امده بودند تا یکی شدن مارا به تماشا بنشینند.
انقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان وایران گرد هم امده بودند,گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند وپچ وپچهای گوش ازارشان گاهی به گوشم میرسید اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم,یوزارسیف از یاد میبردم,هرچه میخواستند بگویند,بگویند,هر نیش وزخم زبانی که میخواهند بزنند ,بزنند, وقتی غرق دنیای پاک وصادقانه ی یوزارسیفم هستم ,مرا با دنیای انان چکار.....
مراسم به خوبی انجام شد واخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود ,یوزارسیف برای راحتی من,واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست ,اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم وپدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند ومدام قربان صدقه اش میرفتند...
اما وقت ورود به خانه ام با نیش وکنایه های بهرام مواجه شدم,مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه ,بهرام است گفت:بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان اسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه اورده وحتی کرایه خانه اش را هم پدر زن محترم بدهد....
دلم بدجور شکست,درست است درطول مراسم از دوست واشنا بابت این ازدواج,طعنه ومتلکهای فراوان شنیدم,اما شنیدن ان حرفها از زبان برادرم,انهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری وشکست را چشیده وسربار خانواده است دردناک بود....
یوزارسیف در واحدمان راباز کرد وزمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم ,انگار کل روح وروانش بهم ریخت که....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۷۲
با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت ,اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس وداماد وارد خانه بشوند...
خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت,یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن.....
عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم ,تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد...
یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی وسپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد واین هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود....
سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....
عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب....
🍁نویسنده :ط حسینی 🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۷۳
انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی میترسیدم این ارامشی قبل از طوفان باشد...
گرچه طعنه ومتلکهای اقوام ونگاههای ریشخندانه ی همسایه ها واشنایان تمامی نداشت اما من فرشته اسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست اورده بودم وگاهی,فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس ع دارم وگاهی ترس از نبودن یوزارسیف واز دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیر یک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل واعتماد پیدا کرده بودم ,روزم را همراه وهمقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد ونماز جماعت صبح شروع میکردم و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند ,پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم واز,زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم...
امروز که بعداز,نماز صبح وشهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شوروشوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید ,انگار حامل خبرهایی خوش بود,هرچه اصرار کردم چه شده,نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند,یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور امده,اما نه هنوز,تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم بادندان به جان ناخنهای دستم افتادم وتا این حرکتم را در ایینه روبه روی تخت دیدم ,از خودم خجالت کشیدم,تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه اشپزیم انچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده وته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد ومن از,اینهمه بزرگواری,همسرم شرمنده میشدم....
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
#ادامه_دارد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اصلاً لازم نیست انرژی زیادی رو صرف ارتباط گرفتن با خدا کنیم؛
خدا همینجاست!
@mojaradan
از من به من نزدیکتر.mp3
1.49M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 از من به من نزدیکتر!
▪️ خیلی دوست دارم راحت با خدا حرف بزنم ولی نمیتونم،
یه عالمه انرژی صرف میکنم تا توی ذهنم خدا رو پیدا کنم!
آخرشم حواسم از ذکر پرت میشه❗️
#استاد_شجاعی
منبع: مجموعه یاد خدا
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابوترابراگفتند:
یاعلۍ!
مافعلتحتّیتصیرَعلیاً؟
چہڪردۍڪہ"علی"شدۍ؟
حضرت فرمودند:
إنّۍکنتُبوابّاًلقلبی
نگھباندلمبودم!
+نگھباندلتباش🌿'
حرف قشنگ بودی حیف امدم شب جمعه ای نگم
#شبتون_حسینی_علوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
وَ
مَن
اَز کودکی
آموخـتم
مـیانِ
تمـامِ
عشـقھا
عشق به حُــسین (ع)
چیز دیگرے اسـت...❤️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan